تاییدوار پلکانم به هم بستم و باز نمودم
دراز کشیدم و به سقف خیره بودم که
صدای تک تک درب شد...
آنجلینا_ عیااااذ من مریضم درب را باز کن!
عیاد از اشپزخانه بیرون شد
عیاذ_ بد نکن... مریض چه؟؟ خدا نکند!
خندههایم به هوا رفت و عیاد هم با دستکش های اشپزیاش درب را باز کرد..
صدای هیاهوی آنا و دیگه دخترا شد اوفی کشیدم و کلافه سر جایم نشستم... لحطهی هم نمیگذارند با این میرغضب تنها باشم!
آنا بعدش آیسل، هاریکا، آدرخشخانم، آقا ویلیام، نورانخانم، دمیر، آروین و الیام به مراتب یکایک وارد صالون شدند..
و در دست همشان میوهجات و آب میوه بود ...
آذرخش_ آه گنجشککم جور و سلامت شده... شکر و امد گونهام را یک ماچ آبدار کرد کنارم نشست..
صالون پر شد از آدم..
و میوهجات شان روی میز افتاد..
رفتم نزد نوران خانم و دستاش را بوسیدم
نوران_ عافیت باشد عروس نازم!
هاریکا_ بیا که ماچت کنم!
آنجلینا_ من بیاااایم؟؟؟ هاااا منمریص هستم تو بیا..!
و رفتم با خشم روی مبل نشستم اوهم آمد دست و صورتم را بوسید...
عیاذ در حالیکه لبخند زورکی در لب داشت گفت
عیاذ_ کاش به جای اینهمه میوه، سبزیجات همراه تان میاوردید چون قرار است برای همهی تان سوپ بپزم!
آنجلینا_ عیاذ عیب است!
الیام_ اینهم از مهماننوازی... برادرمزندگی کسل کنندهست با هم دور هممینشینیم.. هیچ چیز پخت نکن!
***
چون میز غدا خوری من خیلی کوچک بود
بساط وطنی خودمان را روی دهلیز هموار کردیم...
و همه با چهارزانو داشتند سوپ پرهیزانه را میل میکردند..
منمدر حالیکه داشتمبا سوپ بازی میکردم به فکر این بودم که چطور هیچکس به فکر تولد من نیست؟؟
به همه یکی یکی نگاه کردم..
_بو های است که تنها از طریق دماغ بو کشیده نمیشود.. از طریق قلب استشمام میشود... یکی آنرا شما بگویید؟؟
_از نظر شما، هدف و آرزو هر در یک ردیفاند؟.
alef_sevan_آسوده_مستعار#
ادامه دارد.....
دراز کشیدم و به سقف خیره بودم که
صدای تک تک درب شد...
آنجلینا_ عیااااذ من مریضم درب را باز کن!
عیاد از اشپزخانه بیرون شد
عیاذ_ بد نکن... مریض چه؟؟ خدا نکند!
خندههایم به هوا رفت و عیاد هم با دستکش های اشپزیاش درب را باز کرد..
صدای هیاهوی آنا و دیگه دخترا شد اوفی کشیدم و کلافه سر جایم نشستم... لحطهی هم نمیگذارند با این میرغضب تنها باشم!
آنا بعدش آیسل، هاریکا، آدرخشخانم، آقا ویلیام، نورانخانم، دمیر، آروین و الیام به مراتب یکایک وارد صالون شدند..
و در دست همشان میوهجات و آب میوه بود ...
آذرخش_ آه گنجشککم جور و سلامت شده... شکر و امد گونهام را یک ماچ آبدار کرد کنارم نشست..
صالون پر شد از آدم..
و میوهجات شان روی میز افتاد..
رفتم نزد نوران خانم و دستاش را بوسیدم
نوران_ عافیت باشد عروس نازم!
هاریکا_ بیا که ماچت کنم!
آنجلینا_ من بیاااایم؟؟؟ هاااا منمریص هستم تو بیا..!
و رفتم با خشم روی مبل نشستم اوهم آمد دست و صورتم را بوسید...
عیاذ در حالیکه لبخند زورکی در لب داشت گفت
عیاذ_ کاش به جای اینهمه میوه، سبزیجات همراه تان میاوردید چون قرار است برای همهی تان سوپ بپزم!
آنجلینا_ عیاذ عیب است!
الیام_ اینهم از مهماننوازی... برادرمزندگی کسل کنندهست با هم دور هممینشینیم.. هیچ چیز پخت نکن!
***
چون میز غدا خوری من خیلی کوچک بود
بساط وطنی خودمان را روی دهلیز هموار کردیم...
و همه با چهارزانو داشتند سوپ پرهیزانه را میل میکردند..
منمدر حالیکه داشتمبا سوپ بازی میکردم به فکر این بودم که چطور هیچکس به فکر تولد من نیست؟؟
به همه یکی یکی نگاه کردم..
_بو های است که تنها از طریق دماغ بو کشیده نمیشود.. از طریق قلب استشمام میشود... یکی آنرا شما بگویید؟؟
_از نظر شما، هدف و آرزو هر در یک ردیفاند؟.
alef_sevan_آسوده_مستعار#
ادامه دارد.....