پنجره موتر را تا اخیر پایین کردم و نفس های عمیقی از اب هوای نیویارک میگرفتم...
حالاست که واقعا بدون بیم دل میتوانم نفس بکشم در این هوا.
این هوا را را برایم تنگ ساخته بودند...
اما حالاست که جهان برایم تازگی دارد... چنان کودک نوزاد بودم..
کنارمپناهگاهام بود.. حالا شده بودم یک ملکهی واقعی!
لب دریا موتر متوقف شد..
عیاذ_ الیام تو برو... من با انجلینا هستممیایم!
الیام_ اطاعت!
و ما از موتر پیاده شدیم و الیام هم راهی شد و رفت..
ساحل اقیانوس را تا حد دید، نگاه کردم.. نفس عمیقی تا درون دل گرفتم و دستانم را باز کردم..
دویدم و رفتم جلوی دریا...
عیاذ_ انجلی...
عقبم نگاه کردم
آنجلینا_ بیاااا! کنارم باش!
عیاد خندیده امد و کنارم ایستاد دستش را گرفتم
آنجلینا_ میدانی عیاذم؟ یکروز اینجا امده بودم از فرط دلتنگی و ناارامی... نفس تنگی... اینکه این دنیا زندانم شده بود..
عیاذ_ خب؟؟؟
آنجلینا_ باران خیلی شدیدی داشت میبارید ادم گمان میبرد که سیل جاری خواهد شد.. چتر داشتم اما دیدم یک پیرمرد در همان طوفان و باران شدید بدون چتر... به او گفتم کاکا جان برایتان چتر بخرم... پوزخند زد و گفت.. آدم چقدر دیگه میتواند ازین باران و رحمت خدا بو ببرد؟؟؟ حرفش مرا خیلی به درون خودم کشاند!
انسان چقدر دیگه میتواند از زندگی لذت ببرد مگر؟؟ لذت زندگی مگر چیزی بیارزش است؟؟ چرا انسان ها وقت خود را ناحق عدر میدهند وقتی میدانند که روزیست که نزد خدا میروند؟؟
عیاذ هیچی نگفت و کنار من به اقیانوس خیره شده بود..
عمیق هوا را بو کشیدم و گفتم
آنجلینا_ آدمی چقدر دیگر میتواند بوی دریا را استشمام کند؟؟؟
عیاذ_ خیلی عشقم، قرار است هزاران بار دیگر باهم بوی دریا استشمام کنیم!
آنجلینا_ پس کاش میشد روی میکروفونها به همهی دنیا گفت که چقدر این زندگی کوتاهست چقدر؟؟؟ مگر یک آدم چقدر زندگی میکند که برای عشق نمیکوشد؟؟؟
عیاذ_ میشه..! میرسد روزش!
سرم را روی شانهی عیاذ گذاشتم.
آنجلینا_ زندگی را زیبا ببینید.. چون این عشق/احساس است که دنیا را رنگ بخشیده ورنه زندگی مثل فیلم سیاهوسفید خواهد گذشت.. مگر چقدر میتوانید که در زندگی عیجان کسب کنید؟؟
عیاذ_ میگوییم... هردو باهم اینرا میگوییم! بیا عشقم اینجا بنشینیم!
روی نیمکت لب ساحل نشستیم
عیاذ_ پس از امروز به بعد... زندگی را قشنگ تصور کنیم..!
با ذوق خندیدم
آنجلینا_ حتی پرواز کنیم..!
عیاذ_ چون زمان آن رسیده که خیالات را به حقیقت بر آورده کنیم امروز بعد از خیلی وقت خوشحالم از عمیق دل چون چشمان ترا میبینم
انجلینا_ اهممم دقیقا روز تولدم....
حرفم درست حسابی تکمیل نشده بود
عیاذ_ چییییی؟؟؟
عجیب بسویش نگاه کردم
آنجلینا_ بله فردا روز تولدم است که!..
عیاذ_ آها در بین اینهمه سردر گمی اصلا به یادم نبود!
آنجلینا_ اهممم.. عیااااذ یک چیزی در ذهنماست! نمیدانم چطوری بگم؟؟
و بسویش با چشمان معصومانه نگاه کردم..
عیاذ_ بگو عشقم...آزادانه با من سخن بگو!
