TGStat
TGStat
Qidiruv uchun matnni kiriting
Ilg‘or kanal qidiruvi
Uzbek
Sayt tili
Russian
English
Uzbek
Saytga kirish
Katalog
Kanal va guruhlar katalogi
Kanallar qidiruvi
Kanal/guruh qo‘shish
Reytinglar
Kanallar reytingi
Guruhlar reytingi
Postlar reytingi
Brendlar va shaxslar reytingi
Analitika
Postlarda qidiruv
Telegram'ni kuzatish
TGAlertsBot
Каналингиз репостлари ва эсловлари ҳақида хабар беради.
Ботга ўтиш
reklama
SearcheeBot
Telegram-каналлар оламидаги сизнинг йўлбошчингиз.
Ботга ўтиш
reklama
TGStat Bot
Telegram'дан чиқмай туриб каналлар статистикасини олиш
Ботга ўтиш
reklama
Telegram Analytics
TGStat хизмати янгиликларидан бохабар бўлиш учун обуна бўл!
Каналга ўтиш
reklama
Statistika
Saralanganlar
DastanSara | داستان سرا
@Dastansara_bookstore
Kanal geosi va tili:
Eron, Forscha
Toifa:
Kitoblar
👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰
Связанные каналы
|
Похожие каналы
Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
Kitoblar
Statistika
Saralanganlar
Kanal siznikimi?
Tasdiqlash
Канал в реестре блогеров РКН?
Tasdiqlash
Kanal tarixi
Postlar filtri
Oyni tanlash
Fevral 2025
Yanvar 2025
Dekabr 2024
Noyabr 2024
Oktabr 2024
Sentabr 2024
Avgust 2024
Iyul 2024
Iyun 2024
May 2024
Aprel 2024
Mart 2024
Fevral 2024
Yanvar 2024
Dekabr 2023
Noyabr 2023
Oktabr 2023
Sentabr 2023
Avgust 2023
Iyul 2023
Iyun 2023
O‘chirilganlarni yashirish
Repostlarni yashirish
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 22:56
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
00:19
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
💌
cr7 has turned 40 years old!
CR7
899
0
5
15
25
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:14
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
تاییدوار پلکانم به هم بستم و باز نمودم
دراز کشیدم و به سقف خیره بودم که
صدای تک تک درب شد...
آنجلینا_ عیااااذ من مریضم درب را باز کن!
عیاد از اشپزخانه بیرون شد
عیاذ_ بد نکن... مریض چه؟؟ خدا نکند!
خندههایم به هوا رفت و عیاد هم با دستکش های اشپزیاش درب را باز کرد..
صدای هیاهوی آنا و دیگه دخترا شد اوفی کشیدم و کلافه سر جایم نشستم... لحطهی هم نمیگذارند با این میرغضب تنها باشم!
آنا بعدش آیسل، هاریکا، آدرخشخانم، آقا ویلیام، نورانخانم، دمیر، آروین و الیام به مراتب یکایک وارد صالون شدند..
و در دست همشان میوهجات و آب میوه بود ...
آذرخش_ آه گنجشککم جور و سلامت شده... شکر و امد گونهام را یک ماچ آبدار کرد کنارم نشست..
صالون پر شد از آدم..
و میوهجات شان روی میز افتاد..
رفتم نزد نوران خانم و دستاش را بوسیدم
نوران_ عافیت باشد عروس نازم!
هاریکا_ بیا که ماچت کنم!
آنجلینا_ من بیاااایم؟؟؟ هاااا منمریص هستم تو بیا..!
و رفتم با خشم روی مبل نشستم اوهم آمد دست و صورتم را بوسید...
عیاذ در حالیکه لبخند زورکی در لب داشت گفت
عیاذ_ کاش به جای اینهمه میوه، سبزیجات همراه تان میاوردید چون قرار است برای همهی تان سوپ بپزم!
آنجلینا_ عیاذ عیب است!
الیام_ اینهم از مهماننوازی... برادرمزندگی کسل کنندهست با هم دور هممینشینیم.. هیچ چیز پخت نکن!
***
چون میز غدا خوری من خیلی کوچک بود
بساط وطنی خودمان را روی دهلیز هموار کردیم...
و همه با چهارزانو داشتند سوپ پرهیزانه را میل میکردند..
منمدر حالیکه داشتمبا سوپ بازی میکردم به فکر این بودم که چطور هیچکس به فکر تولد من نیست؟؟
به همه یکی یکی نگاه کردم..
_بو های است که تنها از طریق دماغ بو کشیده نمیشود.. از طریق قلب استشمام میشود... یکی آنرا شما بگویید؟؟
_از نظر شما، هدف و آرزو هر در یک ردیفاند؟.
alef_sevan_آسوده_مستعار#
ادامه دارد.....
953
0
0
2
13
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:14
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
پنجره موتر را تا اخیر پایین کردم و نفس های عمیقی از اب هوای نیویارک میگرفتم...
حالاست که واقعا بدون بیم دل میتوانم نفس بکشم در این هوا.
این هوا را را برایم تنگ ساخته بودند...
اما حالاست که جهان برایم تازگی دارد... چنان کودک نوزاد بودم..
کنارمپناهگاهام بود.. حالا شده بودم یک ملکهی واقعی!
لب دریا موتر متوقف شد..
عیاذ_ الیام تو برو... من با انجلینا هستممیایم!
الیام_ اطاعت!
و ما از موتر پیاده شدیم و الیام هم راهی شد و رفت..
ساحل اقیانوس را تا حد دید، نگاه کردم.. نفس عمیقی تا درون دل گرفتم و دستانم را باز کردم..
دویدم و رفتم جلوی دریا...
عیاذ_ انجلی...
عقبم نگاه کردم
آنجلینا_ بیاااا! کنارم باش!
عیاد خندیده امد و کنارم ایستاد دستش را گرفتم
آنجلینا_ میدانی عیاذم؟ یکروز اینجا امده بودم از فرط دلتنگی و ناارامی... نفس تنگی... اینکه این دنیا زندانم شده بود..
عیاذ_ خب؟؟؟
آنجلینا_ باران خیلی شدیدی داشت میبارید ادم گمان میبرد که سیل جاری خواهد شد.. چتر داشتم اما دیدم یک پیرمرد در همان طوفان و باران شدید بدون چتر... به او گفتم کاکا جان برایتان چتر بخرم... پوزخند زد و گفت.. آدم چقدر دیگه میتواند ازین باران و رحمت خدا بو ببرد؟؟؟ حرفش مرا خیلی به درون خودم کشاند!
انسان چقدر دیگه میتواند از زندگی لذت ببرد مگر؟؟ لذت زندگی مگر چیزی بیارزش است؟؟ چرا انسان ها وقت خود را ناحق عدر میدهند وقتی میدانند که روزیست که نزد خدا میروند؟؟
عیاذ هیچی نگفت و کنار من به اقیانوس خیره شده بود..
عمیق هوا را بو کشیدم و گفتم
آنجلینا_ آدمی چقدر دیگر میتواند بوی دریا را استشمام کند؟؟؟
عیاذ_ خیلی عشقم، قرار است هزاران بار دیگر باهم بوی دریا استشمام کنیم!
آنجلینا_ پس کاش میشد روی میکروفونها به همهی دنیا گفت که چقدر این زندگی کوتاهست چقدر؟؟؟ مگر یک آدم چقدر زندگی میکند که برای عشق نمیکوشد؟؟؟
عیاذ_ میشه..! میرسد روزش!
سرم را روی شانهی عیاذ گذاشتم.
آنجلینا_ زندگی را زیبا ببینید.. چون این عشق/احساس است که دنیا را رنگ بخشیده ورنه زندگی مثل فیلم سیاهوسفید خواهد گذشت.. مگر چقدر میتوانید که در زندگی عیجان کسب کنید؟؟
عیاذ_ میگوییم... هردو باهم اینرا میگوییم! بیا عشقم اینجا بنشینیم!
روی نیمکت لب ساحل نشستیم
عیاذ_ پس از امروز به بعد... زندگی را قشنگ تصور کنیم..!
با ذوق خندیدم
آنجلینا_ حتی پرواز کنیم..!
عیاذ_ چون زمان آن رسیده که خیالات را به حقیقت بر آورده کنیم امروز بعد از خیلی وقت خوشحالم از عمیق دل چون چشمان ترا میبینم
انجلینا_ اهممم دقیقا روز تولدم....
