•••ایوای جاوید•••


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha


پارت‌گذاری: روزهای زوج🔥
ژانر رمان: عاشقانه_ صحنه‌دار🔞
پایان خوش💝
شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/28

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


° ایوای جاوید °
#پارت360


از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


🪴گسترده نهال🪴 dan repost
- این داروخونه فروشنده خانم نداره؟

مرد با ترحم به گوشه‌ی لب زخم شده و چشم کبود شده‌ی دخترک نگاه کرد و بی حرف سر تکان داد.

- خانم احمدی؟ بیاید اینجا ایشون رو راه بندازید.

آیسا با خجالت از نگاه خیره‌ی کسانی که درون داروخانه بودند، شالش را بیشتر جلوکشید و دستش را مثل سایه‌بان جلوی پیشانی‌اش گرفت تا صورت زخمی و کبودش بیش از این جلب توجه نکند.

احمدی با خوش‌رویی طوری که دخترک را معذب نکند گفت:

- بفرما عزیزم... در خدمتم.

آیسا لبش را از درد گزید و با شرم به صورت خانم احمدی نگاه کرد.
احمدی که متوجه تردید و دو دلی‌اش شد، حدس زد دخترک چیزی برای ترمیم صورت آسیب دیده‌اش بخواهد:

- واسه‌ی کبودی‌هات کرم می‌خوای گلم؟

آیسا پوزخندی به خیالِ خوش زن زد.
زخم گوشه‌ی لبش صورت و صورتش از درد در هم رفت.

زن نمی‌دانست دخترک حتی به صورت داغان شده‌اش فکر هم نمی‌کند...
او مشکل جدی تری داشت.
او ممکن بود از رابطه‌ی ناخواسته‌ و بدون جلوگیری با هخامنش حامله شود.
هخامنش وحشی و زورگو که فقط برای نگه داشتن آیسا کنار خودش می‌خواست دخترک را حامله کند!
گفته بود طلاقش نمی‌دهد و آیسا فرار کرده بود.

احمدی نگران با صدای آرام گفت:

- خشونت خانگیه زخمات؟ پدرت...

آیسا بی اختیار بلند بلند خندید.
انقدر سنش کم بود و صورتش بچگانه که زن حتی فکر هم نکرده بود ممکن است کار شوهرش باشد!
هخامنش تلافی فرار کردنش را به بدترین نحو ممکن بر سرش درآورده بود.
همان دیشب رابطه‌ای پر خشونت و بی احتیاط برقرار کرده بود که مطمئن بود آیسا را باردار کند.

پر حرص دندان قروچه‌ای رفت و خودش را جلو کشید.
با درد از بین دندان های کلید شده‌اش گفت:

- رابطه بدون جلوگیری داشتم... یه چیزی بهم بده حامله نشم... یه چیزی که مجبورم نباشم هرروز بخورم...

چشمان احمدی گرد شد.
دخترک نهایت شانزده سالش بود!
رابطه‌ی بدون جلوگیری؟

بزاق دهانش را به سختی فرو داد و با صدای گرفته پرسید:

- چند... چند ساعت از رابطه می‌گذره؟

- بیست و چهار ساعت هم نشده!

احمدی سری تکان داد و سریع بسته قرص اورژانسی را به دست دخترک داد.

آیسا با اخم درهم به ورق قرص تکی نگاه کرد.

- اینو ظرف بیست و چهار ساعت بعد از رابطه بخوری حامله نمی‌شی. قرص اورژانسیه! یه دونه ش کافیه.

آیسا با استرس نیم نگاهی به در ورودی داروخانه انداخت و سریع قرص را از ورق جدا کرد و بدون آب قورت داد.

با سختی گفت:

- بهم... بهم چندتا بسته دیگه از این قرصا بده... شاید... شاید لازمم بشه...

دستش را نامحسوس درون لباس زیرش فرو کرد و اسکناس های مچاله شده را بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.

هنوز لحظه‌ای از رفتن احمدی نگذشته بود که شیشه های داروخانه همگی پایین ریخت و چند مرد کت و شلواری درشت هیکل که آیسا می‌دانست همگی مسلح هستند اول وارد داروخانه شدند.
جیغ همه به هوا رفت و آیسا بهت زده به آدم های هخامنش نگاه کرد.

اول آدم هایش وارد شدند و بعد خودش با پرستیژ همیشگی‌اش، در حالی که سیگاری گوشه‌ی لبش بود و دست دیگرش را درون جیب شلوارش سر داده بود، با آن زنجیر کارتیه‌ی دور گردنش و تتوهای پیچ در پیچش روی اندام ورزشی و عضله‌ایش، با خونسردی وارد شد.

کسی جرئت نفس کشیدن نداشت.
یکی از آدم های هخامنش سمت آیسا آمد و خواست بلندش کند که صدای پر تحکم هخامنش بلند شد:

- کسی حق نداره حتی نوک انگشتش به زن من بخوره!

آیسا با حرص نگاهش می‌کرد.
از این همه محق بودنش حرصی بود.
دوست داشت سر خودش و هخامنش را با هم به دیوار بکوبد.

هخامنش دستش را پشت کمر آیسا گذاشت و زیر گوشش با صدای بمش لب زد:

- خودت میای یا هالوودی دوست داری کولت کنم بندازمت تو ماشین؟

آیسا با حرص نگاهش کرد و سمت در قدم برداشت.

