راز ...


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7

لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت812



بدنم درد گرفته بود،

تا خونه هيچ حرفي بين ما رد و بدل نشد ، صداي گريه مامان قطع نميشد ...

دم در خونه از ماشين پياده شدم ،

مي خواستم بازم فرار كنم، اما ديگه تو پاهام جوني نمونده بود، وارد اتاقم شدم، تا اومدم درو

ببندم بابا اومد پشت در، ترسيدم خودم و كشيدم عقب،

بابا چشماشو بست و با صداي نسبتا" بلندي بهم گفت: میترا

توضيح بده ، بگو چي شده؟

واي به حالت اگه بيخودي بخواي آبروي منو جلوي فاميلام ببري،

به من و من افتاده بودم ،

جرات نداشتم تو صورتش نگاه كنم ولي اون ايستاده بود و كوتاه نمي اومد، با صداي بلند زدم زير گريه،

بايد خودم و خالي مي كردم ، قفل زبونم باز شد:
بابا من ديگه خسته شدم ،

انگار ديگه منو نمي بيني، من تا كي بايد بلاتکليف باشم



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت811


ناخود آگاه در ماشين و باز كردم
پريدم وسط خيابون شروع كرم به دويدن،

به كجا و براي چي رو نمي دونستم، مي خواستم برم

، ديگه نباشم، بميرم، ديگه نمي تونستم ، يه ماشين با سرعت داشت بهم نزديک مي شد و من هيچ تلاشي نمي كردم كه خودمو بکشم كنار،

يه مرتبه يکي دستم و گرفت و پرتم كرد كنار خيابون،

چشامو باز كرم بابا بود، با صداي بلند زدم زير گريه، راننده اون ماشينم با صداي بلند يه چيزايي گفت و رفت،

صداي مادرو مي شنيدم كه جيغ ميزد، میترا ، میترا، بابا اومد كنارم ،

بدون هيچ حرفي بازوم و گرفت، منو با خودش مي كشوند، نمي خواستم همراهش برم ولي اون قويتر بود به زور من

و با خودش مي كشوند طرف ماشين، من و انداخت رو صندلي عقب ،

با تشر به مامان گفت بششششين بريم..


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت810



ميشم و من كه يه دختر بيشتر ندارم

و از اين حرفا... ولي بابا ازش خواهش كرد هيچي به بقيه نگه تا كسي متوجه
نشه و

يه جور وانمود كرد كه قلبش درد ميکنه ، بعدم راه افتاد،

ماهم پشت سرش راه افتاديم، عمه دلخور شده بود، پشت سر ما اومد تا دم در و گفت: میترا عمه لااقل تو مي موندي،

همه برنامه هامون به هم ريخت... من كاملا" متوجه منظور عمه بودم،

اونا از قصد سعيد باخبر بودن، ولي از حرصم هيچي نگفتم، فقط عمه رو بوسيدم و تو يه چشم به هم زدن سوار ماشين شدم.

يه كم كه از خونه عمه دور شديم بابا ماشين و نگه داشت، روشو برگردوند و شروع كرد به بد و بيراه گفتن به من،

اصلا" نمي فهميد چي ميگه ،

تحمل شنيدن اون حرفا رو نداشتم، ديگه بس بود



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت809



و به سرعت رفتم داخل ، سريع رفتم پيش بابا و با لحن جدي گفتم : مي خوام برم خونه ،

بابا چش غره اي به من رفت كه اگه در حالت معمولي بودم از ترس مي مردم ، ولي تو اون موقعيت براي من هيچي مهم نبود ،

دستام و مشت كردم و دوباره تکرار كردم: مي خوام برم خونه اگه نمياين با آژانس برم ...

مامان متوجه شد اوضاع خرابه، سريع با التماس به بابا گفت: آقا تو رو خدا جلوي مردم آبروريزي نکنيد ،

میترا حال خوشي نداره ، تو رو خدا ....

بابا از حرص دندوناش و به هم فشار مي داد ، از جاش بلند شد و
صدا زد: مهري ، آبجي ، ميشه يه لحظه بياين...

وقتي عمه مهري اومد ، بابا به آرومي بهش گفت آبجي من حالم زياد

خوب نيست ، اگه اجازه بدي مرخص ميشم ،

مباركت باشه ... عمه مهري شروع كرد به تعارف.. اگه بري ناراحت


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


#پارت808



مي دونم نيما از من خوشش نمي ياد

ولي اين دليل نميشه كه تو از من دوري كني،

خيلي وقته ميخوام در مورد احساسم باهات حرف بزنم،

اما هميشه اون سد راهم بوده...آخه بگو اشکال من چيه ؟؟ اين همه كم محلي برا چيه میترا؟..

نميدونستم بايد چيکار كنم؟

يا چي بگم؟ ...از همه بدم مي اومد از خودم، از نيما، از بابا ، از سعيد... اشکام جاري

شده بودن، اگه بابا قضيه رو به همه ميگفت من نبايد اينطور عذاب بکشم...

با جديت گفتم: آقا سعيد نيما هيچ وقت
از شما بدم نمي اومده،

حتي اگرم اينطور باشه حساب من با اون جداست، من فعلا" براي آيندم هيچ تصميمي ندارم...

آهان در ضمن نسبت به شما هم هيچ احساسي ندارم ..