حرفم درست حسابی تکمیل نشده بود
عیاذ_ چییییی؟؟؟
عجیب بسویش نگاه کردم
آنجلینا_ بله فردا روز تولدم است که!..
عیاذ_ آها در بین اینهمه سردر گمی اصلا به یادم نبود!
آنجلینا_ اهممم.. عیااااذ یک چیزی در ذهنماست! نمیدانم چطوری بگم؟؟
و بسویش با چشمان معصومانه نگاه کردم..
عیاذ_ بگو عشقم...آزادانه با من سخن بگو!
آنجلینا_ من... من... می....هااااا!
عیاذ_ بگو دیگه انجلی!
آنجلینا_ عیاذ.؟
عیاذ_ عمر عیاذ بفرما جان دلم؟؟؟
و با یک ادا همهش را گفتم
آنجلینا_ باید به خانه بروم...!
و از جا برخاستم سریع سریع به راه افتادم..
عیاذ هم از تعقیبام جلو امد و دستم را گرفت
عیاذ_ همین بود حرفت؟؟؟
از راه رفتن دست نکشیدم در حالیکه دستانم زیر بغلم بود گفتم
آنجلینا_ بلییی خانه نرویم دیگه؟؟؟
عیاذ_ برویم اما دست نمیکشم تا که ندانم چه میخواستی!؟
به خانه رسیدیم که دست عیاذ را رها کردم و دوان دوان وارد خانهام شدم...
آنجلینا_ وااااییی همه چیز سر جایش است، هیچ جا خانهی آدم نمیشه!
عیاذ هم از تعقیبم وارد خانهشد و فورا دستم را گرفت و طفلانه بد بسویم نگاه کرد
عیاذ_ بخاطر خانهات دستم را رها میکنی؟؟
آنجیلنا_ هووووی معذرت میخواهمممم!
عیاذ_ خیلی خوب تو هم دیگه مریض هستی باید دراز بکشی نه اینکه اینقدر عیجان بزنی و پیاده روی کنی!
آنجلینا_ عیاااذم فکر میکردم در این یکماه چه چیز های را که از دست دادم اما...
عیاذ_ همهچیز سر جایش است... همه چیز.... زمان، احساس، قلب، عشق و همه چییییز... انجلینا ما نیاز به تحول داریم... این تحول هم گذشت... گذشت!
آنجلینا_ خیلی خوب پس ازم مراقبت کن... پرستارم شو البته در این یکماه هر قسم مریضی میبود جور و سلامت میشد... خواب هایم کامل است... بعد ازین باید شبانه با من بیدار باشی تا حوصلهام سر نره!
عیاذ_ اهمم پس تو هم روی کوچ دراز بکش، اقایی کنم یک سوپ عالی برایت اماده کنم جانم!
737
0
0
6
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:13
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
آنا_ الیام جان بیا ترا بخدا این سوال را خودت جواب بده.. من هر شب یکساعت وقتر از دیشب و هر صبح یکساعت وقتر از دیروز بیدار شوم... در اخیر برایم هیچ خوابی نمیمااااند خدایی نمیمااااند!
دمیر_آنایی خونسردیات را حفظ کن جیگر!
آنا_ خب توجیه اساسی ندارد بیخود حرف میزند!
هاریکا_ آها به خواب انا نرسید... خواب همه چیز است به تعریف آنا بالایش غیرتی میشود!
آنجلینا_ اهممم پس قصه کن الیام چه خبرا شده مگر؟؟؟
الیام دهن باز کرد که فلسفه بگوید اما گفتم
عیاذ_ بنظر من هاریکا داستان را خلاصه کرده تعریف کند!
الیام_ جان آغا، چه میکنی بگدار حرف بزنیم حرف... حرف زدن خوب است...
عیاذ_نه آغا جان!
هاریکا_ خب... از کجا شروع کنم باید انجلینا جان اما همش خبر های خوب است عزیزم... مثلا در همان حادثه هولناک هاکان جان خود را از دست داد خدا مغفرتش کند...
ابرو های انجلینا بالا پرید..
هاریکا_ بعدا هم به کمک الیام توانستیم مدرک پیدا کنیم تا بدانیم که اورانوس تزمز موتر ات را بریده!
چانه انجلینا شروع به لرزیدن کرد
انجلینا_ پس کار او بود؟؟
سر خود را تاییدوار تکان داد و گفت
هاریکا_ بله... ترمز موترت را بریده و فرار کرده بود بعد پولیس ها اورا پیدا کردند، و دادگاه برگزار شد شاید باور نکنی اما پیش از 13 جرم را انجام داده بود در طول زندگی و بابت همین است که حالا پشت سلول های زندان محکوم به حبس ابد شده...!
انجلینا بعد از شنیدن این موضوعات دیگر از آن صورت خندانش خبری نشد.. به نقطه نامعلوم نگاه میکرد...
عیاذ_ انجلینا!
بسویم نگاهی کرد و گفت
آنجلینا_ پس باید برای خوشبخت شدن من و تو یکی روانه ابدیت میشد یکی هم روانه زندان..!
عیاذ_ اگر انها مرتکب جرم نمیشدند... آدم خوب داستان میبودند شاید حالا در جمع ما قرار داشتند..!
هاریکا_ بله... هر کس جزای اعمال خود را میبیند که جزای خوب چه جزای بد... کسانی که عمل خوب انجام داده حالا در جمع ما هستند.. نگاه همه هستند... جز همان دو! چون اعمال انها بد بوده حالا بد میبینند!
آیسل_ حالا میبینی درد های که کشیدی از بابت کی بود.. و ان کس حالا به همان دلایل دارد عذاب میکشد؟؟؟
آنا_ پس این درد ها هم لازم بوده!
دمیر_ صد در صد!!!
آنجلینا_ پس هر پایان شروعی دارد...! من تازه متولد شدهام و میخواهم از حالا زندگی را ببینم... از عینک آرزو..!
و لبخند کجی زد
حضورش شبیه همان موج خروشان بود، درست آنگاه که شادی کنان در میان تاریکترین نقطهی اقیانوس منجمد شده میتابد.
او برای من شبیه همان کبوترِ اميد و همان نور تابندهی قبل از طلوع شفق است.....
*
*
انجلینا خیلی در خود بود...
حرف نمیزد و لبخند خود زورکی میزد... هر چند جواب اینسوالات را پرسیدم اما پاسخ به دست نیاوردم
اما داکتران میگوید اثرات بیهوشی و عکس العمل بعد از بیهوشی بوده میتواند..!
دیشب را هم در بیمارستان بود و امروز صبح قرار است مرخص شود...
بیم عجیب بر دل دارم نمیخواهم انجلینا تعییر کند
دیشب روی مبل خواب رفته بودم.. چون انجلینا میخواست تنها باشد منم گفتم با هم تنها میمانیم...
چشمانم را باز کردم دیدم بیدار است به جای خود نشسته به من نگاه میکند...
راست نشستم..
عیاذ_ عشقم بیدار شدی صبح بخیر!
لبخند زد و گفت
آنجلینا_ صبح بخیر عزیزم!
از جا برخاستم و کنارش نشستم
عیاذ_ امروز خودت را بهتر احساس میکنی... سر دردی، دلتنگی، چیزی نداری که؟؟؟ یعنی نسبت به دیروز؟؟؟
آنجلینا_ هی وا نه عشقم امروز روز خیلی خوبی است... دیروز شاید کمی سردرد و دلتنگی داشتم اما امروز را با نفس تازهی شروع کردم...!
عیاذ_ چیزیت که نیست مطمین باشم؟؟ هممم؟؟
نگاهی عجیبی از سوی انجلینا در یافتم اما بعد خندید
آنجلینا_ نه عشقم........ اماااا یک چیزم است.!
و به فکر فرو رفت
عیاذ_ چه؟؟؟ بگو عشقم بگو!
آنجلینا_ گوی برفیام؟؟؟؟
لبخندی به پنهای صورت زدم و از کمد میز کنار تخت آن گوی برفی را بیرون کردم
آنجلینا_ آه.... گوی قشنگم!
و اورا به دست خود گرفت و روشناش کرد!
آنجلینا_ خیلی دلتنگش بودم..! عیاذ میشه زودتر به خانهی ما برویم دلم میگیرد اینجا!
سرم را تاییدوار تکان دادم و گفتم
عیاذ_ فقط بگذار با داکتران حرف بزنم!
*
از بیمارستان با انجلینا بیرون شدم و باهم سوار موتر الیام شدیم..
