° ایوای جاوید °
#پارت357
ایوا با لکنت گفت:
- من... من چرا اینجا خوابیدم؟
میجان بی اختیار با گنگی سمت ایوا چرخید.
هر عقل سلیم دیگری دخترک را در آن وضعیت میدید، صد درصد متوجه میشد دیشب اتفاقی افتاده و آن اتفاق چیست!
یک طرف سرش تیر میکشید.
نگاه ناباورش را دور سالن چرخاند.
خاطرات شب گذشته، تکه تکه داشت به سرش هجوم میآورد.
توی ماشین، روی صورت جاوید خم شده بود، لمسش کرده بود و حرفهایی زده بود که حتی یادآوریاش باعث شرمش میشد.
با شرم چشمش را بهم فشرد.
لعنت به آن لیوان دهان گشاد و مایع زرد و یخ های شناور داخلش!
نمیدانست یک پیک زهرماری چطور تا این حد باعث زوال عقلش شده بود...
انقدر ناباور و شوکه بود که بی توجه به نگاه معنادار میجان، فقط ملحفه را تنگتر دور خودش پیچید و سمت اتاقش دوید.
امیدوار بود غلط های اضافهاش در همان ماشین تمام شده باشد.
در اتاق را که پشت سرش بست، جلوی آینهی قدی اتاقش ایستاد.
دستش را دور ملحفه شل کرد و ملحفهی سفید روی تنش سر خورد افتاد.
حالا برهنه مقابل آینه ایستاده بود.
کبودی های ریز و درشتی که از گردن تا روی سینه و حتی شکم و زیر نافش ایجاد شده بود، نفسش را حبس کرد.
ناباور قدمی به آینه نزدیک شد.
با چشمان گشاد شده، دستش را نوازشگونه روی کبودیها و خونمردگی ها کشید.
خاطرات دیگر، حالا کم کم داشتند بر سرش هجوم میآوردند.
بزاق دهانش از بهت خشک شده بود.
حتی نمیتوانست آب دهانش را قورت بدهد.
در کمال تاسف، طولی نکشید که تک تک صحنههای شب قبل، با وضوح یادش آمد.
همانجا جلوی آینه روی دو زانویش فرود آمد.
چانهاش لرزید.
شرم، خجالت، ترس، وحشت، بهت، ناباوری، لذت، دوست داشتن و هزاران حس متضاد دیگر را در آن واحد تجربه کرد.
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت357
ایوا با لکنت گفت:
- من... من چرا اینجا خوابیدم؟
میجان بی اختیار با گنگی سمت ایوا چرخید.
هر عقل سلیم دیگری دخترک را در آن وضعیت میدید، صد درصد متوجه میشد دیشب اتفاقی افتاده و آن اتفاق چیست!
یک طرف سرش تیر میکشید.
نگاه ناباورش را دور سالن چرخاند.
خاطرات شب گذشته، تکه تکه داشت به سرش هجوم میآورد.
توی ماشین، روی صورت جاوید خم شده بود، لمسش کرده بود و حرفهایی زده بود که حتی یادآوریاش باعث شرمش میشد.
با شرم چشمش را بهم فشرد.
لعنت به آن لیوان دهان گشاد و مایع زرد و یخ های شناور داخلش!
نمیدانست یک پیک زهرماری چطور تا این حد باعث زوال عقلش شده بود...
انقدر ناباور و شوکه بود که بی توجه به نگاه معنادار میجان، فقط ملحفه را تنگتر دور خودش پیچید و سمت اتاقش دوید.
امیدوار بود غلط های اضافهاش در همان ماشین تمام شده باشد.
در اتاق را که پشت سرش بست، جلوی آینهی قدی اتاقش ایستاد.
دستش را دور ملحفه شل کرد و ملحفهی سفید روی تنش سر خورد افتاد.
حالا برهنه مقابل آینه ایستاده بود.
کبودی های ریز و درشتی که از گردن تا روی سینه و حتی شکم و زیر نافش ایجاد شده بود، نفسش را حبس کرد.
ناباور قدمی به آینه نزدیک شد.
با چشمان گشاد شده، دستش را نوازشگونه روی کبودیها و خونمردگی ها کشید.
خاطرات دیگر، حالا کم کم داشتند بر سرش هجوم میآوردند.
بزاق دهانش از بهت خشک شده بود.
حتی نمیتوانست آب دهانش را قورت بدهد.
در کمال تاسف، طولی نکشید که تک تک صحنههای شب قبل، با وضوح یادش آمد.
همانجا جلوی آینه روی دو زانویش فرود آمد.
چانهاش لرزید.
شرم، خجالت، ترس، وحشت، بهت، ناباوری، لذت، دوست داشتن و هزاران حس متضاد دیگر را در آن واحد تجربه کرد.
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20696
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