دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
----
*قسمت نهم: انتخابهای جدید و تغییرات*
گذشت زمان کبوتر را نه تنها از نظر مالی، بلکه از نظر شخصیتی نیز به طور کامل تغییر داده بود. او اکنون زنی مستقل و قدرتمند بود. با گذشت هر روز، توانسته بود کنترل زندگی خود را به دست بگیرد و گذشتهی تلخ و رنجآورش را پشت سر بگذارد. اما همچنان در دلش جایی برای عشق وجود داشت، جایی که نمیتوانست آن را از یاد ببرد.
اسد در زندگی جدید کبوتر حضور پررنگی پیدا کرده بود. هر چند رابطهشان به عنوان همکار بود، اما نگاههایی که بین آنها رد و بدل میشد، نشان از تغییرات زیادی در هر دو نفر داشت. اسد که در گذشتهاش با غرور و خودخواهی رفتار کرده بود، حالا به فردی پشیمان و مسئولیتپذیر تبدیل شده بود. او به تدریج فهمیده بود که همیشه کسانی که دوستشان داریم، بزرگترین گنجینههای زندگیمان هستند.
کبوتر اما، همچنان احساس میکرد که نمیتواند تمام آنچه را که از اسد گرفته بود فراموش کند. شاید برای برخی از آدمها، بازگشت به گذشته و عاشق شدن دوباره کاری طبیعی بود، اما برای کبوتر این مسئله پیچیدهتر بود. او تمام آن دردها و لحظات سختی که در کنار بیاحترامی اسد گذرانده بود، هنوز در قلبش به عنوان زخمی عمیق باقی مانده بود.
یک روز بعد از جلسه کاری، کبوتر به خانه برگشت و روی تختش دراز کشید. ذهنش پر از سوال بود. آیا او باید اجازه دهد که گذشتهها دوباره به زندگیش بازگردد؟ آیا میتوانست به اسد فرصت دوباره بدهد؟ یا باید به مسیر خود ادامه میداد و از هرگونه ریسک جدید خودداری میکرد؟
در همین زمان، یاد یکی از نصیحتهای خانم زینب افتاد که همیشه به او گفته بود: "زندگی یک سفر است، کبوتر. از آن لذت ببر، و اگر برای کسی چیزی احساس میکنی، نگذار گذشته مانع از پیشرفتت شود. تو سزاوار آن هستی که شاد باشی."
این جمله برای کبوتر مانند یک چراغ روشن در تاریکی ذهنش بود. او تصمیم گرفت به جای این که خود را در گذشته و خاطرات گم کند، به آینده و خود واقعیش فکر کند. شاید زمان آن رسیده بود که دوباره با اسد روبهرو شود، اما این بار از جایگاه قدرت و اعتماد به نفس.
---
نویسنده _فاطمه _سما
----
*قسمت نهم: انتخابهای جدید و تغییرات*
گذشت زمان کبوتر را نه تنها از نظر مالی، بلکه از نظر شخصیتی نیز به طور کامل تغییر داده بود. او اکنون زنی مستقل و قدرتمند بود. با گذشت هر روز، توانسته بود کنترل زندگی خود را به دست بگیرد و گذشتهی تلخ و رنجآورش را پشت سر بگذارد. اما همچنان در دلش جایی برای عشق وجود داشت، جایی که نمیتوانست آن را از یاد ببرد.
اسد در زندگی جدید کبوتر حضور پررنگی پیدا کرده بود. هر چند رابطهشان به عنوان همکار بود، اما نگاههایی که بین آنها رد و بدل میشد، نشان از تغییرات زیادی در هر دو نفر داشت. اسد که در گذشتهاش با غرور و خودخواهی رفتار کرده بود، حالا به فردی پشیمان و مسئولیتپذیر تبدیل شده بود. او به تدریج فهمیده بود که همیشه کسانی که دوستشان داریم، بزرگترین گنجینههای زندگیمان هستند.
کبوتر اما، همچنان احساس میکرد که نمیتواند تمام آنچه را که از اسد گرفته بود فراموش کند. شاید برای برخی از آدمها، بازگشت به گذشته و عاشق شدن دوباره کاری طبیعی بود، اما برای کبوتر این مسئله پیچیدهتر بود. او تمام آن دردها و لحظات سختی که در کنار بیاحترامی اسد گذرانده بود، هنوز در قلبش به عنوان زخمی عمیق باقی مانده بود.
یک روز بعد از جلسه کاری، کبوتر به خانه برگشت و روی تختش دراز کشید. ذهنش پر از سوال بود. آیا او باید اجازه دهد که گذشتهها دوباره به زندگیش بازگردد؟ آیا میتوانست به اسد فرصت دوباره بدهد؟ یا باید به مسیر خود ادامه میداد و از هرگونه ریسک جدید خودداری میکرد؟
در همین زمان، یاد یکی از نصیحتهای خانم زینب افتاد که همیشه به او گفته بود: "زندگی یک سفر است، کبوتر. از آن لذت ببر، و اگر برای کسی چیزی احساس میکنی، نگذار گذشته مانع از پیشرفتت شود. تو سزاوار آن هستی که شاد باشی."
این جمله برای کبوتر مانند یک چراغ روشن در تاریکی ذهنش بود. او تصمیم گرفت به جای این که خود را در گذشته و خاطرات گم کند، به آینده و خود واقعیش فکر کند. شاید زمان آن رسیده بود که دوباره با اسد روبهرو شود، اما این بار از جایگاه قدرت و اعتماد به نفس.
---