دانلود دانلود رمان نغمه شب (زندگی بنفش)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


#زندگی_بنفش
رمان #نغمه_شب
همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell
🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


نغمه شب ۲۵۸
شهریار گفت
- وسایل نغمه رو ببرم بالا بعد میام. منم سریع گفتم
- منم لباس عوض کنم .
خواستیم هر دو بریم بالا که ماهرخ گفت
- اتاق وسط رد من گرفتم. چون شهروز اومد اتاق آخر!
هر دو مکث کردیم برگشتیم سمت ماهرخ که گفت
- اما انگار اتاق شما بود نغمه جون. بذار من برم وسایلمو ببرم اتاق شهریار بعد سما وسایلتو بذار . .با این حرف خواست قبل ما از پله ها بره بالا اما شهریار خودش بالا رفت و گفت
- لازم نیست... نغمه میره اتاق من‌‌‌...
ابروهام بالا پرید. ماهرخ یک قدمی من ایستاد!
مریم سریع اومد دستم رو گرفت و بدون حرف منو برد بالا!
من تو اون اتاق قبلی وسیله داشتم‌ میخواستم بگم ماهرخ بیاد وسایلمو برداره اما مریم منو سریع با خودش بالا برد و باعث شد هیچی نگم. رسیدیم بالای پله ها و با دیدن لوازم و تحریر و بقیه وسایلم جلو در اتاقم رو زمین جا خوردم.
مریم آروم گفت
- همین یه ساعتی که شهروز اومد سریع این کارو کرد.
شهریار در اتاق خودش رو باز کرد و گفت
- مهم نیست . اینجوری بهترم هست! این اتاق دیگه کسی دست نمیزنه!
چمدونم رو گذاشت و من و مریم وسایلم رو از روی زمین گرفتیم و آوردیم اتاق شهریار. میر تحریر این اتاق بزرگ بود و کنارش قفسه کتابخونه هم داشت که جای خالی داشت.
وسایل رو موقت چیدیم داخلش و مریم گفت
- دایی کاش می رفتیم خونه خودت! خاله کژال هم فردا میگن داره میاد!
شهریار در کمد لباس رو باز کرد. یه تیشرت و شلوارک بیرون آورد و گفت
- فعلا خودمم میخوام همینجا بمونم تا تکلیف همه چیز مشخص شه!
نیش مریم تا بناگوش باز شد و گفت
- آخ جون...
بدون حرف دیگه از اتاق رفت بیرون و در رو بست. من موندم رو در رو شهریار که داست دکمه های پیراهنش رو باز میکرد‌.
نگاهمون آروم تلاقی کرد و گفت
- لباس راحتی بپوش بریم پایین! شب با هم اینجا میخوابیم.
من دوست داشتم پیش شهریار بمونم‌. اما نه اینجا تو این شلوغی، اونم وقتی که نمیخواد بگه ما عقد کردیم.
مردد گفتم
- اونا نمیدونن ما عقد کردیم! اینجوری درست نیست که ... من میرم اتاق مریم!
شهریار پیراهنش رو بیرون آورد و با رکابی مشکی دست هاش رو به کمرش زد و گفت
- نغمه ... میشه رک و راست بگی الان نگران چی هستی عزیزم!؟فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب ۲۵۷
درسته این جوابی نبود که من میخواستم. اما دلگرم کننده بود‌. اینکه اگر نرفتیم خودش هم بمونه برام خیلی دلگرم کننده بود. لبخند زدم. به حلقه تو دستم نگاه کردم و گفتم
- میگی عقد کردیم!؟
شهریار با تکون سر گفت
- نه تا وقتی کسی نپرسید.
در ماشین رو باز کرد تا پیاده شه و گفت
- ماهرخ میدونه تو دختری هستی که من میخوام‌. اما خودت میدونی چرا نمیخوایم عقد رو بیان کنیم! تا وقتی که لازم شد!
با این حرف پیاده شد و من نگاهش کردم. باید میگفتم نه نمیدونم‌ . من واقعا از کار شما سر در نمیارم. من فقط تو رو میخوام و از حاشیه فراریم.
فقط همین.‌..
بیا بگو عقد کردیم و تمام!
اما شهریار در رد بست و رفت چمدونم رو از رو صندلی عقب برداشت‌‌. هوای داغ شده تو سینه ام رو با آه بیرون دادم و پیاده شدم.
همین لحظه در خونه باز شد.
مریم اومد بیرون استقبال ما و پست سرش دو نفر دیگه هم بیرون اومدن. یکی رو می‌شناختم! ماهرخ بود و یکی دیگه مرد نسبتا جوونی که ... نه خیلی اما شبیه شهریار بود .
مخصوصا چشم هاش!
نگاه هر دورو من نشست و مریم پا تند کرد سمت من‌ . سد شد بین نگاه اون ها به من و بغلم کرد. بلند گفت
- نغمه دلم برات تنگ شده بود.
منم سریع بغلش کردم و آروم گفتم
- اون پسره کیه! ؟
مریم کنار گوشم گفت
- شهروز! داداش ناتنی دایی! یه ساعت میشه اومده!
شهریار با چمدون من اومد پیش ما و گفت
- بریم چه خبرته مریم.
همراه شدیم و دوباره نگاهم رسید به اون ها. ماهرخ بی حس نگاهم کرد اما شهروز لبخند زد. نزدیک شدیم شهریار سلام کرد و گفت
- معرفی میکنم. نغمه، شهروز برادرم. ماهرخ همسر برادر مرحومم!
با این حرف به هر دو سلام کردم. ماهرخ با همون چهره بی روح یه لبخند بی رنگ زد و دستش رو به سمتم دراز کرد. دست دادم و گفتم خوشبختم اما چیزی نگفت. یه شال حریر سفید سرش بود با یه سومین سفید و مشکی و شلوار مشکی! تیپ خانمانه و شیکی زده بود. درسته شال سرش بود اما در حدی نبود که موهاش رو بپوشونه.
رو کردم به شهروز که یه جین خاکستری با تیشرت مشکی تنش بود. موهاش کوتاه و مرتب بود. یه ورژن جوون تر از شهریار بود که موهاش کاملا بور بود. با هم دست دادیم و لبخند زد.لبخندش به نظر واقعی تر می اومد و گفت
- مشتاق دیدار بودیم.
فقط گفتم ممنونم و رفتیم داخل. مهین خانم داخل اومد استقبال ما! منو بغل کرد و رو به شهریار گفت
- چقدر مادر زن دوستت داده بیاید سفره چیده شده!فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: پنجره ای رو به خیال ( دانلود رمان دشت میخک های وحشی )
رمان نامستور
به قلم بنفشه و پونه سعیدی
تو اپلیکیشن باغ استور
بروز رسانی شد
👇❤️💜
https://t.me/BaghStore_app/898


