•••ایوای جاوید•••


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


پارت‌گذاری: چهار روز در هفته🔥
ژانر رمان: عاشقانه_ صحنه‌دار🔞
پایان خوش💝
شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/28

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


° ایوای جاوید °
#پارت342


از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


-تو طایفه پیچیده که قراره برای خان عروس انتخاب کنن!

افسانه رخت را روی بند پهن می کند و می گوید:

-خب به ما رعیتا چه ربطی داره؟

-قراره از بین همین رعیتا یکیشونو انتخاب کنه دیگه زن... خر نباش!

افسانه کمی به خودش لرزید و اب دهان قورت داد:

-خداروشکر ما دختر دم بخت نداریم!

انگار دقیقا به بحث دلخواه مرد رسیده باشد که با لذت دود قلیان را بیرون می دهد و صدا روی سرش می اندازد!

-ماهرخ بیااا!

افسانه پایین روسری اش را می چلاند، از لبخند های مرد فرصت طلبش هیچ حس خوبی نمی گیرد!

-بله بابا، با من کاری داشتی؟!

نگاه مرد با پوزخند و تمسخر به کتاب توی دست دختر ماند:

-بگو ببینم تو چند سالته دختر؟!

ماهرخ مظلومانه لب زد:

- ۲۰ سال.

مرد لبخند معناداری می زند:

-با ۲۰ سال سن قراره ترشی بندازیش افسانه؟! همین الانشم دیر شده!
یکم بهش برس، سیبیلاش از مال منم پرپشت تره.... دخترمون قراره بشه عروس محتشم خان، سوگلی عمارت خان سالار!

افسانه با التماس جلو رفت و گفت:

-اقا قربون قد و بالات برم، بیخیال این دختر شو هنوز کوچیکه ۲۰ سال که سنی نیست!

چشمان مرد خشمگین و تیز شدند:

-نکنه سرت به تنت زیادی کرده که رو حرفم حرف میاری؟ کاری نکن بیفتم به جونت افسان!

افسانه دوباره جلو رفت و این بار پاچه ی شلوار مرد را گرفت:

-التماست می کنم، این دختر اخه چه میدونه شوهر داری چیه، بچه اس هنوز!

همان لحظه اما با زغال داغی که روی گردنش نشست نتوانست دیگر ادامه دهد و از درد و سوزش جیغی کشید!

-بابا تو رو خدا ول کن مامانمو باشه هر چی تو بگی!

ماهرخ با درد زجه زد و برای بختی که قرار بود خراب شود با صدای بلند گریه کرد!
***

https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0

همه ی دخترهای جوان توی حیاط عمارت بودند و ماهرخ نشسته بود کنار درخت تا از دید محتشم خان معروف قایم شود!

-کی پشت اون درخته؟!

چشمانش گرد شدند و با ترس تا خواست پا به فرار بگذارد دست های قوی و مردانه ای بازویش را به چنگ گرفتند.

-کی هستی تو؟!

ماهرخ با ترس سر بالا اورد که مرد محو چشمان زیبا و کشیده اش شد!

-من ماهرخم... میشه دستمو ول کنین برم؟

محتشم بیشتر نزدیکش شد و عطر دخترک را بو کشید:

-اینجا چیکار می کنی، بگو تا ندادمت دست نگهبانا بندازنت سیاهچال!

دخترک ناخواسته زبان باز کرد:

-قراره واسه محتشم خان عروس انتخاب کنن، من ازش خوشم نمیاد شنیدم گنده بک و بداخلاقه! قایم شدم تا منو انتخاب نکنه!

محتشم لبخند معناداری زد.

-من دست راست محتشمم اگه بخوای میتونم بهش بگم که خاطرتو میخوام تا تو رو انتخاب نکنه!

چشمان ماهرخ برق زدند و ناخوداگاه به سینه ی مرد چنگ انداخت:

-جدنی؟!

محتشم تو گلو خندید و تا خواست جواب بدهد همان لحظه پدر ماهرخ به همراه مردی پیر به سمتشان آمدند!

-مگه بهت نگفتم از کنارم جم نخور چشم سفید!

خواست به سمت ماهرخ حمله کند که محتشم گوشه چشم خطرناکی به او انداخت!

-دستت به غرض به عروس محتشم نخوره که مراعات پدر بودنتو نمیکنم!

دو مرد هاج و واج نگاهش کردند و محتشم دست کوچک ماهرخ را گرفت:

-من عروسمو انتخاب کردم بابا خان، ماهرخ!

ماهرخ قلبش ریخت و... پروردگارا او همان محتشم خان معروف بود؟؟؟!

https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0
https://t.me/+CT3X3GB-g1BiYWY0


_آقا؟!اینجا جای کسیه؟ اگه نه میشه بشینم؟

مرد خوش قیافه ای که کت و شلوار گرانقیمتی پوشیده  و تنها در کم دیدترین جا نشسته بود.

_اونهمه میز ، برو جای دیگه.

با لحن جدی و با نگاهی بی تفاوت گفت. عمدا اینقدر دور نشسته بود.

_آخه فقط اینجا جلو چشم نیست...خیلی نمی مونم...حرفم نمی زنم باهاتون...فقط...

صدای کل و هلهله آمد، عروس و داماد آمده بودند و دخترک درست کنار او و پشت ستون نشست.

