طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده بود.
اواسط مرداد ۱۳۹۶ دستور آمد که ۳ دکتر گروهان آموزشیشان تمام شده و ترخیص شوند تا به یگان خود بروند! فرمانده ما با شرمندگی به من گفت دکترجان شما را گفتهاند نگه داریم زیرا پزشک و داروساز و دندانپزشک نیستی و چون پولی برای مرزبانی نداری آموزشیت ۹۰روزه است! معلوم شد اینجا دکترای ادبیات در سرزمین اهورایی ایران به لعنت سگ هم نمیارزد و کلا شخص علوم انسانی خوانده موجود زیادیست! اینجا یا باید رشتهات به کارساخت موشک و پهپاد بیاید یا بتوانی از این آدمیزاد دوپا شفا بدهی یا بمیرانی!دیگر کشور چه نیاز به ادیب و جامعه شناس و سیاستمدار و فیلسوف و خلاصه یک دوجین نان خور اضافه دارد! در کماکان بر همان پاشنه نصیحت نظامی میچرخد:
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او!
راستش خیلی بور شدم! برای پیگیری به نیروی انسانی پادگان رفتم تا شاید بند و تبصرهای پیدا کنند و من هم از قفس بپرم ولی مسئول آنجا که سرهنگی ع نام بود! برخورد خوبی نکرد و با پوزخندی به پهنای صورتش مثل گربه چشایر با تمسخر گفت نه شما باید بمانی! خیلی دلم میخواست مثل "ویلفرد دیتریش" بروم زیر یک خمش و یک سوبلس جانانه به این افسر بوگندویی که سیس" وان اشلیفن" گرفته بود بزنم یا لااقل به او بگویم حیف سربازیست و گرنه حالیت میکردم! در زمینه نظامی هم چیزی حالیت نیست و من سیویل از تو در این چیزها بیشتر میدانم و تو پیادهتر از آن حرفهایی که فرق دوغ و دوشاب را از هم تشخیص دهی و این درجههای کیلویی که از قدیم گفتند مال آبگرمکن است بر روی شانهات زار میزند ولی جسارتش دست نداد! "مانوئل آرتیگوئز" شدن مثل قهرمان "اسب کهر را بنگر" فقط در ذهن "فِرِد زینه مان" ممکن است اما بیشتر ما با وجود این زندگی سگی باز اغلب خیلی مصلحت اندیشیم حتی منی که بقیه خیلی مرا متهور و بیکله در کلام و قلم قلمداد میکنند! یک من رفتم و صد من برگشتم! فِی العَینِ قَذًی وَ فِی الحَلقِ شَجا! دست از پا درازتر در آن گرمای خر کباب کن به گردان رسیدم! بچهها که متوجه ناراحتیم شدند دورم را گرفتند و دلداری دادند که:
_عیب نداره زود میگذره!
_بابا دور همیم کجا می خوای بری تنهامون بگذاری...
این حرفها البته برای فاطی تنبون نمیشد ولی طرفهای عصر فهمیدم بیهوده ناراحت شدم و میبایست مثل گاو عصاری به سرنوشت محتوم احترام گذاشت و یک ماهی بیشتر در اینجا با خوب و بدش سر کرد.
یک عمر ما به کام فلک گشته ایم و او
یک لحظه ای نشد که بگردد به کام ما
اصلا چه چیز ما دست خودمان بوده که اکنون از این قضای نازل شده دلخور باشیم! به رسم هر روز با وجود اوقات تلخی بسیار! جورابهایم را شستم و پوتین را واکس زدم و بعدش به پشت آسایشگاه پناه بردم تا غروب آفتاب که اکنون به قول ملاها "حمره مشرقیه" بود را تماشا کنم!ادامه دارد...
محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده بود.
اواسط مرداد ۱۳۹۶ دستور آمد که ۳ دکتر گروهان آموزشیشان تمام شده و ترخیص شوند تا به یگان خود بروند! فرمانده ما با شرمندگی به من گفت دکترجان شما را گفتهاند نگه داریم زیرا پزشک و داروساز و دندانپزشک نیستی و چون پولی برای مرزبانی نداری آموزشیت ۹۰روزه است! معلوم شد اینجا دکترای ادبیات در سرزمین اهورایی ایران به لعنت سگ هم نمیارزد و کلا شخص علوم انسانی خوانده موجود زیادیست! اینجا یا باید رشتهات به کارساخت موشک و پهپاد بیاید یا بتوانی از این آدمیزاد دوپا شفا بدهی یا بمیرانی!دیگر کشور چه نیاز به ادیب و جامعه شناس و سیاستمدار و فیلسوف و خلاصه یک دوجین نان خور اضافه دارد! در کماکان بر همان پاشنه نصیحت نظامی میچرخد:
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او!
راستش خیلی بور شدم! برای پیگیری به نیروی انسانی پادگان رفتم تا شاید بند و تبصرهای پیدا کنند و من هم از قفس بپرم ولی مسئول آنجا که سرهنگی ع نام بود! برخورد خوبی نکرد و با پوزخندی به پهنای صورتش مثل گربه چشایر با تمسخر گفت نه شما باید بمانی! خیلی دلم میخواست مثل "ویلفرد دیتریش" بروم زیر یک خمش و یک سوبلس جانانه به این افسر بوگندویی که سیس" وان اشلیفن" گرفته بود بزنم یا لااقل به او بگویم حیف سربازیست و گرنه حالیت میکردم! در زمینه نظامی هم چیزی حالیت نیست و من سیویل از تو در این چیزها بیشتر میدانم و تو پیادهتر از آن حرفهایی که فرق دوغ و دوشاب را از هم تشخیص دهی و این درجههای کیلویی که از قدیم گفتند مال آبگرمکن است بر روی شانهات زار میزند ولی جسارتش دست نداد! "مانوئل آرتیگوئز" شدن مثل قهرمان "اسب کهر را بنگر" فقط در ذهن "فِرِد زینه مان" ممکن است اما بیشتر ما با وجود این زندگی سگی باز اغلب خیلی مصلحت اندیشیم حتی منی که بقیه خیلی مرا متهور و بیکله در کلام و قلم قلمداد میکنند! یک من رفتم و صد من برگشتم! فِی العَینِ قَذًی وَ فِی الحَلقِ شَجا! دست از پا درازتر در آن گرمای خر کباب کن به گردان رسیدم! بچهها که متوجه ناراحتیم شدند دورم را گرفتند و دلداری دادند که:
_عیب نداره زود میگذره!
_بابا دور همیم کجا می خوای بری تنهامون بگذاری...
این حرفها البته برای فاطی تنبون نمیشد ولی طرفهای عصر فهمیدم بیهوده ناراحت شدم و میبایست مثل گاو عصاری به سرنوشت محتوم احترام گذاشت و یک ماهی بیشتر در اینجا با خوب و بدش سر کرد.
یک عمر ما به کام فلک گشته ایم و او
یک لحظه ای نشد که بگردد به کام ما
اصلا چه چیز ما دست خودمان بوده که اکنون از این قضای نازل شده دلخور باشیم! به رسم هر روز با وجود اوقات تلخی بسیار! جورابهایم را شستم و پوتین را واکس زدم و بعدش به پشت آسایشگاه پناه بردم تا غروب آفتاب که اکنون به قول ملاها "حمره مشرقیه" بود را تماشا کنم!ادامه دارد...
محمّدامین احمدپور
@savadvabayaz | سواد و بیاض