#پارت807
اون الهام نحيف و مردني چه افاده اي
مي اومد،
برا همه پشت چشم نازک مي كرد،
وقتي رسيد به من باهام دست داد و گفت: فکر كنم نوبت بعدي برا تو
باشه ...
يه لبخند معني دار بهم زد، تو فکرش من به سعيد بله رو گفتم...
حالم واقعا" داشت به هم مي خورد،
ترجيح دادم برم روي بالکن تا تو هواي خنک يه ذره حالم جا بياد،
خيلي سرد
بود ولي برا من خوب بود، تو تفکرات خودم غرق بودم كه يه دفعه احساس كردم يکي داره ميزنه رو شونم،
رومو كه برگردوندم ... چشمتون روز بد نبينه ديدم سعيد با يه چهره خندون و
ايستاده... تا اومدم حرفي بزنم ، سعيد دستهاي منو گرفت و شروع كرد به حرف زدن:
میترا به خدا من خاطرتو مي خوام،
چرا هيچ وقت نخواستي كنارم باشي، يا به
حرفام گوش بدي،
اون الهام نحيف و مردني چه افاده اي
مي اومد،
برا همه پشت چشم نازک مي كرد،
وقتي رسيد به من باهام دست داد و گفت: فکر كنم نوبت بعدي برا تو
باشه ...
يه لبخند معني دار بهم زد، تو فکرش من به سعيد بله رو گفتم...
حالم واقعا" داشت به هم مي خورد،
ترجيح دادم برم روي بالکن تا تو هواي خنک يه ذره حالم جا بياد،
خيلي سرد
بود ولي برا من خوب بود، تو تفکرات خودم غرق بودم كه يه دفعه احساس كردم يکي داره ميزنه رو شونم،
رومو كه برگردوندم ... چشمتون روز بد نبينه ديدم سعيد با يه چهره خندون و
ايستاده... تا اومدم حرفي بزنم ، سعيد دستهاي منو گرفت و شروع كرد به حرف زدن:
میترا به خدا من خاطرتو مي خوام،
چرا هيچ وقت نخواستي كنارم باشي، يا به
حرفام گوش بدي،