سواد و بیاض (یادداشت های محمدامین احمدپور)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Telegram


اینجا گاهی تاریخ و ادبیات را به هم پیوند می‌زنیم!
ارتباط با ادمین : @Alimaki77

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Telegram
Статистика
Фильтр публикаций


داستان کتک خوردن فدائیان اسلام از طرفداران "آیت الله بروجردی" در قم توسط "شیخ علی الشتری" مسمّی به "شیخ علی لر" کم و بیش مشهور است. علی الظاهر فدائیان اسلام که از تشییع جنازه رضاشاه در قم ناراضی بودند از موافقت بروجردی با تشییع عصبانی می‌شوند و به او می‌گویند بروجردی پیرمردی مانند ابوبکر است البته ابوبکری در قم!

کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار

وقتی خبر به آیت الله می‌رسد وی شهریه طرفداران نواب را قطع می‌کند و آنان را مخالف امام زمان می‌خواند! طلاب لر طرفدار آیت الله بروجردی  هم پس از تنسّم از ضمیر مرجعشان، به یاد روزگار مکلّا بودن، امر به معروفِ لری می‌کنند و فدائیان اسلام را با ضرب چوب و چماق ناکار می‌کنند. با این حال بروجردی یک سیاست موازنه منفی را در پیش گرفته بود و نه تنها نسبت به فدائیان اسلام نظر خوبی نداشت بلکه از اینکه حوزه آلوده به پول حکومت شود اجتناب می‌کرد و بالاتر از آن نسبت به روحانیان چپی و توده‌ای هم موضعی منفی داشت. وقتی در ۱۳۳۱ دو روحانی معروف یعنی "سیّد علی اکبر برقعی" و "محمد باقر کمره‌ای" به کنفرانس سوسیالیست‌ها در وین رفتند توده‌ای ها تلاش کردند تا با موقعیت پیش آمده روحانیت غیر سیاسی قم یعنی بروجردی را تحت فشار قرار دهند. به همین منظور برقعی و کمره‌ای را به قم بردند و برایشان مراسم استقبالی پس از زیارت حرم حضرت معصومه مهیا کردند. این کار سبب درگیری بین طرفداران حزب توده و طلاب شد. گزارش واقعه که به بروجردی رسید، او آیت الله خمینی را مسئول تعیین تکلیف مسئله کرد. آیت الله خمینی پیشنهاد داد تا برقعی از قم تبعید شود و بروجردی هم با نظر نماینده‌اش موافقت کرد که:"قد عزلناک فقم!"
اگرچه برقعی ۱۴سال در شیراز و یزد در تبعید ماند، امّا کمره‌ای شانس بیشتری آورد و آشیانش را از سنگ حادثه با زیرکی و چاپلوسی نجات داد. فداییان اسلام با تبعید برقعی نسبتا راضی شدند ولی قصد داشتند کمره‌ای را بکشند لیکن کمره‌ای در گفت و گو با آنها متقاعدشان کرده بود که چپ نیست! کمره‌ای بعدها در جریان اصلاحات ارضی جانب حکومت پهلوی را گرفت و همچنین در مخالفت با نظر آیت الله خمینی و مراجع سیاسی قم علیه حق رای زنان به دفاع از رای دادن زنان برخاست. این اظهارنظرها برای کشتن او پس از انقلاب کافی بود، امّا کمره‌ای زودتر دست به کار شد و کعب بن زهیروار یکی دو رساله در تائید جمهوری اسلامی نوشت و همچنین درباره جهاد سازندگی چیزی شبیه رساله‌اش راجع به اصلاحات ارضی تالیف کرد و با این لطایف الحیل توانست نظر رهبر انقلاب را به خود جلب کند و سر سالم به گور ببرد. در واقع او همان کاری را کرد که "فتحعلی خان صبا" کرده بود. می‌دانید که شاعر چاپلوس قصیده‌ای برای لطفعلی خان زند با این مطلع ساخته بود:

جانب بندر بوشهر شو ای پیک شمال
 به بر شاه فریدون فر خورشید خصال
خسرو مُلک ستان لطفعلی خان که بُوَد
یاورش لطف علی, یار, خدای متعال...

و بعد که ورق برگشت لطفعلی را کرد فتحعلی! و توانست سال‌ها نان مفت دربار قاجار را بخورد. آیت الله بروجردی اگرچه بر سر مسئله اوقاف با "دکتر مصدق" در پیچید ولی پیش از آن در ماجرای تبعید "ابوالقاسم کاشانی" به لبنان به واسطه ترور شاه در ۱۳۲۷ با وجود تحصّن برخی طلاب واکنشی علیه حکومت نشان نداد و حتی آنان را از خانه‌اش بیرون کرد. فشار به "محمّد حسین طباطبایی" و اخراج "مرتضی مطهری" از قم هم نشانی بود از نگاه بروجردی به اسلام فقاهتی که دوست نداشت با میراث فلسفی یونان در آمیخته شود.

فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم

شاید از این رو بود که در مجموع هرگز موافقان اسلام سیاسی رابطه مطلوبی با بروجردی نداشتند و بعد از مرگش هم چندان در رسانه‌های رسمی بعد از انقلاب هرگز شایسته مقام مرجعیت و فقاهتش که در میان شیعه ارج و قربی دارد به او نپرداختند.


مُفتی زمیِ مفت درانکار نبود
کی بود که اندر پیِ این کار نبود
گر هرچه حرام گشته مستی می داشت
درمدرسه یک آدمِ هُشیار نبود

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

454 0 12 4 21

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده بود.

اواسط مرداد ۱۳۹۶ دستور آمد که ۳ دکتر گروهان آموزشیشان تمام شده و ترخیص شوند تا به یگان خود بروند! فرمانده ما با شرمندگی به من گفت دکترجان شما را گفته‌اند نگه داریم زیرا پزشک و داروساز و دندانپزشک نیستی و چون پولی برای  مرزبانی نداری آموزشیت ۹۰روزه است! معلوم شد اینجا دکترای ادبیات در سرزمین اهورایی ایران به لعنت سگ هم نمی‌ارزد و کلا شخص علوم انسانی خوانده موجود زیادیست! اینجا یا باید رشته‌ات به کارساخت موشک و پهپاد بیاید یا بتوانی از این آدمیزاد دوپا شفا بدهی یا بمیرانی!دیگر کشور چه نیاز به ادیب و جامعه شناس و سیاستمدار و فیلسوف و خلاصه یک دوجین نان خور اضافه دارد! در کماکان بر همان پاشنه نصیحت نظامی می‌چرخد:
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او!
راستش خیلی بور شدم! برای پیگیری به نیروی انسانی پادگان رفتم تا شاید بند و تبصره‌ای پیدا کنند و من هم از قفس بپرم ولی مسئول آنجا که  سرهنگی ع نام بود! برخورد خوبی نکرد و با پوزخندی به پهنای صورتش مثل گربه چشایر با تمسخر گفت نه شما باید بمانی! خیلی دلم می‌خواست مثل "ویلفرد دیتریش" بروم زیر یک خمش و یک سوبلس جانانه به این افسر بوگندویی که سیس" وان اشلیفن" گرفته بود بزنم یا لااقل به او بگویم حیف سربازیست و گرنه حالیت می‌کردم! در زمینه نظامی هم چیزی حالیت نیست و من سیویل از تو در این چیزها بیشتر می‌دانم و تو پیاده‌تر از آن حرف‌هایی که فرق دوغ و دوشاب را از هم تشخیص دهی و این درجه‌های کیلویی که از قدیم گفتند مال آبگرمکن است بر روی شانه‌ات زار می‌زند ولی جسارتش دست نداد! "مانوئل آرتیگوئز" شدن مثل قهرمان "اسب کهر را بنگر" فقط در ذهن "فِرِد زینه مان" ممکن است اما بیشتر ما با وجود این زندگی سگی باز اغلب خیلی مصلحت اندیشیم حتی منی که بقیه خیلی مرا متهور و بی‌کله در کلام و قلم قلمداد می‌کنند! یک من رفتم و صد من برگشتم!  فِی العَینِ قَذًی وَ فِی الحَلقِ شَجا! دست از پا دراز‌تر در آن گرمای خر کباب کن به گردان رسیدم! بچه‌ها که متوجه ناراحتیم شدند دورم را گرفتند و دلداری دادند که:
_عیب نداره زود میگذره!
_بابا دور همیم کجا می خوای بری تنهامون بگذاری...
این حرف‌ها البته برای فاطی تنبون نمی‌شد ولی طرف‌های عصر فهمیدم بیهوده ناراحت شدم و می‌بایست مثل گاو عصاری به سرنوشت محتوم احترام گذاشت و یک ماهی بیشتر در اینجا با خوب و بدش سر کرد.
یک عمر ما به کام فلک گشته ایم و او
یک لحظه ای نشد که بگردد به کام ما
اصلا چه چیز ما دست خودمان بوده که اکنون از این قضای نازل شده دلخور باشیم! به رسم هر روز با وجود اوقات تلخی بسیار! جوراب‌هایم را شستم و پوتین را واکس زدم و  بعدش به پشت آسایشگاه پناه بردم تا غروب آفتاب که اکنون به قول ملاها "حمره مشرقیه" بود را تماشا کنم!ادامه دارد...