الیام_ صبح قشنگت بخیر زیباترین ینگه جهاااان!
آنجلینا_ صبح شما هم بخیر... اقای هوشمند!
و خندیدم..
الیام_ اقا عیاذ کجا میرویم؟؟؟
عیاذ_ به خانهی انجلی......
به حرفم پرید..
آنجلینا_ میشه لب دریا مارا ببری الیام جان؟؟؟
عیاذ_ درست است الیام، یالا برویم!
انجلینا
486
0
0
1
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:13
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
رمان #حس_مبهم
قسمت #شصت_پنج
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده
----------------------
بوی زندگی
آیسل
با دوش به سمت هاریکا و آنا رفتم
آیسل_ انجلیناااااا برگشت... برگشت اوووراااا او برگشت!
و جست بلندی زدم و چرخیدم
انا با چشمان سرخ شده و گریان گفت
آنا_ چیییی برگشت بخدا راست میگویی؟؟؟
هاریکا مات برده بود
از شانه های هاریکا گرفتم و محکم تکان دادم
آیسل_ بخداااا راست میگویم قسم به ذات پروردگارر شکر خدااا شکرر!
هاریکا_ واقعا؟؟؟
و مرا محکم به آغوش گرفت و بلند گریست...
آنا_ باید به دمیر بگویم..!
و گوشی خود را برداشت و به دمیر اینها هم این خبر خوش را داد..!
هاریکا از من جدا شد و با دوش به سمت اتاق انجلی دوید
من و انا هم از تعقیبش رفتیم
عیاذ
عیاذ_ انجلینا قهریم عسلم؟؟
انجلینا دوباره سر خود را به من چرخاند
و چندی به من نگاه کرد بعد لبخندی به لبانش آمد
آنجلینا_ من یک شب فقط خوابیدم؟؟
عیاذ_ یک شب؟؟؟ تو سی شب خوابیدی!
سایز چشمان انجلینا داشت بزرگتر میشد
آنجلینا_ نه دیگه..! اصلااا عیاذ ... عیاذ چطور اینطور شد؟ من چرا اینجا هستم...؟
بازم مایوسانه با انگشتان خود بازی میکرد
عیاذ_ بگذریم آنقدر شعی کردم بیدارت کنم... انقدر اما تو خیلی معصوم و عمیق خوابیده بودی... خیییلی عمیق..!
آنجلینا_ یعنی کما!؟؟؟
سرم را تکان دادم و چشمانم را پایین انداختم
آنجلینا_ او مورد؟؟؟ یعنی نیست که مورد؟؟
عیاذ_ هاکان؟؟
سر خود را تکان داد
آنجلینا_ بله، فقط اینکه.......
عیاذ_ گذشت... گذشت. بله مورد اما گذشت دیگه برنمیگردد اما بدان اصلا بعد ازین این دو دست از هم جدا نخواهند شد.!
انجلینا دیگه هیچی نگفت و مایوسانه به پنجره نگاه کرد
آنجلینا_ دلت برایم تنگ شده بود؟؟؟
عیاذ_ خیلی زیاااذ!
آنجلینا_ خیلی انتظارت را کشیدم... فکر نکن صبر نکردم.. خوساتم صورتت را ببینم و بمیرم اما نیامدی...!
صدایش میلرزید
عیاذ_ معذرت میخواهم..!
آنجلینا_ صدایت را شنیدم... دلتنگ صدایم بودی؟؟؟
عیاذ_ جادوی صدای تو معجزهیست گه در تقدیر من نوشتهست..!
آنجلینا_ یعنی حقیقت تقدیر وجود دارد؟؟
عیاذ_ البته که دارد... تنها حقیقت که در این دنیا کاملا واقعی است این تقدیر است... حتی این واقعهها برای ما شیرینترین لحظات را در آینده رقم زد آنهایی که برای تعریف شان باید به اندازه یکماه خوابت برایت تعریف کنم...!
آنجلینا_ حالا ان تعریفا را بگدار کنااار عیااااذم!
عیاذ_ آخ که نمیدانی چقدر دلتنگ این نوع صدایم زدنات شده بودم
لبخند سردی به سویم پاشید و گفت
منم کمی با تعلل گفتم
عیاذ_ حرف هایم را شنیدی؟ در هنگام که در خواب بودی؟؟ یعنی خواب دیدی؟
لبخند آنجلینا خشکید و به نقطه نامعلوم خیره شد
آنجلینا_ نمیخواهم حرف بزنم عیاذ!
تا میخواستم چیزی بگویم که درب بدون تک تک زدن به شدت وا شد و صدای بلند هاریکا در فضای اتاق پیچید
هاریکا_ انجلینااااا! عشق دلممممم شکرررر!
و امد انجلینا را محکم به اعوش گرفت در حالیکه انجلینا مات اش برده بود ازین وضعیت
آنجلینا_ آه ار تو هاریکا همین است عیادت؟؟
هاریکا_ تو بیدار شدی الله، گپ میزنی؟؟؟
آنجلینا_ بله بیدار شدم...
از تعقیب هاریکا همهی خانواده، دور و دوستان در اتاق عجوم آوردند..
*
الیام_ ینگه... ایقدر دلتنگت شده بودممم که نمیتوانم هیچی بگویم.. دل تنگ تو که دلتنگ نداشتن ینگه... آن رنک روانی هم که افتاد به زندان به جهنم تو هم که خواب بودی... از نداشتن ینگه دق کرده بودم کم مانده بود بالا بیاورم!
دمیر دو دستی به الیام که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و به انجلینا گفت
دمیر_ طوفان طلاییم خبر نداری... اینه همی لوده همراه با هیمنقدر بیعقل بودنش یک کار های کرد که از تعجب سه شب یه روز دهانم باز مانده بود همین حالا ترا از برکت این ادم جلوی چشمان ما میبینیم!
آروین_ اما قضیه بیدار شدنت یک طوری دیگری عجیب بود!
عیاذ_ اینرا باید مدیون و مدیون آیسل باشیم.. خواهری اگر نبودی حالا نمیدانم این خانم تا کی میخواست بخوابد!
آیسل_ خب کار های اصلی را شما دو، یعنی شوال و تو انجام دادید.. اما بازم خواهش میکنم عیوش جانم!
و چشمکی به من کرد
آذرخش_ هنوزم نمیتوانم چشم ازت بر دارم دخترررر دلم را شکستی گنجشک آدرخش خود... تو اصلا به من فکر نکردی که با رفان من این زن دیوانه چه خواهد کرد؟؟؟ خودخواه
و اشک های خود را از گوشهی چشم پاک کرد
ویلیام_ خب عیاذ، انجلینا کی مرخص میشود؟؟
عیاذ_ با داکتران حرف میزنیم!
الیام_ ینگه... خیلی داستانها خیلی خبرا شده حیف رفتی خواب کردی.. خوابیدن به صحت مضر است وله... میگوید هر شب یک ساعت وقتر از دیشب بخواب و هر روز یک ساعت پیشتر از دیروز بیدار شو... اما از هیجان همه صحنهها بدور ماندی... نچ نچ نچ!
461
0
1
4
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:12
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
همهچیز را خیره و تار نگاه میکردم...
چشمانم را به هم فشار دادم و سریعتر باز کردم که فقط یک کلمهی به زبانم چرخید... پناه....
انگار کودک که تازه متولد میشود و شروع به گریه کردن میکند.. و در حالیکه هیچ کلمهی به ذهنش نیست.. ذهنش سفید است... اما مادر خود را میشناسد و میداند تنها پناهاش اوست..
عیاذ...
دهانم باز نمیشد... در حالیکه تمام گلو ام خشک بود و با گفتن این حرفها سوزید گفتم
آنجلینا_ ع.ع.عیاذ.ذ!
زبانم را بازم به سختی چرخاندم و بلندتر از قبل گفتم
آنجلینا_ عیاذ..! عیاذ..! عیاذ!
صدا هایهوی بود اما یک نوزاد مگر میداند منم مانند نوزاد از کلمات شان سر در نمیاوردم
مردمک چشمانم گیر کرده بود حتی به سختی بالا نگاه کردم
یک خانم با روپوش سفید داکتری بود..
کنارم را چرخیدم با دیدن او....
عیاذ
عیاذ_ برگشت... انجلینا برگشت!!!
آیسل_ خدایا باورم نمیشود..!
آروین که مات و مبهوت برده بود مانند داکتر شوال!