- خودم میام.

نگاه تیز هخامنش روی بسته‌ی خالی اورژانسی روی پیشخوان افتاد.
عصبی دندان قروچه‌ای رفت و با قدمی بلند خودش را به آیسا رساند.
مچ دستش را کشید و با خشونت و خونسردی‌اش که از بین رفته بود، دخترک را درون بنز شاسی بلندش هول داد و خودش کنارش نشست.

- هوی
چته وحشی؟ اومدم که خودم

هخامنش با خشم نگاهش کرد و غرید:

- ببند دهنتو تا نزدم جرش بدم
انگشت کن توی دهنت بالا بیار
همین الان!

ابروهای آیسا بالا پرید.

- چی
چی میگی؟

- فکر کردی با خر طرفی؟ بهت گفتم حق نداری قرص جلوگیری بخوری! اومدی زرنگ زرنگ واسه من اورژانسی خوردی؟

آیسا با تخسی نگاهش کرد.

- من هیچی‌نخوردم. خورده باشمم انگشت نمیزنم بالا بیارم! تو روانی هستی!

هخامنش با حرص سر تکان داد.

- یه روانی‌ای من نشون تو بدم
بالا نمیاری دیگه؟

- نمیارم!

سری تکان داد و یک دفعه سمت آیسا هجوم برد.
دستش را زیر لباسش سر داد و همانطور که با خشونت کامی از گردنش می‌گرفت غرید:

- یه هفته... عین یه هفته رو توی عمارت لواسون زندونیت می‌کنم، روزی دوبار می‌ک*مت! من هخامنش نیستم اگه تو رو حامله‌ت نکنم!

https://t.me/+FceRBBk12RgwZmM0
https://t.me/+FceRBBk12RgwZmM0


🪴گسترده نهال🪴 dan repost
تشر زد
-کمتر اون رژ سرخ بمال به لبات
عروسی نمیریم که
در کمال آرامش پشت چشم نازک کردم:
-چشم عباس آقا

و یک دور دیگر رژ رو روی لبم کشیدم
همان طور در حال مرتب کردن یقه خشکش زد
-چی گفتی ؟
صدایم را کش دار کردم:
-گفتم چشم عباس آقا
ابروهاش در هم کشید با همان ذات جنتلمنانه اش گفت:
-این چه طرز صحبت با بزرگ تر از خودته
تو ادب نداری

-به دل نگیر جونم ،چون داریم می ریم تولد خواهرت خواستم زیبا باشم
آخه نه اینکه خواهرت حکم عزیز دلت رو داره گفتم خوب به خودم برسم
متلکم به آن روز بود که جلوی جمع پیشانی سیما را بوسیده و عزیز دل صداش کرده بود
دو ماه بود مواظب بود نوک انگشتش به من نخوره

اما برای دیگران از ته دل مهربانی و محبت خرج می کرد
نفس بلندی کشیدم تا دوباره اشکم سرازیر نشه
صدای پوزخند بلندش در گوشم نشست
-انقدر بی ادب و خودخواهی که دیگه عارم میاد باهات بحث کنم
یا همین الان اون رژ کوفتی رو پاک می کنی یا میشینی تو خونه

با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهش کردم این همه بی رحمی غیر قابل با‌ور بود
کل خانداش امشب در آن مهمانی بود
من اما هنوز همون سراب لجباز سابق بودم که زمانی عاشقش بود
-جایی که برای رفتنم شرط و شروط بذارند پام نمی ذارم
در کمال خونسردی کتش را از رخت آویز برداشت
-پس بمون خونه و از تعطیلات آخر هفته لذت ببر
صدای کوبیدن در پاهای بی جانم را سست کرد

❄️☃️❄️☃️❄️☃️

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8


🪴گسترده نهال🪴 dan repost
⁠ _ جووون، بده بکنیم پسر حاجی!

شوکه به حضورش در قاب پنجره‌ی اتاق خیره شدم، نه این که چرا آنجا نشسته و موز گاز می‌زند، اینکه این وقت شب چرا اینجاست.

_ تو بکنی؟ بیا تو پونه، سرده هوا.

شلوار راحتی ام را بالا کشیدم، بالاتنه اما لخت بود. داخل پرید.

_ تو بده من بکن میشم... چی ساختی پسر...

دروغ چرا، از تعریفش لذت بردم، پونه بود! رفیق همیشگی ام، دختری که ...

_ موز از کشو برداشتی؟ برات گذاشته بودم.

دخترک همسایه، همان خانه‌ی قدیمی کنار عمارت، با پدر کارگرش... پونه بود، دختری که...

_ پس چی؟ فک کردی وسع ماها به این چیزا می‌رسه پسر حاجی؟...

روی تخت من نشست، چند روزی بود نمی دیدمش، حتی وقتی کشیکش را کشیده بودم، نبود و من چشم انتظارش.

_ کجا بودی؟ برات شکلات خریدم...

فقط نگاه کرد، اما لبخندی را داخل چشمانش دیدم، تیشرت تن زده، کنارش نشستم. دستانش مثل همیشه زبر بود...

_ باز تو سرما کار کردی؟ ترک خوردن...