نغمه شب ۲۵۶
بدون اینکه به هم نگاه کنیم شهریار گفت
- دوست داری بریم خونه من!؟
بی تعارف گفتم
- آره!
نگاهش کردم. نیمرخش جدی بود. اما لبخند محوی رو لبش نشست و گفت
- منم... اما مامانت اینا الان منتظرن تو برسی و از خونه مامان مهین زنگ بزنی بگی رسیدم.
حق با شهریار بود. مردد گفتم
- میتونم دروغ بگم...
شهریار گفت
- نه من نمیخوام دروغ بگی... میریم خونه مامان مهین. وسایلت رو بذار میریم شام بیرون... شاید هم شب بر نگشتیم اونجا ..‌ ببینیم اوضاع چطوره!
مضطرب نفسم رو آروم بیرون دادم و رو به خیابون قفل از ترافیک تهران گفتم
- دوست ندارم با ماهرخ رو به رو شم!
شهریار فقط گفت هوم
تو سکوت کمی گذشت و خودش گفت
- مرسی بهم گفت چقدر ماهرخ اونجا داره اذیت میکنه! منم دوست ندارم برم . اما واقعا نغمه درست نیست تا رسیدیم دستت رو بگیرم ببرم خونه خودم. من در برابر پدر و مادرت و اعتماد و احترامشون عذاب وجدان میگیرم.
اینبار من بودم که بی صدا فقط گفتم هوم
شهریار دستم رو تو دستش گرفت و گفت
- باورمون نمیشد موافقت کنن و بتونیم عقد کنیم. اما همه چیز خوب پیش رفت... حالا هم شک نکن خوب پیش میره ... سخته اما میگذره!
انگشت هامون تو هم قفل شد و من سر تکون دادم . اما خودمم نمیدونستم این تایید برای کدوم بخش حرف های شهریار بود.
ترافیک تهران خیلی شدید بود . انقدر که تا برسیم ساعت نزدیک ۷ بود!
شهریار ماشین رو برد داخل کوچه خونه مهین خانم و من نگران گفتم
- دیر شد! الان سر سفره شام هستن!
شهریار گفت
- عیبی نداره. تو خبر بده رسیدیم. شام میخوریم بعد میریم!
در پارکینگ رو زد. نگران نگاهش کردم و گفتم
- قول میدی میریم!؟
شهریار ماشین رو برد داخل و نگاهم کرد. لبخند بی رمقی رو لبش نشست و گفت
- نه! اما قول میدم اگر نشد بریم، خودمم اینجا بمونم.فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب ۲۵۵
حرفش امیدوارم کرد. مجدد خوابیدم و اینبار با صدای مامان بیدار شدم. داشت دیرمون میشد. سریع حاضر شدم. صبحانه خودم و با مامان خداحافظی کردم. بابا مارو تا فرودگاه رسوند و با اون هم خداحافظی کردیم. رفتیم داخل گیت و منتظر نشستیم.
تو سکوت. کنار هم...
یکم گذشت شهریار نگاهم کرد و گفت
- باورم نمیشه بلاخره دارم با خودم میبرمت!
نگاهش کردم. چشم هاش برق می زد. هر دو به هم لبخند زدیم و دست شهریار دور شونه من حلقه شد. گفتم
- باورم نمیشه زنت شدم!
شهریار آروم خندید و گفت
- خب آخه هنوز نشدی!
ابروهام بالا پرید. این اولین شوخی +۱۸ شهریار بود. از تعجب من خندید. چشمکی زد و گفت
- نترس حالا چرا اینجوری رنگت پریده!
آروم و با خجالت خندیدم. شاکی گفتم
- تعجب کردم نترسیدم.
نگاهم رو ازش گرفتم . سرم رو تکیه دادم به شونه اش و گفتم
- مگه ترس داره!؟
شونه ام رو نوازش کرد و گفت
- نه ... اصلا ... لازم نیست بهش فکر کنی، فقط شوخی کردم. تو الان هم زن منی!
با این حرف موهام رو بوسید.
لبخند زدم. روم نمیشد وارد این بحث بشم. اینکه دوست دارم بهش فکر کنم. دوست دارم تو بیشتر با من حرف بزنی و شوخی کنی‌ دوست دارم خودت باشی!
شاید هم خودش بود... شهریار با این رفتار های کنترل شده خود واقعیش بود‌.
مردی که دوست داره همه چیز حتی احساسات خودش رو تحت کنترل داشته باشه!
چشم هام رو بستم . کنار شهریار هر چیزی خوب بود‌. حتی نشسته خوابیدن.
کمی چشم هام گدم شد تا بلاخره پرواز ما رسید
اما تا بشینیم و بپره کلی تاخیر داشت.
بلاخره ساعت ۴ عصر تو فرودگاه تهران سوار ماشین شهریار شدیم.
شهریار راه افتاد و من مردد گفتم
- میریم خونه تو!؟فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب ۲۵۴
شهریار لبخندی زد و گفت
- بله ... خونه مامان مهین هستند. من ندیدمشون!
مامان نگران به من نگاه کرد و گفت
- تو میری اونجا مزاحم نباشی!
شهریار سریع گفت
- نه بابا اونجا دیگه خونه نغمه است. اتاق نغمه رو کسی دست نمیزنه.
ناخوداگاه لبخند زدم اما مامان همچنان نگران گفت
- بلاخره اون بندگان خدا شاید بخوان فًای خصوصی داشته باشن ‌ نغمه براشون غریبه است!
رو کرد به من و گفت
- نمیشه دیرتر بری!
ناخوداگاه سریع گفتم
- اگر دیدم اونا معذبن میرم خونه شهریار!
مامان و بابا ابروهاشون بالا پرید. نمیدونم چرا قبل از اینکه بگم حرفم عجیب نبود اما تا گفتم حس کردم خیلی حرف عجیبی زدم.
شهریار خندید و گفت
- آره... اینم هست..‌.
مامان معذب جا به جا شد و گفت
- انشالله که مزاحم نیستی.
لب گزیدم و سرم رو انداختم پایین. چای خوردیم و شهریار و بابا رفتن تو حیاط سیگار بکشن. مامان شاکی گفت
- نغمه نبینم رفتی خونه شهریار شب بخوابی ها! مرد هر چقدر هم خوب، تو نباید یهو وا بدی، بذار همیشه برات مشتاق باشه عزیزم. حواست رو خوب جمع کن...
زیر لب گفتم
- چشم مامان. نگران نباش!
برگشتم اتاقم و از پنجره به بابا و شهریار نگاه کردم. گرم حرف بودن. گوشیم رو چک کردم. مریم پیام داده بود
- نغمه فردا میای اینجا یا میری خونه شهریار!؟
براش نوشتم
- میام اونجا! چطور!؟ برم خونه شهریار!؟
مریم نوشت
- نیای بهتره! این دختره خیلی رو اعصابه! نمیخوام حالتو بد کنه! تو برو منم میام پیشت‌ .
استرس گرفتم و نوشتم
- باشه به شهریار میگم ببینم قبول میکنه! چون مامانم الان گفت نرم خونه شهریار. داییت رو میشناسی که چقدر حساسه !
مریم نوشت
- بله بله دایی جان مقرراتی! خودم الان بهش پیام میدم میگم چه خبره اینجا!
براش نوشتم باشه و حیاط رو چک کردم
بابا و شهریار برگشته بودن داخل.
دلم میخواست امشب هم یواشکی برم پیش شهریار اما حرف مریم بهم امید داده بود فردا شب با شهریار تنها باشم...
تو خونه خودش...
دلم با یه اضطراب شیرین تند تر زد.‌.. برای شهریار نوشتم
- یعنی فرداشب تو بغل تو میخوابم!؟
پیام فرستادم و خیره به گوشی زیر پتو دراز کشیدم. اما انقدر منتظر جواب موندم که خوابم برد.
دم صبح با صدای افتادن گوشیم بیدار شدم. گوشیم از دستم افتاده بود رو سنگ کف زمین. خواب آلود دنبال پیام شهریار گشتم. برام نوشته بود
- ببینم چکار میشه کرد
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب تو اینستاگرام ۵ ماه از اینجا جلو تره
https://instagram.com/aram.rzvi