عیاذ_ انجلی... صدایم را میشنوی عشق دلم؟؟ ببین اینجا ام دستن روی دستم است.. دستت را گرفتم رها نکردم..!
چشمان خود را به هم میفشرد و باز میکرد دهانم خود را باز کرد و با صدای کم جان گفت
آنجلینا_ ع.ع.عیاذ.ذ؟
عیاذ_ جان دلم نگاه کن به من اینجام!...
یعنی از شور که در خودم داشتم نمیتوانم در جای کلمات بگدارم و از احساسم چیزی بگویم... من بعد از یکماه صدای بهشتی اورا میشنوم... بلی همان صدایی که بند بند وجودم بابتاش ویران بود..!
آنجلینا به من دید... و با نگاه های مرموز و موشکافانهی را به من هدیه داد
عیاذ_ انجلی..!
بازم چشمان خود را به هم فشرد و گفت
آنجلینا_ ت.. تو قول داده بودی اما نیامدی..!
عیاذ_ بیجا کردم.. بد کردم.. غلط کردم ببخشید!
آنجلینا_ خ..خیلی درد ک.کشیدم..!
عیاذ_ درد ات به جانم عزیز دلم.. دردت به جانم گذشت... نگاه کن حالا هستم..!
آنجلینا_ دستم را رها کرده بودی!
عیاذ_ دیگه نمیکنم!
آنجلینا_ اما اعتمادم را شکستی!
عیاذ_ من برایت اطمینان میدهم که تنها بابت آن اعتماد، که همه عمرم را وا بگذارم تا دوباره انها را جمع کنم.. فقط بمان. همه چیز را از سر میسازم...!
انجلینا صورت خود را چرخاند و ازم رو گرفت..
دلم آتش گرفت
شوال_ خیلی خوب... اقای عیاذ من از شما عذر میخواهم... واقعا اگر قرار میبود اینطوری خانم انجلینا بیدار شوند من تمام وقتم را برای شما میگذاشتم تا باهم بجنگیم..!
و خندید
شوال_ این خیلی عجیب است... از شما تشکر میکنم اما حالا را بدون دعوا به من گوش دهید... خانم انجلینا شاید بابت بیهوشی طولانی مدت که داشته برای چند ساعتی بیخود رفتار کند اما حالا تا ان چند ساعت بگدارید کمی آرام بگیرد و چندی به درون خود بپردازد و بداند کی بوده!
سرم را تکان دادم و از جا بدون رها کردن دستش برخاستم..
شوال_ میتوانید انجلی خانم را به اتاق بیمار بستری کنید بعد ازیناش لازم به اینها نیست.!
پرستاران اورا به اتاق های عادی انتقال دادند... و گفتند باید آرام باشد و اورا خسته نسازیم..
اما من دستش را که رها نمیکردم همینطوری کنارش نشستم به او نگاه کردم و انجلینا از پنجره به بیرون نگاه میکرد.....
alef_sevan_آسوده_مستعار#
449
0
0
2
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:12
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
به حرفش پریدم و با فریاد گفتم
عیاذ_ نمرده....! گوش هایت را باز کن خانم شوال...! انجلینا زندهست.. احساس دارد و تو تقاص این نوع داکتر بودنت را خواهی داد!
شوال_ تو هم این تقاص این نوع برخورد را با یک داکتر خواهی داد...! اجازه اینکار را نداری... برای بار اخر میگویم برو بیرووون!
روی مانیتور و گراف قلب انجلینا نگاه کردم شدیدا داشت تعییر میکرد...
شوال_ تا نگهبانین و پولیس ها نرسیدند بروووو!
عیاذ_ من انجلینا را رهاااا نمیکنم... من دستش را رها نمیکنم! نمیییکنم!
انجلینا
عیاذ دستش را بسویم دراز کرد...
عیاذ_ برگرد عشقم... برگرد تو مگر ناراحتی مرا روا میداری؟؟؟
اشک هایم از گوشههای چشمممیریخت و از گوش هایم میگذشت روی خاک...
آنجلینا_ ترا خدا خودت را ناراحت نکن... من باید بروم...!
از انسو پدرم گفت
علیهان_ برو دختررمم نیا اینجا... هنوز خیلی زود است.. برو!
عیاذ دستش را نزدیک تر کرد...
سرم را به طرفین تکان دادم
عیاذ
از گوشه های چشمش داشت اشک میریخت... لبخندی به لبانم نقس بست در حالیکه اشک هایم را پاک میکردم شوال گفت
شوال_ لطفا اجازه دهید ما به بیمار رسیدهگی کنیم برو بیرون اقای عیاذ..اینجا جای تو نیست تو چطور ادمی هستی...!؟؟
عیاذ_ من فقط یکبار بدقولی کردم اما بار دیگر انجااااام نمیدهممممم!
شوال_ چه کار داری میکنی؟؟؟
عیاذ_ گفتم که... جای که انجلیناست منم هستم... من انجلینا را تنها نمیگذارم.... یکبار تنهاااایش گذاشتم بار دیگه نمیگدارم!
شوال_ شما مرا مجبور میکنید که پولیس را خبر کنم این سو بیا... تا کارم را انجااام دهم بیا بیرووون!
ایسل هم از پشت پنجره مارا نگاه میکرد با اشک چشمانش را اطمینان بخش بست..!
عیاذ_ من جایی نمیروم... تو بروووو بیرون من انجلی را رها نمیکنم هر جا اوست منم هستم..!
شوال_ پس یکبار دیگر سعی میکنم... اگر نتیجه نداد دستگاه هارا قطع میکنیم... این دختر مرده دیگر...!
عیاذ_ خامووووش! من حتی در جهنم با انجلینا میروم... دیگر دست انجلی را رها نمی کنم من یک بار وعده تو خالی دادم! بار دیگر نه... حتی اگر برود منم میروم..!
آنجلینا
آنجلینا_ نه عیاذ تو نیا... تو ناراحت شوی قلبم اتش میگیرد برو... بگدار من بروم به راهم..!
علهیان_ دستش را بگیر دخترم بروووو با او!
عیاذ در حالیکه لبخند گوارا و اعوا گرانهی در لب داشت گفت
عیاذ_ من دیگر رهایت نمیکنم... حتی اگر غول هم جلوی ما ایستاده شود .... زندگی ادامه دارد... با خوشی ها بدور از عم ها وعده میدهم... اینبار خیلی تلاش کردم... اینبار بدقولی نمیکنم! عشقم...!
آنجلینا_ دلم را نمیشکنی؟؟
عیاذ چشمانش خندید و سر خود را به طرفین تکان داد
آنجلینا_ اما تو صدایم را نشنیدی!
عیاذ_ بعد ازین حتی دستان ما از هم جدا نخواهد شد.. بیا.. دستم دراز است سویت.. لطفا!
آنجلینا_ وعده است؟؟
عیاذ
عیاذ_ وعده میدهم رهایت نکنم عشقم!
شوال خانم دیگر هیچی نگفت فقط با حیرت به من و او نگاه میکرد
شوال_ یعنی چه؟؟؟
عیاذ_ انجلیناااا فقط دستم را محکم بگیر... دستم را محکم به دستت فشار بده... نگاه... دیگر رهاااا نمیکنم یکبار دیگر فقط یکبارررر دیگر شانسم بده!
عیاذ_ برگرد برگرد با هم زندگی خوش را آغاز میکنیم نروووو
آنجلینا
عیاذ_ نرووووو دستم را بگیررر!
دستم را به تدریج اهسته آهسته بلند کردم ولی زحمت ندادم که به دستش برسانم
عیاذ_ میرسیم.. به هم میرسیم... عشق ما پایدار است افتاب از میان دستان ما طلوع میکند..
در فاصلهی دستان من و عیاذ افتاب هم بلند شده بود تازه...!
عیاذ_ بیا..! بیا... عشق مارا نجات میدهد..!
عیاذ
از چشمان انجلینا سیلاب اشک جاری میشد، پلکانش میپرید و حتی به دستانش اهسته اهسته به دستممیخورد..
شوال کاملا حیرت برده بود
آروین در همین حال با دوش داخل شد و تعقبش آیسل
آیسل_ انجلینا برمیگردد!
آروین_ عیااااذ..!
آنجلینا
بلند شدم و نشستم در حالیکه آفتاب به چشمانم میدرخشید
دستم را محکم به دست عیاذ گذاشتم و آفتاب از میان دستان ما عبور کرد...