دستان نرم و مردانه‌ی من کجا و ... روی تخت با همان لباس و کفش دراز کشید. کاش خوابش می برد، روی همین تخت...

_ من کار نکنم آقای پولدارت دوزار میده من؟... دکتر شدی دستای منم خوب کن...

گفتم که عاشقش بودم؟!
از همان بچگی هایمان، همان وقت که کوچک تر از من  بود  اما آمد و با قلدری بستنی ام را گرفت. آن وقت هم من تک پسر مرد متمولی بودم...

_ دکتر شدن نمیخواد، الان درستش می کنم، دو روز وایسادم بیای... کجا بودی؟

باز هم پرسیدم، شاید بگوید. از داخل کمد کرمی را که خریده بودم آوردم، برای دستان او، سنی نداشت اما...

_ بذار کرم بزنم برات...

اما انگار نشنید، خدا آن چه زود دعایم را اجابت کرد، انگار خواب بود... لبهایش هم ترک داشت، حتما باز توی سرما رفته و کار کرده بود، جای پدر علیلش...
آرام دست پیش بردم، کمی کرم حتما از سوزشش کم می کرد. از بغض من هم.

_ چیکار می کنی؟

از جا پرید، مثل همیشه که به هیچ کس اعتماد نداشت...

_ کرم بزنم رو ترکات، از داروخانه‌ی نزدیک دانشگاه خریدم، خارجیه...

نشست و خیره به چشمانم شد... ظریف بود و خشن، ترکیبی عجیب برای یک دختر...

_نمیخواد، اومدم بگم، عقدم کردن برا یکی... ‌

شوکه نگاهش کردم، امکان نداشت، هنوز۱۴سالش هم نشده بود، قرار بود برای من باشد... قراری که سالها بود من برای خودم گذاشته بودم... محال بود پونه جز من، پسر حاج ملا زن کسی دیگر شود...

_ دروغ میگی نه؟...

از روی تخت پایین آمد و من یخ زده نگاهش کردم... امکان نداشت...

_ چرا باس بهت دروغ بگم؟ جا بدهی اقام... خلاصه که دکتر شدی اومدم مطبت یادت نره منو ها...

و رفته بود... و من مانده بودم و... حالا من دکتر شده ام، و امروز او را دیدم... و...


https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0
https://t.me/+ScGFkvK9IpExNzI0


🪴گسترده نهال🪴 dan repost
.
بیست کیلو اضافه وزن این دختره با شام و ناهار نخوردن کم نمیشه حاج خانم !

پیرزن چشم و ابرو آمد.

-نگو اینجوری مادر. میشنوه ..به خدا از صبح تا شب داره هویج گاز میزنه. اینم بشنوه همونم نمیخوره .

کوروش هیستریک به کتش چنگ کشید.

-دردسره دیگه دردسر . میخواد بمیره بیفته رو دست من.

زن از بازویش چسبید.

-بیا برو یه نظر ببین زنت و قبل رفتن. بعد یه ماه اومدی. شب هم که پیشش نخوابیدی. الانم آفتاب نزده شال و کلاه کردی کجا بری؟ خدا رو خوش نمیاد.

کوروش به قهقهه خندید.

-بغلش بخوابم؟ حتما فردا نسخه می‌پیچی یکی هم بکارم تو شکمش. جز بدبخت کردن پسرت کار دیگه هم بلدی حاج خانم؟ این زیر دریایی رو کردی تو پاچه ی من بس نبود؟

کتایون خنده کنان از راه رسید.

-مامان خبر نداره قراره واسش عروس باربی بیاری !

کوروش چشم غره رفت.

-ببند دهنت و کتی!

پیرزن نگران جلو آمد.

-خدا مرگم بده ...چی میگه این دختر ؟ عروس تازه چیه؟

-هیچی نیست مامان. الکی حرص نخور. میخوای باز فشارت بره بالا ؟

کوروش جواب نداده دستگیره ی در پایین کشیده شد. دخترک زار و نزار و رنگ‌ پریده بود. لاغرتر از قبل هم به نظر میرسید.

-میشه سر راه من و تا دو تا خیابون پایین تر ببری کوروش جان؟

-کجا به سلامتی؟

جوری وانمود می‌کرد که انگار هیچ چیز نشنیده است اما چشمان اشکی اش چیز دیگری را نشان می‌داد.

-میخوام برم باشگاه ثبت نام کنم. یه مربی جدید اومده...

صدای پق خنده ی کتایون حرفش را نصفه و نیمه گذاشت.

-ماشین داداش من تورو نمیکشه ! بذار داداشم بره واسه تو نیسان میگیرم بری !

حرف کتایون برایش اهمیتی نداشت. خنده ی کوروش دیوانه اش کرده بود وقتی چرخید و خطاب به مادرش سری تکان داد.

-عزیز به این دختره پول پول نمیدی به اسم باشگاه بره برینه تو پول ها! بشینه همین هویجش و بخوره...

گفت و هنوز به در نرسیده دخترک دل شکسته صدایش را بالا گرفت.

-اگه میخوای بری با اون دختره من و طلاق بده !

کوروش به طرفش چرخید . ابتدا بهت زده بود اما کم کم گوشه ی لب‌هایش به طرفین کشیده شد.