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

754 0 12 9 26

وقتی "ویکتور هوگو" نویسنده مشهور فرانسوی به جوار رحمت حق رفت فاحشه خانه‌هایِ پاریس تعطیل شدند تا روسپی های پاریزین! بتوانند در مراسم ختم آن مرحوم مبرور شرکت کنند و یک repose en paix نثار روحش کنند. شاید باورش سخت باشد که خالق "بینوایان" آنقدر زن باره بوده که تقریبا با همه زنان اهل دل پاریس خوابیده و آن اجناس لطیف هم این گونه برای الوداع  با او "کوست وار" همه صف کشیده اند ولی چه می‌شود کرد بالاخره ویکتور هوگو هم دل داشته است!

جانا زتو من زیور و زر می خواهم
مهتاب شبی تورا به بَر می خواهم

ازمصرعِ هربیت حروفی بردار
عیبَم مکن ازتو این قَدَر می خواهم

البته باز ویکتور هوگو نسبت به "ژان ژاک روسو" در این امور اخلاقی‌تر بوده و اگر بخواهیم مثلا وی را با کسی چون "ژان پل سارتر" قیاس کنیم طبعا قدیسی بزرگ خواهد بود. مستحضرید که  فیلسوف فرانسوی چپ گرا از همه وجودش فقط یک چیزش راست بود و با آنکه به همراه همسر وجیهه‌اش ازدواج را رسمی بورژوازی می‌دانست حتی از روابط جنسی دونفره با شاگردان کم سن زنش ابایی نداشت! دیگر چیزی از "آندره ژید" و "اسکار وایلد" نباید گفت که کارمان به فجوریه نویسی از الجزایر تا ایرلند می‌رسد و لابد باید کتابی در اندازه "تاریخ جنسیت" فوکو برای این دو بزرگوار اهل باده و ساده سر هم کنیم! وضعیت خود جناب فوکو هم چندان تعریفی ندارد و او هم مانند ژید که با توجه به قانون وقت فرانسه در مجاز دانستن رابطه از ۱۳سالگی دستی به سر و گوش امردهای الجزایری می‌آورد، چند کیلومتری آن طرف‌تر در تونس به کار خیر مشغول بود و بی‌تردید ماجراهای ایدزش و اسرارش با "دانیل دفر" را  همه می‌دانند. شاید فرد هر چه بیشتر فیگور مبارزه با نظام سلطه و نظم حاکم را بگیرد و بیشتر اهل روشنگری باشد در زندگیش لکه‌های تاریک این چنینی هم بیشتر دارد!

از واعظِ غیر مُتَّعِظ وعظ شنیدن
چون قبله نما ساختن اهل فرنگ است

ملتفت این نکته هستم که این مسائل چیزی از مهم بودن فکر امثال فوکو و روسو در علوم سیاسی و یا جایگاه هوگو در ادبیات کم نمی‌کند ولی به گمانم حالا که یک سوزن به اهل فرنگ زدیم لابد توقع دارید جوالدوزی هم به خودمان بزنم و به جای گفتن از شیرینی کاری "چارلز دیکنز" و "لرد بایرون" و...پرونده‌های مختومه وطنی را بریزم روی دایره!  خوب این حرف ها چندان فایده‌ای ندارد که مثلا ماجرای "اخوان ثالث" را نقل کنم و عشقش به زن قصاب محل که در نهایت  به زندان کوتاه مدت او ختم شد را هم بگذارم کنار نامه عمل اهل فرنگ !


به هرمحفل که گلگون پوشِ من از در درون آید
چو بسم الله قصّاب ازکلامش بوی خون آید

اخوان درباره این زندان گفته بود:"فدای تاری از زلفش" ولی بالاخره در چشم دیگران این رفتار از شاعری که کباده روشنفکری و مبارزه با استبداد می‌کشید، این قدرها هم جالب نبود. شاید از این رو بود که گفتند:
امید شاعران دیدم زمستان
که با سرمای تهران در نبرد است
زن قصّاب را ... و می گفت
هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
"شفیعی کدکنی" در حالات و مقامات "م .امید" البته داستان"قصّابه" را شاید به خاطر مشی همیشگی مشهدی دوستی نیاورده و فقط به این بسنده کرده که اخوان در زندان، عبای او را بر تن می‌کرده است و اضافه می‌کند پرونده را علیه او تنظیم کرده بودند! امیدوارم "ابوسعید ابوالخیر" آن دنیا یقه شفیعی را نگیرد که: " بی‌انصاف ما کدام حالت و مقاماتمان به دکان قصّابی ختم شد که رفاقت نامه‌ات را شبیه کتاب درباره ما نام نهادی! نه به آن تصحیحت نه به این کارت مومن!" دیگر بگذارید مبحث قصّاب را رها کنیم که می‌ترسم بروم سراغ "لعلی تبریزی" و سر و سرّش با بچه قصّاب محل چنانکه خودش گفته :
قصّاب پسر  دنبه لرزانم ده
از نرخ نگویمت که ارزانم ده!
از کتف و ز سردست و ز مازو بگذر
سینه به زمین گذار و پس رانم ده!


محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.2k 0 52 16 34

قطعه‌ای در ترجمه آزاد شعرِ امیرالشعراء "احمد شوقی"
بَرَزَ الثَعلَبُ يَوماً
في شِعارِ الواعِظينا
فَمَشى في الأَرضِ يَهذي
وَيَسُبُّ الماكِرينا
وَيَقولُ الحَمدُ لِل
هِ إِلَهِ العالَمينا
يا عِبادَ اللَهِ توبوا
فَهوَ كَهفُ التائِبينا
وَاِزهَدوا في الطَيرِ إِنَّ الـ
ـعَيشَ عَيشُ الزاهِدينا
وَاطلُبوا الديكَ يُؤَذِّن
لِصَلاةِ الصُبحِ فينا
فَأَتى الديكَ رَسولٌ
مِن إِمامِ الناسِكينا
عَرَضَ الأَمرَ عَلَيهِ
وَهوَ يَرجو أَن يَلينا
فَأَجابَ الديكُ عُذراً
يا أَضَلَّ المُهتَدينا
بَلِّغِ الثَعلَبَ عَنّي
عَن جدودي الصالِحينا
عَن ذَوي التيجانِ مِمَّن
دَخَلَ البَطنَ اللَعينا
أَنَّهُم قالوا وَخَيرُ ال
قَولِ قَولُ العارِفينا
مُخطِئٌ مَن ظَنَّ يَوماً
أَنَّ لِلثَعلَبِ دينا

رفت روباه سوی ده یک روز
تا به تزویر خود شکار کند
جامه اهل زهد را پوشید
تا فریبش دوباره کار کند
گفت آیید تا نماز کنیم
بنده باید که خویش خوار کند
ذکر و تسبیح بر لبش باشد
روز وشب سجده آشکار کند
آب در چشمش از انابه رود
ربّنااغفرلنا شعار کند
تا مگر اشک چشم او فردا
آب بر شعله های نار کند
در خزان است جان ما ز گناه
مگرش لطف حق بهار کند
کو اذان گوی ما خروس عزیز
کز"ارحنا"مرا خمار کند
شده وقت نماز صبح بخوان
که درودت خدا نثار کند
چو شنید این سخن خروس بگفت
روبهک حیله بی شمار کند
هیچ مومن نباشد این ابلیس
باید عاقل از او فرار کند
من خروسم نه خر که این روباه
بار بر پشت من سوار کند!
تاج داران هزار ها دیدم
که خورش ها از آن کبار کند
گریه زاری اگر کند روباه
قصدش این است کار، زار کند!
ریش و پشم دروغ و سبحه و ذکر
زان سبب روبه اختیار کند
تا از این دام دین خورد روزی
لقمه خویش برقرار کند!