_خوبه پرسیدی و گفتم نه...

زمزمه‌ی مرد را شنید اما بغض نگذاشت حداقل عذرخواهی کند. کمی طول کشید تا نفسش بالا آمد.

_ببخشید! خیلی نمی مونم.

لرزش صدا و چشمان پر اشک دختر باعث شد کمتر اخم کند و به او نگاهی بیاندازد.‌با کت و شلوار و روسری ساده ای آمده بود و بنظر اشک درون چشمش از شوق نبود.

_عروس واقعا قشنگه نه؟ ...بانمکه...

نگاه صورت دخترک کرد و سمت نگاهش را، نیاز نبود که خیلی باهوش باشد که بفهمد چیزی بین ان سه نفر بود، عروس و داماد و دختر.

_معمولیه!

لبخند دخترک معصومانه بود.

_وقتی بچه بودیم، همیشه می گفت من زودتر عروس می شم...‌

یکهو چانه اش لرزید و سر برگرداند، مرد دستمال را به سمتش گرفت.

_بیا! مثل ادم گریه کن، نه من تو رو میشناسم نه تو منو...

انگاری او منتظر همین بود، خودش را بیشتر قایم کرد و زیر گریه زد.

_می دونم مزاحمتونم... ببخشید...فکر کنید نیستم.

دلش سوخت، نه بخاطر گریه کردنش، بلکه بخاطر چیزی که خودش هم تجربه کرده بود...

_نگران من نباش، الانم فکر نمی کنم هستی، گریتو کن تا این سمتی نیومدن.

مرد به ساعتش نگاه کرد، باید به تالارهای دیگرش هم سر می زد، مخفیانه برای باز دید امده بود.

_ممنون! اولش اصلا مهربون بنظر نمیومدین...ببخشید، حتما می گین دختره خل شده، با این سر و وضع اومده داره گریه می کنه اونم تو عروسی...

موزی برداشت و با چاقو نصف کرد، یک نصف را به او داد و دخترک وسط حرف زدن گرفته بود.

_حالا واقعا خل شدی؟

بالاخره دختر لبخند زد، با لبخند خیلی قشنگ تر می شد. مرد سرفه ای کرد تا فکرش بیشتر پیش نرود.

_شما بودی نمی شدی؟ ... داماد و ببینین!... تا ۶ ماه پیش نامزد من بود...اینش به درک مهم نیست، مالیم نبود ... خل شدنم سر عروسه...

موز را خورد و اینبار او بود که یک شیرینی خودش برداشت و یکی هم به او داد و مرد گرفت. داستان داشت جالب می شد.

_داماد شوهرت بود؟

حالا کنجکاو شد.

_اوهوم، عروسم دوست صمیمی از بچگیم...اونه که اشکمو در میاره...چجوری تونست؟

حالا دخترک ارام بود، مرد به عروس و دامادی که در حال رقص بودند نگاه کرد، دو خائن!

_بنظرم به هم میان!...دوتا خائن.

دست ظریفی که روی شانه اش امد را نگاه کرد، بی غرض بود و حرکتی جالب.

_دقیقا! ... فکر کرد طلا برده، ولی فقط یه بچه ننه رو برد...

لبخند دیگری زد.

_پس چرا گریه می کنی؟

دخترک لب گزید.

_شما بودی گریت نمی کردی؟ یهو هم دوستت هم مردی که فکر می کردی ادمه رو از دست دادی بعدم کلی حرف از همه بشنوی، شما چکار می کردی؟

مرد از جا بلند شد، دخترک فکر کرد ناراحتش کرده.

_حرف بدی زدم؟ ... ببخشید مزا...

مرد دست بلند کرد.

_پاشو تا بهت بگم چکار می کردم، روسریتو بردار با من بیا...

دست دراز کرد سمت او...خورشید دو دل شد، مرد را نمی شناخت.

_براتون دردسر نمی شه؟

عباس ایستاد و نگاهش کرد. دخترک تردید داشت، معلوم بود در حال فکر کردن است.

_من یه کارگرم دخترجون! کسی منو نمیشناسه، باهات می رقصم، فقط جوری رفتار کن که انگار با هم صمیمی هستیم...موافقی؟

خورشید سر تکان داد، پیشنهاد عالی بود. وقتی راه افتادند فکر کرد برگردد و از سالن برود، اما مرد کنارش محکم و با اعتماد قدم بر می داشت.

_اسمتون چیه؟ من اسمم خورشید.

مرد برگشت و نگاهش کرد، موهای طلایی و چشمان ابی!  اسمش کامل به او می آمد.

_عباس آقابالا...آماده ای؟

خواست بگوید نه ولی دیگر دیر بود، زیر چراغی که می چرخید و روی آنها ایستاد بودند... مرد لبخند زد انگار هزارسال بود هم را می شناختند...

_خورشید؟... این یارو کیه؟

شوکه به مردی که سمتشان می آمد نگاه کرد، او اینجا چه می خواست؟

_بریم تو رو خدا...


https://t.me/+d3Iqn4q36j9mZWNk
https://t.me/+d3Iqn4q36j9mZWNk
https://t.me/+d3Iqn4q36j9mZWNk


- قدت تا روی شکمم می‌رسه اونوقت واسه من بلبل زبونی میکنی؟!