این رمان فایل کامل هم داره . تو باغ استوره
@BaghStore_app


Репост из: دانلود رمان آتش محبوس
دیشب تو اپلیکیشن باغ استور بروز سد.
خوندین؟
برای مطالعه ادامه این رمان #اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان رو داخل این برنامه تا انتها مطالعه کنید
اگر گوشی سامسونگ ، شیاومی و ... دارید:
https://t.me/BaghStore_app/898
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/


Репост из: بنرها
در اتاقو کامل بستم
توهمون حالت که داشت موهاشو خشک میکرد حولشو پایین تر کشیدم
#سینهاش افتاد بیرون
سرانگشتمو روی نوک سینش کشیدم و فشار دادم
آخ ارومی گفت
دست دیگمو روی رونش کشیدم و بردم #بین_پاش
انگشتمو نرم روی #واژنش کشیدم
خیلی سریع #خیس شد
سینشو فشار دادم و انگشتمو روی واژنش کشیدم
با چشم دنبال یچیزی گشتم و با دیدن #بورِس_پلاستیکی گوشه میز چشمام برق زد
به #مالیدن واژنش ادامه دادم ووقتی حسابی خیس شد عقب کشیدم
#بورِس رو از روی میز برداشتم و گفتم
#خم شو روی میز
دیلا هم که حسابی توفضا بود سریع خم شد یکی از #پاهاشو روی صندلی گذاشت
منم بورس رو برداشتم
نرم بود و #واژن رو زخم نمیکرد
انگشتمو به خیسی بین پاش کشیدم و فشار دادم با#انگشت حسابی امادش کردم
انگشتمو بیرون آوردم و بورس رو جایگزین انگشتم کردم
دیلا ‌#نالید و زیر دستم تکون خورد
کمرشو گرفتم تا نره جلو
تندبرس رو داخل #واژنش #عقب_جلو کردم
زیرلب اسممو صدا کرد وباناله ارومی زیر دستم لرزید
خم شدم لبشو ببوسم همین لحظه چندتا تقه به در خورد

