DastanSara | داستان سرا


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Kitoblar


👇🏻ادمين داستان سرا / تبليغات 👇🏻
@Dastansara_admin
.
صفحه انستاگرام داستان سرا:
www.instagram.com/Dastansara_Bookstore
❤️☘️🥰

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


معنای واقعی ازدست دادن را کسی‌که چیزی ازدست نداده باشد، نمی‌فهمد.
و من خیلی خوب می‌دانم از دست دادن یعنی چه!
و هیچ‌چیز به اندازه‌یی ازدست دادن شکننده و غیرقابل تحمل نیست.
همه‌چیز را می‌توان تحمل نمود، اما این یکی را نه!
حتی نمی‌توان در کلمات گنجاند، این‌که نیمی از وجودت را، نیمه‌یی از قلبت را از دست بدهی!
ازدست‌دادن شکننده، و اینکه هیچ‌کس قادر بر درکِ درد‌هایت نباشد شکننده‌تر است.
من به معنای واقعی ازدست داده‌ام، کسی‌ را که لب‌خندهایش، امیدِ زندگی‌ام بود. از این ازدست دادن چندسالی می‌گذرد و من در خود مچاله کرده‌ام، و حجمِ حرف‌های‌که در قلبم دارم را کسی نمی‌تواند بسنجد و یا در واژها بگنجاند.

ازدست‌دادن و درک‌نشدن بدترین دردِ دنیاست. 🖤

#فریادی_سکوت


دوستی‌که کنارم نشسته بود، گفت: سکوت‌جان خیلی موهایت بلند‌ و زیباست، خیلی برایت زیبنده است. کاش از منم چنین بود.
و من که این صبح می‌خواستم قیچیش کنم.

#فریادی_سکوت


خدای مهربانم!
در دل این تاریکیِ که
دنیای ما را احاطه کرده،
نوری از رحمتت را بر سرمان بگستران
تا دلتنگی‌هایمان
به ندای شکرگزاری تبدیل شوند
و ما را به سوی تو رهنمون نمایند.

دردهایی که اکنون در سینه داریم،
امتحانی از جانب تو‌اند،
تا در این شب‌های تاریک،
عظمت و بزرگی‌ات را به یاد آوریم
و هر لحظه
بیشتر به تو نزدیک شویم
و با هر نفس،
به یادت دلی تازه کنیم.
در میان این همه دلتنگی،
تنها تویی که می‌توانی
دل‌های ناآرام‌مان را به آرامش برسانی
و نور امید را
در وجودمان شعله‌ور نمایی.
ای همیشه حاضر،
دعاهایمان را مستجاب کن
و ما را
در این سفر پرخطر زندگی، تنها مگذار
که راه آرامش و رهایی را
جز در پرتو حضورت نخواهیم یافت.

#فاطمه_هدیه


طرف مادرم خیره شدم که گفت
- دخترم مگر چرا این پسر را رنج میدهی؟

من با گلایه گفتم

+ مادر این مرد ها همه یک سان اند! من نمیخواهم بازیچه دست کسی باشم!

- دخترم مگر همه انسان ها یک شکل اند؟ نه! یادت هست همیشه برایت چی میگفتم؟ ما در این دنیا برای چیزی امدیم که انسان ها خودشان باید کشف کنند!

+ اما…

هنوز حرفم را شروع نکردخ بودم که پایم لغزیده در سیاهچالی افتادم

تناوش چیغی سر داده اسمم را صدا میزد
- عندلیییییییب! 


- عندلیب! عندلیب صدایم را میشنوی بیدار شو!

چشمایم را ارام باز نمودم که دیدم بالای سرم تناوش هست!

- یا خدا کمکم کن این که در تب میسوزد! 


اصلا نای بلند شدن نداشتم و احساس میکردم سرم منفجر میشود!
- عندلیب لطفا چشم هایت را نبند! صدایم را میشنوی؟ عندلیب ! یا خدا لعنت به تو تناوش!

صدا هایش را کاملا نمیشنیدم فقط میخواستم بخوابم ان هم خواب خیلی طولانی!

دوباره چشمانم را بعد از لحظاتی گشودم که در آغوش تناوش بودم و طرف دستشویی روان بود!

- لالا به داکتر زنگ بزنیم؟

- داکتر در این وقت شب نیست باید یک کار کنیم که تبش پایین بیاید! اه عندلیب مگر چه انی زجر دادنم را بس خواهی کرد

دوباره چشمانم را باز نتوانستم نگه دارم و بعد تز لحظاتی با برخورد کردن چیزی سردی به پوستم فهمیدم داخل تپ قرار دارم

با بسیار تلاش حرف زده گفتم
+ م..من خ…خ..و..وب استم..بگذار..ب..بر..روم

تناوش چادر و لباس های سرسری ام را دور کرده اب سرد را اجازه به فوران کردن داد!

من که طاقت حرف زدن نداشتم نمیتوانستم او را از این کار هایش باز دارم! مانند جسمی بدون افتاده بودم اه خدا!

اب خیلی سرد بود احساس میکردم منجمد میشوم!

+ س..س..ردم ا…ست!

- این یگانه راهی است که تبت پایین میاید!