نوچی کردم و دست به کمر شدم.

- من می‌خوام بعد رابطه بغلم کنی نه اینکه زود عین خرس بگیری بخوابی این چیز زیادیه؟!

اخم هاشو تو هم کشید و با چشمای خسته و سرخ نگاهم کرد.

- بیا بگیر بخواب نورا نصف شبی سگ نکن منو. بخواب بعدا راجع به فیتیش های جنابعالی حرف می‌زنیم.

بغ کرده از لحن تندش چرخیدم که فریادش بلند شد:

- کجا داری میری بچه‌ی تخس؟!

مثل خودش با داد جواب دادم:

- دستشویی حتی اونجا هم بهتر از اینه که پیش تو خرس گریزلی باشم!

وارد سرویس شدم و چشمای اشکیم حالمو خراب تر کرد.

این همه حساس شدنم بی دلیل نبود مگه نه؟!

با دست های یخ زده کمد و باز کردم و بیبی چکی که قایمش کرده بودم را درآوردم.

باید مطمئن میشدم.

https://t.me/+n0STN2-eJR5hMTVk

خدایا یعنی واقعا از این مرتیکه که جونم براش درمیره اما مثل گاو میمونه حامله ام؟!

- دستت تو شرتت چکار میکنه توله سگ؟

با اومدن یکدفعه ای آتحان همونطور خم شده خشک موندم و سعی کردم بیبی چک رو قایم کنم اما فایده نداشت و چشمای همیشه تیزش کار دستم داد.

- اون چیه تو دستت؟!

- هی..هیچی برو بیرون مثلا تو سرویسما خجالت نمیکشی همینجوری میای تو؟

تمسخر تو نگاهش نشست.

- چیزی مونده ندیده باشم آخه؟!

چشمام گرد شد.
خدایا واقعا ببین آخر از کی حامله شدیم ما!

- چی میگی مرتیکه دیگه شاشیدنمو که ندیدی تا حا... آتـحـان چـیـکـار مـیـــکنــی

جیغ زدنم فایده نداشت و بیبی چکو از دستم قاپید.

ضعف کرده با همون شلوار و لباس زیر مونده روی زانوهام به دیوار تکیه دادم و منتظر داد و بیدادهاش شدم.

تا به حال هزاربار گفته بود فعلا بچه نمیخواد و کلی قرص به خوردم داده بود اما الان تقصیر من نبود مگه نه؟

خود شل مغزش کار دستمون داده بود و...

-نــــــــــــورا آخ نـــــــــــورا

با فریاد بلندش از جای پریدم و ثانیه ای بعد محکم میون بازوهاش فشرده شدم.

- دارم بابا میشم آره عروسک؟ آره خوشگل من؟!

محبت شدیدش کلماش نرمم کرد و سر تکون دادم و ته ریششو لمس کردم.

- آره عزیزم داری بابا میشی!

تکونی به تنم داد و درست لحظه ای که حس کردم از ما زوج رومانتیک تری تو دنیا وجود نداره با حرفی که زد دنیا رو سرم آوار شد.

- آخ من قربون این کْون لختت بشم جیگرطلا!

https://t.me/+n0STN2-eJR5hMTVk

یعنی کیوت‌تر و بهتر و خنده دار از این زوج عمرا پیدا کنید 🙁😂
اگر دنبال یه رمان متفاوت و غیر کلیشه‌ای هستی بزن رو لینک زیر عزیزم👇😌

https://t.me/+n0STN2-eJR5hMTVk


#پارت_واقعی_رمان

_الان از این گرگ درنده ای که ازم ساختی نمی ترسی؟

جسورانه جفت ابروهایم را بالا می اندازم.

نگاهش باریک تر می شود.

_که نمی ترسی؟کاری می کنم آیروس خوب گوش بده کاری می کنم که التماسم کنی ولت کنم خودت خواستی..

سپس بی هوا دستانش را به مچ پاهایم می رساند.

و مرا با یک حرکت لبه ی تخت می کشد.

که از حرکت یهویی اش جیغی می کشم.

پایین تخت می نشیند.

مچ جفت پاهایم را با تمام زور مردانه ای که دارد در اختیارش می گیرد و پاهایم را تا آخرین درجه باز می کند و سرش را میان پاهایم فرو می برد.

صدای جیغم بلند می شود.

_حامیییییییی..

مرا طوری محکم روی تخت نگه داشته که نمی توانم از دامش بگریزم!

و او بی توجه به سر و صدایم نفسم را از اوج وخیم بودن حالی که به جانم می اندازد می بُرد.

درست همچون گرگی گرسنه است که بعد از روزها گرسنگی به شکارش رسیده باشد.

صدای ناله هایم تمام اتاق را پر کرده و قطعا اگر اتاق مجهز به عایق صدا نبود از شدت سر و صدایم دیگر آبرویی برایمان در این هتل نمی ماند.

طوری تحریک شده ام و او طوری رفتار می کند و تنم را سست می کند که از شدت تحریک شدگی به گریه می افتم.

و من تابحال چنین حالی را که آدمی از شدت لذت زیاد گریه کند را تجربه نکرده ام!

و او کارش را بی توجه به داد و بیدادهایم به حدی ادامه می دهد که سست و بی رمق و بی جان می افتم.