#لز #لزبین #رابطه Bdsm#
فایل کاملش اینجاست👇
https://t.me/mynovelsell/1707


نغمه شب ۲۵۳
از سؤالش تعجب کردم . برگشتم سمتش و متعجب گفتم
- بخاطر تو دیگه!
ابرو های هر دو بالا پرید. مردد گفتم
- شهریار گفت به مامانت قول دادم بعد عقد چیزی تغییر نکنه! برای همین منو فرستاد اتاق خودم!
تعجب مامان نرم نرم رفت. تبدیل شد به لبخند و گفت
- ماشالله چقدر با شعوره! من فکر کردم خودت نموندی!
بابا خندید و گفت
- کی این قول رو ازش گرفتی!
مامان با رضایت به بابا نگاه کرد و گفت
- همون روز تو حیاط حرف زدیم گفتم. چه خوب که جدی گرفت خودم یادم نبود!
آروم و با تاسف خندیدم.
مامانم یادش نبود اونوقت شهریار چه سفت و سخت بود. رفتم سمت اتاقم و گفتم
- من برم برای میان ترم بخونم!
دروغ خوبی بود‌.چون دیگه حوصله حضور تو جمع رو نداشتم. تو اتاقم یکم درس خوندم که دروغ گو نباشم و بعد یه رمان باز کردم و شروع کردم به خوندن.
شهریار اینا عصر رسیدن اصفهان و یه شب اصفهان موندن تا مهین خانم اذیت نشه . با شهریار خیلی عادی چت میکردم و حال و احوال. اما مریم حسابی دوز حرف هاش بزرگسالان بود و مدام میگفت بیچاره دایی من که زن گرفته باز تنهاست‌
حتی شب از تو سوئیت عکس فرستاده بود که شهریار رو تخت یک نفره خوابیده و نوشته بود بیچاره داییم
از دستش هم میخندیدم هم نگرانش بودم‌ . اینهمه شر و شور ... چکار کردید که رگ دستش رو زد لعنتی ها... عاقبتش چی میشه!
یلاخره ۹ فروردین شهریار اینا به تهران رسیدن. شهریار مهین خانم و مریم رو پیاده کرد و خودش تو نرفت . مستقیم رفت سر پروژه هاش!
این ۹ روز شیراز بودن حسابی کار های شهریار رو عقب انداخته بود.
دو روز بعد در حد سلام و خولی و چطوری فقط تونستیم حرف بزنیم.
مریم آمار میداد که ماهرخ قرار ۱۲ فروردین بیاد اونجا . دقیقا ظهر ۱۲ فروردین ماهرخ رسید تهران و شهریار رسید شیراز!
مریم دیگه تا شب خبری ازش نشد. مثل شهریار که تا شب با بابا درگیر پروژه بودن.
من چمدونم رو بسته بودم و آماده برای رفتن بودم‌.
۱۳ فروردین قبل ظهر بلیط داشتیم برای تهران.
شهریار و بابا ساعت ده شب اومدن خونه‌ . هر دو حسابی خسته بودن‌. اما راًی بودن که کار رو جمع کردن.
دلم برای شهریار تنگ شده بود اما فقط تونستیم دست بدیم ! بعد شام همه دور هم نشستیم. مامان رو به شهریار گفت
- مهمون هاتون اومدن!؟
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب تو اینستاگرام ۱۵۰ پار از اینجا جلو تره
https://instagram.com/aram.rzvi


