° ایوای جاوید °
#پارت359
ایوا جرئت نداشت سرش را بچرخاند.
نفس در سینهاش حبس شده بود.
- به چشم آقا. بشینید یه لقمه براتون بگیرم با معده خالی قهوه نخورید.
ایوا لقمهاش را جویده نجویده قورت داد.
سکوت جاوید طولانی شده بود و عجیب سنگینی نگاهش روی خودش احساس میکرد.
نمیتوانست سرش را بلند کند.
جاوید پشت میز نشست.
درست مقابل ایوا.
دستش را زیر چانهاش زد و همانطور که به دخترک خیره شده بود، حرص زده از بیخوابی و زجری که شب گذشتا تحمل کرده بود، در حالی که سعی داشت خونسردیاش را کنترل کند، معنادار گفت:
- علیک سلام ایوا خانم!
ایوا نفس حبس شدهاش را منقطع بیرون فرستاد.
خون با سرعت به صورتش هجوم آورد.
نمیتوانست جلوی خجالت کشیدنش را بگیرد.
به سختی نگاهش را بالا کشید و به چشمان جاوید نگاه کرد.
خفه گفت:
- سلا...ام...
نگاه کردن در چشمان پر حرف جاوید با آن اخمهای غلیظ، باعث شد خجالتزدهتر از قبل سرش را درون گردنش فرو ببرد.
جاوید عصبانی بود و این موضوع اصلا غیرقابل انکار نبود!
اتفاقا جاوید خیلی عیان و محسوس عصبانی بود.
اگر ایوا شب گذشته آن لیوان زهرماری را به اصرار پادینا بالا نمیرفت، امروز وضع و احوال جفتشان این نبود.
نگاه جاوید روی یقه اسکی ایوا چرخ خورد.
مطمئن بود شاهکارهای باقی ماندهاش روی سفیدی تن ایوا حسابی دیدن دارد!
اگر یک درصد هم احتمال میداد ایوا چیزی از شب گذشته یادش نیاید، با این رفتار ضایعاش، مطئن شد همه چیز را به خاطر دارد.
نفسش را کلافه و صدادار بیرون فرستاد.
نه میتوانست در خانه بماند، نه به لطف ایوا میتوانست با این حواس پرت به شرکت برود.
همان صبح پیامی به امیرعلی داده بود که نمیآید و خودش حواسش به شرکت باشد.
میدانست باید با ایوا در مورد شب گذشته حرف بزند و تکلیف یک سری چیزها را مشخص کند اما بعد از تنشهای پی در پی اخیرش، دیگر واقعا توان این یکی را نداشت!
از همه مهمتر که جاوید هیچوقت بردهی هورمونهای مردانهاش نبود و این کشش عجیب و ناتوانیاش مقابل ایوا، او را بهم میریخت.
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت359
ایوا جرئت نداشت سرش را بچرخاند.
نفس در سینهاش حبس شده بود.
- به چشم آقا. بشینید یه لقمه براتون بگیرم با معده خالی قهوه نخورید.
ایوا لقمهاش را جویده نجویده قورت داد.
سکوت جاوید طولانی شده بود و عجیب سنگینی نگاهش روی خودش احساس میکرد.
نمیتوانست سرش را بلند کند.
جاوید پشت میز نشست.
درست مقابل ایوا.
دستش را زیر چانهاش زد و همانطور که به دخترک خیره شده بود، حرص زده از بیخوابی و زجری که شب گذشتا تحمل کرده بود، در حالی که سعی داشت خونسردیاش را کنترل کند، معنادار گفت:
- علیک سلام ایوا خانم!
ایوا نفس حبس شدهاش را منقطع بیرون فرستاد.
خون با سرعت به صورتش هجوم آورد.
نمیتوانست جلوی خجالت کشیدنش را بگیرد.
به سختی نگاهش را بالا کشید و به چشمان جاوید نگاه کرد.
خفه گفت:
- سلا...ام...
نگاه کردن در چشمان پر حرف جاوید با آن اخمهای غلیظ، باعث شد خجالتزدهتر از قبل سرش را درون گردنش فرو ببرد.
جاوید عصبانی بود و این موضوع اصلا غیرقابل انکار نبود!
اتفاقا جاوید خیلی عیان و محسوس عصبانی بود.
اگر ایوا شب گذشته آن لیوان زهرماری را به اصرار پادینا بالا نمیرفت، امروز وضع و احوال جفتشان این نبود.
نگاه جاوید روی یقه اسکی ایوا چرخ خورد.
مطمئن بود شاهکارهای باقی ماندهاش روی سفیدی تن ایوا حسابی دیدن دارد!
اگر یک درصد هم احتمال میداد ایوا چیزی از شب گذشته یادش نیاید، با این رفتار ضایعاش، مطئن شد همه چیز را به خاطر دارد.
نفسش را کلافه و صدادار بیرون فرستاد.
نه میتوانست در خانه بماند، نه به لطف ایوا میتوانست با این حواس پرت به شرکت برود.
همان صبح پیامی به امیرعلی داده بود که نمیآید و خودش حواسش به شرکت باشد.
میدانست باید با ایوا در مورد شب گذشته حرف بزند و تکلیف یک سری چیزها را مشخص کند اما بعد از تنشهای پی در پی اخیرش، دیگر واقعا توان این یکی را نداشت!
از همه مهمتر که جاوید هیچوقت بردهی هورمونهای مردانهاش نبود و این کشش عجیب و ناتوانیاش مقابل ایوا، او را بهم میریخت.
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