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض


روز ۲۶ دی ماه سال ۵۷ "محمدرضاشاه پهلوی" به همراه "فرح دیبا" از ایران به مصر گریخت و مورد استقبال "انور سادات" رئیس جمهور مصر قرار گرفت. این پرواز توسط یک فروند بوئینگ ۷۰۷ انجام شد که هواپیمای شخصی شاه به نام شاهین و با رجیستر ۱۰۰۱ بود که با کمال تعجب خود شاه هم نمی‌دانست هواپیما در مالکیت او نیست!
طایرانی که در این عرصه به خود می‌بالند
گو مباشید چنان غره که شاهین آمد
در هر حال وقتی هواپیما مدتی در مصر و مراکش سرگردان بود، شاه دستور داد خدمه به ایران بروند و خلبان "بهزاد معزی" و هواپیمای شاهین بمانند، اما معزی با سرهم کردن دروغی توانست با هواپیما به ایران بازگردد. او به شاه گفت هواپیما رجیستر ایران دارد و اگر اینجا باشد نمی‌تواند پرواز کند و شاه که با آن همه ثروت نمی‌دانست این هواپیما مال خودش است این کلک را نفهمید. از آنچه در خاطرات "اردشیر زاهدی" و دیگران هم آمده است بر می‌آید که آن‌ها هم این دروغ معزی را باور کردند و نمی‌دانستند این هواپیما شخصی است! بر اساس مسموعات، این هواپیما اکنون در ارتش نقش یک‌ تانکر سوخت‌رسانِ هوایی را ایفا می‌کند. بعد از بازگشت معزی به ایران او که فکر می‌کرد باید به پاس این خوش خدمتی بیشتر تحویلش بگیرند، جزاء سنمار یافت و مدتی بعد در دادگاهی به ریاست ری شهری به خاطر خلبانی برای شاه و دریافت پول‌های میلیون دلاری! بابت پروازها بازنشسته اجباری شد!
در مدرسه نعلین مرا دزدیدند
پاداش خرابات نرفتن این است!
این اطلاعات دروغ عموما توسط همافرها به دادگاه‌های انقلاب داده می‌شد تا نوعی انتقام گیری و تشفی خاطر برای آن‌ها باشد که از نظامیان عالی رتبه ساختار قبلی کینه داشتند و گمان می‌کردند حق آنها پامال شده و می‌بایست پشت رل تام کت و فانتوم باشند! همافران اغلب به صورت موقت در ارتش استخدام شدند تا ارتش بتواند آن همه هواپیما و ناوگان جدید خود در دهه ۵۰ شمسی را مدیریت کند  و همین عامل سبب شد همافران نخستین گروهی باشند که علیه حکومت اقدام کردند و نخستین بخش ارتش بودند که به بیعت رهبر انقلاب درآمدند. معزی بعد از دیدن اتفاقات جدید و وضع حاکم بر نیروی هوایی کم کم از انقلابیون فاصله گرفت! خود او یکی از این اتفاقات را چنین شرح داده است:
"...برای مثال یک بار به شیراز رفته و در آنجا مستقر و پروازها را آنجا انجام می‌دادیم. یک شب به ما گفتند آخوند عقیدتی سیاسی می‌خواهد با شما بیاید پرواز رفتیم سوار هواپیما شدیم و رفتیم بالا خاموشی بود که چراغ‌های شهر و پایگاه خاموش باشند بلند شدیم یک آسمان پرستاره‌ای در جلو داشتیم در کابین چشمش افتاد به آسمان پرستاره و گفت: لعنت الله علی القوم الظالمین پرسیدم چه شده گفت ببینید این نابکاران دستور امام را اجرا نمی‌کنند این خاموشی دستور صریح خود امام است ببین چقدر چراغ روشن است.نگاه کردم و خندیدم. گفت: چیه؟ما عادت داشتیم هرکس که عمامه سرش بود را  آیت الله صدا می‌کردیم.گفتم حضرت آیت الله! این‌ها ستاره است چراغ نیستند! گفت نه آقا چراغ است دستور امام را رعایت نمی‌کنند."
معزی البته مسیر خود را اشتباه رفت و این بار با پیوستن به مجاهدین یا به قول ظریفی مزاحمین خلق! بنی صدر را از کشور خارج کرد و نفهمید که سیاست و زندگی باند فرود نیست که بتوان هر از چندی آن را عوض کرد و انتظار فرودی مطمئن داشت!


من مرغِ نیم بِسمِلِ تیغِ تغافلم
افتاده ام به دامِ تو پرواز میکنم

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.6k 0 26 17 32

اگر بخواهیم مطلب را درز بگیریم و از ادبیات شیرجه‌ای به تاریخ بزنیم، بد نیست یادی کنیم از "حداد عادل" رئیس با فرهنگ فرهنگستان که یادم نمی‌رود در سفری به مصر با صدایی بسیار نکره و تجویدی افتضاح در الازهر چند آیه‌ای قرآن خواند و من مدت‌ها به این کار او می‌خندیدم که در سرزمین منشاوی و عبدالباسط به اصطلاح با ریش به تجریش رفته بود و کسی نبود به او بگوید از بهر خدا نخوان!آخر اینجا هم ادبیات فارسی نیست که زمین بی صاحب باشد و بتوانی هر چیزی را به اسم لغت سازی به ناف ملت ببندی! کاش کمی از "اسفندیار رحیم مشایی" یاد می‌گرفتی که در معیت معجزه هزاره سوم در سوریه الحق در قامت سیاستمدار تلاوت بدی نکرد. از دوستی شنیدم که مشایی مدتی هم در تهران جلسه قرآن داشته و معلوم بود در تقلید از سبک "شعبان عبدالعزیز صیاد" ورزیده است!
حالا که سخن به اینجا رسید بگذارید یادی هم از تلاوت "اکبر هاشمی رفسنجانی" بکنیم که در خاطرات رفیق گرمابه و گلستانش "مهدوی کنی" به آن اشاره شده است! ظاهرا در ایام ستمشاهی! در آن زندان‌های مخوف رفیق پسته کارمان گاهی هوس تلاوت با صدای بلند می‌کرده است تا ساواکی ها را بتاراند!
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند!
مهدوی کنی در باب صدای او چنین داوری کرده:
"از کارهای فرهنگی دیگر ما در زندان این بود که آقای هاشمی بعد از نماز صبح مقداری قرآن با صوت می‌خواندند...نمی‌گویم صدای آقای هاشمی بد بود ولی هیچ خوب نبود.آقای لاهوتی خیلی شوخی می‌کرد می‌گفت: بخوان آقای هاشمی که من دارم کیف می کنم! آقای هاشمی هم مقید بود که قرآن را با صوت بخواند!" خوب حالا تا فائزه خانم خفتمان نکرده بهتر است از خیر داستان تلاوت‌های دیگر سیاسیون خوش صدا چیزی نگویم که "به ترک سر نمی‌ارزد" ولی بد نیست بدانیم که این قاری‌گریِ سیاسیون حتی در مصر هم رواج داشته و پادشاهان و رئیسان جمهور از "ملک فواد" تا "عبدالناصر" قاری خاصی داشتند و گاه خودشان هم چون "انور سادات" با ته صدایی که داشتند تلاوت می‌کردند والبته بدون شنیدن احتمال می‌دهم اغلبش چیزی بوده باشد از جنس اذان مرتضی مطهری!

به سرها مغز، چون زنگوله شد خشک، از دمِ سردت
سرِ تحسین به خود تا چند از زنگوله جنبانی
الهی سرمه در نایِ گلویت ریزد اصفاهان
بگیرد باطنِ عشّاق حلقت در نوا خوانی
خراشِ ناله از سوهان کند هموار حلقت را
به نفرینِ «اثر» جانت رود بیرون به آسانی
  
محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.2k 0 27 14 25

فخر رازی جمله‌ای دارد که می‌گوید:
"القرآن: كل ذي طبع سليم يستطيبه ويستلذه." یعنی هر صاحب طبع سالمی از قرآن لذت می برد و این به ویژه اگر با صدای خوش ترکیب شود یکambrosia برای روح است. هنر تلاوت قرآن شاید دشوارترین هنر آوایی است چرا که قاری باید هم رعایت وقف و ابتدا و جملات و معانی را بکند و هم تجوید را مراعات کند و گاهی بیش از یک ثانیه یا کمی بیشتر روی حرفی نماند و هم خودش در عین حال آهنگساز و تنظیم کننده و خواننده باشد. حالا مسئله عدم نفس گیری در یک قطعه لحنی و اجرای زنده و ارتجالی را هم به این موارد اضافه کنید تا متوجه شوید که یک قاری چقدر باید هنر به خرج دهد تا بدون کمک هیچ نوازنده و بند و بساطی مثلا نیم ساعت تلاوت کند و کسی خسته نشود. البته عوام  و کسانی که طبع سالمی ندارند این ظرافت ها را متوجه نمی‌شوند و فکر می‌کنند مثلا یک خواننده هنرمند‌تر از فلان قاریست در حالی که برعکس است و من خیلی مشعوف شدم وقتی کلاس‌های مرحوم "محمد رضا لطفی" را گوش می‌دادم و دیدم او به این مطالب اشاره کرد و هنر قاریان را ستود. گمان نمی‌کنم لازم به یادآوری باشد که "ام‌کلثوم" خواننده افسانه‌ای عرب هم در ابتدا قاری قرآن بود و در خودمان هم "محمدرضا شجریان" و "محمد اصفهانی" هر دو سابقه تلاوت حرفه‌ای دارند. در هر حال من از کودکی مولع به هنر تلاوت قرآن بودم و بیش از همه البته به "محمد صدیق منشاوی" ارادت داشتم و دارم  چنانکه حتی رساله دکتری خود را هم به او تقدیم کردم و سال‌ها قبل در غزلی برایش سرودم:

نکرده خلق، خدا زیر آسمان کبود
چو صوت دلکش او هیچ ساز حتی عود
برند رشک به آوای نیک منشاوی
پرندگان غزل خوان و حضرت داود
هرآنکه بشنوداین بانگ آسمانی را
به سجده افتد وگوید سپاس بر معبود
نبود "اوّبی"سوره سبا بجزاین
که کوه نیز هم آوازدآشنای تو بود
کسی که منکر منشاویست در عالم
معذّب است به خشم خدا چو عاد وثمود
نیامد است و نیاید چو او دگر به زمین
زعهد آدم تاعصر مهدی موعود
امین چه وصف کند صیت ذکر خیر ورا
که نیست هیچ لغت بهر مدح او موجود

