به حرفش پریدم و با فریاد گفتم
عیاذ_ نمرده....! گوش هایت را باز کن خانم شوال...! انجلینا زندهست.. احساس دارد و تو تقاص این نوع داکتر بودنت را خواهی داد!
شوال_ تو هم این تقاص این نوع برخورد را با یک داکتر خواهی داد...! اجازه اینکار را نداری... برای بار اخر میگویم برو بیرووون!
روی مانیتور و گراف قلب انجلینا نگاه کردم شدیدا داشت تعییر میکرد...
شوال_ تا نگهبانین و پولیس ها نرسیدند بروووو!
عیاذ_ من انجلینا را رهاااا نمیکنم... من دستش را رها نمیکنم! نمیییکنم!
انجلینا
عیاذ دستش را بسویم دراز کرد...
عیاذ_ برگرد عشقم... برگرد تو مگر ناراحتی مرا روا میداری؟؟؟
اشک هایم از گوشههای چشمممیریخت و از گوش هایم میگذشت روی خاک...
آنجلینا_ ترا خدا خودت را ناراحت نکن... من باید بروم...!
از انسو پدرم گفت
علیهان_ برو دختررمم نیا اینجا... هنوز خیلی زود است.. برو!
عیاذ دستش را نزدیک تر کرد...
سرم را به طرفین تکان دادم
عیاذ
از گوشه های چشمش داشت اشک میریخت... لبخندی به لبانم نقس بست در حالیکه اشک هایم را پاک میکردم شوال گفت
شوال_ لطفا اجازه دهید ما به بیمار رسیدهگی کنیم برو بیرون اقای عیاذ..اینجا جای تو نیست تو چطور ادمی هستی...!؟؟
عیاذ_ من فقط یکبار بدقولی کردم اما بار دیگر انجااااام نمیدهممممم!
شوال_ چه کار داری میکنی؟؟؟
عیاذ_ گفتم که... جای که انجلیناست منم هستم... من انجلینا را تنها نمیگذارم.... یکبار تنهاااایش گذاشتم بار دیگه نمیگدارم!
شوال_ شما مرا مجبور میکنید که پولیس را خبر کنم این سو بیا... تا کارم را انجااام دهم بیا بیرووون!
ایسل هم از پشت پنجره مارا نگاه میکرد با اشک چشمانش را اطمینان بخش بست..!
عیاذ_ من جایی نمیروم... تو بروووو بیرون من انجلی را رها نمیکنم هر جا اوست منم هستم..!
شوال_ پس یکبار دیگر سعی میکنم... اگر نتیجه نداد دستگاه هارا قطع میکنیم... این دختر مرده دیگر...!
عیاذ_ خامووووش! من حتی در جهنم با انجلینا میروم... دیگر دست انجلی را رها نمی کنم من یک بار وعده تو خالی دادم! بار دیگر نه... حتی اگر برود منم میروم..!
آنجلینا
آنجلینا_ نه عیاذ تو نیا... تو ناراحت شوی قلبم اتش میگیرد برو... بگدار من بروم به راهم..!
علهیان_ دستش را بگیر دخترم بروووو با او!
عیاذ در حالیکه لبخند گوارا و اعوا گرانهی در لب داشت گفت
عیاذ_ من دیگر رهایت نمیکنم... حتی اگر غول هم جلوی ما ایستاده شود .... زندگی ادامه دارد... با خوشی ها بدور از عم ها وعده میدهم... اینبار خیلی تلاش کردم... اینبار بدقولی نمیکنم! عشقم...!
آنجلینا_ دلم را نمیشکنی؟؟
عیاذ چشمانش خندید و سر خود را به طرفین تکان داد
آنجلینا_ اما تو صدایم را نشنیدی!
عیاذ_ بعد ازین حتی دستان ما از هم جدا نخواهد شد.. بیا.. دستم دراز است سویت.. لطفا!
آنجلینا_ وعده است؟؟
عیاذ
عیاذ_ وعده میدهم رهایت نکنم عشقم!