و با جداشدن سرش و دیدن نگاه خمار و پیشانی خیس عرقش تازه به این نتیجه می رسم که این جنگ تازه قرار است شروع شود.

با یک حرکت لباس هایش را از تنش بیرون می کشد و روی تن برهنه ام خیمه می زند.

و من بی حال نامش را هجی می کنم.

که بی هوا و بی مقدمه با حس یکی شدنش با من ناله ای از ته حلقم خارج می شود.

لبهایم را حریصانه به کام می کشد و طوریکه انگار می خواهد تن مرا در خودش حل کند و دو جسم را باهم یکی کند مرا قفل تنش می کند و داخل دهانم می نالد:

_می میرم برات لعنتی سکسی..

و این جمله با حرکت دومش یکی می شود.

کمی می گذرد و دردهایم با لذت آغشته می شود و دیدن تن عرق کرده و چهره ی غرق شهوتش ناله هایم باز هم از سر لذت می شود.

اینبار این لذت باهمه ی لذت های دیگر فرق دارد.

اینبار دلم نمی خواهد تمام شود.

و او طوری کاربلد رابطه را پیش می برد که من دلم در تمنای تمام نشدنش است.

وسط حس و حال عمیقم عقب می کشد.

و مرا طوری بی تاب کرده که نگاه خمارم باز می شود و زیر لب می نالم:

_نه..

شروع به غرق بوسه کردن وجب به وجب تنم می کند و در همان حال هم باصدای بمش زمزمه می کند:

_چی می خوای جونم؟

تنم زیر بوسه هایش می رقصد.

_حامی..

_جون دلم؟

باشهوت می نالم:

_ادامه بده..

می چرخد و جاهایمان عوض می شود.

حال او دراز می کشد و من را روی پاهایش می نشاند.

از پهلو هایم می گیرد و مرا روی خودش می لغزاند.

جانم سست می شود.

پلک روی هم می فشارم.

این حرکتش مرا بی تاب تر می کند.

آه بی قراری می کشم.

که در همان حالت نشسته روی پاهایش باری دیگر باهم یکی می شویم و اینبار شهوت به شیره ی جانم می رسد.

سرم از شدت ضعف و بی تابی به عقب پرت می شود.

و تا لحظه ی به اوج رسیدنش من چندین بار به اوج می رسم و نمی دانم سیستم بدنی زن چطور است که برخلاف مرد در رابطه بلافاصله بعد از ارگاسم دوباره به حالت قبلش برمی گردد.

و توان چندبار به اوج رسیدن را در یک رابطه ای دارد که مرد در آن تنها یکبار به اوج می رسد.

و تا به اوج رسیدنش چندین بار تغییر پوزیشن می دهد.

و در آخرین مرحله همانجایی که دیگر رمق در جانم نمانده و او بالاخره به نقطه ی اوج می رسد و تمام لذتش را روی کمرم خالی می کند.

نفس نفس می زنم.

و او بعد از تمیز کردن کمرم مرا به آغوشش می کشد.

همانطور که هنوز هم دارد نفس نفس می زند کنار گوشم زمزمه می کند:

_سرقولم مونده بودم اما رفتاراتت چیزی جز اینکه خودتم می خوای نبود..

باخنده لاله ی گوشم را می بوسد و می گوید:

_کرم از خود درخت بود مگه نه؟

خودم را در آغوشش گلوله می کنم و هومی می کشم.

سرم را به سینه اش می چسباند چندین و چندبار سرم را می بوسد.

_اذیت که نشدی قلبم هوم؟

نچی می کنم و بی حال سری بالا می اندازم.

چانه ام را بالا می گیرد و نگاه به چشمان بی رمقم می اندازد.

_مطمئن؟

_اوهوم..

لبهایم را محکم می بوسد.

_قلب منی روزی هزار بار خدا رو برای داشتنت شکر کنم کمه..

سرم را روی بازویش تنظیم می کند و همانطور که موهایم را نوازش می کند من هم کم کم چشمانم دارند گرم می شوند کنار گوشم بالذت خاصی زمزمه می کند:

_ورژن جدید شیطنت وارتو دوس دارم همیشه برام همینطوری باش..

https://t.me/+ijn1O-4cCdo2Y2M0
https://t.me/+ijn1O-4cCdo2Y2M0
https://t.me/+ijn1O-4cCdo2Y2M0


° ایوای جاوید °
#پارت342

- سلام حیا جان... داداشم بود دم در؟

به جیران که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد.
لبخند شرمگینی زد و گفت:

- سلام جیران خانوم. بله جاوید خان بودن.

جیران هول لبخندی به روی ایوا پاشید و سرسری گفت:

- برو عزیزم داخل لباساتو عوض کن. من برم این بچه رو ببینم. ستاره سهیله! یه فرصت واسه دیدنش گیر میاد رو هم باید تو هوا بقاپیم.

ایوا با لبخند دور شد و جیران بلند خواهرش را صدا زد:

- جانان بیا جاوید دم دره!

ایوا همانطور که سمت سالن می‌رفت دلش مالش رفت از این همه محبوبیت جاوید بین خانواده، علی الخصوص خواهر هایش‌.

یک لحظه از سرش گذشت، دختر عموهایش حالا، خواهر شوهرهایش محسوب می‌شدند!

و دوباره صورتش گلگون شد از فکر به نسبتش با جاوید...