اما هر اندازه که صدای خوش قاری می‌تواند زیبا و گوش نواز باشد و هنرش مایه تعجب شود ،برعکس افرادی که با صدای گوش خراش و نکره و بدون استعداد مایلند قرائت کنند و مغز ما را ببرند و حلق خود را بدرند سوهان روحند. ظاهرا شاکی شدن از دست قاریان و مقریانِ ناشی در قدیم هم مایه کدورت خاطر بوده چنانکه "انوری" در قطعه‌ای طنز و لطیف خطاب به یک مقری که غلط و غلوط می خوانده می‌گوید:
دوش در خواب من پیمبر را
دیدمش کو ز امّت آزردست
گفتمش ای بزرگ چت بودست
طبع پاک تو از چه پژمردست
گفت زین مُقریَک همی جوشم
رونق وحی ایزدی بردست
آنچه این زن به مزد می‌خواند
جبرئیل آن به من نیاوردست!
ماجرای سعدی با قاری هم در گلستان سخت معروف است که:
"ناخوش‌آوازی به بانگِ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی بر او بگذشت، گفت: تو را مُشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمتِ خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهرِ خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان!
گر تو قرآن بر این نَمَط خوانی
ببری رونقِ مسلمانی
داستانی هزلی آمیزی نیز درباره "صاحب بن عباد" در المحاضرات راغب آمده است که :
قرأ رجلٌ بِحَضرةِ الصّاحبِ «وَالعادِیات» بأقبَحِ قِرائةٍ فتناوَمَ الصّاحبُ تبرُّماً به ،فَضَرطَ القاري ضِرطَةً فَفَتَحَ الصّاحبُ عَینَهُ فقالَ: نوَّمتَني بالعادیاتِ و نَبَّهتَني بِالمُرسَلاتِ.
مردی با بدترین قرائت در حضرتِ صاحب، سورهٔ والعادیات می‌خواند، صاحب از وی به ستوه آمده خویش را در خواب کرد. ناگهان قاری تیزی بداد، صاحب چشمانش را گشوده و گفت:"با والعادیات مرا به خواب کردی و با مُرسَلات بیدار نمودی!"


"مظفر بقایی" درباره "شهریار" جمله ای دارد که می گوید:
"شهریار به‌ اصطلاح به خودش کثافت کرد. واقعاً کثافت کرد" و مقصودش برخی اشعار سیاسی اواخر عمر شهریار است که سابقه درخشان غزل‌سرایی شاعر را به کلی ملکوک کرد. البته بقایی همین نظر را نسبت به "توللّی" هم داشت که بعد از عمری التفاصیل نوشتن در روزنامه "شاهد"، برای "اسدالله علم" لقب "میربتان" به کار برد و سابقه آزادی خواهی خود را خراب کرد.از مخلص بپرسید به نظر من توللّی بیشتر به نوعی در دفتر شعر "پویه" مرام و لوطی مسلکیِ علم را ستوده بود و از این منظر قابل قیاس با شهریار نیست اگرچه نباید فراموش کرد که به قول انوری:

 بدین دقیقه که گفتم گمان کدیه مبر
به بنده، گرچه گدایی شریعت شعراست

اما یکی از کسانی که واقعا در این وادی دست شهریار را هم از پشت بست، "محمد خرمشاهی" بود که هرگز استعدادی مانند شهریار نداشت ولی تا زمانی که در مجله "توفیق" مطلب می‌نوشت طنزپرداز قابل اعتنایی بود.خرمشاهی که خود از خانواده‌ای روحانی بود در جریان داستان معروف دیدن عکس در ماه دوبیت طنز سرود که برایش  پس از انقلاب دردسر شد و البته به اشتباه، برخی این شعر را با شعر "ابوالحسن ملک" شاعر اهل اراک متوفی در سن خوزه! خلط کرده‌اند ولی شعر ملک با مطلع:

دیشب گروه امت از جا جهیده بودند
از خانه ها شتابان بیرون پریده بودند

به گفتار خرمشاهی دخلی ندارد. در هر حال چندی بعد که ورق برگشت خرمشاهی را بابت زبان درازی دستگیر و زندانی کردند. نمی‌دانم با چه لطایف الحیلی ملک الموت را از خود دور کرد ولی بعدها به پیشنهاد "حسین شریعتمداری" به پراودای او یعنی کیخان! رفت و در واقع بعد از سالها قلمزنی در توفیق! توفیق خدمت فرهنگی علیه اهداف امپریالیسم و ادب کردن عناصر وابسته داخلی را به دست آورد. به قول خودش :
"می‌خواهم فقط در خدمت اسلام و انقلاب باشم و برای مردمی که جان بر کف در برابر جهان‌خواران ایستاده‌اند، شعر بسرایم!"
کافیست مطالب منثور و منظوم خرمشاهی را در این ایام با اسم مستعار "میلاد"_که نمادی از عمر مجددش بود_بخوانیم و با "گل مولا" برخوردی نزدیک از نوع دوم! داشته باشیم. مثلا درباب ناوگان آمریکا گفته:

بار دگر عمو سام بگرفته یک بهانه
لشکر کشی نموده در خاور میانه!
یا :
کنون آمدم باز با ناوگان
همان  ناوگان یادگار رگان!

در هر حال شاید بتوان کمی هم به او حق داد که به خاطر سابقه دار شدن آن هم چنین سابقه‌ای از کار محروم شده بود و به ناچار برای درآوردن خرج فرزندانش: بهرام و شهرام و جمشید، در ینگه دنیا، همان کاری را در ادبیات کرد که برای مدتی "عبدالله شهبازی" در تاریخ کرده بود. عمر ۱۰۶ ساله خرمشاهی که نمی‌خواست سرنوشتی چون "کارل رادک" بیابد و بیشتر یک "بروس جنر" سیاسی بود را باید با دیده عبرت نگریست تا بدانیم چرا برخی از چسبیدن به دم و دستگاه اشخاص و حکومت ها نان می‌خورند و عده‌ای به طریق "منصور یاقوتی" و "ابراهیم نبوی" با همه سختیش دل می‌نهند. شیوه شعر وی اگرچه بر روی برخی متشاعران هم مسلکش چون "ناصر فیض" هم اثر داشت ولی شاید آنچه از صدها صفحه نظم و نثرش در خاطر مردم مانده تنها یک بیت معروف است که ابدا ربطی به مطالبش در این سال‌ها ندارد:

در کلبهٔ ما رونق اگر نیست صفا هست
هرجا که صفا هست در آن نورِ خدا هست
     
محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.1k 0 18 39 17

در میان عوامِ اهل روضه معروف بود که شمر ذی الجوشن ۷ پستان داشت و از این جهت او را چون ماده سگی می‌شمردند. من معتقدم شاید این اعتقاد بر خلاف آنچه "مطهری" در حماسه حسینی گفته به کلی دروغ نباشد و همان چیزی باشد که امروز اطباء آن را به فرنگی polymastia می‌خوانند و در فرد پستان‌های اضافی شکل می‌دهد، چنانکه خواننده معروف "هری استایلز" هم ۴ پستان دارد و اگر برای شمر لعین هم کمی تخفیف قائل شویم شاید ممه‌هایش اگر ۷ تا نبوده بالاخره ۴ تا بوده هرچند این کجا و آن کجا! در هر صورت ممکن است کاربرد ممه چندان مناسب متن تاریخی نباشد و به بنده اعتراض کنید که بفرما پستان! تا علی الاقل چند بیت شعر به خاطرمان بگذرد و :
ز تیره بختی خود آن زمان شدم آگاه
که دایه ام سر پستان خویش کرد سیاه!

و یا با خوش بینی سعدی علیه الرحمه:

پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

ولی در مقام حجت آوردن نیستم که بالاخره در ضرب المثل‌های فارسی از قدیم داشتیم که "آن ممه را لولو برد"و رئیس جمهور معجزه هزاره سوم‌مان هم این مثل را در بیانات خویش به کار برد و از قضا من از "دکتر میر جلال کزازی" نیز به خاطر دارم که در ریشه شناسی واژه انگلیسی mammal می‌گفت: "لا حیاء فی العلم!" و خلاصه بگوئید ممه و نه پستان! بنابراین من که هم در جامعه و هم در کلاس دانشگاه چنین آموخته‌ام می‌بایست آن را به کار ببرم!