شوال خانم دیگر هیچی نگفت فقط با حیرت به من و او نگاه میکرد
شوال_ یعنی چه؟؟؟
عیاذ_ انجلیناااا فقط دستم را محکم بگیر... دستم را محکم به دستت فشار بده... نگاه... دیگر رهاااا نمیکنم یکبار دیگر فقط یکبارررر دیگر شانسم بده!
عیاذ_ برگرد برگرد با هم زندگی خوش را آغاز میکنیم نروووو
آنجلینا
عیاذ_ نرووووو دستم را بگیررر!
دستم را به تدریج اهسته آهسته بلند کردم ولی زحمت ندادم که به دستش برسانم
عیاذ_ میرسیم.. به هم میرسیم... عشق ما پایدار است افتاب از میان دستان ما طلوع میکند..
در فاصلهی دستان من و عیاذ افتاب هم بلند شده بود تازه...!
عیاذ_ بیا..! بیا... عشق مارا نجات میدهد..!
عیاذ
از چشمان انجلینا سیلاب اشک جاری میشد، پلکانش میپرید و حتی به دستانش اهسته اهسته به دستممیخورد..
شوال کاملا حیرت برده بود
آروین در همین حال با دوش داخل شد و تعقبش آیسل
آیسل_ انجلینا برمیگردد!
آروین_ عیااااذ..!
آنجلینا
بلند شدم و نشستم در حالیکه آفتاب به چشمانم میدرخشید
دستم را محکم به دست عیاذ گذاشتم و آفتاب از میان دستان ما عبور کرد...
با کمک عیاذ بلند شدم در حالیکه دستان ما به هم قفل شده بود و همینطور چشمانما....
اما یکباره احساس کردم از جا بلندی پاه ام لیز خود و افتادم...
اما احساس اینکه دست کسی به دستم بود را داشتم...
آن دستان دستان عیاذ بود.....
***
چشمانم را باز میکنم اما انگار مژگانام به هم سرش شدهاند..
ذهنم سفید بود و هیچی را نمیتوانستم پروسس کنم ویا بهیاد بیاورم...
منکی بودم.؟؟ کجا بودم.؟؟ کی هستم.؟؟ کجا قرار دارم.؟؟ اصلا کلمات را به یاد نداشتم..برای سخنگفتن انگار کودک...
عیاذ_ نمرده....! گوش هایت را باز کن خانم شوال...! انجلینا زندهست.. احساس دارد و تو تقاص این نوع داکتر بودنت را خواهی داد!
شوال_ تو هم این تقاص این نوع برخورد را با یک داکتر خواهی داد...! اجازه اینکار را نداری... برای بار اخر میگویم برو بیرووون!
روی مانیتور و گراف قلب انجلینا نگاه کردم شدیدا داشت تعییر میکرد...
شوال_ تا نگهبانین و پولیس ها نرسیدند بروووو!
عیاذ_ من انجلینا را رهاااا نمیکنم... من دستش را رها نمیکنم! نمیییکنم!
انجلینا
عیاذ دستش را بسویم دراز کرد...
عیاذ_ برگرد عشقم... برگرد تو مگر ناراحتی مرا روا میداری؟؟؟
اشک هایم از گوشههای چشمممیریخت و از گوش هایم میگذشت روی خاک...
آنجلینا_ ترا خدا خودت را ناراحت نکن... من باید بروم...!
از انسو پدرم گفت
علیهان_ برو دختررمم نیا اینجا... هنوز خیلی زود است.. برو!
عیاذ دستش را نزدیک تر کرد...
سرم را به طرفین تکان دادم
عیاذ
از گوشه های چشمش داشت اشک میریخت... لبخندی به لبانم نقس بست در حالیکه اشک هایم را پاک میکردم شوال گفت
شوال_ لطفا اجازه دهید ما به بیمار رسیدهگی کنیم برو بیرون اقای عیاذ..اینجا جای تو نیست تو چطور ادمی هستی...!؟؟
عیاذ_ من فقط یکبار بدقولی کردم اما بار دیگر انجااااام نمیدهممممم!
شوال_ چه کار داری میکنی؟؟؟
عیاذ_ گفتم که... جای که انجلیناست منم هستم... من انجلینا را تنها نمیگذارم.... یکبار تنهاااایش گذاشتم بار دیگه نمیگدارم!