جاوید بر خلاف اصرارهای زیاد جانان و جیران، وارد مهمانی نشد و منتظر ماند تا پیمان را با خودش ببرد.

بی خود و بی جهت روی دخترک حساس بود!

شاید هم دخترک زیادی خوشگل و ظریف و نازدار بود...

جیران تنها به شرطی اجازه‌ی رفتن جاوید را صادر کرد که آخر شب، بعد از مهمانی سری به آن‌ها بزند و کمی کنارشان بنشیند‌.

* * * * *

پادینا سوت بلند بالایی با دیدن ایوا در آن لباس کشید.

- بابا بنازم... دستخوش! چه دافی بودی رو نمی‌کردیا...

لبخند شیطنت باری زد و با خباثت اضافه کرد:

- همین ریختی هم پیش داییم می‌ری شب؟

چشم ایوا تا آخرین درجه گشاد شد.
نفسش بند آمد.

کسی از عقد میان ایوا و جاوید خبر نداشت.
به خواست جاوید، کسی هم قرار نبود فعلا خبردار شود.

با من و من گفت:

- من اصلا... جاوید خان... رو نمی‌بینم.... اتاق....

می‌خواست بگوید " اتاق هامون جداس! " و به موقع جلوی زبانش را گرفت تا آن حرف مزخرف را به زبان نیاورد!

- من همه‌ش تو اتاقمم.

پادینا غش غش خندید.

- بدبخت نمون تو اتاقت. بیا بیرون یکم داییمو دید بزن. یعنی چی با یه همچین هلویی همخونه‌ای می‌ری تو اتاقت؟

پادینا، قطعا در غیرقابل پیش‌بینی بودن به دایی‌اش کشیده بود.

پی در پی نفس ایوا را بند می‌آورد!

سرش را پایین انداخت و ترجیح داد حرف دیگری نزند.

پادینا دستش را سمت سالن کشید.

- بیا بریم امشب قراره کلی بهمون خوش بگذره. مامان و خاله هم می‌رن آخر شب میان‌. قرارکلی فسخ و فجور کنیم! چشم مامانت روشن باشه جلو جلو حیا جون...

ایوا لبش را بین دندان گرفت و در دلش خندید.
در اصل، جاوید را باید چشم روشنی می‌دادند!

- بریم دوستام هم اومدن. بهم دیگه معرفیتون کنم.

امشب قرار بود بعد از مدت ها، خوشگذرانی‌ مجاز داشته باشد.
مهمانی، جشن و رقص و خوشگذرانی با آدم ها و جو مورد تایید جاوید خانش...


بچه ها... من چون می‌دونم پارت‌ها آینده چی می‌شه، از الان دارم بهتون می‌گم آب قندهاتونو آماده کنید چون پارت های بعدی که پارسال توی وی‌آی‌پی آپ شده واقعا... واقعاااااا.... خیلی خفن و هیجان انگیزههه😭😭😭😭😭😭
ایوا و جاویییید یه کاراییی می‌کنن که.....😭
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19271
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت341

امیرعلی به خودش آمد و لبخند شر و شیطانی زد.

- علیک سلام ایوا جان. به به... چه قدر عوض شدی!

ایوا با شرم نگاه دزدید و زیرلب تشکر کرد.

جاوید اما اگر کسی کارد به تنش می‌زد خونش درنمی‌آمد!

در کل عمرش هیچوقت اندازه‌ی این ربع ساعت غیرتش به جوش و خروش نیفتاده بود.

دستش را روی شانه‌ی امیرعلی گذاشت و با فشار نسبتا محکمی، که چهره‌ی امیرعلی را در هم کرد، گفت:

- خیلی داری حرف میز‌نی. ما دیرمون شده باید بریم. تو هم برودیگه...

ریموت ماشین را زد و با سر به ایوا اشاره زد.

- سوار شو...

ذهنش انقدر درگیر بود که حتی یادش رفت بپرسد امیرعلی از کجا می‌داند امشب تولد پادینا، خواهرزاده‌ی اوست و چرا باید برایش کادو خریده باشد؟

فعلا ایوا خانم با ناز و کرشمه‌ی ها ناخواسته‌اش عقل و منطق این مرد را گرفته بود.
جایی برای دیگران نداشت!

جلوی در خانه‌ی جیران ایستاده بود.
منتظر بود ایوا وارد شود.
پادینا دم در آمد و مثل همیشه از گردن جاوید آویزان شد.

بوسه‌ی محکمی روی گونه‌اش نشاند.
ایوا با لبخند نگاهشان می‌کرد.

و دروغ بود اگر می‌گفت در دلش به پادینا غبطه نمی‌خورد.
که انقدرراحت از گردن جاوید آویزان می‌شود.

او برای ابراز محبتش به جاوید، خیلی دست و پایش بسته بود.
مبادا که جاوید احساس کند دخترک سوبرداشتی نسبت به رفتارهای حمایت‌گرانه‌ی جاوید دارد!

جاوید سر پادینا را بوسید و با لبخندی محو گفت:

- تولدت مبارک زلزله خانم. کادوت محفوظه. فردا پس فردا میارم برات.

- جیگر دایی خوشتیپه! تو خودت کادویی دایی!

