دخت افغان
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت ششم: اولین شکست در عشق*
در کنار تمام تلاشهایش، یک روز کبوتر قلباً به پسر خانم زینب، اسد، که در همان مکتب درس میخواند و همیشه با نگاهی مغرور و بیاعتنا به اطراف نگاه میکرد، دل بست. اسد همیشه در دنیای خودش غرق بود، یک پسر با استعدادی خارقالعاده که همیشه در درسهایش پیشرو بود. کبوتر نمیتوانست جلوی احساسات خود را بگیرد. او در دلش میگفت: "چطور میشود این پسر را دوست نداشته باشم؟"
اسد برای کبوتر، نه تنها یک پسر معمولی، بلکه نماد موفقیت و نبوغ بود. کبوتر از خود میپرسید: "اگر او روزی به من توجه کند، آیا من میتوانم به آرزوهایم برسم؟"
یک روز وقتی به طور غیرمنتظرهای به دلش جرات داد، تصمیم گرفت احساساتش را به اسد بگوید. او در دلش گفت: "اگر حتی نتوانم او را داشته باشم، حداقل میتوانم احساسات خود را ابراز کنم." در آن لحظه، وقتی با قلبی پر از امید و ترس به اسد نزدیک شد، گفت: "من... من تو را دوست دارم."
اما اسد با لبخند تمسخرآمیزی جواب داد: "تو که هنوز سواد نداری، چطور میتوانی مرا دوست داشته باشی؟" این حرف، مانند پتکی به قلب کبوتر فرود آمد. او دچار شکست شد و احساس کرد که جهان روی سرش خراب شده است.
"چطور میتوانستم اینقدر احمق باشم؟" کبوتر در دلش فریاد زد. این جملات همیشه در گوشش تکرار میشد. اما او میدانست که باید از این درد عبور کند.
---
نویسنده _فاطمه _سما
---
*قسمت ششم: اولین شکست در عشق*
در کنار تمام تلاشهایش، یک روز کبوتر قلباً به پسر خانم زینب، اسد، که در همان مکتب درس میخواند و همیشه با نگاهی مغرور و بیاعتنا به اطراف نگاه میکرد، دل بست. اسد همیشه در دنیای خودش غرق بود، یک پسر با استعدادی خارقالعاده که همیشه در درسهایش پیشرو بود. کبوتر نمیتوانست جلوی احساسات خود را بگیرد. او در دلش میگفت: "چطور میشود این پسر را دوست نداشته باشم؟"
اسد برای کبوتر، نه تنها یک پسر معمولی، بلکه نماد موفقیت و نبوغ بود. کبوتر از خود میپرسید: "اگر او روزی به من توجه کند، آیا من میتوانم به آرزوهایم برسم؟"
یک روز وقتی به طور غیرمنتظرهای به دلش جرات داد، تصمیم گرفت احساساتش را به اسد بگوید. او در دلش گفت: "اگر حتی نتوانم او را داشته باشم، حداقل میتوانم احساسات خود را ابراز کنم." در آن لحظه، وقتی با قلبی پر از امید و ترس به اسد نزدیک شد، گفت: "من... من تو را دوست دارم."
اما اسد با لبخند تمسخرآمیزی جواب داد: "تو که هنوز سواد نداری، چطور میتوانی مرا دوست داشته باشی؟" این حرف، مانند پتکی به قلب کبوتر فرود آمد. او دچار شکست شد و احساس کرد که جهان روی سرش خراب شده است.
"چطور میتوانستم اینقدر احمق باشم؟" کبوتر در دلش فریاد زد. این جملات همیشه در گوشش تکرار میشد. اما او میدانست که باید از این درد عبور کند.
---