نغمه شب ۲۵۲
نیم نگاهی بهش انداختم که کمی خم شد و کنار گوشم گفت
- شاید هم ۱۲ ام اومدم.
لبخند رو لبم نشست و گفتم
- چه بهتر که من ۱۴ ام برم دانشگاه میان ترم بدم
هر دو آروم خندیدیم و از این دروغ به موقع مریم خداروشکر کردم.
بعد از صبحانه من کمک کردم میز جمع شه و مریم و شهریار و مهین خانم وسایلمون رو جمع کردن.
هی بغض میکردم. هی عقب میفرستادمش.
تو حیاط کنار ماشین ایستادیم
مریم بغل کردم و خداحافظی کردیم.
مهین خانم رو هم بغل کردم و خداحافظی کردیم.
رفتم سمت دیگه ماشین که شهریار و بابا بودن. دیگه تحمل نداشتم
رفتم تو بغل شهریار ، انگار انتظار نداشت. اما سریع بغلم کرد. بابا خندید و رفت سمت دیگه ماشین، شهریار کمرم رو دست کشید و گفت
- ۴ روز دیگه اینجام .
سرم رو کمی بلند کردم تا گودی گردنش رو نفس بکشم. اما شهریار هم آروم خم شد و نرم رو لبم رو بوسید
درسته ما این سمت ماشین بودیم و شاسی ماشین بلند بود و عملا دید زیادی نداشتیم
اما انتظار این حرکت رو نداشتم
از شیرینی این بوسه لبخند زدم اما از خجالت دیده شدن از بغل شهریار جدا شدم. به خم نگاه کردیم و گفت
- اینجوری نگاهم نکن نمیتونم برم.
با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم
- ماهرخ داره میاد!؟
شهریار سر تکون داد آره!
نگاهش کلافه شد. دستی تو موهاش کشید و گفت
- میره خونه مامان مهین، منم نمیرم اون سمت!
- گفتی بعد عقد جوابشو میدی!
لبخندی زد و گفت
- دقیقا!
مردم سرش از پشت ماشین اومد بیرون و گفت
- دایی میخوای تو بمونی، ما بریم!؟
آروم هر دو خندیدیم و شهریار بازوم روازشوار دست کشید و گفت
- فقط ۴ روز
سر تکون دادم و عقب رفتم
شهریار سوار شد و نگاه آخرشون از هم جدا شد...
رفتن...
مامان پشت سرشون آب ریخت و برگشتیم داخل خونه، اما خونه و همه جا پر شده بود از بوی دلتنگی.
مامان برای بابا گفته بود دیشب شهریار چه جوابی به عمه داد . خیلی راضی بود اما بابا میگفت حالا عمه دشمن خونی شهریار هم میشه...
میدونستم حق با باباست...
اما برام مهم نبود...
عمه یه عمر دشمن خونی مامان بود تهش نه زندگی مامان تغییر کرد نه اون‌‌... پس وقتی نخواد اتفاقی بیفته عالم و آدم هم موش بدوئونن، اتفاقی نمیفته. مامان رو کرد به من و گفت
- چی شد دیشب پیش شهریار نموندی!
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب ۲۵۱
باورم نمیشد ...
این حجم از عشق و دوست داشتن که داشتم تجربه میکردم رو باور نمیکردم.
اما انگار واقعی بود.
واقعی و خالص...
چشم هام رو بستم و سرم رو به شونه شهریار تکیه دادم. اون هم سرش رو گذاشت رو سرم و جند لحظه تو این حال موندیم.
دوباره صدای در اومد و اینبار دیگه سریع لباسم رو پوشیدم. مکث نکردم باز پشیمون شم. آروم بیرون رو چک کردم و نگاه آخر رو به شهریار انداختم.
زیر لب زمزمه کردم
-دوستت دارم ...
لبخند به لبش برگشت اما مکث نکردم جواب بده. آروم اما سریع بیرون رفتم .
خودمو رسوندم به اتاقم و زیر پتو گوله شدم. به مریم نگاه کردم. هنوز همون مدلی خوابیده بود. گوشیم ویبره رفت و چک کردم. شهریار نوشته بود
- من بیشتر!
بغض کردم. اما لبخند زدم. با گوشی تو دستم اینبار خوابیدم.
کاش این فاصله ها واقعا وجود نداشت...
اما انگار هرچی می‌گذشت فاصله ها بیشتر میشد.
ساعت ده با سر و صدای مریم بیدار شدم. داشت وسیله جمع میکرد. میخواستن ظهر برن! قبل از نهار ...
انگار کسی به قلب من چنگ میزد.
دور هم برای صبحانه نشستیم. من کنار شهریار نشستم.
به هم لبخند زدیم و گفتم
- نمیشه بیشتر بمونید؟!
مامان سریع گفت
- بله آقا شهریار چه عجله ای هست حالا!؟
شهریار لبخند زد و گفت
- ما دیگه خیلی مزاحم شما بودیم. بریم که یه مهمون هم داره برای ما تهران میاد!
مامان متعجب گفت
- واقعا! به سلامتی! کاش میگفتید اونام بیان شیراز...
من میدونستم منظور شهریار ماهرخه!
میدونستم میخواد بیاد تهران....اما باز فکر بهش حالم رو بد میکرد.
مهین خانم گفت
- ممنون زرگل جون، متاسفانه دارن میان برای کار های انحصار وراثت خودشون و احتمالا حسابی حاشیه داشته باشن!
مامان گفت
- اوه اوه این خیلی بده!
همه تایید کردن و بابا گفت
- شهریار جان دیگه نمیای برای همون قضیه که گفتم!؟
برام سوال بود منظور بابا چه قضیه ای هست! که اینجور سر بسته گفت!
شهریار به بابا نگاه کرد و گفت
- میام... ۱۳ ام میام هم اون قضیه دو حل کنیم هم نغمه رو با خودم ببرم تهران!
اینبار دیگه تو دلم آشوب شد‌ . امروز ۸ ام بود!
۵ روز دیگه ۱۳ ام میشد!
تهران تا شیراز یه نصف روز راه بود!
اینجوری که شهریار فقط باید در رفت و آمد باشه!
بابا حرف تو سرم رو گفت
- نه اینجوری اذیت میشی!
به من نگاه کرد و گفت
- هفته اول مهمه!؟ تو ۲۰ ام برو تهران همون موقع شهریار بیاد دنبالت! تو مسیر خسته نشه!
من وا رفتم و داشتن تو سرم دنبال یه فکر خوب نیگشتم که مریم سریع گفت
- نغمه میان ترم داره همین هفته اول.
سریع به مریم نگاه کردم و گفتم
- آره آره بعد عید دوتا میان ترم دارم!
مامان و بابا نگران گفتن
- پس چرا درس نمیخونی!
مریم و شهریار لبخندشون رو مخفی کردن و من جواب دادم
- از فردا میخونم!
مهین خانم گفت
- شهریار جان ۱۳ ام میخوای بیای با هواپیما بیا! دیگه رانندگی نکن جاده خسته ات میکنه!
