راز ...


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7

لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت740



ده تا تماس بي پاسخ از طرف میترا...

زود شماره رو گرفتم، با بوق اول صداي نيما اومد

--: معلومه كجايي؟؟ ببخشيد سلام--: سلام ، دنبال گوشيت بودم،

فرموده بودين از تلفن خونه زنگ نزنم، خيلي از اون اتاق خاطرات بدي داشتم راستش از اتاقت ميترسيدم،

--: چي ميگي؟ حالت خوبه میترا، نگران شدم

--: خوبم ، تو خوبي برو بخواب صبح بايد بري سر كار

--:
ايميلت و جواب دادم حتما" بخون، شبت به خير

--: نيما خيلي دوست دارم، شب تو هم به خير عزيزم، خداحافظ

--:
باي

سريع رفتم سراغ كامپيوترم ايميلمو باز كردم سلام به میترای خودم امروز بعد از مدتها رفتم سراغ ايميل هام براي اينکه
خاطرات تو رو مرور كنم،

متوجه شدم قبل از اينکه بياي برام ايميل زده بودي اگه همون وقت ميخواستم جواب بدم اينطوري مي نوشتم

: سفر كردم كه از يادم بري ديدم نميشه ... آخ عشق يه عاشق با نديدن كم نميشه غم دور از تو

موندن يه بي بال و پرم كرد ...



عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت739




مامان يادت رفته نيما اينجا اون بال رو سر خودش آورد، رو اين تخت..

گريم شديدتر
شده بود، مامان اومد نزديک ، منو بغل كرد و گفت

:--: عزيزم فراموشش كن، من به ياد خاطرات خوب اين اتاق هر روز ميام و اينجا رو تميز مي كنم، به اميد روزي هستم كه صاحبش برگرده،

بايد خوشحال باشي كه به خير گذشت، اين اتاق بوي نيما رو ميده !!!

خوب بو كن.حق با مامان بود، خدايا شکرت .. خدايا شکرت مامان رفت بيرون
...شارژر تو كشو ميز بود

، به اتاق يه نگاهي انداختم ، تميز و مرتب بود مثل هميشه، اصلا" ترسناک نبود، نفس

عميقي كشيدم، وجودم پر شد از بوي نيما ....

چراغ اتاق و خاموش كردم و رفتم به اتاق خودم،مامان اتاق منو هم مرتب كرده بود، نشستم روي صندلي راحتيه اتاقم ...

گذاشتم موبايل يکم شارژ بشه و بعد روشنش كردم


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت738


اونور،رفتم رو تخت ، وای بدن نيمه جون نيما روتخت...

خوب بين تخت و ديوار رو بررسي كردم ، آهان همونجا بود، از وحشت نزديک بود سکته كنم... گوشي و برداشتم ،خيلي ترسيده بودم،

فکر مي كردم الان يکي دستمو ميگيره...

اشکام مي ريختن رو تخت نيما ...

حالا شارژر كجاست ؟؟ يه دفعه همه جا روشن شد، از ترس دستامو گرفتم جلو صورتم، نزديک بود جيغ بزنم كه صداي مامانو شنيدم،

--: میترا دنبال چيزي مي گردي؟؟ چرا
چراغو روشن نکردي؟؟

مامان با تعجب به من نگاه مي كرد..

.--: چرا گريه مي كني؟؟--: چيزيم نيست مامان از اين اتاق مي ترسم ...دنبال موبايل نيما بودم

--: من اتاق و مرتب كردم ، هر چي بود گذاشتم تو كشو ميز، ببين اونجا نيست، از چي مي ترسي؟؟




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت737



اما نه نيما حساس شده بود، از فکر اتاق نيما سرم داغ ميشد،

اتاق اون پر كابوس بود، قلبم به سرعت مي تپيد ، آهسته رفتم سراغ در اتاقش،

اين همون دري بود كه باز نمي شد ، نيما رو با برانکارد از اين در آوردن بيرون،

چه خاطره شکننده اي ، چطور برم تو اتاق؟؟؟ از دست تو نيما ، با خودم گفتم
سريع ميرم گوشيو بر ميدارمو برمي گردم،