-من خرجت و ندم که از گشنگی میمیری!

-به تو ربطی نداره خوش غیرت!

دستان کوروش مشت شد . مخالفت میکرد حماقت کرده بود. خطاب به مادرش سری تکان داد.

-برمیگردم این دختره رو تو خونه نبینم حاج خانم. بفرست ور دل ننه ش سند طلاقش و میفرستم همونجا!

****

-مهمون داریم حاج خانم!؟

بعد از سه سال صدای مادرش پر از شور و خنده بود.

-ای وای خاک بر سرم. یالله بگو مادر. زن نامحرم اینجاست.

کفش هایش را کند و در اتاق را باز کرد اما داخل نرفته کتایون با چشمان اشکی بر سر راهش ظاهر شد.

-داداش نیا تو...

با ابروهای بالا داده نگاهی به کتایون انداخت.

-گریه کردی؟ این چه وضعیه؟ کیه مهمون عزیز؟

کتایون جواب نداده صدای آشنایی او را به اعماق خاطره ها پرتاب می‌کرد. صدای زنی که یک فرشته بود و بعد از رفتنش به خاک سیاه نشسته بود.

-مزاحم آقا کوروش نمیشم حاج خانم.

بی اختیار اسم دخترک را زمزمه کرد.

-یغما؟

بعد به کتایون نگاهی انداخت و تکرار کرد.

-یغماست؟ مهمون عزیز...

لازم به جواب دادن کتایون نبود. ثانیه ای بعد زنی لاغراندام و کشیده در لباس هایی شیک و به روز با آن موهای رنگ شده در برابرش طنازی می‌کرد.

-سلام!

نه خبری از خجالت بود . نه تته پته هایی که بارها یغما را با آن مسخره کرده بود. اصلا انگار آن دخترک تپل رنگ و رو پریده رفته و این پری آسمانی به جایش برگشته بود.

-تو ...اینجا...

دخترک تابی به گردن داد. بوی یک عطر آشنا با مشام کوروش درمانده خاطره بازی می‌کرد. بعد از رفتن این زن یک آب خوش از گلویش پایین نرفته بود.

-حالتون خوبه کوروش خان؟ خانومتون خوبه؟

عجب این زن بلد بود از کدام نقطه داغش کند. نمی‌توانست باور کند از این که ترگل کثافت پنج ماه بعد از آن که کوروش دخترک را طلاق داد با بالا کشیدن چند تکه ملک و زمین داغش گذاشته بود، خبر نداشته باشد.

-ای بابا...ببخشید فضولی کردم...ناراحت شدید؟

-اینجا ...اینجا چیکار میکنی یغما...من سه سال دنبالت ...

به جای یغما کتایون جواب داد.

-زنت کارت عروسیش و آورده برامون داداش! داره ازدواج میکنه...

پارت بعدی اینجاست👇👇👇

https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk
https://t.me/+dMLVhcbmGVswODFk

#پارت‌واقعی‌رمان‌کپی‌ممنوع👆


° ایوای جاوید °
#پارت360

سکوت میانشان عذاب آور بود.

میجان هم متوجه جو عجیب و غریب بینشان شده بود که حرفی نمی‌زد.

جاوید، میجان را مخاطب قرار داد:

- معلم ایوا کی میاد؟

- کم کم دیگه باید بیان آقا...

جاوید همانطور که با ماگ درون دستش بازی می‌کرد سری تکان داد‌.

- خوبه...

تصمیمی که از شب گذشته در ذهنش داشت بالا و پایین می‌شد، حالا به قطعیت رسیده بود.

با مکث اضافه کرد:

- یه مدت ممکنه نباشم، میجان می‌خوام بیای اینجا بمونی. می‌تونی؟

سر ایوا و میجان همزمان سمت جاوید چرخید.
میجان آرام گفت:

- بله آقا میام.

همزمان ایوا نالید:

- کجا می‌خواید برید؟

جاوید نگاه زیر چشمی به ایوا انداخت.

- یک ماهی می‌خوام برم قطر.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ولیییی این رابطه‌ی کلکلی ایوا و جاوید تو یه لول دیگه اکلیلیتون می کنهههه:))))))
پارت بالا ماه پیش توی VIP آپ شده الان کلی پارت از اینم جلوتریم و کلی اتفاق‌های خفن و هیجان انگیز اونجا افتادهههه😠😠😠😠

❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت359

ایوا جرئت نداشت سرش را بچرخاند.
نفس در سینه‌اش حبس شده بود‌.

- به چشم آقا. بشینید یه لقمه براتون بگیرم با معده خالی قهوه نخورید‌‌.

ایوا لقمه‌اش را جویده نجویده قورت داد.
سکوت جاوید طولانی شده بود و عجیب سنگینی نگاهش روی خودش احساس می‌کرد.
نمی‌توانست سرش را بلند کند.

جاوید پشت میز نشست.
درست مقابل ایوا.
دستش را زیر چانه‌اش زد و همانطور که به دخترک خیره شده بود، حرص زده از بیخوابی و زجری که شب گذشتا تحمل کرده بود، در حالی که سعی داشت خونسردی‌اش را کنترل کند، معنادار گفت:

- علیک سلام ایوا خانم!