شاور را از جایش کشیده با دستش شروع با پاشیدن اب به رویم کرد!
موهایم را هم تر کرد.

صدای کسی را از پشت سرم میشنیدم که میگفت
- داکتر پیدا شد متین موتر را هم روشن کرده منتظر است

دیگر چشم هایم را باز نگهداشته نمیتوانستم و اخرین چیزی که یادم می اید تناوش بود که با حوله مو ها و رویم را خشک میکرد و در اغوش خود تا موتر انتقالم داد!


ادامه دارد.....

#بینوا

1.7k 0 15 45 155

رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #چهلم



این جمله چند باری در ذهنم تکرار میشد
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!


یعنی اینقدر وقت من احمق بودم؟ من احمق بودم که فکر میکردم معشوقه تناوش کسی دیگریست؟

احساس میکردم همه وجودم کرخت شده و چیزی را احساس نمیکند

این تناوش بود که ادامه داده گفت

- مگر چند بار برایت از راه های مختلف گفتم ولی تو نفهمیدی توی غافل نفهمیدی! این را که هر بار با ان سیاه چال هایت چگونه قابم دا میفشری نفهمیدی تو نفهمیدی!!


تقریبا وقتی همه چیز شکست در کنج دیوار نه چندان دور زانو زده نشست و سر خود را به دیوار تکیه داده گفت

- حالا من استفاده جو ام؟ منِ که به جز از نگاه کردن دیگر ارزو نداشتم؟ منِ که حتی گاهی یادم میرفت تو خانمم هستی!

حالا اشک ها صورت او را هم احاطه کرده بود! و این قلب من بود که فشرده میشد من…من این تناوش ضعیف را دوست نداشتم!

این حرف هایش‌ باعث شده بودند چیزی فراتر از تعجب به سر ببرم.

اما..حسه از قلبم جگر خون و ناراض بود!

احساس میکردم ان اعتماد که بالای تناوش داشتم شکسته بود! خود را چیزی بیشتر از عروسک دستش نمیدانستم!


اشک های من هم همواره جاری بودند ولی قدرت حرف زدن را از دست داده بودم!

- من تو را میپرستم احمق میدانی؟ میپرستم

بعد لبخندی تلخی زده سر خود را به دیوار تکیه داده ارام با خود گفت

- تو چه دانی ز طرز پرستیدن من!


من در میان گریه هایم با وجودیکه نای حرف زدن هم نداشتم صد دل را یک دل نموده گفتم

+ اگر من دوستت نداشته باشم چی؟


این حرفم مساوی بود به جام ماندن تناوش! دیگر حتی پلک هم نمیزد!

لحظه پشیمان شدم از حرفی که زده بودم ولی چیزی بود که شد بود!


دیگر ان تناوش خوش و خندان نبود بلکه با صدای که از ان غضب میبارید نزدیک شده از شانه ام محکم گرفته با چشمان که غیر از عضب و ترس چیزی دیگری دیده نمیشد گفت

- تو برای منی ...خودت..جسم ات ..وجودت..لبخندت ...همه این ها سهم من است! این را در ان ذهنت که قادر به فهم همه چیز الا محبت و عشق است فرو ببر!

مگر من بازیچه ام که مال کسی باشم؟
اگر او اینگونه احساس دارد باید من هم چنین داشته باشم؟
بدون شک که نه! من همان عندلیبِ سرکشم!

من هم بدون هراس در چشمانش دیده گفتم
+ من بازیچه ات نیستم! از اینجا یک جای دور خواهم رفت خیلی دور! من نفرت دارم از شما مرد ها! نفرت! همه تان یک شکل هستین!

حرفم که تمام شد بی درنگ میخواستم دروازه را باز نموده راهی بیرون شوم که با قامت تناوش در چار چوب مقابل شدم و بی درنگ از دستم گرفته کشان کشان راهی عمارت شد و من را هم با خود میبرد!

مگر چه جریان داشت؟ حالا میخواهد زندانی ام کند؟ بدون شک که نه! من تا اینجایش فکرم نرسیده بود


+ رهایم کن تناوش چی میکنی؟

- نه نه نه! تو جایی رفته نمیتوانی تو جایی ربته نمیتوانی اجازه نمیدام نه نه!

این جمله ها را با خود تکرار میکرد!
من همواره سعی در رهایی خود داشتم ولی مثل اینکه عقل خود را از دست داده بود.

بلاخره تمام پله ها را طی کرده راهی اتاق تناوش شدیم.

تناوش با یک حرکت من را حواله تخت کرده دروازه را با صدای دلخراشی بسته نمود.
من که حواله تخت شده بود خودم را جم و جور نموده نشستم! با ترس که در چشمانم با وضوح دیده میشد طرف تناوش دیدم.
مگر قرار بود چی کند؟

چشمانم را از فرط ترس بندیدم! لحظاتی بعد دوباره باز کردم که تناوش را متوجه شدم که در روی زمین نشسته سر خود را در تخت تکیه داده بود!

- هنوز هم بالایم اعتماد نداری؟ من این …کار..را با هر کسی کرده میتوانم ولی با تو نه! توی احمق کَی خواهی دانست؟ من مانند ان پدر بیشرفت نیستم!