مردانه در گلو خندید.
نگاهش را از بالای سر پادینا به ایوا دوخت که همچنان منتظر مانده بود.

- ایوا برو داخل شب میام دنبالت.

سرش را سمت نگاه کنجکاو پادینا کشاند و گفت:

- پیمان خونه‌س؟

- آره دایی... داره می‌ره دیگه.

دستش را درون جیبش سر داد و با لحنی محکم گفت:

- منتظرش می‌مونم برو بگو بیاد باهم می‌ریم.

پادینا گیج سری تکان داد و داخل رفت.
ایوا اما که از ماجرا خبر داشت، هرکاری می‌کرد، نمی‌توانست لبخندش را جمع کند.

با همان لبخندی که هیچ رقمه نمی‌توانست فرو بخورد، آرام لب زد:

- با اجازه جاوید خان.

جاوید که از لبخند معنادار ایوا دستگیرش شده بود دخترک به چه چیزی فکر می‌کند، چشم غره‌ای رفت و با سر اشاره زد.

- برو داخل بچه پررو! وایستاده لبخند ژکوند تحویل من می‌ده با اون تیپش!

ایوا بی اختیار خنده‌ی ریز و شیطنت باری کرد و همانطور که دستی در هوا برای جاوید تکان می‌داد، وارد خانه شد.


این لاس زدن‌های نامحسوسشونو دیدید؟
توی وی‌آی‌پی خیلی وقته محسوس و فیزیکی شده😂😂😂
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18839
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت340

به موقع جلوی زبانش را گرفت تا بیش از این حرف نزند.

ایوا را در همان حالت شوکه پشت سرش رها کرد و سمت ماشینش رفت.

همان لحظه با دیدن امیرعلی که تا کمر درون تویوتای آفرود جاوید خم شده بود، یکه‌ای خورد.

امروز چه روز غافلگیر کننده‌ای بود برای جاوید.
این ماشین شاسی بلندش را جز مسافرت هایی که مجبور می‌شد با ماشین سفر کند، جایی نمی‌برد و اکثرا امیرعلی از آن استفاده می‌کرد.

نامطمئن صدایش زد:

- امیرعلی؟

امیرعلی، با شنیدن صدای جاوید طوری در جایش پرید، که سرش به سقف ماشین برخورد کرد.

دستش را روی سرش گذاشت و همانطور که سرش را مالش می‌داد، با صورت درهم سمت جاوید چرخید.

- سلام. چرا مثل جن از پشت میای؟

جاوید چشم غره‌ای خرجش کرد.
توانش را داشت تمام عصبانیت سرکوب شده‌اش را یک جا سر امیرعلی خالی کند.

- تو ماشین من چی می‌خوای؟

- هیچی بابا کادوی پادینا رو خریده بودم، گذاشتم تو این ماشین یادم رفت...

مکثی کرد و کنجکاو به پشت سر جاوید سرک کشید‌.
ایوا هنوز نیامده بود.

- ایوا هنوز نرفته؟

جاوید کوتاه پاسخ داد:

- داریم می‌ریم.

و سریع چرخید و سمت ایوا پا تند‌ کرد.
بلند گفت:

- بیا دیگه...

توجه ایوا که سمتش جلب شد، هنوز قدم از قدم برنداشته بود که، جاوید با چشم و ابرو به پاهایش اشاره زد و در همان حالت حین اینکه داشت خط و نشان می‌کشید، اضافه کرد:

- امیرعلی هم اینجاست.

این تازه شروعش بود.
منتظر بود فقط سفیدی پای ایوا از زیر آن مانتوی عبایی مشخص شود، مهم نبود کجا، قسم خورده بود او را برمی‌گرداند!

ایوا با وسواس دو طرف مانتو را بهم کشید.
پشت سر جاوید راه افتاد.

بلند سلام کرد.

- سلام آقا امیرعلی.

نگاه امیرعلی چند لحظه روی صورت آرایش شده‌ی ایوا خیره ماند.
جاوید چشم غره‌ی غلیظ دیگری خرجش کرد و هشدار داد:

- ایوا داره سلام می‌کنه!

جاوید غیرتی ولی توی یه لول دیگه جذابه:))))))
این غیرتشو دیدید؟ در مقابل کله خر بازیا و غیرتی شدناش توی پارت‌های جدید وی‌آی پی هیچییییی نیست! هیچیییی!!!!😭😭😭😭
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18839
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت339

لبخند روی صورت ایوا مثل شکوفه‌ای باز شد.
ذوق زده بازوی جاوید را گرفت و همانطور که از در خارج می‌شدند تایید کرد:

- چشم... قول می‌دم حواسم باشه.

وقتی وارد راهرو شدند، صدای تق تق کفش ایوا درون راهرو انعکاس پیدا کرد و اینبار چشم جاوید معطوف کفش زیبا و کار شده‌ی پاشنه بلندش شد.

چشمش را چند لحظه با حرص روی هم فشرد.
سعی کرد بیش از این ادامه ندهد و همان خونسردی معروفِ از دست رفته‌اش را به دست بیاورد.

به محض اینکه پایشان را درون پارکینگ گذاشتند، ایوا خواست با عجله از شیپ پارکینگ پایین برود که پایش پیچ خورد.

قبل از اینکه زمین بخورد، جاوید با عجله دستش را دور کمر باریک دخترک حلقه کرد.