آنجلینا_ من... من... می....هااااا!
عیاذ_ بگو دیگه انجلی!
آنجلینا_ عیاذ.؟
عیاذ_ عمر عیاذ بفرما جان دلم؟؟؟
و با یک ادا همهش را گفتم
آنجلینا_ باید به خانه بروم...!
و از جا برخاستم سریع سریع به راه افتادم..
عیاذ هم از تعقیبام جلو امد و دستم را گرفت
عیاذ_ همین بود حرفت؟؟؟
از راه رفتن دست نکشیدم در حالیکه دستانم زیر بغلم بود گفتم
آنجلینا_ بلییی خانه نرویم دیگه؟؟؟
عیاذ_ برویم اما دست نمیکشم تا که ندانم چه میخواستی!؟
به خانه رسیدیم که دست عیاذ را رها کردم و دوان دوان وارد خانهام شدم...
آنجلینا_ وااااییی همه چیز سر جایش است، هیچ جا خانهی آدم نمیشه!
عیاذ هم از تعقیبم وارد خانهشد و فورا دستم را گرفت و طفلانه بد بسویم نگاه کرد
عیاذ_ بخاطر خانهات دستم را رها میکنی؟؟
آنجیلنا_ هووووی معذرت میخواهمممم!
عیاذ_ خیلی خوب تو هم دیگه مریض هستی باید دراز بکشی نه اینکه اینقدر عیجان بزنی و پیاده روی کنی!
آنجلینا_ عیاااذم فکر میکردم در این یکماه چه چیز های را که از دست دادم اما...
عیاذ_ همهچیز سر جایش است... همه چیز.... زمان، احساس، قلب، عشق و همه چییییز... انجلینا ما نیاز به تحول داریم... این تحول هم گذشت... گذشت!
آنجلینا_ خیلی خوب پس ازم مراقبت کن... پرستارم شو البته در این یکماه هر قسم مریضی میبود جور و سلامت میشد... خواب هایم کامل است... بعد ازین باید شبانه با من بیدار باشی تا حوصلهام سر نره!
عیاذ_ اهمم پس تو هم روی کوچ دراز بکش، اقایی کنم یک سوپ عالی برایت اماده کنم جانم!
حالاست که واقعا بدون بیم دل میتوانم نفس بکشم در این هوا.
این هوا را را برایم تنگ ساخته بودند...
اما حالاست که جهان برایم تازگی دارد... چنان کودک نوزاد بودم..
کنارمپناهگاهام بود.. حالا شده بودم یک ملکهی واقعی!
لب دریا موتر متوقف شد..
عیاذ_ الیام تو برو... من با انجلینا هستممیایم!
الیام_ اطاعت!
و ما از موتر پیاده شدیم و الیام هم راهی شد و رفت..
ساحل اقیانوس را تا حد دید، نگاه کردم.. نفس عمیقی تا درون دل گرفتم و دستانم را باز کردم..
دویدم و رفتم جلوی دریا...
عیاذ_ انجلی...
عقبم نگاه کردم
آنجلینا_ بیاااا! کنارم باش!
عیاد خندیده امد و کنارم ایستاد دستش را گرفتم
آنجلینا_ میدانی عیاذم؟ یکروز اینجا امده بودم از فرط دلتنگی و ناارامی... نفس تنگی... اینکه این دنیا زندانم شده بود..
عیاذ_ خب؟؟؟
آنجلینا_ باران خیلی شدیدی داشت میبارید ادم گمان میبرد که سیل جاری خواهد شد.. چتر داشتم اما دیدم یک پیرمرد در همان طوفان و باران شدید بدون چتر... به او گفتم کاکا جان برایتان چتر بخرم... پوزخند زد و گفت.. آدم چقدر دیگه میتواند ازین باران و رحمت خدا بو ببرد؟؟؟ حرفش مرا خیلی به درون خودم کشاند!
انسان چقدر دیگه میتواند از زندگی لذت ببرد مگر؟؟ لذت زندگی مگر چیزی بیارزش است؟؟ چرا انسان ها وقت خود را ناحق عدر میدهند وقتی میدانند که روزیست که نزد خدا میروند؟؟
عیاذ هیچی نگفت و کنار من به اقیانوس خیره شده بود..