من با زاری گفتم
+ لطفا بگذار بروم!


- کجااا؟ هاااااا؟ کجا؟ میدانی چند سال انتظارت را کشیدم؟ میدانی؟

+ تناوش لطفا بگذار بروم! من خیلی بیزارم از این دنیا و انسان هایش!

- من هم بیزارم از این انسان های غافل و با جفا!
از این انسان های که هر چقدر هم برایش بفهمانی ولی نفهمند! از این انسان های که بپرستی شان ولی حتی نفهمند پرستیدند چه معنی دارد! من هم بیزارم!

نمیدانم چند ساعتی در گریه و گلایه گذشت که بلاخره تناوش عزم رفتن کرد و با رفتن خود دروازه را هم قفل نمود!

حالا هم شده بودم زندانی تناوش!
حالا چی باید میکردم؟

تقریبا دوازده شب بود و سرم از درد در حال منفجر شدن بود! از چند روز بدین سو نیم سری خیلی بد میگرفتم ولی امشب تام سرم را گرفته بود


همانطور بالای زمین سرم را گذاشته به دنیای خواب رفتم


همه جا تاریک بود و فقط نور بالای من میتابید! من چشم هایم را در حال تنگ کردن بودم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم!

همان لحظه نور دیگر روشن شد و مادرم ظاهر شد!

مادر شما؟

فاصله بین ما تقریبا از پنج متر زیادتر بود بود!

نور دیگری هم بالای تناوش شروع به تابیدن کرد


- عندلیب نه! لطفا رهایم نکن!




سلامم صفا خواهر امیدوارم که خوب باشید!🤍
خواهری میشه در همی کانال تان یک پست نشر کنید که به همه مریضان دعا کنن
لطفا!
#شما_فرستادید


خوشبختی!
اگر هنوز مستانه در تنهایی‌هایت می‌رقصی.
اگر هنوز با قهقه بلند می‌خندی بدون ترس از قضاوت‌ها.
اگر با سنگ‌چل‌های پیش پاها‌یت بازی می‌کنی.
اگر هنوز با خودت در آینه صحبت می‌کنی.
اگر هنوز با خودت آواز ‌می‌خوانی.
اگر هنوز دوست داری موهایت را دو شاخ ببافی.
اگر هنوز با موزیک دیوانه‌وار همخوانی می‌کنی.
اگر هنوز با دیدن اطفال دست از بزرگ بودن کشیده و طفلانه حرف می‌زنی و ساعتری می‌کنی.
اگر هنوز با شوق تام‌وجری‌ میبینی.
اگر هنوز قندی پشمک دوست داری.
میدانی، تویی که هنوز کودک درونت زنده هست، خیلی خوشبختی…!

#خدیجه_بانو
#شما_فرستادید


🤍

بزرگ شده‌ام و صبورتر...
این را از غم‌هایی که دیگر گریه نمی‌شوند میفهمم.

#حریر_خوشبخت


[خدا به دادش برسد]

خدا به دادی دختری برسد که عدد دغدغه هایش بیشتر از عدد سن‌ش است!
خدا به دادش برسد که برای خودش با تمام کودکی و شکنندگی‌ش  بزرگی می کند..!
خدا به دادش برسد که دیگر بزرگ شد هیچ آغوش‌ِ نیافت برای پناه ُجستن از ترس های دخترانه‌اش

خدا به دادش برسد که ناز های دخترانه‌اش را حتی مادر و پدر هم نخرید. ولی برای احدی هم نفروخت. مقدسانه نِگهِشداشت و خودش برای خودش برید و دوخت..!
خدا به  دادش برسد که هیچگاه نگفت چرا دوستم نداشتید چرا ناقص خیالم می کردید در عوض با بفض لبخند زد و گذشت از این خلایق بیرحم  همین خلایق که از او نگذشتن..!
خدا به دادش برسد که مرد نیست ولی در میدان ظالمانه زندگی مردانه می رزمد..!
با تمام ترس هایش خودش را به اغوش می گیرد برای خودش شب ها لالای مادرانه می خواند و
صبح ها در جماعت جلادِ خلایق پدرانه پشت خودش می ِایستد...!

بخدا که برای خودش هرکسی هست..!
نقشِ همه عزیزان زندگی‌ش را خودش بازی می کند..!
خدا به دادش برسد که خودش را ناز می کند و موقع خطر تنبه...!
خدا به دادش برسد که همچو پدرِ نگران مراقب عفت خود است...!
آری خدا به داد این دختر برسد..!
برای همه دخترانم..💌
#اشراق..💌
#شما_فرستادید

1.5k 0 12 12 46

از من دگر چیزی باقی نمانده
نه امیدی
نه آرزوی
نه رویای
فقد روح ب تنم است و فقد درد میکشم


حدیث
#شما_فرستادید


/دیالوگ/


+ تو کی هستی ؟
_ یک کودکی گمشده در اقیانوس بشر
+ اسم تو چیست ؟
_ شعری در دیوانی به جامانده
+ این خودت هستی ؟
_ نه من فقط قلمی از رفتگانم