شوال_ شما مرا مجبور میکنید که پولیس را خبر کنم این سو بیا... تا کارم را انجااام دهم بیا بیرووون!
ایسل هم از پشت پنجره مارا نگاه میکرد با اشک چشمانش را اطمینان بخش بست..!
عیاذ_ من جایی نمیروم... تو بروووو بیرون من انجلی را رها نمیکنم هر جا اوست منم هستم..!
شوال_ پس یکبار دیگر سعی میکنم... اگر نتیجه نداد دستگاه هارا قطع میکنیم... این دختر مرده دیگر...!
عیاذ_ خامووووش! من حتی در جهنم با انجلینا میروم... دیگر دست انجلی را رها نمی کنم من یک بار وعده تو خالی دادم! بار دیگر نه... حتی اگر برود منم میروم..!
آنجلینا
آنجلینا_ نه عیاذ تو نیا... تو ناراحت شوی قلبم اتش میگیرد برو... بگدار من بروم به راهم..!
علهیان_ دستش را بگیر دخترم بروووو با او!
عیاذ در حالیکه لبخند گوارا و اعوا گرانهی در لب داشت گفت
عیاذ_ من دیگر رهایت نمیکنم... حتی اگر غول هم جلوی ما ایستاده شود .... زندگی ادامه دارد... با خوشی ها بدور از عم ها وعده میدهم... اینبار خیلی تلاش کردم... اینبار بدقولی نمیکنم! عشقم...!
آنجلینا_ دلم را نمیشکنی؟؟
عیاذ چشمانش خندید و سر خود را به طرفین تکان داد
آنجلینا_ اما تو صدایم را نشنیدی!
عیاذ_ بعد ازین حتی دستان ما از هم جدا نخواهد شد.. بیا.. دستم دراز است سویت.. لطفا!
آنجلینا_ وعده است؟؟
عیاذ
عیاذ_ وعده میدهم رهایت نکنم عشقم!
شوال خانم دیگر هیچی نگفت فقط با حیرت به من و او نگاه میکرد
شوال_ یعنی چه؟؟؟
عیاذ_ انجلیناااا فقط دستم را محکم بگیر... دستم را محکم به دستت فشار بده... نگاه... دیگر رهاااا نمیکنم یکبار دیگر فقط یکبارررر دیگر شانسم بده!
عیاذ_ برگرد برگرد با هم زندگی خوش را آغاز میکنیم نروووو
آنجلینا
عیاذ_ نرووووو دستم را بگیررر!
دستم را به تدریج اهسته آهسته بلند کردم ولی زحمت ندادم که به دستش برسانم
عیاذ_ میرسیم.. به هم میرسیم... عشق ما پایدار است افتاب از میان دستان ما طلوع میکند..
در فاصلهی دستان من و عیاذ افتاب هم بلند شده بود تازه...!
عیاذ_ بیا..! بیا... عشق مارا نجات میدهد..!
عیاذ
از چشمان انجلینا سیلاب اشک جاری میشد، پلکانش میپرید و حتی به دستانش اهسته اهسته به دستممیخورد..
شوال کاملا حیرت برده بود
آروین در همین حال با دوش داخل شد و تعقبش آیسل
آیسل_ انجلینا برمیگردد!
آروین_ عیااااذ..!
آنجلینا
بلند شدم و نشستم در حالیکه آفتاب به چشمانم میدرخشید
دستم را محکم به دست عیاذ گذاشتم و آفتاب از میان دستان ما عبور کرد...
با کمک عیاذ بلند شدم در حالیکه دستان ما به هم قفل شده بود و همینطور چشمانما....
اما یکباره احساس کردم از جا بلندی پاه ام لیز خود و افتادم...
اما احساس اینکه دست کسی به دستم بود را داشتم...
آن دستان دستان عیاذ بود.....
***
چشمانم را باز میکنم اما انگار مژگانام به هم سرش شدهاند..
ذهنم سفید بود و هیچی را نمیتوانستم پروسس کنم ویا بهیاد بیاورم...
منکی بودم.؟؟ کجا بودم.؟؟ کی هستم.؟؟ کجا قرار دارم.؟؟ اصلا کلمات را به یاد نداشتم..برای سخنگفتن انگار کودک...