#چشمان
#۴۹
با تعجب به بهزاد نگاه کردم
اما اون به من نگاه نکرد.
سر تکون داد و گفت
- خوبه، میرسه پس!
محمدی هم سر تکون داد.
از درس و پیش نیاز، یکم برام گفت.
با بهزاد مشغول صحبت شد، درمورد مدارک ثبت نام
و بعد هم بحثشون کاری شد در مورد یه کارخونه...
منشی اومد تو و گفت اقای محمدی جلسه داره!
ما هم بلند شدیم.
رفتیم آموزش لیست مدارک رو گرفتیم.
محمدی یه نامه داد، برای ثبت نام دیر هنگام
قرار شد خودم مدارک رو جور کنم، فردا بیام دنبال کارا.
انقدر ذوق داشتم، دوست داشتم بگم همین الان میرم!
اما میترسیدم بهزاد باز بهم بخنده.
از ساختمون اومدیم بیرون
بهزاد گفت منو میرسونه خودش باید بره سر کار!
اصرار کردم خودم برگردم
اما قبول نکرد.
منو رسوند خونه و رفت.
منم زود رفتم سر وسایلم.
عکس و مدارک شناسایی داشتم
اما کپی مدارک فارغ التحصیلی مقطع قبل رو نداشتم.
زنگ زدم مدرسه، گفتن فردا بیا ببر.
تا بهزاد بیاد، سرگرم این کار ها و فکر و خیال برا خودم بودم.
نهار نخورده بودم.
برای همین تصمیم گرفتم شام تازه درست کنم.
هوس هویج پلو کرده بودم.
یه هویج تو یخچال بود.
فریزر هم پر مواد غذایی بود.
از پر رویی خودم شرمنده شدم
اما دیگه گوشت و هویج رو تفت داده بودم.
قابله غذا رو گذاشتم دم بیار
عطر هل و دارچین پلو پیچیده بود توخونه...
جلو تلویزیون لم دادم.
رکس اومد پیشم و سرشو گذاشت زیر سینه ام
داشتم نوازشش میکردم که خوابم برد.
باز با حس گرما و رطوبت رو لبم از خواب پریدم.
فکر کردم مچ بهزاد رو گرفتم که منو بوسیده…
اما صورت رکس تو چشمم بود.
جا خوردم.
عقب پریدم و گفتم
- مرسی، اما ترجیح میدم اولین لبو به یه مرد بدم نه سگ!
رکس پارس کرد و صدای خنده تو گلویی، از جلو در اومد…
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