✍🏻 یلدا قربانزاده
#شما_فرستادید


دو سال پیش زمانی که در آستانه ورود به دانشگاه بودم همه‌چیز رنگ و بوی دیگری داشت یادم می‌آید روز اول با دلهره و شوق وارد محوطه دانشگاه شدم چهره‌های جدید صداهای ناشناس و بوی کتاب‌های تازه چاپ شده همه‌چیز نو و هیجان‌انگیز بود در آن روز با دوستان جدیدم آشنا شدم و برنامه‌های بلندپروازانه‌ام را برای آینده ترسیم کردم ..🥹🥹

اما حالا دو سال گذشته و دانشگاه‌ها بسته شده‌اند آن روزها که با دوستانم نشسته بودیم در کافه دانشگاه گپ می‌زدیم و رویاهایمان را با هم به اشتراک می‌گذاشتیم به یادم می‌آید🎓🩺
خنده‌ها و بحث‌های داغ درباره موضوعات مختلف حس belonging را به ما می‌داد اما اکنون آن روزها به خاطراتی دور تبدیل شده‌اند ..
دور شدن از دانشگاه و این روزهای پر از امید و آرزو حس عجیبی به من می‌دهد احساس می‌کنم بخشی از زندگی‌ام گم شده است گویی که در میانه‌ی یک سفر ناخواسته قرار گرفته‌ام یاد آن روز اول وقتی که همه چیز تازه و شگفت‌انگیز بود هنوز در ذهنم زنده است اما حسرت به یاد آوردن آن روزها اکنون در دل من سنگینی می‌کند 💔😔
امیدوارم روزی دوباره به آن روزها برگردم به روزهایی که دانشگاه پر از زندگی و شور و شوق بود و در پی تحقق آرزوهایم بودم
تا آن زمان فقط می‌توانم به یاد آن روزها بنشینم و خاطرات شیرین را مرور کنم😔😞😞

#خ.بری
#شما_فرستادید


با اعمال تان می‌روید ...
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید....

در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است!

#خ.بری
#شما_فرستادید


پروانه ها بودن در تب تاب برای رفتن از جسم وجان
گفتم کجا جانا مگر میروید از این جان ها
گفتن برویم نزدی جسم جان خویش
اینکه اینجا نباشد دیگر برای ما
خندیدم گفتم بروید پناه برخدا
اینجاست حالا جایگاه جانا


آیا....🥀
#شما_فرستادید


ملیح لب‌هایم را غنچه کردم با این دختر نمی‌شد سر لج را گرفت. درحالی که قسمتی از شال آبی رنگ فرحناز روی دستم با رنگ خون جلوه  داده بود پایین شدم.
فرحناز سر باطری آب را کنار زد و اشاره کرد تا دست‌هایم را که خون تغییر رنگ داده‌است را زیر قطرات آب بمانم.
دست‌هایم را پیش کردم که با تماس آب با دست‌ام سوزش عمیقی ایجاد کرد.

ــــــــ آخ دختر کمی آهسته بریز ، به گمانم که قصد داری هلاکم کنی.

ــــــــ برای آدم های که مراقب خودشان نیستن ، این جذا کم است.

دست‌‌ام را از زیر نوازش آب درآوردم .
ــــــــ دگه چی ؟ ازین بدتر مگر هست ؟ مثل این است که گوشت گوسنفد زبح شده را میشوری تا دست‌های آدم جان‌دار.

خندید.
ــــــــ تو جانوری؟
ــــــــ  چرا گیر میدی ، منظورم از جاندار جانور نبود.
ــــــــ من گه حرف تورا به خودت تحویل ندادم ، از ذهن شریف خودم در آوردم ، و این جانور ها است که به فکر خودشان نیست.

فقط اندک خندیدم و
دستانم را با آب سرد تمیز کردم؛ به خیال من زخمی نبود که آن را به پیش داکتر جلوه داد ولی انگار این مخلوقات اعجوبه زیادی قلب‌شان ظریف‌اند.
به فرحناز نگریدم و ملتمس زمزمه کردم:
ــــــــ فرحناز؟؟
ــــــــ جانم؟

زنخ‌اش را سمت خود کشیدم.
ــــــــ من میخواهم برگردم خانه‌ام ، چشمان مادرم در انتظار معجزه‌ی پر میزند.
طاقت از کف‌ام پریده ، فقط بال ندارم وگرنه با پرزدنی این خبر خوش را برای مادرم میدادم.

باطری نیمه‌آب در دست‌هایش قفل شده بود با جدیت گفت:

ــــــــ باشه ، اما حرفم را از یاد نبر.... اگر بار دیگر چنین ظلمت در حق خودت روا بداری ، خودم قاتل‌ات خواهم شد.
تک‌خنده‌ی زدم.
ــــــــ چشم با جان و دل پزیرا هستم!