با کمک عیاذ بلند شدم در حالیکه دستان ما به هم قفل شده بود و همینطور چشمانما....
اما یکباره احساس کردم از جا بلندی پاه ام لیز خود و افتادم...
اما احساس اینکه دست کسی به دستم بود را داشتم...
آن دستان دستان عیاذ بود.....
***
چشمانم را باز میکنم اما انگار مژگانام به هم سرش شدهاند..
ذهنم سفید بود و هیچی را نمیتوانستم پروسس کنم ویا بهیاد بیاورم...
منکی بودم.؟؟ کجا بودم.؟؟ کی هستم.؟؟ کجا قرار دارم.؟؟ اصلا کلمات را به یاد نداشتم..برای سخنگفتن انگار کودک...
448
0
0
2
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:12
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
عیاذ_ برگرد خوشحال خواهیم بود... هیچ مشکل راه مارا سخت نخواهد کرد... برایت قول میدهم...!
سرم را به طرفین تکان دادم... در حالیکه دامن های لباس زمردین و ملکهیام را مشت دستانم گرفته بودم.
به مقبرههای جلویم نگاه کردم
عیاذ_ من خستهامممم میخوااااهم هیچکس آسیب نبیند... هیچکس گریه نکندددد.. هیچکس زار نشود.... من خسته ام!
یکی قبر پدرم بود.. یکی مادرم... یکی برادرم...
عیاذ
تا بخش مراقبت های درماین دویدم و دویدم اما اورا در اتاقش برده بودند.. و جلویش یک نگهبان ایستاده بود..
چون یک درب شیشهی داشت میتوانستم ببینم..
میخواستپ داخل بروم که نگهبان گفت
نگهبان_ در اتاق مراقبت های درمانی اجازه ورود همراهان بیمار را نمیدهیم..!
عیاذ_ چه داری میگویی برای خودت؟؟؟ چطور من داخل نروم... میخواهی انجلینا را تنها بگدارم!
نگهبان_ چیزی که به ما دستور داده شده..!
تا میخواستم دهن باز کنم که صدای اروین از عقبم آمد
آروین_ عیاذ... بیا برادر.. اینجا اجازه ورود نیست..!
برگشتم و با خشم از یقهی اروین گرفتم
آروین_ حق داری اما ارام باش......
عیاذ_ تو مگر کاری کرده نمیتوانی تو داکتر اینجا نیستی مگر؟؟؟ انجلینا دوباره به اتاقش بر میگردانید..!
اروین مرا از خود دور کرد در حالیکه داشتم داد میکشیدممرا نزد انجلی بگذارند...
و در دهلیز روی چوکی نشستم..
آروین_ بگیر آب بخور..
عیاذ_ نمیخواهم!
اروین هم تلاش نکرد و کنارم نشست
هاریکا_ پس؟؟ چه میشود یعنی... ناامید شویم؟؟
در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود اینرا گفت
آیسل_ نه... انجلینا هنوزم عکس العمل نشانمیدهد! نمیشه یکی را کشت!
**
آیسل
چند ساعتِ بود که بی هیچ در بیمارستان نشستیم..
و در فکر این هستم که چطور میتوانم کاری انجام بدهم..
انجلینا بدون هیچ بیدار نمیشود... من باید کاری انجام دهم...
دو دستی به زانوهایم زدم و سرم را بلند کردم
آیسل_ عیاااذ؟؟؟
بسویم نگاه کرد
آیسل_ وقتی با انجلینا حرف میزنی عکسالعمل نشان میدهد؟؟؟
عیاذ_ مواقعی..اغلبا!
آیسل_ آنهم اغلب زمانیکه... روی نکته ضعفاش میرویم!
ابرو های عیاذ از گنگ و سوالی بودن به هم گره خورد..
آیسل_ نکته ضعف او تویی عیاااذ! پس.. پس... اهممم
چندی به فکر فرو رفتم و با جرقهی در ذهنم گفتم
آیسل_ عیاذ یادت است همان یکماه قبل.. وقتی برش گفتی رهایت میکنم عکس العمل نشان داد مانند او چندین بار دیگر یا هم جالا که با شوال خانم داشتی میستیزیدی وضعیت انجلی به تغییر کردن شروع کرد....
**
با خشم و اشک که در چشمانم بود قاطع با قامت راست و قدم های بلند بسوی بسوی بخش مراقبت های درمانی میرفتم...
رفتم جلو دستگیره اتاق را بر دست گرفتم که یکباره نگهبان مرا محکم گرفت
نگهبان_ کجا میروید خانم محترم، اینجا محل دخول همراهان بیمار نیست... لطفا!
آیسل_ دور شو... من باید نزد دوستم باشممم دوووور شو از من!
نگهبان_ ازینجا بروید خانم... هله کاری نکیند که به شوال خانم اطلاح بدهم!
آیسل_ بروووو به هر کس که خبر میدهی... من باید داخل باشم...
اما نگهبان مرا کشان کشان.... در حالیکه فریاد هایم به هوا بود از انجا دور کرد...
و به کسی تماس گرفت..
عیاذ
با اینکه آیسل را نگهبان کشیده به بیرون از دهلیز مراقبت های درمانی.. منم سریع دویده از موقع استفاده کردم وارد اتاق شدم
دست انجلینا را گرفتم و بوسیدم..
عیاذ_ برگشتم... گفتم تنهایت نمیگدارم عشقم... لطفا تو هم بیدار شو... بیدار شو عشقم ببین تنهایت نگذاشتم تو هم تنهایم نگدار...!
جبین انجلینا بوسیدم مو هایش را کنار زدم..
عیاذ_ خیلی دلم تنگات است عشقم بیدار شو.. باهم خیلی خوشحال زندگی میکنیم...
انجلینا
کنار مقبره پدرم دراز کشیدم... اما هنوزم صدای عیاذ میامد
آنجلینا_ جای من در ان جهان نیست عیاذ!
عیاذ_ بیدار شو باهم خیلی خوشحال خواهیم زندگی کرد!
عیاذ
در حالیکه با عجله به انجلینا میگفتم بیدار شود... داکتر شوال با همان نگهبان رسید
شوال_ این کارتان کاملا غیر قانونی است... حالا خواهید دید!
و گوشی خود را بیرون کرد
عیاذ_ خانم داکتر، من از نزد انجلینا دور نمیشوم و باید اینرا مثل ادم بدانی... من انجلینا را تنها نمیگذارم!
او که فریادگونه حرف میزد
شوال_ حالا تا اینقدر که مرا توهین میکنی... در اینجا اجازه ورود نیست.....! برو بیروووون!
عیاذ_ نمیییییروم... نمیروم... شما باید ازینجا بیرون بروید و مرا با انجلینا تنهابگذارید..!
شوال_ اینهمه دعوا جلوی بیمار کار خوب است البته که این بیمار خیلی وقت است که مرده.......
474
0
0
2
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:11
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
رمان #حس_مبهم
قسمت #شصت_چهار
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده
----------------------
تابیدن افتاب روی گُل
هاریکا
هنوز نگاهش به آن گوی چراغ برفی بود.. دستان زیر الاسته کنار تخت انحلی نشسته... فروریخته.. و اندوهگین..
هاریکا_ یکماه شد... اما هنوزم دل نمیکند چشمان خود را باز کند!
از پشت پنجره اتاق به داخل نگاه میکردم... آیسل وارد اتاق شد و چوکی را کشید انسوی تخت انجلی نشست.
آیسل_ خیلی عذر کردیم... اما چشمانش را باز نمیکند..!
عیاذ_ باز میکند.!
آیسل_ کاش باز کند و ببیند قشنگیها انتظارش را میکشند..!
عیاذ_ هنوزم نتوانستم دل انجلی را بدست بیاورم از واقعه آن یکماه پیش دلش ازم گرفته است!
آیسل_ پس دلش را بدست بیاور!
عیاذ_ چطور؟؟
آیسل_ خیییلی با او حرف بزن خیلی... التماساش کن..!
عیاذ_ نمیشه!
آیسل نفس عمیقی گرفت، آرنج دستش را به زانو هایش و دستانش را زیر زنخ خویش گره بست..!
آنا روی چوکی های بیمارستان نشسته بود و سر خود را پایین گرفته محکم گرفته بود...
منم رفتم کنارش نشستم..
آیسل
داخل اتاق بودم که داکتر شوال با یک پرستار وارد اتاق شد...
شوال_ سلام صبح تان بخیر!