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند
آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

این همه روده درازی کردم که اصل مطلب را بگویم و ممه را پیوند بزنم به یکی از شخصیت های تاریخ معاصر و اگر باز بر این حقیر خرده بگیرید عرض می‌کنم که اتفاقا درباره این شخصیت نیز "فریدون توللی" از قیاس ممه استفاده کرده است و درباره‌اش نوشته:
"و جمع ممه را ممگان نیز بسته‌اند و ممقان یا ممقان نیز معرب همین کلمه است وگویند که در آذربایجان ایران ناحیتی است ممقان نام، که از آن مرد نخیزد و جمیع سکّان آن از پستانداران باشند و بلاهت و بی‌تدبیری ممقانی در میان عوام ضرب المثل است." کنایه توللّی به "اسدالله ممقانی" وزیر دادگستری ساعد است که نسبت به توده‌ای ها سخت گیر بود و البته دفاع ممقانی از "رضا افشار" در مجلس نیز مشهور است. در آن زمان توللی هنوز توده‌ای سفت و سختی بود و می‌دانیم که در این دفاعیه با وجود رای منفی توده‌ای‌هایی چون "محمّد پروین گنابادی"، نماینده معروف و مترجم، دولت ساعد بر قرار ماند. ممقانی از دیاری بود که هم صاحب تنقیح المقال را داشت و هم "ملا محمّد ممقانی" را که در محاکمه "علی محمّد باب" نقش مهمی ایفا می‌کرد، ولی ممقانی روحانی نواندیشی بود و اندکی بعد از رسیدن به ریاست دیوان تمیز لباس روحانیت را نیز از تن به درآورد و شاید به شکرانه بسوخت! کتاب مشهورش "مسلک الامام" اگرچه مطالب دندانگیری از لون بحث‌های حقوقی مونتسکیو و روسو ندارد ولی گویای فکر جدید ممقانی است که بالاخره چند قدم از فکر روحانیت سنتی جلوتر بود. او در مجموع شخصیتی جنجالی بود و  آن را در محاکمه "نصرت الدوله فیروز" نشان داد اگرچه شاید تدوین قانون مدنی ایران به لحاظ محتوایی برایش چندان سابقه درخشانی نباشد. کوتاه سخن اینکه ممقانی از مخالفین سخت حکومت روحانیت هم‌ محسوب می‌شود؛ امّا یک تولید دیگر هم دارد که از سنخ ورق و دفتر و دستک قضاوت نیست. مهپاره ممقانی اولین فارغ التحصیل رشته ریاضی در ایران، دختر همین ممقانی است و جالب است که یک روحانی در ۱۳۱۶ اجازه بدهد دخترش به دانشگاه برود در حالی که پیش از آن او را راهی مدرسه فرانسوی و مدرن ژاندارک کرده بود. با این افکار که ممقانی توسط توده‌ای‌ها کوبیده می‌شد و روحانیان سنتی نیز او را به حکومتی بودن متهم می‌کردند و مخالفتش با حکومت دینی نیز مزید بر علت شده بود اگر کمی بیشتر عمر می‌کرد، احتمالا جان سالم به در نمی‌برد، امّا بخت با او یار بود که محترم زیست و محترم مرد و این شانسی است که نصیب هرکسی نمی‌شود.

خوش بود فارغ زبند کفر و ایمان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه  رندان بی پروا خرام از  من مپرس
این قدر دانم که دشوار است آسان زیستن

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض


سلام از من به تو ای شاه دنیا

نه دنیا بل که در دنیا و عقبی

سلام ای برتر از هر انس و هر جن

تو را آن ضربتت در روز هیجا

سلام ای شیر حق ای مرد میدان

سلام ای همسر امّ ابیها

سلام ای تک سوار فاتح عشق

به شهر با صفای قلب زهرا

سلام ای از تو تعلیم شجاعت

حسین آموخته وعباس سقّا

سلام ای خفته بر جای محمّد

شب هجرت برای جان طاها

سلام ای رفته بر دوش نبی چست

برای طهر بیت از لات و عزّی

سلام  ای آنکه آمد در حدیثت

تو با احمد شدی هارون به موسی

سلام  ای افضل جمع صحابه

سلام ای حبّ تو شرط توّلا

سلام ای آنکه باید داشت در دل

ز کین دشمنت حتما تبرّا

سلام ای اولین در گفتن حق

سلام الله از ما ای تعالی

سلامت داد جن آنجا که آمد

به قرآن آیت "انا سمعنا"

سلامت داد انس آنجا که برخواند

پس از عهد الستش در "شهدنا"

سلامت می کنم ای معنی دین

سمعنا عنک دین حتی اطعنا

سلام من تو را حدّ ثنا نیست

شنو دیگر سلام از  جانب ما

سلام از هر چه دارد جان و روحی

غلط گفتم که بل موتی و احیی

سلام از آسمان و چرخ و انجم

به ماه روی تو ای مهر زیبا

اگر گردد قلم هر شاخ و چوبی

وگر گردد مرکب کل دریا

و یا کاتب شوند اهل سموات

از اکنون تا به روز حشر یکجا

نگردد ثبت در دیوان هستی

یک از صد فضل تو والله مولا

چنین یوسف که ما داریم سازد

کهن افسانه عشق زلیخا

الا یا عاذلی ارجع عن النصح

شنو پاسخ ازین ابیات غّرا

به شعر فارسی چون گفته آمد

بگویم من به تازی نیز عمدا

و لن نرجع عن الحب علي

و لو اهلکتنا بالسیف یوما

نه من خواهم تو را بهر شفاعت

چو مداحان پی مزد و تقاضا

نه من خوانم تو را بهر توسّل

نه اجری جویم از گفتار حاشا!

نه نامت دام کار خویش کردم

که جویم نان ز نامت در تمنی

زیان کردند آنهایی که کردند

تو را با چند پاکت پول همتا!

حرامش باد هر که جست زین راه

زمین و مسکن و ماشین و ویلا

تفو بر هر که دکان ساخت از تو

که بفروشد برای خویش کالا

که کافر نعمتی باشد یقینا

طلب کردن ز تو غیر از تو ما را

علی ای  قصه همچون اساطیر

علی بیداری از جنس رؤیا

علی ای برتر از افکار و اوهام

علی ای معنی معنای معنا!

یهودی گر تو را می دید در دم

تو را موسای خود می کرد حقا

به جای عیسی مریم پرستد

اگر بیند تو را یک لحظه ترسا

رود فورا به سوی مسجد از دیر

بشوید نقش اقنوم از کلیسا

مسلمان هم تو را نشناخت الحق

وگرنه پس چرا  ماندی تو تنها؟

شبان تیره سِرّ با چاه می گفت

ز رنج محنت یک مشت غوغا

تو  راز خالقی در هاله نور

که نتوان ساده حل این معما

مگر پرودگار از راه رحمت

کند وصفی ز شانت نیک املا

که من در بای بسم الله ذکرت

ز حیرت گشته ام صما و بکما!

سلام الله ای همچون خدا تک

سلام لک علی عالی اعلا


محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض


"دون ژوان" در تاریخ به خاطر عشقبازی با هزار و سه زن نامش مترادف با زن بارگی شده است ولی شاید رقیب  ایتالیایی او یعنی "کازانووا" شخصیت دلچسب‌تری نسبت به رفیق ماتادورش داشته باشد. کازانووا زنان را چنین وصف می‌کرد:
"بهترین زن کسی است که زودتر لباسش را در بیاورد!"

بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است

با این حال ۱۶جلد کتاب خاطرات او که وی در پیرانه سری نوشته صرفا شرح عشقبازی او با زنان نیست. اگر قدما در مشرق زمین مردان را از جماع با چند دسته زن بر حذر می‌داشتند و به قول شاعر:

جماع پنج کس ممنوع باشد
نگردد گرد ایشان مرد هشیار
یکی زآنها زن پیر است و دیگر
صغیر و حایض و بد شکل و بیمار

کازانووا صرفا دل باخته زنان زیبا و جوان نیست که " خوب رو سنگدل است ارچه پیمبر باشد " و تقریبا از دختر ۷ ساله تا پیرزن ۷۰ ساله را بدون توجه به سن و سال و زشت و زیبایی به چنگ آورده است. او حتی بدون آنکه معشوق را دیده باشد صرفا بر اساس یک خنده در دل تاریک شب تصمیم گرفته در مکانی توقف کند و از وصال زن آهنگری برخوردار شود. درباره او هم می‌توان حوصله به خرج داد و کتاب خاطراتش را خواند و هم می‌توان به کتاب کوتاه "استفان تسوایک" بسنده کرد که "علی دشتی" هم بر آن مقدمه نوشته است ولی بر خلاف تصور نباید کازانووا را به یک مرد خروس فعل تقلیل بدهیم و از او بابت این گرم مزاجی متنفر باشیم. گزارش او از اوضاع اروپا و وضع بشر نشان دهنده این است که فردی لاابالی مانند او که به قول خودش"چون فیلسوفان زیست و چون مسیحیان واقعی مرد" می‌تواند در عمق باطن از بسیاری افراد و حتی همان زنان اشراف عصر اخلاقی‌تر و مهربان‌تر باشد. بخشی از کتاب به زبان فرانسه او را که برای خواندن انتخاب کردم_البته از روی ترجمه انگلیسی_ علاوه بر  مقدمه کتاب شامل سفر وی به فرانسه می‌شد. او در این جا شاهد اعدام Robert-François Damiens به خاطر ترور لویی پانزدهم است. اگرچه زخم لویی کوچک بود و به قول ولتر از یک زخم سوزن بیشتر نمی‌شد وی را به خاطر تلاش برای شاه کشی مثله کردند. اجرای عمل به جلاد معروف "شارل-هانری سانسون" سپرده شد و از انواع شکنجه‌ها برای کشتن محکوم بیچاره استفاده شد تا سادیسم حضار تسلی یابد. نخست بر پای محکوم، پوتین اسپانیایی کردند تا ساق‌هایش خرد شود و سپس با انبرهایی گوشت تنش را کندند و در محل زخم سرب مذاب و چیزهایی مانند آن ریختند تا در آخر با کشیدن دست و پایش توسط اسب چهار شقه شود. کازانووا خود در معیت معشوقه‌اش و چند زن شاهد این عمل است و می‌گوید برای نشنیدن ضجه‌های قربانی و ندیدن این صحنه‌ها چند بار رو برگردانده و گوش‌هایش را گرفته ولی خانم ها حتی یک اینچ جا به جا نشده‌اند. کسی که در تمام عمر به زن بارگی و قماربازی مشهور بوده و ظاهرا به هیچ اخلاقی پابند نبوده در برابر چنان جنایتی از خود انسان بودن نشان می‌دهد در حالی که جمعیتی عظیم که یحتمل خود را واجد عقل عصر روشنگری می‌دانسته در قبال سلاخی انسانی هورا می‌کشد. از این حیث من کازانووا را دوست دارم و در دل تحسین می‌کنم که بی‌اخلاقیش به کسی آسیب نرسانده و او را به سبعی خونخوار بدل نکرده است. چنانکه خودش گفته هرگز هیچ زنی پس از خوابیدن با او ناراحت نبود و احساس فریب خوردن نمی‌کرد.