قدم زنان دستگیره را بالا زدم و روی سیت نشستم، چه ژرف ذوق و شوری به پا کرده بود قلب من ، آن زمان منظره‌ی سبز‌اش چه با شکوه جلوه مینمود و باید کسی پنجره‌ی قلبم را میگشود و به تماشای سبزینه بوم نقاشی‌اش مینشست.
بهار یاس به قلبم دمیده بود ،حالم زادلوصف شده بود .
به حق که پرتابی از سوی گذشته قلعه‌ی پیشرفت آدمی است، آنجا که خالق ما برای ما فرصت های بی همالی را رقم میزند در کار‌اش جای ارتیاب نیست.
سفر در مسیری که خالق برای ما مثال میزند ، پایان خوشی نصیب آدمی میشود .
و در آزمون خالق هیچ زمانی ، رفوزه .....


# رومان شهریار
# قسمت ۱۳



هراس امانم را بریده اینکه بخواهم روح قدس را کثیف کنم ،
با پاهای خودم میروم به سمت مرگ‌ام به سمت گناه‌ام ،به سمت دور شدن از خالقم، در بزرگ را باز میکنم ، مرد خبیس ایستاده است پوزخند میزند.
لبه‌ی میز‌اش را با دست میکوبد ، میخواهد چیزی بگوید اما نفس‌هایش چون خودش سالمند است و گلویش همراهی‌اش نمیکند.
در بسته میشود همراه با امید‌ام.
گریه میکنم بلند داد میزنم ، هیچ کس واقف نیست ، پدرم چگونه بعد این خرابی و رو سیاه‌گی زندگی خواهد کرد؟ مطلقا مرگ را ترجیح میدهد تا بداند دختر‌اش چی فسادی میکند.

دست‌هایش را پیش میکشد ، و با لحن مردار حرف میزند ، حرف‌های که مرا زوب میکند و هر لمحه با پنبه زیبح‌ام میکند.
همان که می‌آید و قدم‌هایش فقط چند قدم من را لمس میکند شروع میکنم به خواندن آیات قرآن ، اشگ‌هایم از دفعات واژه‌ها بیشتر جاری است.
حس میکنم ، آخر راه است و من این بازی را میبازم ، یک روح قدس را آلوده میکنم.
یک دم ندامت وجودم را فرا میگرد ، مگر کسی قرار است ضمانت لمحه لمحه‌ی گناه‌ام را پیش خالق بکند ، نـــــــــــه! چشمانم را باز میکنم  و با دست‌هایم روی سینه‌ی پیر مرد فشار میدهم و به داخل پرت‌اش میکنم ، از آنجا میدوم ، هیچ‌احدی قرار نیست برای من سربها دهد پس من چرا؟
زمانی که حس میکنم از زنجیر و قفس‌های آلوده رها یافتم ، دست‌وپاهایم به چیزی وصل میشود.
میخواهم ، رها شوم ولی نه! انگار اینجا دیگر در تضادم سرود پیروزی میخوانند.

در شرف انتظارم انتظار زوال شدنم
اما آن انتظار خوف ناک تمامی ندارد و حضور کسی هم قرین‌ام نمیشود.
چشمانم را که باز میکنم میبینم ، کسی را میبینم که سپهر‌ام شده انگار فرشته‌ی در ظاهر ماه ظهور کرده است که همچو کوهی پیش من ایستاده است.
میخواهم صورت ناجی خودم را ببینم ، اما خواب مطلق مهمان چشمانم میشود ، همان خوابی که رها شدن ازش دشوار است.

حال....

ــــــــ طاهره چی کار میکنی به خود بیا دختر ؟؟

حس کردم صورتم سنگین شد ‌توأم با سوزش ، دست های او چه بی رحمانه روی صورتم رقصیده بود.

وضعیت بحرانی بود ولی من با خنده گفتم:
ــــــــ چرا تو هردم قاتل خیالاتم میشوی!

با تحکم گفت:
ـــــــ اگر واقف شوم این خیالات تورا اذیت میکنند ، هر آن... قاتل‌ آن خواهم شد.

به دستانم اشاره کرد، لعنت بر ابلیس باز هم.

از دستم خون جاری بود و چشمانم باز بخیه شدن به ردی که دندان‌هایم ایجاد کرده بود.
رگ‌های که بالا زده بود و شبیه ریشه‌های علف پس زمینه‌ی نیلگون روی دست‌هایم گذاشته بود.

ـــــــ دوست دارم بدانم نصرت آنشب از کجای آفاق سرازیر شد و با اون پیر مرد خرفت چی کار کرد که هیچ احدی بوی از این ماجرا نبرد.

نفس‌هایم بیجان از گلو میپرد ، و چشمانم به استقبال آنها می‌نشیند.

ـــــــ طاهره خواهر قشنگم! از امروز عهدی با من ببند.
به جانبش چشمانم نظر کرد پر انتظار و حزین به من مینگرید!
چشمان‌اش حرفی را بیان میکرد که در فهم من نمیگنجید. همانند خودش با حلاوت دستانم را قفل دستان‌اش کرده گفتم:

ـــــــ چی عهدی بانوی محبوب من!؟
ـــــــ چی میشود لحظات کنونت را قربانی گذشته نکن، چه سرحدی میخواهی برای قلب‌ات غم بخری و به جسمت آسیب هومممم؟؟
من مطمئنم آن لحظات از تو گرفته شد تا فراموش کردن‌اش برایت آسان شود.