ایوا نفس حبس شده‌اش را منقطع بیرون فرستاد‌.
خون با سرعت به صورتش هجوم آورد.

نمی‌توانست جلوی خجالت کشیدنش را بگیرد‌.
به سختی نگاهش را بالا کشید و به چشمان جاوید نگاه کرد‌.
خفه گفت:

- سلا...ام...

نگاه کردن در چشمان پر حرف جاوید با آن اخم‌های غلیظ، باعث شد خجالت‌زده‌تر از قبل سرش را درون گردنش فرو ببرد.

جاوید عصبانی بود و این موضوع اصلا غیرقابل انکار نبود!
اتفاقا جاوید خیلی عیان و محسوس عصبانی بود.

اگر ایوا شب گذشته آن لیوان زهرماری را به اصرار پادینا بالا نمی‌رفت، امروز وضع و احوال جفتشان این نبود‌.

نگاه جاوید روی یقه اسکی ایوا چرخ خورد‌.
مطمئن بود شاهکارهای باقی مانده‌اش روی سفیدی تن ایوا حسابی دیدن دارد!

اگر یک درصد هم احتمال می‌داد ایوا چیزی از شب گذشته یادش نیاید، با این رفتار ضایع‌اش، مطئن شد همه چیز را به خاطر دارد.

نفسش را کلافه و صدادار بیرون فرستاد.
نه می‌توانست در خانه بماند، نه به لطف ایوا می‌توانست با این حواس پرت به شرکت برود‌.

همان صبح پیامی به امیرعلی داده بود که نمی‌آید و خودش حواسش به شرکت باشد.

می‌دانست باید با ایوا در مورد شب گذشته حرف بزند و تکلیف یک سری چیزها را مشخص کند اما بعد از تنش‌های پی در پی‌ اخیرش، دیگر واقعا توان این یکی را نداشت!

از همه مهم‌تر که جاوید هیچوقت برده‌ی هورمون‌های مردانه‌اش نبود و این کشش عجیب و ناتوانی‌اش مقابل ایوا، او را بهم می‌ریخت.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ولیییی این رابطه‌ی کلکلی ایوا و جاوید تو یه لول دیگه اکلیلیتون می کنهههه:))))))
پارت بالا ماه پیش توی VIP آپ شده الان کلی پارت از اینم جلوتریم و کلی اتفاق‌های خفن و هیجان انگیز اونجا افتادهههه😠😠😠😠

❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت358

دستش را محکم به سرش کوبید.
اشک درون چشمش حلقه زده بود.

زیرلب نالید:

- چه غلطی کردی؟ ایوا چه غلطی کردی؟

چشمش را با درد بهم فشرد.

- حالا چطوری با جاوید خان چشم تو چشم بشم؟ خدایا...

دوست داشت بمیرد.
مسخره بود بعد از اتفاقات دیشب هنوز جاوید خان خطابش می‌کرد.

یک لحظه از سرش گذشت اگر عقب کشیدن جاوید نبود، چیزی را تجربه می‌کرد، لذتی را لمس می‌کرد که کاملا برایش جدید بود.

حس زنانگی و شهوت و لذت را دیشب با تمام وجود با جاوید حس کرده بود.

حسی که حتی یک دانه‌اش را هم با هامون نداشت.
هامون فقط درد و وحشت و حقارت را به ایوا هدیه کرده بود‌.
مطمئن بود اگر شب گذشته الکل بخش منطقی مغزش را از کار نمی‌انداخت، هرگز انقدر با جاوید ور نمی‌رفت که تهش با بیچارگی عقب و بکشد و به خاطر ایوا آن همه به خودش سختی بدهد.

مطمئن بود حتی از بوسیدن جاوید هم وحشت می‌کرد‌.
اما حالا که در مستی تمام آن احساسات را از سر گذرانده بود، احساس می‌کرد ترس و وحشتش فرو ریخته.

حالا اگر شرم و حیا و خجالتی که داشت ذوبش می‌کرد را نادیده می‌گرفت؛ حتی دوست داشت یک بار دیگر در هوشیاری کامل اتفاقات دیشب را تجربه کند.

اما حتی از فکرش هم گر می‌گرفت و خجالت می‌کشید‌.
دوباره با یادآوری اینکه قرار بودچطور با جاوید برخورد داشته باشد، آه از نهادش بلند شد.

نمی‌دانست چقدر در همان حالت جلوی آینه زانو زده بود و در خیالاتش غوطه‌ور بود که ضربه‌ای به در خورد و بلافاصله دستگیره‌ی در پایین کشیده شد.

شانه‌اش از ترس بالا پرید.
پاهایش را بهم چسباند و دستش را ضربدری جلوی سینه‌اش گرفت.
هول سمت در چرخید و بلند گفت:

- نیا تو!

میجان با مکث در را بست و از پشت در با صدایی خفه گفت:

- خانم جان نیم ساعت دیگه معلمتون میاد. بیاید صبحونه بخورید.

عمیقا دوست داشت بداند شب گذشته چه اتفاقی در این خانه برای اهالی‌اش رخ داده اما از جاوید می‌ترسید.

می‌دانست از فضولی کردن در کارهایش متنفر است.

کمی‌ بعد، ایوا با صورتی گل انداخته، در حالی که لباس آستین بلند یقه اسکی سفید با شلوارش پوشیده بود از اتاقش بیرون آمد‌.