بابا هم تایید کرد و شهریار گفت چشم.
نفس راحتی کشیدم و دست شهریار زیر میز روی پای من نشست
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب ۲۵۰
نا امید نگاهش کردم اما دست شهریار از رو گونه ام نرم حرکت کرد. زیر چونه ام نشست. سرم رو آروم به سمت خودش برد و خودش هم فاصله بینمون رو از بین برد. زمزمه کرد
- بغلت نکنم هم هیچکدوم خوابمون نمی‌بره...
لبش نشست رو لبم و دست هاش رو تنم حرکت کرد . تو بغلش غرق شدم و دستم رو بالا تنه لختش حرکت کرد.
بدنش کوره آتیش بود و سرمای تنم رو داغ میکرد . باورم نمیشد این بوسه واقعیه، این نفس شهریاره که نفس میکشم و این دست های بی تاب شهریاره که داره تنم رو لمس میکنه .
من فقط اومدم بغلش بخوابم اما حالا لباس های من بود که داشت دونه دونه محو میشد.
آماده نبودم...
برای ادامه اصلا آماده نبودم.
اما تو بغلش شهریار توان مخالفت نداشتم .
بوسه های شهریار آروم رو تنم پایین رفت و تیکه آخر لباس زیرم رو خواست بیرون بیاره اما صدای باز و بسته شدن در بلند شد.
هر دو خشک شدیم
دست من تو موهای شهریار و دست شهریار رو لباس من...
دوست داشتم بگم به درک مهم نیست کبه ادامه بده اما طپش قلبم منو از حالی که توش بودم جدا میکرد. شهریار آروم از روی تنم بلند شد و گفت
- نغمه ... ساعت ۵.۵ صبحه!
هین آروم گفتم و به چشم های خمار شهریار نگاه کردم. نگاهم اما رو بالا تنه برهنه خودم و شهریار هم حرکت کرد.
دیدن این صحنه حتی از تجربه اش هم داغ تر بود برام.
لب گزیدم و شهریار روی شکمم رو بوسید. بوسه هاش آروم آروم اومد بالا. همه تنم رو بوسید تا رسید به گردنم و لب هام.
یه بوسه طولانی رو لبم کاشت و با اکراه سرش رو عقب برد.
دوباره سیلک گلوش بالا و پایین شد و لب زد
- بقیه اش باشه تهران!
با این حرف از رو من بلند شد و رو تخت پشت به من نشست. لباس هام رو از رو زمین برداشت و گفت
- اولین بار خیلی مهمه نغمه... آرامش نباشه حروم میشه..‌.
نفس عمیقی کشید و گفت
- میخوام اولین بارمون تو خونه خودم و با آرامش کامل باشه ...
با کرختی نشستم. بدنم تو نیمه راه اوج سقوط کرده بود.
لباس هام رو از شهریار گرفتم و زمزمه کردم
- مرسی !
نگاه کلافه و پر از خواستن شهریار به من برگشت. لبخند بی جونی زد و گفتم
- میدونم اتیشت زدم و حالا باید برم.
از حرفم آروم خندید و گفت
- من از همون اولین بار که دیدمت تو آتیشم.
نرم گونه ام رو بوسید و گفت
- بعضی سوختن ها شیرینه ...
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب
۲۴۹
این فکر، فکر خوبی نبود برای شب عقد! شبی که اسممون کنار هم نشست و پیوند بستیم کنار هم بمونیم...
اما وقتی تنها بمونی، اونم اینجور سفت و سخت که شهریار حتی لمسم هم نکرد ... مسلما همین افکار فقط تو سرت رژه میره.
تو خواب دختر های بدون صورتی رو میدیدم که میان و میرن و شهریار بغلشون میکنه، میبوسه و به من دست نمیزنه...
خیلی حالم بد شده بود.
با کلافگی بیدار شدم . ۳.۵ صبح بود. حس میکردم تهوع دارم.
انگار فشارم افتاده بود و به مرحله تهوع رسیده بودم.
آروم از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پائین رفتم. تو آشپزخونه یه قاشق بزرگ عسل برداشتم و خوردم. یکم نشستم، حالم بهتر شده بود. تو این زاویه که من نشسته بودم اتاق شهریار دقیقا رو به رو من بود.
نگاهم رو در بسته اتاق شهریار ثابت بود
اگر الان برم تو اتاقش.‌‌..
برم روی تختش...
تو بغل گرمش ...
یعنی باز منو بیرون میکنه!
یا از خود بی خود میشه و تا تهش میره!؟
یا میشه فقط تو بغل هم بخوابیم!؟
ساعت نزدیک ۴ صبح بود، یه جور عجیبی نترس شده بودم. حتی از پس زده شدن نمیترسیدم. بلند شدم و آروم به سمت اتاق شهریار رفتم. خیلی یواش در اتاقش رو باز کردم و هوای خنک اتاق و بوس سیگار رقیقی حس کردم. مردد به داخل نگاه کردم. تو تاریک و روشن اتاق شهریار رو تخت یک نفره کنج دیوار دراز کشیده بود. یه دستش زیر سرش بود و یه دستش! خدای من سیگار تو دستش بود!
تو تاریکی اتاق تازه متوجه شدم بیداره!
بالا تنه اش لخت بود و پتو تا رو کمرش رو تنش بود! از دیدن من ناباور نشست رو تخت و لب زد
- نغمه!!
حالا نمیدونستم چکار کنم‌. برم تو یا نرم!؟
سریع سیگارش رو توی جا سیگاری روی پاتختی خاموش کرد.
ترسیدم بگه چرا اومدی و برگرد، برای همین سریع وارد اتاق شدم و در رو آروم پشت سرم بستم.
پا تند کردم سمتش و گفتم
- فقط یکم بغلت بخوابم
با این حرف پتو کنار دادم و خودم رو گوله کردم کنج تخت و دیوار!
شهریار مردد چرخید به سمت من. با ناباوری گفت
- یه پاکت سیگار کشیدم تا بتونم تو این اتاق بمونم و بهت دست نزنم. اونوقت تو خودت پا شدی اومدی اینجا!
بدون توجه به حرفش گفتم
- من خواب بد میبینم. همش خواب تو رو با دختر های دیگه میبینم و فکر می‌کنم برای همینه که میتونی منو بدون دست زدن بهم بفرستی برم!
تو تاریکی اتاق هم مشخص بود چشم های شهریار چقدر گرد شد.
اینبار آروم خندید. زیر پتو جا به جا شد و اومد سمت من . با فاصله از من به پهلو دراز کشید و گفت
- تو آتیش منو نمیبینی که چنین فکری میکنی!؟
فقط نگاهش کردم. نرم موهام رو از رو صورتم کنار داد و گفت
- بغلت کنم بعیده هیچکدوم بتونیم بخوابیم.
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