وارد اتاق شدم، زود رفتم سراغ ميز، ... روی ميز، زير ميز... پيداش
نمي كردم،

اشکام تند تند مي ريختن ، دست خودم نبود، كجا بود؟؟ ... هاااا يادم اومد نيما برام تعريف كرد كه تو آخرين لحظات گوشي از دستش سر خورده بود ...

پس بايد دور و ور تختش و نگاه كنم، اينور نبود، حتما" افتاده بود


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت736



نيما بهتره

--: خوبه، سلام مي رسونه بابا هنوزم نيما رو به من ترجيح ميده، احوال منو نمي پرسه...

بيخيال ، حالا كه نيماي اون شش دانگ مال منه دلم مي خواست به نيما زنگ بزنم ،

اما يه گوشي درست كنار بابا بود ، مي ترسيدم اگه متوجه بشه دارم با نيما صحبت مي كنم عصباني بشه،

رفتم تو آشپزخونه پيش مامان، برام چايي ريخت و كلي قربون صدقم رفت،

از اومدنم پشيمون نبودم ، اين خونه بدون ما خيلي سوت و كور بود،

كلي با مامان حرف زديم، مامان ميز
و چيد،

مامان زير لب گفت: جاي نيما خالي برامون سس سالاد درست كنه، جوابي ندادم ،

چيزي برا گفتن نداشتم؟ ...

در كنار هم شامو خورديم ، ظرفا رو شستم ، اونا رفتن براي خواب، بايد به نيما زنگ مي زدم، خواستم از تلفن خونه زنگ بزنم




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت735



اونوقت بابات تو فرودگاه آبروريزي مي كرد ، باور نميكردم عاقل شده باشي و به حرف من گوش بدي.

نيما نمي اومد--:

هاااااا مياد ..مياد.. اما نه به اين زودي-

-:
چطور راضي شد تو برگردي؟ قول بده همه چيز و برام تعريف كني، همشو ناقلا ..

.--: چه بوی خوبي؟

--: حدس بزن شام چي داريم؟بو كشيدم... واااي مامان ، فسنجون درست كردي.

.--: مي دونستم دوست داري ، يادم باشه از اين به بعد آشپزي رو خوب يادت بدم ،

نيما گناه داره، بچم سوء هاضمه مي گيره ... هردومون زديم زير خنده من و نيما
عاشق فسنجون مامان بوديم،

جاي اون خالي، كاش بود، اگه بود خونه رو ميذاشت رو سرش از ذوق فسنجون...

وارد هال شدم، بابا رو مبل نشسته بود و يعني داشت روزنامه مي خوند،

نبايد بي احترامي مي كردم، بلند سلام كردم... اما بابا جواب نداد...

رفتم جلو و دست بابا رو گرفتم و بوسيدم ...

--: بابا ببخشيد، من نميخواستم شما رو اذيت كنم --


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت734



اينجا همه چيز برام آشناست ،

دلم مي خواست به همه سلام كنم، نمي دونم چرا الکي شاد بودم؟؟رسيدم به خونه، كليد خونه رو نداشتم ،

بايد زنگ مي زدم، ... نکنه بابا رام نده، كاش برنگشته بودم... دلشوره داشتم...

زنگ و فشار دادم،.. صداي مامان اومد: كيه:منم مامان، باز كن در باز شد، خوشحال شدم ،

رفتم
تو... حياط خونمون، باغچمون ، در و ديوارا، انگار صد سال ازشون دور بودم...