با صدایی گرفته در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:

- اومدم میجان خانم. بریم.

دعا می‌کرد جاوید زودتر از همیشه به شرکت رفته باشد.
خبر از بی‌خوابی شبانه‌ی جاوید که خودش عامل اصلی‌اش بود نداشت!

پشت میز نشست و با سردردی که داشت کلافه‌اش می‌کرد و خجالت زده‌ از شب گذشتا، بی میل لقمه‌ای از نیمروی روی میز برداشت و درون دهانش گذاشت.

هنوز لقمه را کامل نجویده بود که با شنیدن صدای جاوید از پشت سرش، غذا درون گلویش پرید و مثل برق گرفته ها، سرجایش پرید.

- میجان یه قهوه برا من درست کن.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ایوا دهنننن جاوید رو کاملاااا سرویس کرده توی پارت‌های وی‌آی‌پی😂😂😂😂
(پارت بالا چندماه پیش توی وی‌آی‌پی آپ شده)


❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت357

ایوا با لکنت گفت:

- من... من چرا اینجا خوابیدم؟

میجان بی اختیار با گنگی سمت ایوا چرخید.

هر عقل سلیم دیگری دخترک را در آن وضعیت می‌دید، صد درصد متوجه می‌شد دیشب اتفاقی افتاده و آن اتفاق چیست!

یک طرف سرش تیر می‌کشید.
نگاه ناباورش را دور سالن چرخاند‌.
خاطرات شب گذشته، تکه تکه داشت به سرش هجوم می‌آورد.

توی ماشین، روی صورت جاوید خم شده بود، لمسش کرده بود و حرف‌هایی زده بود که حتی یادآوری‌اش باعث شرمش می‌شد.

با شرم چشمش را بهم فشرد.
لعنت به آن لیوان دهان گشاد و مایع زرد و یخ های شناور داخلش!

نمی‌دانست یک پیک زهرماری چطور تا این حد باعث زوال عقلش شده بود...

انقدر ناباور و شوکه بود که بی توجه به نگاه معنادار میجان، فقط ملحفه را تنگ‌تر دور خودش پیچید و سمت اتاقش دوید.

امیدوار بود غلط های اضافه‌اش در همان ماشین تمام شده باشد.

در اتاق را که پشت سرش بست، جلوی آینه‌ی قدی اتاقش ایستاد.
دستش را دور ملحفه شل کرد و ملحفه‌ی سفید روی تنش سر خورد افتاد.

حالا برهنه مقابل آینه ایستاده بود.
کبودی های ریز و درشتی که از گردن تا روی سینه و حتی شکم و زیر نافش ایجاد شده بود، نفسش را حبس کرد.

ناباور قدمی به آینه نزدیک شد.
با چشمان گشاد شده، دستش را نوازشگونه روی کبودی‌ها و خون‌مردگی ها کشید.

خاطرات دیگر، حالا کم کم داشتند بر سرش هجوم می‌آوردند.

بزاق دهانش از بهت خشک شده بود.
حتی نمی‌توانست آب دهانش را قورت بدهد.

در کمال تاسف،‌ طولی نکشید که تک تک صحنه‌های شب قبل، با وضوح یادش آمد.

همانجا جلوی آینه روی دو زانویش فرود آمد.

چانه‌اش لرزید.
شرم، خجالت، ترس، وحشت، بهت، ناباوری، لذت، دوست داشتن و هزاران حس متضاد دیگر را در آن واحد تجربه کرد.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


ایوا دهنننن جاوید رو کاملاااا سرویس کرده توی پارت‌های وی‌آی‌پی😂😂😂😂
(پارت بالا چندماه پیش توی وی‌آی‌پی آپ شده)


❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت356

چشمش را چند لحظه محکم بهم فشرد و باز کرد‌.

تصمیمش را گرفته بود.
نمی‌توانست بیخیال ایوا تا صبح در اتاقش بچپد‌.
باید مطمئن می‌شد حالش خوب است.

در آخر هر چه که می‌شد باز او ایوا بود!
پارتنر و معشوقه‌اش نبود... ایوا بود و نمی‌توانست سرسری از کنارش بگذرد و نادیده‌اش بگیرد.
حتی مستی و نئشگی و خماری و کوفت و زهرمارش هم برایش مهم بود و نگرانش می‌کرد!

همانطور که سمت در اتاقش می‌رفت زیر لب غر زد:

- نیم وجب بچه‌س! دنیا رو برام آخر کرد امشب! همه‌ش نیم وجبه...

کلید را روی در چرخاند و با استرسی که هیچ رقم به او و شخصیتش نمی‌آمد، وارد سالن شد.

با دیدن ایوا که کاملا برهنه روی کاناپه خوابش برده، چشمش را با درد بست و فحشی نثار روح و روان خودش کرد.

دوباره به اتاقش برگشت و اینبار ملحفه‌ی روی تختش را برداشت.
وقتی داشت ملحفه را روی تن ایوا می‌کشید، تمام سعیش را کرد که چشمش به تن و بدن سفید و برجستگی‌هایش نیفتد.

همین که خواب بود کفایت می‌کرد‌.
نفسش را صدا دار بیرون فرستاد.