عیاذ_ صبح بخیر!
داکتر شوال جلو امده وضعیت انجلی را بررسی نمود و گفت...
شوال_ خیلی معذرت یمخواهم اینرا میگویم اما اتاق مراقبت های ویژه را باید تخلیه کنیم!
عیاذ از جا برخاست و با ابرو های گره خورده گفت
عیاذ_ یعنی چه پس به کجا انتقالش میدهید!
شوال_ بخش درمانی... اینجا برای بیماران دیگر هم هستند... پرستار..!
و اشاره داد تا تخت را انتقال دهند..
از جا برخاستم و نمیدانستم داشتند چه کار میکردند
عیاذ_ یک لحظه... هیچ کس کاری انجام نمیدهد!
به پرستار گفت..
عیاذ_ از جایت تکان نمیخوری ورنه خیلی برت بد میشود... خانم شوال ما پول اینجا را میدهیم حق ندارید که بیمار مارا از مراقبت های ویزه انتقال دهید..!
شوال_ مگر برای ما پول شما مطرح است اقای محترم؟؟؟ پول همه چیز نیست.. فقط باید مشکل مارا هم در نظر بگیرید!
عیاذ_ به هیچ وجه... انجلی را از جایش بیجا نمیکنید..
شوال_ آقای محترم کاری نکنید که به نگهبانین اطلاح بدهم.. بگذارید ما کار خود را انجام دهیم!
آیسل_ یازنه کاری کن!
با خشم به پرستار کرد
شوال_ عجله کن!!!
عیاذ_ نهخیررررر! گفتم که... باید مثل آدم به حرف هایم گوش بدهید اجازه اینکار را ندارید!
انداکتر با خشم و غضب گفت
شوال_ در اصل شما حق این طور برخورد را با من ندارید این کارتان اوج حماقت است چطور میخواهید بابت یک مریض که یکماه شد بیدار نمیشود چندیدن بیمار دیگر انتطار بکشد...؟
عیاذ_ چه؟؟ یعنی شما میگویید که هیچ امیدی برای بیدار شدنش نیست ها؟؟؟ حالاااا از مراقبت های ویژه بیرونش میکنید روز بعد دستگاه هارا خاموش میکنید هیمنطور؟؟؟
شوال_ با من زد و کن نکن دور شو از سر راهم... البته که... کی یک بیمار را تا به قیامت به کما نگهمیدارد؟؟؟؟؟
عیاذ_ شما میدانید این کار تان یک نوع کشتار است از عمد اینکار را میکنید اما من اجازه نمیدهم یک ذره هم انجلی از جایش دور کنید!
روی مانیتور نگاه کردم ضربان قلب و بعضی چیز های که من ازشان سر در نمیآوردم شروع به تغییر کردن میکرد..
یا فریاد گفتم
آیسل_ دارد چیزی تغییر میکند...!
شوال دست از دعوا برداشت و شروع به بررسی انجلی کرد...
بعد از دقیقهی بررسی گفت
شوال_ اینها عادیاند..پرستار...!
تخت انجلی را به حرکتآوردند و از مراقبت های ویژه بیرونکردند..
آیسل_ عیااذ؟؟
عیاذ به جاب خالی انجلینا نگاه میکرد.. مثل کالبد
آیسل_ لالاجانم لطفا به خود بیا انجلی بیدار میشود..
و از بازو هایش محکم گرفتم
عیاذ_ امیدی ندارند.!
آیسل_ دارند... اینها داکتر هستند هر چیز میگویند اما انجلینا دختر قوی است!
عیاذ_ او بیدار میشود؟؟،
آیسل_ بله میشود، میشود!
عیاذ دستان مرا پس زد و با دوش از اتاق بیرون شد...
منم از تعقیبش رفتم تا بیرون از اتاق اما او دوید و رفت دنبال انجلی..!
با چشمان اشکبار به انجا نگاه میکردم که هاریکا از من سوالات را پی هم میپرسید..
****
آنجلینا
میدویدم بسوی قبرستان... و عیاذ از عقبم میدوید...
همه گیاز دور به چشم ناامیدی به مننگاه میکردند...
دست و پا گم کرده بودم...
چرخیدم و به همه جا نگاه کردم مقبره ها بود... کسانی که تنهای تنها در تاریکی خوابیده بودند...
لعاب دهانم را قورت دادم...
عیاذ_ انجلینااااا تو نباید مرا تنها بگذاری.. تو مرا در این شرایط سخت تنها نمیگذاری..!
عیاذ_ ما چقدر احساس هارا یکجا تجربه کردیم چطور میخواااهی بروی؟؟
448
0
0
3
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده_فاطمه _سما
---
*قسمت سوم: روزهای سخت در کابل*
زندگی در کابل برای کبوتر آسان نبود. مادرش که مریض بود و نمیتوانست به طور کامل مسئولیتها را به دوش بکشد، همواره به سختی در قالینبافی مشغول بود. کبوتر نیز در این مسیر همراهی مادرش کرد، اما هر دو به خوبی میدانستند که این شغل به هیچ وجه قادر به تأمین هزینههای روزانه زندگیشان نبود.
اما کبوتر هیچ وقت تسلیم نشد. او همیشه در دلش به این میاندیشید که روزی از این وضعیت خارج خواهد شد. او که در دلش آرزوی نقاش شدن داشت، در دلش سوخت که هیچ فرصتی برای تحقق آن نداشت.
کبوتر در محلهای که در آن زندگی میکرد، متوجه مکتب نزدیکی شد. او هر روز از کنار آن رد میشد و گوشهای از ذهنش را درگیر میکرد. "چطور میتوانم روزی به مکتب بروم؟" سوالی بود که هر روز در ذهنش جولان میداد.
یک روز، وقتی در کنار دروازه مکتب ایستاده بود، یکی از معلمان با مهربانی به او نزدیک شد. این معلم زنی به نام زینب بود که خودش از خانوادهای فقیر و در عین حال اهل علم و ادب آمده بود. او متوجه علاقهی کبوتر به آموزش و یادگیری شد و روزها با کبوتر در تماس بود، برایش کتاب میآورد و او را در مسیر یادگیری کمک میکرد.
کبوتر با وجود تمام مشکلات و کمبودها، توانست خواندن و نوشتن را بیاموزد و اولین بار بود که حس میکرد چیزی در زندگی به دست آورده است. او در دل میگفت: "من میتوانم چیزی بیشتر از این باشم."
---
456
0
0
2
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده_فاطمه_سما
---
*قسمت دوم: ورود به کابل و رویای جدید*
زمان گذشت و روزی پدر کبوتر بر اثر بیماری درگذشت. این اتفاق در زندگی کبوتر مانند یک زلزله بود. همهچیز تغییر کرد. بعد از مرگ پدر، زندگی مادر کبوتر تبدیل به یک مبارزه روزانه برای زنده ماندن شد. رسم و رسومات ناپسند در آن زمان باعث شد که مادر کبوتر با شوهر جدیدش، ایور، ازدواج کند. ایور هرچند جوان و تازهکار بود، اما به دلیل سن کمی که از مادر کبوتر داشت، نتوانست زندگی را برای خانواده بهتر کند. بلکه با فروش زمین کوچک و ارثیهای که از پدر کبوتر بهجا مانده بود، آنها را مجبور کرد تا به کابل بیایند.
کبوتر تنها 13 سال داشت که به کابل رسید. او تا آن زمان هیچگاه ندیده بود که شهری با این اندازه بزرگ و شلوغ وجود داشته باشد. وقتی وارد کابل شدند، کبوتر از خود بیخود شد. صدای بوق ماشینها، تکاپوی مردم و تنوع فرهنگها و لباسها همه برایش تازه و گیجکننده بودند.اولین چیزی که نظر کبوتر را جلب کرد، تفاوتهایی بود که در کابل میدید. دختران در کابل آزادانه به مکتب میرفتند و با لبخندهای بیخیالی در کنار هم مینشستند. کبوتر هرگز چنین آزادیهایی نداشت. در ده شان، دختران تنها به کارهای خانه میپرداختند و هیچگاه فرصت تحصیل نداشتند. در کابل، او این تصویر جدید را با دقت و کنجکاوی نگاه میکرد. در دلش، امید و آرزوهای جدیدی به وجود آمد که حالا دیگر به واقعیت نزدیکتر از همیشه به نظر میرسید.