خامان ره‌نرفته چه دانند ذوق عشق
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

957 0 26 8 21

ظاهرا پریمات‌های ریش دار در سوریه قبر "ابو العلاء معری" شاعر و متفکر بزرگ سوری را به خاطر آنچه کفریات نامش می‌دهند ویران کرده‌اند. ابوالعلاء خود را رهین المحبسین می‌خواند یعنی زندانی و گرفتار دو محبس که یکی دنیا بود و دیگری دنیایِ نابینایی! ولی چگونه ممکن است کسی لطف این بیت او را درک نکند که گفت:
إذا هادَى أَخٌ مِنَا أَخاهُ
تُرابَكَ كان ألْطَفَ ما يُهادى
ببینید چه شعر لطیفی گفته که به خیال صد هزار آدم چشم دار نخواهد رسید. چگونه یک نابینا این چنین نازک اندیش شده که بگوید خاک کفش معشوق را اگر کسی هدیه بیاورد لطیف‌ترین هدایاست! به خود می‌گویم اگر چه شاید کسی برای قبر ابو العلاء ککش نگزد که چه بر سرش خواهد آمد ولی اگر من آنجا بودم شاید جسارتی میداشتم و به قدر مقدور مانع از خراب کردن مزارش میشدم اگر چه نه فردی قبر پرستم و نه معتقدم که ابوالعلاء از این حادثه در عالم دیگر خبر دار و احتمالا متألم شده است به ویژه که خودش گفته:
وَهانَ عَلى سمعي إِذا القَبرُ ضَمَّني
هَريرُ ضِباع حَولَهُ وَكَليب
ولی حیف نیست چنین مزاری را بی‌کس و یاور رها کرد تا لشکر جهل بر او بتازد؟ این حادثه مرا به یاد چیز دیگری هم انداخت. راستش من زیاد افکار امام محمد غزالی را قبول ندارم ولی در عین حال برخی ظرافت‌های فکریش را می‌پسندم. امروز همان حسی را یافتم که امسال پس از رفتن به مقبره فردوسی و در جست و جوی قبر غزالی به من دست داد. اهل مشهد هم اغلب نمی‌دانستند غزالی کیست و مزارش کجاست ولی بالاخره پرسان پرسان و از کوره راهی با کمک یک راننده با احساس قبر ویران شده او را در اطراف توس پیدا کردم معلوم شد در هر دو جا غلبه فقه ظاهر میتواند چه ابوالعلاء باشی و چه غزالی قبرت را هم از آسیب خشک مغزان در امان نگاه ندارد. البته قبر غزالی تعمدا رها شده تا کسی به آنجا نرود و قبر ابوالعلاء هم ظاهرا بعد از این كم كم سرنوشت غزالی را پیدا خواهد کرد به هر شکل خود ابوالعلاء وصیت کرده بود بر قبرش این بیت را بنویسند:
هذا جناه أبي علي
و ما جنيت على أحد
امروز سنگ قبر کسی که ازدواج هم نکرد تا کسی چون خودش نشود، ویران شد ولی ابوالعلاء با این چیزها نامش از بین نخواهد رفت. اگر به زعم برخی چون همین جماعت پُرپشم و پیل ابوالعلاء کفریاتی هم گفته است که باید قبرش بی‌حرمت شود، من به گمانم کینه آنان از این دوبیت ابوالعلاء در مدح علی بن ابی طالب (ع) و فرزندش باشد که گفت:
وعلى الدّهرِ مِن دماء الشهيدَي
ن عَلِيٌّ وَنَجْلِه شاهدان
فهما في أواخرِ اللَّيْلِ فَجْرا
ن وفي أُولَياتِهِ شَفَقَانِ

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

2k 0 36 8 24

یکی از آخوندهایی که آدم جالبی است ولی در تاریخ معاصر خیلی به او توجه نشده "حسین لنکرانی" است. فکرش را بفرمایید که یک روحانی معروف مثل او بی‌مناسبت و با مناسبت شعرهای نسبتا بی‌ربط بخواند و مثلا در پیام تبریک به رهبر جمهوری اسلامی و اظهار ناراحتی از فوت رهبر قبلی بگوید:

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت!

یا درباره فرق چین کمونیست و شوروی بگوید:

فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در!

و با این حرف‌ها امروز حتی از اهل خبره هم‌چندان کسی نداند حسین لنکرانی که بوده است و حتی مثل "محسن کدیور" او را ولایتی از لونِ "سید مرتضی جزایری" بپندارد. بالاخره آدمی که با ادیب بی‌اعصابی چون "مظاهر مصفا" بتواند رفاقت کند و به "مرتضی مطهری" بابت مسئله حجاب و ولایت حمله کند و از اعدام "شیخ فضل الله نوری" هم خاطره داشته باشد آدم کمی نیست و می‌بایست درباره‌اش خواند، ولو او یک روحانی باشد که برای ما حکم دلچینوها را در مقابل" برناردو گویی" دارد. البته نباید فرض را بر این بگذاریم که مردم چنان دل آزرده از این قشرند که دیگر در تاریخ هم دوست ندارند به آنها پرداخته شود!

چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردم‌گیا می‌گریزم

اگر به سر قصه بشویم برای اهلش عرض می‌کنم که شیخ حسین برای چیز دیگری جز این‌ها هم معروف بود که اتفاقا خودش در آن دخالتی نداشت! بله او یکی از ۵ برادر معروف لنکرانی بود که در تاریخ معاصر، اعمال آنها با تندروی‌هایِ حزب توده پیوند خورده و یکی از برادرانش یعنی "حسام" از قضا قربانی "خسرو روزبه" همان  کارلوس سیبیل از بناگوش در رفته حزب توده و نیز "سروژ استپانیان" مترجم آثار چخوف و قاتل مخوف حزب شد و جسدش بعدها توسط  شیخ حسین شناسایی شد. بعد از دستگیری روزبه و پیدا شدن محل جسد چیز زیادی از حسام باقی نمانده بود! با این حال نباید زیاد از یک تصفیه درون گروهی ناراحت بود، زیرا حسام لنکرانی خودش متهم اصلیِ قتل "محمد مسعود" روزنامه نگار  شوشکه‌کشِ دهه بیست بود و بالاخره به دست یکی بی‌رحم‌تر از خودش دچار انتقام طبیعت شد. حسام ظاهرا معتاد شده بود و خرج عمل خود را از حساب حزب توده و چاپخانه آن بر می‌داشت و وقتی از او بازخواست کردند تهدید کرد مسائل را برای پلیس روی دایره می‌ریزد. بنابر این حزب، کلک این مفنگی توده‌ای را که اکنون موی دماغ شده بود کند. شیخ حسین اما علاقه‌ای به حزب توده نداشت ولی با تعدادی قلچماق که در اختیار داشت به سخنرانی افرادی چون "ابوالفضل برقعی" و "علی شریعتی" حمله می‌کرد که به زعم او مخالف ولایت بودند. در هر حال لولهنگ شیخ خیلی آب بر می‌داشت و قبل از این حرف‌ها هم قدرتی داشت. می‌گویند وقتی در دوره رضاخان قرار شد خانه‌های سنگلج را خراب کنند خانواده لنکرانی‌ها و شیخ حسین در برابر ماموران دولت بسیار مقاومت کردند و عاقبت دولت بی‌خیال ملک آنها شد و خانه آنها موسوم شد به شبه جزیره لنکرانی! به روایتی رندی بر روی دیوار منزلشان نوشت:

بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب
این در خانه عشق است که باز است هنوز!