- روانی نشم تا صبح خیلیه! روانی نشم فقط...

* * * * * *

مثل هرروز صبح، میجان رمز در را زد و وارد شد.
دوساعتی به آمدن معلم های ایوا ماندا بود و میجان کم کم باید بیدارش می‌کرد صبحانه بخورد تا برای کلاس‌هایش حاضر شود‌.

وارد آشپزخانه شد و وسایلش را روی میز گذاشت.
لباسش را درآورد و روسری‌اش را از پشت سر بست.
با بلوز دامن گلدارش مشغول به کار شد.
وقتی کارش در آشپزخانه تمام شد و صبحانه‌ی ایوا و جاوید را حاضر کرد، وارد سالن شد تا سمت اتاق ایوا برود اما با دیدن ایوا که روی کاناپه خوابیده بود؛ متعجب سمتش رفت.

ملحفه تا گردنش کشیده شده بود و فقط صورت ایوا که نیمی‌ از آن با موهای موج دارش پوشیده شده بود، مشخص بود.

میجان با همان تعجب نگاهی به لباس و لباس زیرهای ایوا که شلخته روی زمین افتاده بود انداخت.
خم شد لباس هایش را جمع کرد و در همان حال صدایش زد:

- خانم جان؟

پلک ایوا تکان آرامی خورد اما بیدار نشد.
میجان قدمی سمتش برداشت و شانه‌اش با ملایمت لمس‌کرد و دوباره گفت:

- خانم جان... پاشید صبحانه بخورید الان کلاستون شروع می‌شه.

و زیر لب ادامه داد:

- چرا اینجا خوابیدید؟

ایوا به سختی چشمش را از هم فاصله داد.
با دیدن میجان، نزدیک صورتش، گیج سر جایش نیم‌خیز شد.

نیم‌خیز شدنش همان و کنار رفتن ملحفه از روی تنش همان.

ملحفه که تا شکمش پایین آمد، سینه‌ی لخت ایوا که یادگاری بوسه‌های خشن جاوید رویش مانده بود، نمایان شد‌.

میجان خشکش زد.
چشمش گشاد شد و وحشت زده روی گونه‌اش کوبید.

- یا صاحب صبر!

سریع پشتش را به ایوا کرد‌.
ایوا که هنوز خواب‌آلود بود؛ چندبار گیج پلک زد.

ناگهان متوجه برهنگی تنش شد.
بهت زده به نگاهی به خودش انداخت و ملحفه را محکم دور تنش پیچید‌.

هنوز هوش و حواسش سر جایش نیامده بود.
هیچ ایده‌ای نداشت چرا برهنه وسط پذیرایی خوابیده.

میجان که ماتش برده بود و نمی‌توانست کلامی حرف بزند‌.


شرررررفشون بر باد رفت🤣🤣🤣
پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20439
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


اسپویل تپپپپپل از وی‌آی‌پی❗️❗️❗️
بالاخره دخترمون موفق شد با کارهاش جاوید رو سکته بده:))))))
سوال پیش میاد که سامین کیه؟
🚬🚬🚬
عرض کنم خدمتتون که خودتون باید بفهمید که کیههههه....
😎😎😎


❤️ســــورپرایز ویـــژه❤️
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه💙 )⬇️⬇️⬇️

🦈 وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🦈 وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...💙

🐾🐾🐾سورپرایز ویژه🐾🐾🐾:
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان⬇️⬇️⬇️
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🧸

🔵 توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔵

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
💬لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید💬
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💙)


° ایوای جاوید °
#پارت355

خیره به گردی ماه کامل، نخ آخر پاکت سیگارش را آتش زد.
کمتر از یک ساعت دیگر آفتاب طلوع می‌کرد و او یک لحظه هم چشم روی هم نگذاشته بود.

با همان حوله‌ی تن پوش سورمه‌ای، روی تختش افتاده بود.
مسخره بود اما، در اتاقش را چند دور قفل کرده بود.

به خودش اعتمادی نداشت.
حتی بعد از اینکه چند دقیقه زیر آب سرد ایستاده بود.

اتفاقات ساعاتی پیش دوباره از جلوی چشمش گذشت.

روی تن ایوا خم شده بود و با اراده‌ای در هم شکسته، داشت او را می‌بوسید اما به محض اینکه سرش را بالا آورده بود و در چشمان مست و خمار دخترک خیره شده بود، تازه عمق فاجعه برایش نمایان شد!

ایوا مست بود‌...
ایوا مست بود و تمام حرکاتش از روی غریزه بود!
مست بود که بعد از آن رابطه‌ی کذایی‌اش، وسط معاشقه با جاوید دچار حمله‌ی عصبی نشده بود.

مست بود که حرف‌هایش را رک و بی پرده بر زبان می‌آورد!

مست بود و جاوید؛ نمی‌توانست تا این حد نامرد باشد...
نمی‌توانست به خاطر امیال سر برآورده‌اش، در مستی، با دخترک رابطه داشته باشد.

وسط معاشقه، مانند کسی که سطل آب سرد روی سرش خالی شده باشد؛ خشکش زد.

با تمام سرعت خودش را به اتاقش رساند و بعد از اینکه چند دور در اتاقش را قفل کرد، خودش را درون حمام اتاق انداخت.