خونش داشت به جوش می‌آمد.
فشار ریزی به کمرش وارد کرد و با صدایی که جان می‌کند پایین نگهش دارد، غرید:

- کفش از این بدتر نبود بپوشی؟ اصلا چرا... چرا خودتو این ریختی کردی تو؟ مگه اون لباس و کفشای خودت چه مشکلی داشتن رفتی اینا رو پوشیدی؟

جفت ابروی ایوا بالا پرید.
جز یکی دو بار معدود، دفعاتی که جاوید به لباسش گیر داده بود، سابقه نداشت جاوید توجه خاصی به پوشش ایوا نشان دهد.

طفلک نمی‌دانست درد جاوید چیست!

اینکه ایوا، هرروز زنانه‌تر و جذاب‌تر از قبل، جلویش به بلوغ و تکامل می‌رسید.
اینکه دیگر هر چه در او جستجو می‌کرد نمی‌توانست آن دختر بچه‌ی دبیرستانی ظریف و ساده را پیدا کند، باعث می‌شد عصبانیتش از افکار پر و بال گرفته‌ی خودش را سر ایوا خالی کند.
فکر مسئولیتی که داشت زیاد می‌شد.
حتی فکر به اینکه ایوا با این ظاهری که هرروز داشت جذاب‌تر از روز قبل می‌شد، قرار بود نگاه مردان را سمت خودش بکشاند، دیوانه‌اش می‌کرد.

فکر به اینکه اگر روزی برای ایوا خواستگاری پا پیش بگذارد، جاوید را به جنون می‌رساند!

ایوا خودش را آرام از آغوش جاوید بیرون کشید و معصومانه پرسید:

- زشته کفشم؟ لباسام زشته؟ یعنی... خیلی زشت شدم؟

جاوید بهت زده چند لحظه به صورت ایوا نگاه کرد.

دخترک چرا منظورش را برعکس برداشت می‌کرد.

دست خودش نبود وقتی زیرلب زمزمه کرد:

- نه... منتهی زیادی خوبه! اینجوری....

وای این بچه کلا از دست رفتههه😂😂😂
صنماااا رخ بنماااا به این پسر دل از کف داده‌مووون😍
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18839
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت338

ایوا بی اختیار در حالی که چشمان سیاه و گیرایش را درشت می‌کرد، لب‌هایش را جمع کرد و مظلومانه گفت:

- نیست به خدا... پادینا گفت تولد دخترونه هست. پیمان هم باشه می‌ره تا اون موقع.

جاوید سوییچ ماشین را در دستش چرخی داد و سمت در قدم برداشت.

- بحث نکن با من. همین که گفتم. برو شلوار بپوش.

ایوا حرصش گرفته بود.
از آن همه وقتی که برای حاضر شدن گذاشته و حالا جاوید باز به یک چیز دیگرش گیر می‌داد.

با لحن نرمی گفت:

- جاوید خان هیچ کجام مشخص نمی‌شه. قول می‌دم بهتون. مانتوم تا قوزک پام می‌رسه. جلوش رو هم می‌گیرم نره کنار‌.

جاوید چند لحظه بی حرف به چشمان ایوا خیره شد.
وقتی با آن چشم‌های درشت، اینگونه ملتمسانه به جاوید نگاه می‌کرد و با ناز و ظرافتی که در رفتار و صدایش مادرزادی نهادینه شده بود، دست و پای مخالفت جاوید را قلع و قم می‌کرد!

" پوف " کلافه‌ای کشید و با اخم های که هر لحظه غلیظ‌تر از قبل می‌شد، اتمام حجت کرد:

- اگه... حتی شده یک لحظه، پات مشخص بشه، هر جا بودیم، برت می‌گردونم خونه. تولد مولد تعطیل! می‌گیری که چی می‌گم؟


این پارتا رو دیدی جاوید خودشم نمی‌دونه دردش چیه که هی غیرتی می‌شه روی ایوا؟😏
توی پارتای وی‌آی‌پی‌ خیلییی وقته که جاوید خان فهمیده درد و درمونش این دختر خوشگلمونه و یهههه کاراااییی می‌کنه بیااا و ببیییین😂😂

پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18839
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت337

- ایوا زود باش! کار دارم دو ساعته معطلم کردی.

صدایش را بالا برد و از درون اتاق برای بار پنجم تکرار کرد:

- الان میام.

جاوید نفسش را کلافه بیرون فرستاد و روی مبل نشست.

ایوای برای بار آخر با وسواس خودش را درون آینه چک کرد.
لوازم آرایشی که دور از چشم جاوید خریداری کرده بود و ویدیوهای آموزشی که ساعت‌ها در یوتیوب تماشا کرده بود، ترکیب قابل ستایشی برایش به ارمغان آورده بودند.

آرایش ملیح و دخترانه‌ای که به زیبایی صورتش، جذابیت افزوده بود.
لباس هایش را همگی خودش انتخاب کرده بود اما جاوید در تمام لحظات کنارش بود و همراهی‌اش می‌کرد.

جاوید هنوز نمی‌دانست ایوا قرار است برای تولد پادینا که قرار بود دخترانه برگزار شود، چه‌گونه حاضر شود.