بعدم سعيد و زدم كنار و راه افتادم، دلم مي خواست جيغ بزنم ، دستم و گذاشته بودم جلوي دهنم كه صدام در نياد



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت807



اون الهام نحيف و مردني چه افاده اي
مي اومد،

برا همه پشت چشم نازک مي كرد،

وقتي رسيد به من باهام دست داد و گفت: فکر كنم نوبت بعدي برا تو
باشه ...

يه لبخند معني دار بهم زد، تو فکرش من به سعيد بله رو گفتم...

حالم واقعا" داشت به هم مي خورد،

ترجيح دادم برم روي بالکن تا تو هواي خنک يه ذره حالم جا بياد،

خيلي سرد
بود ولي برا من خوب بود، تو تفکرات خودم غرق بودم كه يه دفعه احساس كردم يکي داره ميزنه رو شونم،

رومو كه برگردوندم ... چشمتون روز بد نبينه ديدم سعيد با يه چهره خندون و
ايستاده... تا اومدم حرفي بزنم ، سعيد دستهاي منو گرفت و شروع كرد به حرف زدن:

میترا به خدا من خاطرتو مي خوام،

چرا هيچ وقت نخواستي كنارم باشي، يا به
حرفام گوش بدي،


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت806



منظور حرف سعيد چيزي نبود جز خواستگاري ...

پررو، اگه نيما اينجا بود حالشو جا مي آورد...

بدنم مي لرزيد، سرگيجه داشتم ، مي ترسيدم سعيد دوباره پيداش بشه،

بابا گرم صحبت بود، اصلا" انگار نه انگار كه من اومدم كنارش، خدایيش عمه اينا هيچي كم نگذاشته بودن،

هم پذيرایي عالي بود و هم بساط ساز و آواز و رقص نورو...

فقط جاي نيماي من خالي بود كه با اون
خنده ها و شيطونيي هاش مجلس و گرم كنه ،

دائم منو بخندونه و همه حواسش به من باشه.

يکدفعه صداي كف زدن ها زياد شد ،

متوجه شدم كه الهام اومده، صداي جيغ و كف زدن يک ريز مي اومد

، تا اينکه الهام خانوم وارد پذيرايي شدن، و شروع كردن به خوش آمدگويي، باورم نمي شد ،



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت805



انتظار كشيدم تا موقعيت مناسب پيش بياد،

باهات خيلي حرف دارم، بيا باهم خوش باشيم... از لهن حرف زدنش حالم داشت بهم مي خورد.

مستقيم تو چشماي من ذل زده بود، دست و پام و گم كرده بودم ،

واقعا" نمي دونستم بايد چيکار كنم؟ منظورش چي بود؟ ...

كاش نيما بود، اي خدا بگم چيکارت كنه نيما كه هر چي ميکشم از دست تو ميکشم...

تقريبا" چسبيده بود به من، يه خورده خودمو كشيدم عقب و بهش گفتم: سعيد من حال و روز خوبي ندارم

، تو اين جمعم جاي اين حرفا نيست، دایيت و كه ميشناسي نذار مجلس به كام همه تلخ بشه،

فعلا" بيخيال شو.

اينو گفتم و تو يه چشم به هم زدن خودمو رسوندم كنار بابا،

اونجا روي يه صندلي نشستم


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت804



جشن خوب و مفصلي بود،

منم كه سرمست از اون همه تحويل گرفتن يه گوشه نشسته بودم،

درد پا رو بهانه كرده بودم كه كسي براي رقصيدن بهم تعارف نکنه،

انصافا" روحيم عوض شده بود، اصلا" دوست نداشتم ميون جمع
برقصم

، يه دفعه سر و كله آقا سعيد پيداش شد، به خودش خيلي رسيده بود

، اومد كنار من، با يه ليوان زهرماری،

احوال پرسي كرد و دستشو آورد جلو ،

چنان اخمي كردم كه فکر كنم هر چي خورده بود از سرش پريد،

بلند شدم كه
جامو عوض كنم، اومد جلوم ايستاد و گفت:

تو رو خدا میترا منظوري نداشتم ،

يه امشب رو اوقات تلخي نکن، خيلي



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت803



دلهره داشتم، چندين ماه بود كه هيچکدوم از اقوام و نديده بودم،

واااي خدايا اگه بخوان سوال پيچم كنن يا منو دوره كنن چيکار كنم؟؟؟

جلوي بابا خودم و آروم نشون مي دام انگار هيچ نگران نيستم، ولي دستام يخ كرده بود،

تو بدنم ميلرزيد، خدا خدا مي كردم اونشب تموم بشه، بالاخره رسيديم دم در خونه عمه و وارد شديم، اصلا" باورم نميشد،

عمه مهوش اومد جلو و من و بغل كرد و بوسيد پشت سرشم دختراش،

نزديک بود پس بيفتم، شوكه شدم، عمه
مهري كه ديگه نگو، هي مي رفت مي اومد، مي گفت میترا عمه خيلي خوش تيپ شدي،

ماه شدي ، دلم برات تنگ شده بود، نمي دونم شايدم دلشون به حالم سوخته بود ،

هر چي بود بعد از مدتها ما حسابي خوش به حالمان شد ولي اين
همه ماجرا نبود، انگار قسمت من شادي نبود و تو چند لحظه اوضاع عوض شد.


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.