و تا حالا که چندین ساعت از رابطه‌ی نیمه تمامش با ایوا می گذشت، با اینکه کل پاکت سیگارش را دود کرده بود، با اینکه سلول به سلول تنش داشت خماری پس می‌داد، هنوز سرش داغ بود!

نفسش را کلافه بیرون فرستاد و با کرختی از تخت بلند شد.
وقتی داشت لباس های راحتی‌اش را تن می‌زد، کل بدنش سست شده بود.

نمی‌دانست چه مرگش شده.
ایوا مست کرده بود اما سر او داغ بود!

با غیظ شلوارش را بالا کشید و لب زد:

- پادینا خدا لعنتت کنه پدرسگ... چه مصیبتی بود داشت سرم میومد امشب!

نفسش را با حسرت بیرون فرستاد.
ته سیگارش را درون زیر سیگاری خاموش کرد و نامطمئن به در اتاقش زل زد.

ایوا را در همان حال رها کرده بود‌.
نمی‌دانست حالش چطور است.

پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20439
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


این شما و این جاوید سادیسمیِ وی‌آی‌پی‌مون🥰
بچه دوست داری جاوید خاااان؟
😏
نمی‌ذاره دخترمون بره بیرون وحشی خان
😭😂
آخهههه می‌دونید چیههه؟ شوخی‌هاشم خشنه بچه‌م😂😂😂
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت354

یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد و بعد دوباره، ضربان گرفت و خون را با تمام توان در تمامی ارگان های بدنش پمپاژ کرد!

بوسه‌ای سطحی بود.
بوسه‌ای که ایوا فقط لب‌هایش را محکم روی لب جاوید فشرد و پس از چند ثانیه عقب کشید‌.

اما همین چند ثانیه هم کافی بود تا اراده‌ی جاوید در هم بشکند!

ایوا که فاصله گرفت و لب‌هایش را بی منظور درون دهانش کشید، حکم آتش به انبار باروت را داشت.

نگاهش را پر عطش و بی قرار درون صورت ایوا چرخاند‌.
دستی که تا چند لحظه پیش به قصد پس زدن دخترک بالا آمده بود، اینبار پشت گردنش قفل شد و دیگر امان نداد.

صورت ایوا را جلو کشید و با ولع به جان لب‌هایش افتاد.

گفته بود بد بازی‌ای را آغاز کرده!

لب پایین ایوا را در دهان کشید و دستش پیشروی کرد.
مانتوی ایوا را جوری از تنش کشید که صدای پاره شدنش به گوششان رسید.

ایوا در همان حالت غرق در لذتش، مستانه، درون لب‌های جاوید خندید.
جاوید با خشونت گاز ریزی از لبش گرفت که صدای ناله‌اش بلند شد.

و همین حال جاوید را دگرگون‌تر کرد.
دستش را تخت سینه‌اش گذاشت و کامل روی کاناپه خواباندش.

به سختی از لب های سرخ و درشت ایوا دل کند و با عطش و شوری که برای خودش هم جدید بود، به جان گردن و سینه‌اش افتاد.

آنچنان می‌بوسید و می‌مکید که مطمئن بود فردا چندین جای کبودی روی گردن ایوا به یادگار خواهد ماند!

روی تنش چنبره زد و از بالا تا پایین تنش شد بوسه‌گاه لب های جاوید...

جاوید با چشمانی تب دار کمی از ایوا فاصله گرفت و به چشمان مخمورش خیره شد.

نگاهِ غرق لذتش و صورت گل انداخته‌اش، حال جاوید را منقلب‌تر از این چیزی که بود می‌کرد.
حتی ناشی‌گری‌اش در معاشقه هم برایش جدید و جذاب بود!

دستش روی ران برهنه‌ی ایوا پیشروی کرد و با خشونت مماس لب هایش غرید:

- دارم دیوونه می‌شم از دستت!

جواب ایوا تنها لبخندی عمیق به این نوع خواستن جاوید بود.

قرار نبود ایوا انقدر او را به وجد بیاورد و اراده‌اش را در هم بشکند.
در حین اینکه عطش وحشتناکی نسبت به ایوا داشت اما مراعات دخترک و روح آسیب دیده‌اش را می‌کرد.

هرچند که در آخر این وحشی‌گری در خون آن‌ها ارثی بود...

ایوا خودش تنش را از کاناپه فاصله داد و به کمک جاوید زیپ پشت لباسش را باز کرد.

لباس ایوا که روی زمین افتاد، مقصد بعدی دست های جفتشان، دکمه های لباس جاوید بود.

نمی‌توانست عقب بکشد.
ایوا مثل مخدر، خمارش می‌کرد.
و هرچه بیشتر پیشروی می‌کرد، بیشتر می‌خواست!

عاجزانه نگاهش را روی برهنگی تن ایوا چرخاند.
او مرد این بازی نبود.
نمی‌توانست از این دختر بگذرد.
پیشانی‌اش را با درماندگی به شکم ایوا چسباند و ناتوان گفت:

- من نمی‌تونم عقب بکشم... من آدمش نیستم... تو باش... تو منو پس بزن!


آب قندددد لطفاااااا🥺🥺🥺🥺
جاوید چقدر خشنهههه:))))
پارت‌های بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20439
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.