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض


برای مادر!
لطیف مثل گلی نازک است دست شما
وجود ما همه موجود شد ز هست شما

کدام باده خدا ریخت در گِلت مادر
که تا ابد شده عالم همیشه مست شما

نه ما که چشمه خورشید هم که می‌تابد
در آسمان بلندش شدست پست شما

خوشیم زانکه به دام محبتت هستیم
کدام قلب نیامد خودش به شست شما؟

به خاکپای تو بودیم از ازل سرمست
شدیم بنده عشقت پس از الست شما

گمان مبر که دلم جانب دگر گیرد
کجا رود ز حرم چون نشسته بست شما

۹ دی ماه ۱۴۰۳

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض


در طول تاریخ، عوام شیعه و سنی بسیار کوشیده‌اند از میان شخصیت‌های مشهور علمی و ادبی برای خود یارگیری کنند، چنانکه مثلا در ابتدای شاهنامه فردوسی که در تشیع او تردیدی نیست ناسخی با طبع شعر وقتی دیده نام علی بن ابی طالب(ع) هست و یادی از خلفا نشده به رگ غیرتش برخورده و چند بیتی ناتندرست چپانده که:
عمر کرد اسلام را آشکار!
بیاراست گیتی چو باغ بهار
و البته درباره حافظ شیرازی هم که در سنی بودنش باز نمی‌توان تردید کرد، عده‌ای افراد فاناتیک "سودی وار" تلاش کرده‌اند از "وین بحث با ثلاثه غساله می‌رود" حسنین و حضرت عباس بیرون بکشند تا بگویند نخیر ایشان شیعه بوده است!
بگذریم که باستان گراها و آتئیست‌ها به قول قماربازها دو سور به همه زده‌اند و حتی برای آنکه مثلا فردوسی شیعه نباشد به "خالقی مطلق" هم فحاشی می‌کنند که چرا مذهب شاعری که در نظر آنها باید بی‌خدا باشد را شیعه معرفی کرده‌است. در این زمینه‌ها البته داستان نخیر ایشان هم مذهب ماست ادامه داشت تا در جهان معاصر مسئله پس از اختراع میکروفن و رادیو به قاریان سنی مذهب مصری رسید و چون طبعا تلاوت‌های شاهکار آنها جایی برای عرض اندام به هیچ کس نمی‌داد، عده‌ای بعد تلاش کردند بدون توجه به اینکه ما می‌خواهیم از تلاوت آنها لذت ببریم و چکار داریم اصلا مذهب اینها چه بوده شروع به داستان سازی کردند تا سر شیعه هم در مقوله قاری مصری بی‌کلاه نماند! داستان بافی هایی مانند شیعه بودن "محمّد صدیق منشاوی" و افسانه خواب دیدن "پسر عبدالباسط" و و شیعه شدنش! همه از این تلاش نشأت می‌گرفت. امّا عجیب ترین داستان در این زمینه را "سید محمّد تیجانی"، روحانیِ مشهور شیعه شده  نقل کرده است که مسیر را بر عکس رفته و نه تنها نخواسته به ریش عبدالباسط چیزی ببندد بلکه قاری حنجره طلایی را به ضدیت اساسی با شیعه، نفرت از انقلاب اسلامی و بنیان گذار آن و از آن بدتر عضویت در سازمان اطلاعاتی مصر و همکاری در شکنجه خود در زندان استخبارات مصر در ۱۹۸۵ میلادی متهم کرده است. با این همه به نظر من تیجانی دروغ گفته است، زیرا در حکایت خود دو پسر عبدالباسط را حسن و حسین می‌نامد و یکی را به عنوان کارمند دستگاه امنیتی مصر معرفی می‌کند و این در حالیست که هیچ یک از پسران عبدالباسط نه حسن نام داشته و نه حسین! و به نظر می‌رسد تیجانی در افسانه پردازی خود به این نکته توجه نداشته است.او در کتابش مدعی دوستی چند ساله با عبدالباسط است در حالی که اسم فرزندان عبدالباسط را نمی‌داند! کاش امثال تیجانی‌ها ملتفت می‌شدند که هنر تلاوت قرآن برای همه مسلمان هاست و به جای تلاش برای تخریب چهره عبدالباسط به واسطه تعصبات کور مذهبی فقط از صدایش لذت می‌بردند. چه اهمیتی دارد شخصیت‌هایی که در این تعلقات نمی‌گنجند چه مذهبی داشته‌اند؟  مولوی شیعه باشد یا سنی چه نصیب ما می‌شود وقتی خودِ او این مرزبندی‌های ظاهری را کنار گذاشته و سروده:
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی‌دانم
نه تـرسا و یهودیـم نه گبرم نه مسلمانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم
نه از مـلک عراقـینم نه از خـاک خراسانم!

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.6k 0 19 22 31

"تنها احمق‌ها صدای خود را به خنده بلند می‌کنند" این جمله ایست از "بندیکت"، قدیس معروف مسیحی که پیروانش هم به تأسّی از او و قواعد کتابش مردمانی عبوس بودند. "فرانسیس آسیزی" نیز یک کشیش را غمگین می‌پسندید ولی بر عکس این دو "سن توماس" فردی شوخ بود و از خدا شوخ طبعی می‌خواست.
کردی به خنده نقطه موهوم را دونیم
ای مبطل قواعد حکمت لبان تو!
نمی‌دانیم مسیح خنده رو بوده یا نه ولی در تاریخ مسیحیت، قدیس مخصوص کمدین‌ها یعنی "سنت لورنس" به شوخی معروف بود از این جهت که وقتی او را زنده کباب می‌کردند به جلادانش گفت: "بیایید مرا زیر و رو کنید تا طرف دیگرم هم خوب بپزد!" شاید اگر ما مسلمان‌های ایران مسیحی می‌شدیم، بیشتر بندیکتی بودیم تا توماسی! به ویژه آنکه بندیکت هم به رنگ سیاه علاقه داشت و جامه راهبان پیرو خود را چنین می‌پسندید و به هر حال عبوس‌زهد او در چهره‌هایی چون غزالی متبلور است که در احیاء علوم کمتر نشانی از شوخی و لطافت دارد و اغلب بر نهج خشیت و ترس گام زده است.
با این همه، عجیب است که جامعه شیعه بیشتر بندیکتی باشد زیرا در تاریخ، عبوس‌زهد عمر بن خطاب و تازیانه‌اش معروف است و اینکه می‌گفت:
"من كثر ضحكه قلت هيبته، ومن مزح استخف به.."
اما علی بن ابی طالب(ع) بالعکسِ خلیفه دوم مردی بوده شوخ طبع و خنده رو والعهدة علی الرّاوی که عمر می‌گفته مردم به ۳ دلیل زیر بار خلافت علی نخواهند رفت و اولینش: كثرة دعابته! یعنی شوخ طبعی بیش از حدش! بوده است.
به هر روی ملت ما خندیدن را به ویژه از جانب مقدسان خوش نمی‌داشته و خودِ ملا و طلبه هم به عنوان کسانی که خود را به اهل دین پیوند می‌زنند، بیشتر ترجیح می‌دهند ترش‌رو باشند و حریف مجلس روضه و گریه! ولی داستان‌هایی از شوخی‌های عجیب و گاهی غیر قابل باور این قشر هم نقل شده است که بیشتر در بین خودشان بوده تا عوام و نشان می‌دهد نباید در این باره هم استقرایی حکم کرد! یکی از این داستان‌ها را خودم شاهد بودم ولی از اطرافیان آن مرحوم معلم اخلاق! بیمناکم که مرا به سرنوشت"جرالد سگارلی"دچار کنند، بنابراین بگذارید داستانی دیگر را بگویم که از "ادیب نیشابوری دوم" نقل شده و من از زبان "مدرّس افغانی" در درس‌های عربیش شنیده ام. می‌گویند وقتی ادیب در حال تدریس مبحث اجناس در منطق بود، طلبه‌ای برای اظهار فضل گفت: "این مطلب را شما از فلان کتاب گفته‌اید که در حواشی آن آمده است.ادیب پاسخ داد: "تو هم اگر درس بگویی مطلب را از ..ننه ات بیرون نمی آری بلکه از جایی می خوانی!"
برای کسانی که می‌خواهند بیشتر درباره این قِسم شوخی‌های طلبگی بدانند توصیه می‌کنم نسخه‌ای از زهر الربیع را مطالعه کنند که حاوی حکایاتی ناگفتنی و قدیمی است و اگر خندیدند برای صاحب آن هم فاتحه ای بفرستند!

گذشتگان همه عشرت کنند کآسودند
چرا که عیش برون رفته ازمیانه ما
ایا کسان که پس از ما رسید فاتحه ای
به شکر آنکه نبودید درزمانه ما

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.6k 0 25 12 24

شک!

دلم از دیدن گیسوی آن دلدار می‌لرزد
که تقوی نیز گاهی از نگاه یار می‌لرزد

در این ظلماتِ کفر، ایمان من دانی به چه ماند؟
چو فانوسی که نورش در شبان تار می‌لرزد

چنان دینم ز حرف مردم دیندار آزرده
که حتی از سکوت راهبی در غار می‌لرزد

مسیحا نیست اینجا تا شفای جان دهد افسوس
طبيب ما خودش از دیدن بیمار می‌لرزد

به امید که بنمایم متاع روح را عرضه؟‌
که یوسف عور از نرخش در این بازار می‌لرزد

به نیشابور می‌مانم که چون اسبی کشد شیهه
به جان خود ز ترس لشکر تاتار می‌لرزد

چنان تومای شکاکم که شخص عیسی مریم
ز شک این حواری چون رسن بر دار می‌لرزد

نه من تنها چنین از شبهه بی پایاب و نالانم
که حتی کوه ایمان هم به زیر بار می‌لرزد

خدایا تا کی از تردید باید همچو گل پژمرد؟
یقین هم ساق پاش از تیزی این خار می‌لرزد

۲۶ آذرماه ۱۴۰۳

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.2k 0 10 10 31



اگرچه از جنایات حکومت "بشار اسد" دیکتاتور سوریه فقط در زندان یا بهتر بگویم سلاخ‌خانه "صیدنایا "می‌توان ده‌ها فیلم در ژانر وحشت ساخت و حجم جنایات رژیم او در این زمینه از حد تصور هر بنی بشری خارج است ولی قصه یک زندانی در این میان بسیار متاثر کننده‌تر است.

زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا

"مازن حُماده" در ۱۹۷۷ میلادی در دیرالزور سوریه به دنیا آمد و بعد از تحصیلات دانشگاهی در عملیات استخراج نفت در سوریه استخدام یک شرکت فرانسوی شد. خیلی زود و در عنفوان جوانی خود را در بهار عربی و انقلاب سوریه یافت و در تظاهرات مسالمت آمیز سال ۲۰۱۱ شرکت کرد. او در این سال توسط اطلاعات نیروی هوایی سوریه دستگیر شد و به زندان پایگاه مزه دمشق برده شد.خاطرات زندان او با نام "لم یعد معنا" بر اساس کتابی نوشته
Garance Le Caisne
روزنامه نگار فرانسوی به عربی ترجمه شده است. کتاب تصاویر زنده‌ای از آنچه دستگاه امنیتی سوریه با معترضان می‌کرده را به نمایش گذاشته است. این خاطرات به حدی غیرقابل باور و مهیب است که شاید در کل تاریخ بشر نتوان نظیری برای آن یافت. خودِ مازن حماده بر اثر شکنجه ۴ دنده‌اش می‌شکند و سپس آلت جنسی او را با گیره‌ای فلزی آنقدر می‌فشارند تا خصی می‌شود و در نشیمنگاه او آهنی نوک تیز موسوم به "خازوق" فرو می‌کنند که یک هفته خونریزی می‌کند. همه این شکنجه‌ها برای آن بوده تا حماده اعتراف کند به جای دوربین عکاسی توشیبای خود سلاح همراه داشته و نظامیان را می‌کشته است! حماده بر اثر خونریزی به بیمارستان ۶۰۱ ارتش منتقل می‌شود و آنجا هم که دست کمی از زندان قبلی نداشته حماده شکل جدیدی از جنایت را تجربه می کند. به او شماره ۱۸۸۵ را می‌دهند و می‌گویند باید نامت را فراموش کنی! توصیف این بخش کتاب وی از  بیمارستان نظامی هم حقیقتا لرزه بر اندام هر انسانی می‌افکند. از حصر کردن او در مستراحی با ۳ جسد تا کشتن مجروحان توسط شکنجه‌گری اهل طرطوس ملقب به عزرائیل که با میله‌ای آهنین، پس از مستی، مغز آنان را شب هنگام در تختشان  متلاشی می‌کند. حماده بعد از سه سال آزاد می‌شود و به هلند و سپس آلمان می‌رود، اما از درد شکنجه و ناراحتی از اخته شدن رو به مواد مخدر می‌آورد. سپس در سال ۲۰۲۱ تصمیم می‌گیرد بعد از روایت شکنجه‌ها به سوریه بازگردد تا شاید خودکشی نکند. خاطراتش که اکنون بغض فروخفته سوری‌ها را در جهان طنین افکن کرده کار دستش می‌دهد. در فرودگاه دستگاه اطلاعاتی سوریه او را می‌رباید و یکی از ۹۵۶۰۰ نفری می‌شود که استخبارات سوریه آنها را ربوده و هرگز از آنها نشانی پیدا نخواهد شد. شاید عدالت خدا بود که بعد از سقوط اسد، زندانبانان نتوانسته بودند جسد حماده را در حوضچه اسید بیندازند تا در شب ۱۹ آذرماه در تاریک‌خانه زندان، جسد او توسط مردم پیدا شود در حالی که چند روز قبل اعدام شده بود. او به دنبال عدالت برای خود و ملتش بود و اگرچه هرگز رنگ آزادی را ندید، اما مطمئنم روحش اکنون از سقوط خاندان اسد و دژخیمان سفاکش که ۱.۵ درصد کل جمعیت سوریه را زندانی و شکنجه کردند شادمان است و جمله معروفش را دوباره در دادگاه عدل الهی تکرار خواهد کرد:
"بهای آزادی بالا است، اما ما هرگز از فداکاری‌ها نترسیده‌ایم."

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

6.5k 1 210 26 35

اعترافات "ژان ژاک روسو" را در نوجوانی خواندم و از اینکه کسی حتی درباره جزئیات پارافیلیاهای خود تا این حد صریح باشد بسیار تعجب کردم! با این همه به قول "آندره مالرو":
"شما چیزی نیستید که نشانش می‌دهید بلکه چیزی هستید که پنهانش می‌کنید" و این پرسش بزرگی برای همه ماست که چندتایمان حاضریم نظیر روسو انقدر کریستالیزه بشویم و درباره همه چیزمان از اخلاق تا افکار، اعترافات بنویسیم!؟ به هر صورت انجام این کار برای یک ایرانی که عادت دارد به اقتضای جامعه گل و بلبلش خایه‌اش ملصق به پرونده استخدام شود و همیشه چند نوع نقاب بر چهره داشته باشد تا از شر خبرچین ها و مخبرها برهد، نسبت به یک فرانسوی چون روسو با آن سابقه آزادی اجتماعی شجاعت بسیار زیادتری می‌خواهد. خوشایند نیست ولی گاهی حتی دوستانمان نیز مترصدّند تا نقطه ضعفی از ما پیدا کنند و با لبخندی به پهنای صورت چون"گربه چشایر"، آن را نقل محافل خود کنند!

مااگر مکتوب ننویسیم عیب ما مکن
درمیان راز مشتاقان قلم نامحرم است

از این نظر پیدا کردن چنین مکتوباتی در آثار قلمی فارسی بسیار دشوار است و در حکم گوگرد سرخ و عنقای مغرب است با این حال می‌خواهم  درباره یکی از همین نوادر مژده بدهم که به تازگی خواندم و توصیه می‌کنم از خواندنش دریغ نکنید که به بهایش قطعا می ارزد!
جمادی چند دادم جان خریدم
بنام ایزد عجب ارزان خریدم!
یکی از اعتراف‌نامه‌های بسیار صادقانه و جالب،  مصاحبه "حسین یزدی" پسر "دکتر مرتضی یزدی" مشهور است. البته در نگاه اول شاید اعترافات یک جاسوس ساواک در حزب توده چیز دندانگیری به نظر نرسد، ولی با غور در آن که با اسناد اشتازی تطبیق داده شده است، نظر هر خواننده‌ای تغییر خواهد کرد. حسین یزدی از اعضای حزب توده بود که در آلمان شرقی خیلی زود یارِ غار "رادمنش" شد و با "رضا روستا"_پدر هما روستا بازیگر سینما_فالوده می‌خورد. در اعترافات او، وی هم به هم خوابگی با زن رادمنش یعنی مهین! اشاره می‌کند و هم دزدیدن پول‌هایِ رضا روستا را گردن می‌گیرد ولی این همه ماجرا نیست. در سخن او می‌توان از روابطش با دوست دخترش و نیز ارتباط پنهانی عاشقانه‌اش با یک مترجم رومانیایی تا همکاری با ک.گ.ب برای به دام انداختن داریوش، پسرِ "جعفر پیشه‌وری" را هم یافت. عجیب اینجاست که حسین یزدی عملا هیچ تلاشی برای منزه جلوه دادن خود نمی‌کند و تا حدی به شخصیتی واقعا ضد اجتماعی و سایکوپات نزدیک می‌شود. او سال‌ها خیانت به حزب توده و انتقال اسناد سرّی به ساواک را در آلمان، حاصلِ تلاش برای آزادی پدرش در ایران و نفرت از حزب و شخص "نورالدین کیانوری" می‌داند ولی سرکیسه کردن ساواک را هم بد نمی‌شمرد. یزدی این نفرت را واقعا دارد زیرا اگر چه بعد از انقلاب دوباره به برلین می‌گریزد ولی از حکومت جدید بابت سرکوب حزب توده تشکر می‌کند. نکته جالب این خاطرات این است که وی حتی به دوران کودکی خود هم نقب می‌زند و بدون هیچ ابایی از خشونت مادر آلمانیش در تنبیه دوران کودکی خود می گوید. مادری قسی‌القلب و بی‌رحم که یزدی  از وسایل شکنجه و شلاقش حرف می‌زند و اعتراف می‌کند از همان بچگی وی را از ترس تنبیه فریب می‌داده است! شاید اگر این کتاب به شکل خوبی به دنیا معرفی شود هیچ کم از  اشخاصی چون آن فرانک و سولژنتسین و... نداشته باشد هرچند با شخصیتی غیر دوست داشتنی اما صادق!

خارم ولی گلاب زمن میتوان گرفت
از بس که بوی همدمی گل گرفته ام.

محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض

1.9k 0 36 11 35
Показано 20 последних публикаций.