مامان در هال و باز كرد و از تو پله هاي
حياط به سرعت اومد طرف من،

--: الهي قربونت برم ، دلم برات يه ذره شده بود، حالا بگم دختر گلم يا عروس
گلم نيشم باز شد ،

اصلا" انتظار اين حرفا رو از مامان نداشتم، آروم پرسيدم: بابا كجاست؟؟؟ مامان اشاره كرد به هال،

بعدم آهسته گفت:

--: بعد از ظهر تا حالا يه روزنامه گرفته دستش ، منتظرته ولي به رو خودش نمي ياره،

ببخش
نيومديم دنبالت،

راستش ترسيدم پشيمون بشي و نياي ،





عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت733



پاهام جون نداره

--:خواهش ميکنم بس كن ، خودت پيشنهاد دادي برگردم ، حالا خون به دلم مي كني

--: باشه میترا،ناراحت نشو، شب منتظر تماست مي مونم ،مواظب خودت باش، راستي كسي اومده دنبالت

--: زنگ ميزنم بابا بياد تو فکري به حال خودت بکن، اصلا" دوست ندارم صدات اينجوري باشه،

اگه بخواي از اين كارا بکني بر ميگردم، ديگه
هم هيچوقت به حرفت گوش نميدم

--: سعي ميكنم ، رفتي خونه حتما" بهم زنگ بزن ، نمي خوابم ، منتظرم

--:
باشه حتما" خداحافظ--: باي الکي گفتم به بابا زنگ ميزنم، اگه ميخواستن خودشون مي اومدن،

با خودم فکر كردم برم خونه مادر جون ... اما نه ولش كن، مامانم گناه داره ،

ديگه نبايد يه دختر لوس باشم، ... آژانس گرفتم، نيما راست مي گفت من اونجا غريبم


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


#پارت732


بايد دوشا دوش نيما تلاش كنم ، خدايا كمکم كن وارد سالن فرودگاه شدم،

هيچکس نيومده بود دنبالم،

دلم گرفت، اين يعني هيچکس تو شهر خودمم منتظر من نيست...آه ،

بازم اشکال نداره... فوري رفتم طرف فروشگاه يه كارت تلفن خريدم ،

تلفن كارتي هم كه فراون بود، شماره موبايل خودمو گرفتم :

--: الو-: سلام نيما زنگ زدم بگم رسيدم-

-: سلام گلم من هنوز تو فرودگاهم،

منتظر بودم خبرم كني برگردم

--: نيما برو خونه شام بخور و بخواب، امشب ديگه من نيستم اذيتت كنم ، برو راحت بخواب

--:آآآآآه ... میترا بد نشو ، من چطوري بدون تو بخوابم، كاش بودي، من موندم چطوري برگردم به اون خونه ،




عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت731



.نيما هميشه خوددار تر از من بود ولي اون روز گريه ميکرد،

دستشو گذاشته بود رو قلبشو گريه مي كرد، اينقدر شديد كه نمي تونست حرف بزنه،

فقط گريه مي كرد... با هر بدبختي بود ازش جدا شدم، ديگه پشت سرمم نگاه نکردم ، اگه يه بار ديگه با اون حال مي ديدمش امکان نداشت بتونم برگردم،

آخرين نفري كه سوار هواپيما شد من بودم،وقتي نشستم زدم زير گريه،

دلم گرفته بود ، دل كندن از نيما آسون نبود، شناسنامه و سند ازدواجمون تو كيفم بود، كيفم و محکم بغل كردم،

انگار سند مالکيت نيما بهم قوت قلب مي داد... تو آسمون بودم، شايد نزديکتر به خدا ،دور شده بودم از نيمه خودم ،

پس بايد محکم باشم و به جاي اونم تلاش كنم، تصميم گرفتم برم برا ثبت نام ترم تابستونه،

18
واحد ديگه باقي مونده بود، اگه تلاش مي كردم نيمه اول تموم مي شد..


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیاااار زیبا و کاملاااا واقعی #راز👇👇


عزیزان رمان #راز خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #راز رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.