---
445
0
0
1
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان:
نویسنده: فاطمه _سما
---
*قسمت اول: دوران کودکی کبوتر در بدخشان*
کبوتر در خانهای ساده و کوچک در قلب بدخشان متولد شده بود. خانهای که دیوارهای خشتی آن با مرور زمان ترک خورده بودند، پنجرههای کوچکی داشت که نور ضعیفی از آنها به داخل میتابید. زمینهای اطراف خانه از نظر زراعت چندان حاصلخیز نبودند، اما پدر کبوتر همیشه میگفت: "زمین همیشه سخاوتمند است، فقط باید درک کنی چگونه از آن بهره ببری." این حکمت پدر بود که همیشه در دل کبوتر به یادگار میماند.
پدرش کشاورز بود. زمین کمی داشت، اما حاصلات خوبی میگرفت. برای کبوتر، هر روز کاری جدید و سخت بود. کبوتر از همان دوران کودکی با کارهایی چون جمعآوری چوب، حمل آب و دانه دادن به حیوانات درگیر بود. اما آرزوهایی در دلش میپروراند که در آن محیط کوچک و فقیرانه دور از دسترس به نظر میرسیدند. او همیشه میگفت: "من میخواهم نقاش شوم، میخواهم دنیای خود را با رنگها بسازم."
مادرش که همیشه در سایهی عشق به خانواده و نگرانیهای روزمره زندگی محو شده بود، هیچوقت نتوانست آرزوهای کبوتر را به طور جدی ببیند. او تنها میدید که دخترش در حال رشد است، اما نگران آیندهای بود که نمیدانست چه سرنوشتی خواهد داشت. برای مادر، بزرگترین دغدغه تأمین نیازهای روزمره خانواده بود.روزها مانند باد میگذشتند و کبوتر از پشت پنجرههای کوچک خانهاش، به آسمان بلند و وسیع نگاه میکرد. آنجا دنیایی از آرزوهای بیپایان بود. این آرزوها در دل کبوتر رشد میکردند، اما واقعیت زندگیاش هر روز او را بیشتر به زمین میکشاند.
---
464
0
0
3
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
465
0
1
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت یازدهم: شراکت جدید، عشق جدید*
چند ماه بعد، کبوتر و اسد با یکدیگر تصمیم گرفتند که شراکت جدیدی در تجارت شروع کنند. کارشان به قدری موفقیتآمیز شد که نامشان در سطح شهر شناخته شد. هرچند کبوتر و اسد با گذشتهی پر از درد و تحقیر روبهرو بودند، اما چیزی که اکنون مهم بود، این بود که آنها با تلاش و پشتکار به موفقیتهای بزرگی دست یافته بودند.
اما کبوتر هنوز در دلش یک پرسش بزرگ داشت: "آیا من میتوانم دوباره به اسد اعتماد کنم؟"
یک روز اسد به او نزدیک شد و گفت: "کبوتر، من میدانم که نمیتوانم تمام اشتباهات گذشتهام را جبران کنم، اما امیدوارم که یک روز بتوانی به من اجازه دهی که دوباره وارد قلبت شوم."
کبوتر نگاهش را از اسد برداشت و گفت: "اسد، من برای خودم تصمیم میگیرم. اما این بار، هیچچیز نمیتواند قلبم را دوباره شکست دهد."
و همینطور، روزها گذشت و رابطه آنها هر روز قویتر و پایدارتر میشد. کبوتر و اسد، که روزی در برابر هم ایستاده و قلب یکدیگر را شکسته بودند، حالا در کنار هم بودند و با همکاری یکدیگر، دنیای جدیدی را میساختند.
این داستان به پایان خوشی رسید، جایی که دو نفر از گذشتههای پرفراز و نشیب خود عبور کردند و توانستند عشق و احترام را در زندگیشان دوباره پیدا کنند.
---
داستان کبوتر نشان میدهد که هیچچیز در زندگی دائمی نیست. سختیها و مشکلات زندگی نمیتوانند مانع از پیشرفت و موفقیت بشوند. کبوتر با تلاشهای فراوان و ارادهای محکم، توانست به آرزوهایش برسد و به دنیای جدیدی وارد شود.
فاطمه_سما
472
0
1
2
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت دهم: در آغوش گذشته و آینده*
روزها به سرعت میگذشت و کبوتر به تدریج روابط کاریاش با اسد به سطحی عمیقتر میرسید. هرچند که اسد هنوز آن پسر مغرور گذشته نبود، اما گاهی اوقات کبوتر در دلش تردیدهایی میکرد. آیا اسد واقعاً تغییر کرده بود؟ آیا او میتوانست کبوتر را از آن دردهای گذشته آزاد کند؟ شاید هنوز زخمهای زیادی در قلب کبوتر وجود داشت که به سختی التیام مییافت.
یک روز وقتی که با اسد در دفترشان نشسته بودند و در مورد پروژهای جدید صحبت میکردند، اسد به طور غیرمنتظرهای گفت: "کبوتر، من همیشه میخواستم از تو عذرخواهی کنم. یادم میآید وقتی به تو بیاحترامی کردم، چطور دلت را شکستم. امروز میدانم که چقدر اشتباه کردم."
کبوتر با آرامش به او نگاه کرد. شاید هیچ چیزی برای درمان آن دردها وجود نداشت، اما حداقل اسد حالا قادر بود به اشتباهات خود اعتراف کند. این حرفها، که تا پیش از این برایش یک آرزو بودند، حالا تبدیل به واقعیت شده بودند.
"اسد، نمیتوانم تمام آن چیزی که از تو در گذشته تجربه کردم، فراموش کنم. اما من از آن لحظات آموختم و امروز دیگر از گذشته نمیترسم." کبوتر با صدای آرام و مطمئن ادامه داد: "من حالا به خودم احترام میگذارم و زندگیام را برای خودم میسازم. ما هر دو از گذشتههایمان عبور کردهایم."
اسد سکوت کرد. او میدانست که کبوتر دیگر آن دختری نیست که بخواهد قلبش را بیحساب در اختیار کسی بگذارد. او هم رشد کرده بود. درست مثل کبوتر که به یک زن مستقل تبدیل شده بود، اسد نیز به یک مرد بالغ و پخته تبدیل شده بود.
آن روز، وقتی جلسه به پایان رسید و اسد و کبوتر از دفتر بیرون آمدند، در دل کبوتر یک احساس عجیب و جدید وجود داشت. دیگر به گذشته فکر نمیکرد، بلکه به آینده و تصمیماتی که باید میگرفت، فکر میکرد.
---
437
0
1
2
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
----
*قسمت نهم: انتخابهای جدید و تغییرات*
گذشت زمان کبوتر را نه تنها از نظر مالی، بلکه از نظر شخصیتی نیز به طور کامل تغییر داده بود. او اکنون زنی مستقل و قدرتمند بود. با گذشت هر روز، توانسته بود کنترل زندگی خود را به دست بگیرد و گذشتهی تلخ و رنجآورش را پشت سر بگذارد. اما همچنان در دلش جایی برای عشق وجود داشت، جایی که نمیتوانست آن را از یاد ببرد.
اسد در زندگی جدید کبوتر حضور پررنگی پیدا کرده بود. هر چند رابطهشان به عنوان همکار بود، اما نگاههایی که بین آنها رد و بدل میشد، نشان از تغییرات زیادی در هر دو نفر داشت. اسد که در گذشتهاش با غرور و خودخواهی رفتار کرده بود، حالا به فردی پشیمان و مسئولیتپذیر تبدیل شده بود. او به تدریج فهمیده بود که همیشه کسانی که دوستشان داریم، بزرگترین گنجینههای زندگیمان هستند.
کبوتر اما، همچنان احساس میکرد که نمیتواند تمام آنچه را که از اسد گرفته بود فراموش کند. شاید برای برخی از آدمها، بازگشت به گذشته و عاشق شدن دوباره کاری طبیعی بود، اما برای کبوتر این مسئله پیچیدهتر بود. او تمام آن دردها و لحظات سختی که در کنار بیاحترامی اسد گذرانده بود، هنوز در قلبش به عنوان زخمی عمیق باقی مانده بود.
