#چشمان
#۴۲
زود یه لنگه رو پوشیدم.
داشتم لنگه دیگه رو میپوشیدم و سریع جواب هم دادم
-بله!
دستگیره در پایین رفت و من با هوا شلوارو کشیدم بالا و خشک شدم!
به پایین نگاه کردم.
هر دو پام رو، تو یه لنگه شلوار گرمکنم وارد کرده بودم!
اما دیگه دیر بود…
چون در باز شد
بهزاد تو قاب در پیدا شد!
نگاهش اول رو صورت خیس از اشکم چرخید.
اخم کرد
اما نگاهش رفت پایین…
به پاهام تو یه لوله شلوار نگاه کرد.
ابروهاش شوکه پرید بالا و گفت
- چکارکردی؟
لب گزیدم و گفتم
- میری بیرون؟
خندید.
سر تکون داد.
رفت بیرون
در رو بست.
اومدم شلوار بکشم پایین
اما یهو صدای خنده بلند بهزاد، از پشت در بلند شد.
ازش ناراحت شدم.
داشت اینجوری به من میخندید!
سعی کردم شلوار بیرون بیارم
اما تعادلم بهم خورد افتادم رو تخت
خودمم نتونستم نخندم…
اما زود لباسمو مرتب کردم.
با تصور چیزی که بهزاد دید
خودم خنده ام گرفت!
آبروم بد رفته بود…
اما انقدر خنده دار بود، که نمیتونستمناراحت باشم!
بیشتر میخندیدم.
صدای خنده بهزاد نمی اومد.
رفتم در رو باز کردم.
دیدم نیست.
در اتاقشو زدم.
جوابی نداد.
رفتم پایین
دیدم در تراس رو به حیاط بازه.
رفتم سمت در تراس
دیدم بیرونه هنوز داره میخنده!
متوجه من شد.
سریع برگشت سمتم و گفت
- وای چشمان... ناراحت نشو... اما خیلی با نمک شده بودی!
#۴۲
زود یه لنگه رو پوشیدم.
داشتم لنگه دیگه رو میپوشیدم و سریع جواب هم دادم
-بله!
دستگیره در پایین رفت و من با هوا شلوارو کشیدم بالا و خشک شدم!
به پایین نگاه کردم.
هر دو پام رو، تو یه لنگه شلوار گرمکنم وارد کرده بودم!
اما دیگه دیر بود…
چون در باز شد
بهزاد تو قاب در پیدا شد!
نگاهش اول رو صورت خیس از اشکم چرخید.
اخم کرد
اما نگاهش رفت پایین…
به پاهام تو یه لوله شلوار نگاه کرد.
ابروهاش شوکه پرید بالا و گفت
- چکارکردی؟
لب گزیدم و گفتم
- میری بیرون؟
خندید.
سر تکون داد.
رفت بیرون
در رو بست.
اومدم شلوار بکشم پایین
اما یهو صدای خنده بلند بهزاد، از پشت در بلند شد.
ازش ناراحت شدم.
داشت اینجوری به من میخندید!
سعی کردم شلوار بیرون بیارم
اما تعادلم بهم خورد افتادم رو تخت
خودمم نتونستم نخندم…
اما زود لباسمو مرتب کردم.
با تصور چیزی که بهزاد دید
خودم خنده ام گرفت!
آبروم بد رفته بود…
اما انقدر خنده دار بود، که نمیتونستمناراحت باشم!
بیشتر میخندیدم.
صدای خنده بهزاد نمی اومد.
رفتم در رو باز کردم.
دیدم نیست.
در اتاقشو زدم.
جوابی نداد.
رفتم پایین
دیدم در تراس رو به حیاط بازه.
رفتم سمت در تراس
دیدم بیرونه هنوز داره میخنده!
متوجه من شد.
سریع برگشت سمتم و گفت
- وای چشمان... ناراحت نشو... اما خیلی با نمک شده بودی!