دستانم را از قفل دستان‌اش رها کردم و نفسم را در سینه حبس کردم.
ـــــــ شاید اما.... فراموش کردن از توانم خارج است، گذشته و چهره‌ی خوف‌ناک آن مرد هر‌ازگاهی مرا سمت خود به مهمانی عذاب میبرد.
که گوی آنجا شدند قبرستان ذهن من! هر کاری کنم هم آزادم نمیکنند.
شدیدالحن حرفم را خنثی کرد.
ـــــــ همه چی در دنیا دست خود آدم است بجز ماندن یا نماندن در این آفاق.... حرف مفت را تمام کن... ببین چه کردی با خودت عه!!
دست هایم را با شال‌اش با تحکم بست تا ریزش خون را متوقف کند.
همانطور که به دستانم کلنجکار میرفت سرم را روی شانه‌اش گذاشتم ، حس آرامش دنیایم را فرا میگرفت هنگامی که مینگریدم شانه‌ی دارم که روی آن سرم را بگذارم.
مهم نیست مرد باشد یا جنس خودت همانا که کنار‌اش سرشار از آرامش باشی اهمیت بسزای دارد.
ــــــــ بفرمایید خانم!
صدای مردی در خسله‌ی خیالم رنگ گرفت.
به طرفین نگردیدم که
راننده تاکسی باطری آب را سمت ما به هوا معلق گرفته،
فرحناز آب را بی تعلل از دست راننده گرفت و سمت من اشاره کرد و گفت:
ــــــــ پایین شو زخم دستت را بشوی ، بعدم میرویم داکتر پانسمان‌اش کند.
ــــــــ لازم نیست، باید برویم خانه و به پدرم راجب عملیات‌اش بگویم.
با تحکم گفت:
ــــــــ چرا الزامی است، اول خودت را درمان کن، بعد برای شان خبر بده، حالا هیچی از تو مهمتر  نیست .
پایین شو حله وگرنه به زور پایانت میکنم.

ــــــــ  مگر ملکه‌ی انگلستانی یا شاه جهان؟

غمزه‌ی روی چشمان‌اش نشست.
ــــــــ شاه جهان ! حله حالا که واقف شدی از امرم اجرائت کن...


امروز کمی حالم ناخوش بود قدم‌زنان سوی شِفاخانه روان شدم، آنجا به نوبت منتظر بودم. آن‌طرف‌تر مردی با خانمی که کنارش بود دعوا راه انداخته بود. مرد خشمگین بود‌ و ‌مدام می‌گفت: کاش بجای دختر برایم پسر می‌آوردی؟ از دعواهای‌شان فهمیده شد که خانم‌اش بخاطر این‌که دختر به‌دنیا آورده بود، به‌شدت خشمگین و‌ خانم‌اش را نکوهش می‌کرد.
و من نظاره‌گرِ بحث‌ بودم و مغزم تیر کشید به زمانه‌های نه‌چندان دور که روزی من بدنیا آمدم و داشتم ‌بزرگ‌ می‌شدم بابای‌بزرگم مادرم را سرزنش نموده بود که چرا دختر تولد شدم و پسر نبودم. و مردِ قهرمانم هم از من پشتیبانی نموده و گفته بود که من دختر را بیشتر از پسر می‌پسندم و‌قبولش دارم. اشک‌ها روی گونه‌هایم سرازیر شد. در حال برگشتم و طاقت نتوانستم خشمگین فریاد زدم: مگر دختر چه گناه دارد؟ بدستِ خانم‌ات بود که فرزند دختر بدنیا آورده است؟ و آیه‌ی از قرآن را با صدای بلند برایش خواندم: «لله ملک السموات و الأرض یخلقُ ما یَشاء یهب لِمن یشاء اِناثا و یهبُ لِمن یشاء الذکور- او یزوِّجهم ذُکرانا و اِناثا و یَجعَلُ من یشاء عقیما اِنه علیم قَدیر»
«مالکیّت و فرمانروایی آسمان ها و زمین فقط در سیطره‌ی خداست، هر چه را بخواهد می آفریند، به هر کس بخواهد دختر می‌بخشد و به هر کس بخواهد پسر؛ و یا پسران و دختران را با هم به آنان می دهد و هر که را بخواهد نازا می کند؛ یقیناً او دانا و تواناست.» (شوریٰ/۴۹)
بعد گفتم: خودت از کِی زاده شده‌ایی؟
مرد نگاهش لرزید و سرش را با ندامت پایین افگند و به سکوتِ عمیقی فرو‌ رفت.
و من رفتن را بر ماندن ترجیح دادم و آن‌جا را ترک گفتم.

#خاطره#دختر#خسته‌صدا

#فریادی_سکوت


- این را تو باید بگویی! این چه رویه است؟ مگر چی شده؟


با همان تن صدا و غضب که داد زد من هم دقیقا با همان صدا و غضب گفتم

+ این را باید از خود بپرسی! این چه رویه است؟ کسی با خدمتکار خود چنین رفتار میکند؟


چشمانش  مانند هر باری من، از حدقه هایشان بیرون امده بودند! این تعجب بود که از چهره اش میبارید!

- با خدمتکار؟ چند باررر باااییددد بگویممم تووو  خدمتتتکاررر نیستتیی!

