° ایوای جاوید °
#پارت358
دستش را محکم به سرش کوبید.
اشک درون چشمش حلقه زده بود.
زیرلب نالید:
- چه غلطی کردی؟ ایوا چه غلطی کردی؟
چشمش را با درد بهم فشرد.
- حالا چطوری با جاوید خان چشم تو چشم بشم؟ خدایا...
دوست داشت بمیرد.
مسخره بود بعد از اتفاقات دیشب هنوز جاوید خان خطابش میکرد.
یک لحظه از سرش گذشت اگر عقب کشیدن جاوید نبود، چیزی را تجربه میکرد، لذتی را لمس میکرد که کاملا برایش جدید بود.
حس زنانگی و شهوت و لذت را دیشب با تمام وجود با جاوید حس کرده بود.
حسی که حتی یک دانهاش را هم با هامون نداشت.
هامون فقط درد و وحشت و حقارت را به ایوا هدیه کرده بود.
مطمئن بود اگر شب گذشته الکل بخش منطقی مغزش را از کار نمیانداخت، هرگز انقدر با جاوید ور نمیرفت که تهش با بیچارگی عقب و بکشد و به خاطر ایوا آن همه به خودش سختی بدهد.
مطمئن بود حتی از بوسیدن جاوید هم وحشت میکرد.
اما حالا که در مستی تمام آن احساسات را از سر گذرانده بود، احساس میکرد ترس و وحشتش فرو ریخته.
حالا اگر شرم و حیا و خجالتی که داشت ذوبش میکرد را نادیده میگرفت؛ حتی دوست داشت یک بار دیگر در هوشیاری کامل اتفاقات دیشب را تجربه کند.
اما حتی از فکرش هم گر میگرفت و خجالت میکشید.
دوباره با یادآوری اینکه قرار بودچطور با جاوید برخورد داشته باشد، آه از نهادش بلند شد.
نمیدانست چقدر در همان حالت جلوی آینه زانو زده بود و در خیالاتش غوطهور بود که ضربهای به در خورد و بلافاصله دستگیرهی در پایین کشیده شد.
شانهاش از ترس بالا پرید.
پاهایش را بهم چسباند و دستش را ضربدری جلوی سینهاش گرفت.
هول سمت در چرخید و بلند گفت:
- نیا تو!
میجان با مکث در را بست و از پشت در با صدایی خفه گفت:
- خانم جان نیم ساعت دیگه معلمتون میاد. بیاید صبحونه بخورید.
عمیقا دوست داشت بداند شب گذشته چه اتفاقی در این خانه برای اهالیاش رخ داده اما از جاوید میترسید.
میدانست از فضولی کردن در کارهایش متنفر است.
کمی بعد، ایوا با صورتی گل انداخته، در حالی که لباس آستین بلند یقه اسکی سفید با شلوارش پوشیده بود از اتاقش بیرون آمد.
با صدایی گرفته در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
- اومدم میجان خانم. بریم.
دعا میکرد جاوید زودتر از همیشه به شرکت رفته باشد.
خبر از بیخوابی شبانهی جاوید که خودش عامل اصلیاش بود نداشت!
پشت میز نشست و با سردردی که داشت کلافهاش میکرد و خجالت زده از شب گذشتا، بی میل لقمهای از نیمروی روی میز برداشت و درون دهانش گذاشت.
هنوز لقمه را کامل نجویده بود که با شنیدن صدای جاوید از پشت سرش، غذا درون گلویش پرید و مثل برق گرفته ها، سرجایش پرید.
- میجان یه قهوه برا من درست کن.
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت358
دستش را محکم به سرش کوبید.
اشک درون چشمش حلقه زده بود.
زیرلب نالید:
- چه غلطی کردی؟ ایوا چه غلطی کردی؟
چشمش را با درد بهم فشرد.
- حالا چطوری با جاوید خان چشم تو چشم بشم؟ خدایا...
دوست داشت بمیرد.
مسخره بود بعد از اتفاقات دیشب هنوز جاوید خان خطابش میکرد.
یک لحظه از سرش گذشت اگر عقب کشیدن جاوید نبود، چیزی را تجربه میکرد، لذتی را لمس میکرد که کاملا برایش جدید بود.
حس زنانگی و شهوت و لذت را دیشب با تمام وجود با جاوید حس کرده بود.
حسی که حتی یک دانهاش را هم با هامون نداشت.
هامون فقط درد و وحشت و حقارت را به ایوا هدیه کرده بود.
مطمئن بود اگر شب گذشته الکل بخش منطقی مغزش را از کار نمیانداخت، هرگز انقدر با جاوید ور نمیرفت که تهش با بیچارگی عقب و بکشد و به خاطر ایوا آن همه به خودش سختی بدهد.
مطمئن بود حتی از بوسیدن جاوید هم وحشت میکرد.
اما حالا که در مستی تمام آن احساسات را از سر گذرانده بود، احساس میکرد ترس و وحشتش فرو ریخته.
حالا اگر شرم و حیا و خجالتی که داشت ذوبش میکرد را نادیده میگرفت؛ حتی دوست داشت یک بار دیگر در هوشیاری کامل اتفاقات دیشب را تجربه کند.
اما حتی از فکرش هم گر میگرفت و خجالت میکشید.
دوباره با یادآوری اینکه قرار بودچطور با جاوید برخورد داشته باشد، آه از نهادش بلند شد.
نمیدانست چقدر در همان حالت جلوی آینه زانو زده بود و در خیالاتش غوطهور بود که ضربهای به در خورد و بلافاصله دستگیرهی در پایین کشیده شد.
شانهاش از ترس بالا پرید.
پاهایش را بهم چسباند و دستش را ضربدری جلوی سینهاش گرفت.
هول سمت در چرخید و بلند گفت:
- نیا تو!
میجان با مکث در را بست و از پشت در با صدایی خفه گفت:
- خانم جان نیم ساعت دیگه معلمتون میاد. بیاید صبحونه بخورید.
عمیقا دوست داشت بداند شب گذشته چه اتفاقی در این خانه برای اهالیاش رخ داده اما از جاوید میترسید.
میدانست از فضولی کردن در کارهایش متنفر است.
کمی بعد، ایوا با صورتی گل انداخته، در حالی که لباس آستین بلند یقه اسکی سفید با شلوارش پوشیده بود از اتاقش بیرون آمد.
با صدایی گرفته در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت:
- اومدم میجان خانم. بریم.
دعا میکرد جاوید زودتر از همیشه به شرکت رفته باشد.
خبر از بیخوابی شبانهی جاوید که خودش عامل اصلیاش بود نداشت!
پشت میز نشست و با سردردی که داشت کلافهاش میکرد و خجالت زده از شب گذشتا، بی میل لقمهای از نیمروی روی میز برداشت و درون دهانش گذاشت.
هنوز لقمه را کامل نجویده بود که با شنیدن صدای جاوید از پشت سرش، غذا درون گلویش پرید و مثل برق گرفته ها، سرجایش پرید.
- میجان یه قهوه برا من درست کن.
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