بچه ها تو پیج های اینستاگرام رمان های ما خیلی جلو ترن
رایگان هم پارتگذاری میشن
اگر دوست داشتید اونجا مطالعه کنید
رمان های جدیدمون فقط تو اینستا پارتگذاری میشن
اینم پیج های رمان هام

پیج نغمه شب و
هر هفت رنگ من اینجاست👇
https://instagram.com/aram.rzvi

پیج انتهاج
https://instagram.com/zendegibanafsh
پیج کوازار
https://instagram.com/panjrekhiyal

پیج آتش محبوس
https://instagram.com/dasta_nism

پیج راز زمرد
https://instagram.com/bia_ghesse


نغمه شب ۲۴۸
هر دو برگشتن سمت ما و عمه خیلی راضی از این تنشی که ایجاد کرده بود گفت
- نغمه جون برو اتاق آقا شهریار، پیوند واقعی زن و شوهر به همین با هم بودن هاست! وگرنه ...
شهریار یهو پرید وسط حرف عمه و گفت
- جسارتا ممنون میشم عمه جان در مورد مسائل شخصی ما صحبت نکنید!
با این حرف شهریار چشم های عمه گرد شد. مامان هم شوکه شده بود. اما شهریار بدون توجه به این نگاه عمه دستش نشست پشت من و گفت
- با اجازتون، شب بخیر!
با این حرف منو همراه خودش به سمت اتاق خودش برد. تو سکوت مامان و عمه ما وارد اتاق شهریار شدیم و شهریار در رو بست.
آروم نفس گرفتم و به سمت شهریار چرخیدم، هدا رو عمیق از ریه هاش بیرون داد و گفت
- هر وقت رفتن برو بیرون!
سر تکون دادم و لب زدم
- میشه حداقل منو ببوسی! ؟
لبخند محوی رو لب شهریار نشست. به لبم نگاه کرد. اما سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت
- نغمه ... نمیتونم چیزی رو شروع کنم که تموم شدنش دست من نیست.
دست هاش رو مجدد تو جیبش فرو کرد و نگاهش برگشت به چشم هام. من جا به جا شدن سیبک گلوش رو دیدم و دوست داشتم بفهمم چه حالی داره!
من وقتی انقدر تو آتیشم، اون چه حالی داره!؟
صدای در از بیرون اومد و شهریار لب زد
- برو!
با تکون سر گفتم نه!
حس میکردم برم از دلتنگی میمیرم . اما شهریار یه قدم عقب رفت و گفت
- برو نغمه... من قول دادم، بذار شب اول سر قولم بمونم!
دلم داشت میشکست. دلم که در تب و تاب بوسه و نوازش شهریار بود. اما یه اضطرابی ته احساسم بود، اضطراب و خجالت! نفس عمیق کشیدم شاید کمی از عطر خوش بود شهریار رو بتونم از این فاصله نفس بکشم .
نگاهم رو از شهریار گرفتم و از اتاق بیرون رفتم.
نگاهم با مامان و بابا که داشتن می اومدن داخل چشم تو چشم شد و در اتاق شهریار رو بستم.
مامان ابروهاش بالا پرید...
انگار انتظار نداشت من بیام بیرون...
بابا هم مشکوک نگاهم کرد . اما من فقط گفتم شب بخیر و ار پله ها بالا رفتم.
واقعا شهریار چه آدم عجیبیه! چطور انقدر خودداره! شاید بخاطر سنشه!
بدون روشن کردم چراغ رو تختم دراز کشیدم .
شاید بخاطر رابطه هایی باشه که قبلا داشته، دیگه برای من شور و شوق نداره!
این فکر قلبم رو به در می‌آورد اما متاسفانه به حقیقت بیشتر نزدیک بود...
گوشیم رو چک نکردم. به نیمرخ مریم که خواب خواب بود رو زمین نگاه کردم و با فکر به اینکه شهریار قبل از من چقدر رابطه داست خوابم برد...
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