لباس مشکی کوتاه مجلسی که یقه‌ی دکلته‌ای داشت و تنها با دو بند نازک مشکی روی شانه‌اش نگهش داشته بود و بلندای لباس تا تقریبا روی زانویش می‌آمد.
لباس کاملا جذب و اندامی، هیکل تازه شکل گرفته و زنانه‌ای ایوا را به زیبایی قاب گرفته بود.

مانتوی بلندش را روی دستش انداخت و کیف دستی کوچکش را در دست گرفت.

اولین بار بود که اینگونه بدون دخالت و حضور شخصی همچون طناز، به خودش می‌رسید!

و الحق و الانصاف که از نتیجه‌ی کار، حسابی راضی بود....

شالش را بدون اینکه سر کند، دور گردنش پیچید و با آن کفش های پاشنه میخی، با مشقت خودش را به سالن رساند.

حواسش به جاوید نبود.
فکر می‌کرد جاوید درون پارکینگ منتظرش مانده.
جلوی آینه‌ی ورودی ایستاد و یکبار دیگر، رژ سرخش را از کیف دستی بیرون کشید و رژلبش را تمدید کرد.

غافل از اینکه جاوید در تمام لحظات، با نفسی بند آمده، مسخ ظرافت و لوندی ذاتی دخترک شده بود....

مانتو را تن زد و شال را روی سرش انداخت و با عجله خواست از در خارج شود که جاوید به خودش آمد.

اخم‌هایش سخت درهم فرو رفت.

صدای گرفته‌اش را بلند کرد:

- وایسا ببینم! کجا؟

ایوا با شنیدن صدای جاوید درست از پشت سرش، تکانی خورد و شانه‌هایش از ترس بالا پرید.

دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و با نفسی منقطع گفت:

- هیع... ترسیدم جاوید خان! شما از کی اونجایید؟

جاوید فشاری به دسته‌ی چرمی مبل وارد کرد و با مکث از جا بلند شد.

- از همون موقع که داشتی جلو آینه....

حرفش را ادامه نداد و در عوض، با سگرمه‌هایی در هم، غرید:

- این چه سر و وضعیه؟ لابد با این می‌خوای بیای؟

ایوا نگاه متعجب و گیجش را به خودش دوخت.

- چشه مگه؟

- چش نیست؟ شلوارت کو؟ چرا تا فیها خالدونت لخته؟ باید حتما من بگم تا یه جی بپوشی؟ نمی‌دونی پیمان اونجاست؟

چشم ایوا گرد شد.

- پ...پیمان چرا باید اونجا باشه؟

- تولد خواهرشه ناسلامتی! ایوا با من کلکل نکن. تا نری یه چیزی بکشی رو اون پاهای بی صاحابت من یک قدم هم اجازه نمی‌دم از در این خونه پات رو بیرون بذاری! مفهومه؟


هی من می‌گم این آقا سریییدههه هی می‌گید نه😏
غیرتی می‌شی روی دخترمون جاوید خااااان؟🥹🥹🥹🥹
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18839
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت336

چرا توقع نداشت دوستش زن باشد؟
دوستی که شب را در خانه‌اش مانده...

نگاهش روی موهای جاوید که هنوز کمی نم داشت ثابت ماند.
احساس می‌کرد، حسادت، مثل زهر درون جانش تزریق می‌شود.

پس جاوید خان، بزم شبانه‌اش را درون خانه‌ی دوست دخترش برپا داشته بود.

قلبش شکست.
حقی به روی جاوید نداشت اما، احساس کرد صدای شکستن قلبش را شنید.

هیچ چیز بین او و جاوید نبود اما....

ندیده از آن دوست دختر منفور و خوش سلیقه‌ی جاوید متنفر بود.

انقدر درون افکارش غرق شده بود، که نگاه خیره‌ی جاوید را روی خودش حس نکرده بود.
وقتی با جاوید چشم در چشم شد، دستپاچه نگاهش را دزدید.

جاوید با مکث کوتاهی دستش را روی موهای رنگ شب ایوا گذاشت و آرام نوازش کرد‌.

- می‌خوابی؟

خواب؟
خواب سرش را بخورد.... داشت نابود می‌شود.
خواب نیاز به ذهن آرام داشت...
چیزی که ایوا از آن محروم بود و به لطف عطر تند و زنانه‌ی لعنتی، محروم‌تر هم شده بود.

بی اختیار نالید:

- خوابم نمی‌بره.

جاوید در را پشت سرش بست و مچ دست ایوا را گرفت.

سمت اتاق خواب ایوا به راه افتاد.

- بیا... کنارت می‌مونم تا خوابت ببره.

این می‌توانست یک پاداش باشد برای او....
برای تمام زجرهایی که در نبود جاوید و استشمام آن عطر زنانه کشیده بود!

جاوید مسکن روح و تنش بود.
بی آنکه بداند یا بخواهد!

روی تختش دراز کشید و به نیم‌رخ جاوید در تاریکی خیره شد.
بی اختیار دستش را میان پنجه‌ی قوی و مردانه‌ی جاوید سر داد.
حسادت، حس مالکیت زنانه‌اش را برانگیخته بود.


اووووه نمردیم و یه حرکتی جز خجالت از ایوا خانم دیدییییم😏😏😏😏
باید حتما حسودیت بشه دخترم تا این مردو قلقلک مستقیم بدی؟😂
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18839
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.