من هم داد زده گفتم
+ پسسس کیییی هستتتتتم؟ هاااا؟ کی هستم!؟

این اولین بارم بود چنین با او حرف میزدم!
مگر من چه انی اینقدر دل سنگ و احسان فراموش شده بودم؟
با یاد اوری مهربانی ها و احسان های که در حقم کردم بودم چشمان اشکی شدند!
پس این کار ها را چرا میکنی تناوش؟ من که تو را دوست خود میپنداشتم و میپندارم!

تناوش هم با همان داد خود گفت
- خاااانممممم!


این دیگر اشک ها بودند که نای باریدن داشتند!
چشمانم را بندیدم تا دیگر صورتش را نظاره گر نباشم!

صدای ناباورانه تناوش بود که میگفت
- تو…تو گریه…داری؟

حالا اشک هایم از مرز چشمانم رد شده بودند‌، صورتم را ازش گشتانده چشمانم را سفت بندیدم!

اشک هایم را پاک کرده دوباره با بغض گفتم

+ میدانی وقتی پدرم با ما بود چقدر با مادرم محبت میکرد؟ همیشه میگفت تو خانمم هستی، زندگیم هستی و این و ان! ولی در اخر چی شد میدانی؟ رهایش کرد و رفت! چرا؟ چون فقط وقت خو را میگذراند فقط وقت! خنمش‌مادرِ من ولی عشقش کسی دیگری بود کسی دیگرییی!

حالا بغضم ترکیده بود و قدرت حرف زدن را از دست داده بودم!


باز هم اشک اای داغ و مزاحم!

تناوش ناباورانه طرف منِ که حالا به زانو در اورده شده بود نگاه کرد و سر انجام خودش هم ارام زانو زد

- این چه حرف هاست عندلیب؟ نه که من را هم تو همانند…ان…

حرفش را تکمیل کرده نتوانسته اهی سر داده د فکر فرو رفت و با نگرانی سمت من دیده مکثی کرده ناباورانه گفت

- نگو که دیشب بیدار بودی!


من داد زده گفتم
+ بودم!! بلی بیدار بودم!

دوباره از جایم بلند شده نزدیکش شده درست در چشمانش دیده گفتم

+ حالا بگو این همه را چه تعبیر کنم؟ سواستفاد….

هنوز حرفم تکمیل نشده بود که سیلی محکم حواله صورتم شد که باعث شد آخم بلند شود

این بار تناوش بود که داد میزد


- هوش کنی تکمیل نکنی!! این چه حرف هاست هااا! تو خانمم هستی احمق!!!

+ کدام خانم هاا؟ مگر ازدواج ما سوری نبود؟ مگر بخاطر ان..تهمت..احمقانه ازدواج نکردیم؟ 


باز اشک ها بود که همواره از صورتم میلغزیدند! اندکی نفس عمیق گرفته با ارامی‌گفتم

+ مگر کسی دیگری را دوست نداشتی؟

نگاه های که حالا حالت باریدن را به خود گرفته بودند را چندی بالایم قرار داده و بعد دیوانه وار شروع به شکستن و داد زدن کرد

من چیغی سر داده گفتم
+ چی میکنی تناوش؟

اما او انگار اصلا حرف هایم را قادر به شنیدن نبود!
دیوانه وار خندیده میگفت

- هههه چه جالب میگوید کسی دیگری را دوست نداری؟  احمق من که غیر تو طرف کسی دیگر نگاه هم نکردم نگاه!

میزک کوچک ارایش را که در کنج اتاقم بود را با لگد زده و لوازمش را دانه دانه شکست و داد میزد

- من که تو را دوست دارم تو راااا!

این جمله چند باری در ذهنم تکرار میشد
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!
تو را دوست دارم تو راااا!



به نظر تان چند فیصد به حقیقت نزدیک شده اند؟


ادامه دارد....

#بینوا

2.1k 0 20 134 204

رمان #تو_چه_دانی_ز_طرز_پرستیدن_من
نویسنده #بینوا
قسمت: #سی_نهم


صدا نزدیک تر میشد که باعث شد چشمانم را ببندم.

مگر کی بود در این وقت شب ؟

به ساعت دیواری نگاهی انداخته دیدم نزدیک های دوی شب است!


صدا نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه دروازه ارام باز شد.
من چشمانم را بندیدم و خودم را به خواب زدم حالا هر کی است باید بفهمم چی میکند! اگر من را کار داشت که این وقتی شب نمی امد!
صدای دروازه بلند شد یعنی که ان شخص در داخل اتاقم بود!

بعد از اینکه ان شخص داخل شد دروازه را دوباره بست و صدای قدم هایش دوباره شروع شد!

یا خدا اگر دزد باشد چی؟
باید چشم هایم را باز میکردم؟

صدای قدم ها خیلی نزدیک شد و بلاخره ایستاد.

مثل اینکه شخص مقابل نشسته بود! اما چرا؟

نمیدانم اصلا جرات بر باز کردن چشمهایم نداشتم!
اندکی نگذشته بود که دستی طرف صورتم دراز شده موهای که برای پنهان نمودن چشمهایم روی صورتم از فرط ترش انداخته بودم را پس زد!