یک روز بعد از جلسه کاری، کبوتر به خانه برگشت و روی تختش دراز کشید. ذهنش پر از سوال بود. آیا او باید اجازه دهد که گذشتهها دوباره به زندگیش بازگردد؟ آیا میتوانست به اسد فرصت دوباره بدهد؟ یا باید به مسیر خود ادامه میداد و از هرگونه ریسک جدید خودداری میکرد؟
در همین زمان، یاد یکی از نصیحتهای خانم زینب افتاد که همیشه به او گفته بود: "زندگی یک سفر است، کبوتر. از آن لذت ببر، و اگر برای کسی چیزی احساس میکنی، نگذار گذشته مانع از پیشرفتت شود. تو سزاوار آن هستی که شاد باشی."
این جمله برای کبوتر مانند یک چراغ روشن در تاریکی ذهنش بود. او تصمیم گرفت به جای این که خود را در گذشته و خاطرات گم کند، به آینده و خود واقعیش فکر کند. شاید زمان آن رسیده بود که دوباره با اسد روبهرو شود، اما این بار از جایگاه قدرت و اعتماد به نفس.
---
450
0
1
1
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت هشتم: بازگشت اسد به زندگی کبوتر*
سالها گذشت و کبوتر به موفقیتهای زیادی رسید، اما عشق از دست رفتهاش همیشه در دلش باقی ماند. روزی وقتی به دفتر کارش در کابل وارد شد، با یک شگفتی عظیم روبهرو شد. شریک جدیدش کسی نبود جز اسد.
اسد که حالا دیگر به یک مرد بالغ و پخته تبدیل شده بود، از دیدن کبوتر شگفتزده شد. او با کبوتر احوالپرسی کرد و در لحظهای که دست در دست هم دادند، نگاههایی میان آنها رد و بدل شد که از آن لحظه به بعد هیچوقت فراموش نمیشد.
اسد که حالا از اشتباهات گذشتهاش پشیمان بود، به کبوتر گفت: "من درک میکنم که چقدر اشتباه کردم. تو دختری بودی که در بهترین حالت میتوانستم در کنارش باشم، اما به تو بیاحترامی کردم."
کبوتر به او پاسخ نداد. او این بار دیگر اجازه نمیداد کسی قلبش را بشکند. اما به دلش گفت: "من به خودم قول داده بودم که هیچوقت برای کسی نباشم، مگر برای خودم."
---
.
433
0
1
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت هفتم: شکست، تغییر و پیروزی*
کبوتر با تمام دردهایی که داشت، از هیچکدام از تلاشهایش دست نکشید. او تصمیم گرفت که تمام انرژیاش را صرف خودش کند. او به تحصیلاتش ادامه داد و همچنان با خانم زینب درس میخواند. هر روز در دلش این جمله را میگفت: "من باید موفق شوم، باید زندگیام را خودم بسازم."
بعد از چند سال، کبوتر به دختری تبدیل شد که خیلیها آرزو داشتند جای او باشند. او نه تنها یک دختر تحصیلکرده، بلکه یک زن مستقل و موفق شد. کبوتر به یک زن تجارتپیشه تبدیل شد و کارهای مختلفی را شروع کرد. او از تمام مشکلات گذشتهاش آموخت و به شخصیتی با اعتماد به نفس و موفق تبدیل شد.
اما در دلش هنوز عشق به اسد مانند یک زخم تازه باقی مانده بود. او از دست دادن عشقش را فراموش نکرده بود و همچنان به خود میگفت: "چطور ممکن است کسی مثل من، از کسی که دوستش داشتم، طرد شود؟"
---
---
466
0
1
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت ششم: اولین شکست در عشق*
در کنار تمام تلاشهایش، یک روز کبوتر قلباً به پسر خانم زینب، اسد، که در همان مکتب درس میخواند و همیشه با نگاهی مغرور و بیاعتنا به اطراف نگاه میکرد، دل بست. اسد همیشه در دنیای خودش غرق بود، یک پسر با استعدادی خارقالعاده که همیشه در درسهایش پیشرو بود. کبوتر نمیتوانست جلوی احساسات خود را بگیرد. او در دلش میگفت: "چطور میشود این پسر را دوست نداشته باشم؟"
اسد برای کبوتر، نه تنها یک پسر معمولی، بلکه نماد موفقیت و نبوغ بود. کبوتر از خود میپرسید: "اگر او روزی به من توجه کند، آیا من میتوانم به آرزوهایم برسم؟"
یک روز وقتی به طور غیرمنتظرهای به دلش جرات داد، تصمیم گرفت احساساتش را به اسد بگوید. او در دلش گفت: "اگر حتی نتوانم او را داشته باشم، حداقل میتوانم احساسات خود را ابراز کنم." در آن لحظه، وقتی با قلبی پر از امید و ترس به اسد نزدیک شد، گفت: "من... من تو را دوست دارم."
اما اسد با لبخند تمسخرآمیزی جواب داد: "تو که هنوز سواد نداری، چطور میتوانی مرا دوست داشته باشی؟" این حرف، مانند پتکی به قلب کبوتر فرود آمد. او دچار شکست شد و احساس کرد که جهان روی سرش خراب شده است.
"چطور میتوانستم اینقدر احمق باشم؟" کبوتر در دلش فریاد زد. این جملات همیشه در گوشش تکرار میشد. اما او میدانست که باید از این درد عبور کند.
---
422
0
1
DastanSara | داستان سرا
7 Feb, 21:06
Telegram'da ochish
Ulashish
Shikoyat qilish
دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت پنجم: تلاشهای بیپایان*
سالها گذشت. کبوتر 17 ساله بود و حالا از آن دخترک بیخبر و بیپناه به یک دختر با اعتماد به نفس تبدیل شده بود. او همچنان در تلاش بود تا خود را از دنیای فقر و تحقیر نجات دهد. در دوران نوجوانیاش، هر روز با مادر و برادرانش دست و پنجه نرم میکرد. زمانی که مادرش به علت بیماری، بیشتر وقتها از خانه بیرون نمیرفت، کبوتر مجبور بود همه کارهای خانه را به دوش بکشد.
گاهی اوقات کبوتر ساعتها به قالین بافی مشغول میشد تا خرچ خانه را تأمین کند، اما در دلش همواره این آرزو را داشت که روزی بتواند به مکتب رفته و به دنیای بزرگترها وارد شود. "من باید آیندهام را بسازم، باید از اینجا بروم، باید بیشتر از این باشم!" این جملات همیشه در ذهنش میچرخید.
کبوتر وقتی در کنار قالینها نشسته بود و دستانش زخمی میشد، بیشتر از هر زمان دیگری به آینده میاندیشید. او میخواست روزی نقاش شود، دنیای خودش را با رنگها بسازد، اما برای رسیدن به این هدف بزرگ، باید خیلی سختی میکشید.در همین دوران بود که به صورت پنهانی تصمیم گرفت به مکتب برود. کبوتر در روزهای آزاد خود، از دروازهها و دیوارهای کوتاه مکتبها عبور میکرد، تا بتواند از گوشهای به درسهای معلمان گوش بدهد. او در دلش امید داشت که روزی بتواند در کلاس درس نشسته و همراه با دیگران تحصیل کند.
یک روز، در حالی که کبوتر در حال عبور از مکتب بود، معلمی به نام خانم زینب که متوجه نگاههای کنجکاو کبوتر شده بود، به سمتش آمد. او در ابتدا از کبوتر خواست تا بیاید و از او درس بگیرد. کبوتر به شدت ترسید، اما خانم زینب با مهربانی گفت: "اگر میخواهی درس بخوانی، من میتوانم به تو کمک کنم."
این روز شروع یک فصل جدید در زندگی کبوتر بود. از آن روز به بعد، خانم زینب برای کبوتر کتابهای مختلف آورد و شروع به آموزش او کرد. کبوتر با علاقهای بیپایان یاد میگرفت، هر واژهای که میآموخت، مانند یک جواهری در ذهنش ثبت میشد.
---
427
0
1
2
20
ta oxirgi post ko‘rsatilgan.
Yana ko‘rsatilsin
24 080
obunachilar
Kanal statistikasi
Kanalda mashhur
خنده ات دائم ، غصه ات سطحی باد پدرم .. "احرار "
فیلم بادبادکباز داستان امیر و حسن، دو دوست در کابلِ پیش از جنگ را روایت میکند. یک خیانت تلخ راب...
#41874 post: Rasm
سنگین یی نگاهت آبم نموده جانا، در چشم سر نگنجد امواج بی انتها.. ✓ Lai Abrar ♾️
#دیالوگ🎬 _ماه اِمشب عجب زیبا جلوه مِیکند مگه نه دلآرامم؟! خنده ی شَیطنت آمیزی بر لبانش نقش بَست،...