عمیق هوا را بو کشیدم و گفتم
آنجلینا_ آدمی چقدر دیگر میتواند بوی دریا را استشمام کند؟؟؟
عیاذ_ خیلی عشقم، قرار است هزاران بار دیگر باهم بوی دریا استشمام کنیم!
آنجلینا_ پس کاش میشد روی میکروفونها به همهی دنیا گفت که چقدر این زندگی کوتاهست چقدر؟؟؟ مگر یک آدم چقدر زندگی میکند که برای عشق نمیکوشد؟؟؟
عیاذ_ میشه..! میرسد روزش!
سرم را روی شانهی عیاذ گذاشتم.
آنجلینا_ زندگی را زیبا ببینید.. چون این عشق/احساس است که دنیا را رنگ بخشیده ورنه زندگی مثل فیلم سیاهوسفید خواهد گذشت.. مگر چقدر میتوانید که در زندگی عیجان کسب کنید؟؟
عیاذ_ میگوییم... هردو باهم اینرا میگوییم! بیا عشقم اینجا بنشینیم!
روی نیمکت لب ساحل نشستیم
عیاذ_ پس از امروز به بعد... زندگی را قشنگ تصور کنیم..!
با ذوق خندیدم
آنجلینا_ حتی پرواز کنیم..!
عیاذ_ چون زمان آن رسیده که خیالات را به حقیقت بر آورده کنیم امروز بعد از خیلی وقت خوشحالم از عمیق دل چون چشمان ترا میبینم
انجلینا_ اهممم دقیقا روز تولدم....
حرفم درست حسابی تکمیل نشده بود
عیاذ_ چییییی؟؟؟
عجیب بسویش نگاه کردم
آنجلینا_ بله فردا روز تولدم است که!..
عیاذ_ آها در بین اینهمه سردر گمی اصلا به یادم نبود!
آنجلینا_ اهممم.. عیااااذ یک چیزی در ذهنماست! نمیدانم چطوری بگم؟؟
و بسویش با چشمان معصومانه نگاه کردم..
عیاذ_ بگو عشقم...آزادانه با من سخن بگو!
آنجلینا_ من... من... می....هااااا!
عیاذ_ بگو دیگه انجلی!
آنجلینا_ عیاذ.؟
عیاذ_ عمر عیاذ بفرما جان دلم؟؟؟
و با یک ادا همهش را گفتم
آنجلینا_ باید به خانه بروم...!
و از جا برخاستم سریع سریع به راه افتادم..
عیاذ هم از تعقیبام جلو امد و دستم را گرفت
عیاذ_ همین بود حرفت؟؟؟
از راه رفتن دست نکشیدم در حالیکه دستانم زیر بغلم بود گفتم
آنجلینا_ بلییی خانه نرویم دیگه؟؟؟
عیاذ_ برویم اما دست نمیکشم تا که ندانم چه میخواستی!؟
به خانه رسیدیم که دست عیاذ را رها کردم و دوان دوان وارد خانهام شدم...
آنجلینا_ وااااییی همه چیز سر جایش است، هیچ جا خانهی آدم نمیشه!
عیاذ هم از تعقیبم وارد خانهشد و فورا دستم را گرفت و طفلانه بد بسویم نگاه کرد
عیاذ_ بخاطر خانهات دستم را رها میکنی؟؟
آنجیلنا_ هووووی معذرت میخواهمممم!
عیاذ_ خیلی خوب تو هم دیگه مریض هستی باید دراز بکشی نه اینکه اینقدر عیجان بزنی و پیاده روی کنی!
آنجلینا_ عیاااذم فکر میکردم در این یکماه چه چیز های را که از دست دادم اما...
عیاذ_ همهچیز سر جایش است... همه چیز.... زمان، احساس، قلب، عشق و همه چییییز... انجلینا ما نیاز به تحول داریم... این تحول هم گذشت... گذشت!
آنجلینا_ خیلی خوب پس ازم مراقبت کن... پرستارم شو البته در این یکماه هر قسم مریضی میبود جور و سلامت میشد... خواب هایم کامل است... بعد ازین باید شبانه با من بیدار باشی تا حوصلهام سر نره!
عیاذ_ اهمم پس تو هم روی کوچ دراز بکش، اقایی کنم یک سوپ عالی برایت اماده کنم جانم!