به نظر تان کی بود؟
چه خوب از عطرش معلوم میشد که تناوش است!
بلی شناختم تناوش بود! همان دست ها، همان عطر!


اما این وقت شب چی کار داشت؟

میخواستم چشمهایم را بگشایم که با حرف زدنش تعجب کردم


- بعضی وقت ها فکر میکنم خداوند این خوابیدنت را برای من افریده!

از باز کردن چشم هایم منصرف شده خودم را به خواب زدم!
این بشر چه میگفت؟
باید میفهمیدم حرف از چه قرار است!


به حرفش را ادامه داده گفت

- مثل اینکه خواب را زا دیده های من گرفته به تو اضافه نموده تا که تو دل سیر بخوابی و من دل سیر بنگرمت! 

خوابیدن؟ نگریدن؟ این چه جریان داشت؟

یکی از دست هایم را از زیر ملحفه ازاد نموده قفل دستان خود نمود!
یا خدا این بشر چی میکرد؟! حالا کم کم شروع به ترسیدن میکردم

- تا حالا کسی برایت گفته چقدر زیبایی؟ زیباترین موجودی که تا حالا دیده ام! ای کاش اینقدر غافل نبودی!

بعد دستم را بوسیده و از جای خود بلند شد.
مو هایم را پشت گوشم نموده ملحفه را بالاتر بالایم کشید 

برای لحظه احساس کردم رفت اما با برخرد کردن لبانش به صورتم احساس کردم نفسم حبس شد!


قلبم تا اخرین در جه شروع به تپیدن نمود حتی اینکه ترسیدم او هم صدای قلبم را بشنود!

بعد از لحظاتی لبانش را دوباره از صورتم دور نموده صدای در امدکه نشان دهنده ای این بود که رفته!


چشمانم را ارام ارام باز کردم تا مطمئن شوم که رفت!
بلی رفته بود و من هم گنگ مانده بودم!
این کار هایش را چه تعبیر میکردم؟
این بشر مگر عقل خود را که از دست داده بود!؟
این مگر چه جریان داشت؟ ان حرف ها ان بو...

حالا کم خوابم نمیبورد که این…این شب دیگر هم مانع خوابیدنم شد!

شب تا صبح را با چشمان باز سحر کردم و حالا وقت خیستن بود!

سرم فکر میکردم از درد منفجر خواهد شد
مگر این همه چه معنی داشتند؟
ان نگاه ها، لبخند ها،
ان شب…ان بو….
مگر شخصی که تناوش در موردش همیشه حرف میزد کی بود؟
نه که م..
نه امکان ندارد!


این افکار مانند سونامی بزرگ در حال حجوم اوردن به ذهنم بودند!
حالا باید ازش میپرسیدم؟ یا خدا مگر من چه باید میکردم؟


به همین منوال سه روز گذشت سه روز!
من از ان شب به بعد با تناوش دیگر عندلیب سابق نبودم!
دیگر نمیخندیدم، بذله گویی نمیکردم ان ان عندلیب پر گو اش نبودم!

به ندرت میدیدمش! فقط وقتی که به غدا میامد!

نمیدانستم چی است ولی یک حصه قلبم ازش ناراض بود!
مگر او شخص کی بود؟ چرا کسی را نمیگفت؟ پس من…من چه حیثیت داشتم در زندگیش؟
بلی! باید میدانستم من همان خدمتکار هستم!
من که این را میدانستم و جای گاهم را هم حفظ نموده بودم ولی او مگر این همه چه معنی میداد؟
حالا که مسئله لورا تمام شده بود چرا در مورد جدا شدن ما حرف نمیزد؟
من که با او همانند یک دوست رفتار میکردم ولی او...


چقدر همه چیز مشابه زندگی پدرم بود!
یکی را دوست داشته باش و با دیگر وقت بگذران!
برای لحظه از همه مرد ها نفرتم امد! مثل اینکه بدترین موجود های روی زمین اند!



شام جای خود را به روز داده بود و من هم از اتاق لباس شویی برای جمع کردن لباس ها با مهسا در حال کمک کردن بودم. کار یک بهانه خوبی برای فرار از افکار نامعلوم بود


سبد در دستم راهی اتاق تهمینه شدم و بعد لباس های که نیاز یه اتو داشتند را به اتاقک خود میخواستم انتقال دهم تا با مهسا در اوتو کردنش کمک کنم!


سبد در دستم طرف اتاقک خود روان شدم.

با باز کردنِ در، همه جا تاریک بود.
با یک دستم سبد را محکم گرفته بودم و با دست دیگری دنبال سویچ ها بودم.
تازه دستم در سویچ رسیده بود که دستم از سمت داخل توسط کسی کش شد و باعث شد سبد از دستم بیفتد و خودم طرف ان شخص کشیده شوم.


برق ها روشن شد و چهره تناوش نمایان!

اعصابم را به مشکل میتوانستم کنترول کنم!
در این چند روز این نیم سری هم سرحدم را به خوردن دارو های خواب کشانیده بود تا با کمک انها خواب شوم!

+ این دیگر چی کار است ؟

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.