نغمه شب ۲۴۷
چشم های مامان گرد شد
حتی عمو و زن عمو هم از حرف عمه متعجب شدن. شهریار چیزی نگفت اما بابا کلافه گفت
- شما قبول میکردی بیلی باغ پدر زرگل بزن به رقص!؟
عمه پشت چشم نازک کرد و عمو برای تغییر بحث از خونه پدربزرگ گفت
- اتفاقا محضر خوب بود! هم تمیز و مجلل بود هم کیفیت شام خوب بود.
شوهر عمه تایید کرد و یکم حرف عادی زدیم. عمه باز رو کرد به من و گفت
- چقدر خسته است صورتت نغمه جون‌ برو بالا بخواب راحت باش!
نمیخواستم از پیش شهریار برم. برای همین گفتم
- نه خوبم!
اما عمه مجدد گفت‌
- بدو عزیزم. برو راحت باش. آقا شهریار هست هر صحبتی بشه به تو خبرش رو میده!
خودش خندید. شهریار فقط لبخند زد به عمه ، نگاهم کد و گفت
- اگر خیته ای برو عزیزم. راحت باش!
واقعا من نشسته بودم راحت تر بودم‌ . اما مامان هم گفت و به اجبار بلند شدم. با اجازه ای گفتم و رفتم بالا. مریم تو اتاق من بود‌. لباسم رو عوض کردم. ارایش صورتم رو پاک کردم. موهام رو ریختم تو صورتم. چتری های جدیدم رو دوست داشتم دیگه لازم نبود موهام بدم پشت گوشم تا دیدم باز شه!
هرچند مطمینم مامان زود خسته شه چون همش موهام تو صورتمه!
نشستم رو تخت. .نمیدونستم گوشی شهریار به دستش رسیده یا نه‌ . اما براش مسیج دادم
- دوست داشتم پیشت بمونم‌ . اصلا خوابم نمیاد. .چند دقیقه که گذشت شهریار پیام داد
- پس بیا پایین! عمه ات که سر رفتن نداره!
مردد شدم. برم یا بمونم! ؟
با همون بلوز و شلوار گرمکن خونه ، رفتم پایین .
صدای عمه میومد که داشت میگفت
- ما تابستون بیایم سمت منطقه مادری شما خوبه آقا شهریار! اونجا جایی هست بمونیم!؟
از رفتار عجیب عمه جا خوردم. شهریار گفت
- بله در خدمتتون هستیم خوشحال میشیم.
حس کردم باید یه حرکتی نشون بدم‌ عمه منو مثل بچه ها فرستاد بالا ! از پاگرد اومدم پایین، همه برگشتن سمت من و گفتم
- شهریار جان میشه چند لحظه بیای!؟
با این حرف فقط به شهریار نگاه کردم. سری تکون داد‌ . بلند شد و گفت
- حتما!
حالا نمیدونستم کجا برم‌ که عمه با خنده گفت
- حالا چه حرفی هست این وقت شب
اینجا بود که قشنگ حس کردم میخواد مامان رو حرص بده با این رفتار ها...
عمو هم انگار متوجه شد. به زن عمو نگاه کرد و گفت
- خب خانم دیگه رفع زحمت کنیم همه خسته هستند.
شوهر عمه هم بلند شد و گفت
- بله ما هم بریم!
عمه با اکراه بلند شد و ما هم که ایستاده بودیم همه از هم خداحافظی کردیم.
عمه کنار گوش بابا چیزی گفت. اخم بابا تو هم رفت...
عمه زد رو دوش بابا و انگار راضی بود بابا رو عصبانی کرده . رفتن تا جلو در بدرقه کنن . من و شهریار همچنان ایستاده بودیم. نگاهم کرد و گفت
- چی شده گفتی کارم داری!؟
خواستم بگم هیچی که عمه رو به مامان که جلو در خونه بودن گفت
- تو شب عقدت داداشم رو از خونتون بیرون کردی! ببینم با دامادت چه میکنی!
یهو سکوت شد.
عمه صد بار به روی مامان آورده بود که داماد شب عقد خونتون نخوابید و شما بیرونش کردید. مامان و بابام هم صد بار گفته بودن که بابام سختش بود و خودش نموند.
اما انتظار نداشتم جلو شهریار اینو بگه .
مامان با چهره ای که کاملا بر افروخته بود گفت
- یونس خودش نموند وگرنه دیگه شهریار و نغمه زن و شوهرن! هر جا دوست دارن بمونن و بخوابن!
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: پنجره ای رو به خیال ( دانلود رمان دشت میخک های وحشی )
دیدین تو باغ استور دوتا رمان واستون آپدیت شدن

#نامستور
#هر_هفت_رنگ_من

نصب برنامه و مطالعه رمان ها👇❤️
https://t.me/BaghStore_app/898


۲۴۶ نغمه شب
تا قبل این لحظه همه چیز برام انقدر واقعی نبود اما حالا انگار داشت رنگ واقعیت می‌گرفت.
حالا دیگه اگر بری رو تخت شهریار ، دیگه اون تو رو با لباس نمیفرسته بیرون!
حالا دیگه هیچ مرزی بین شما نیست...
شهریار میگه قول دادم اما تا کی!
تهش که من زنش شدم .
چشم هام رو بستم و شهریار گفت
- دوست ندارم برسیم. اما کنارت هم آشوبم. این چه حالیه من دارم.
بدون باز کردن چشم هام گفتم
- منم...
گوشیم زنگ خورد و نگاه کردم. بابا بود. جواب دادم گفت عمه اینا و عمو اینا اومدن خونه ما میگن شما هم بیاید دور هم باشیم.
من و شهریار برنامه جایی نداشتیم‌ اما باز هم همین تنهایی دوتایی تو ماشین بهم بیشتر آرامش میداد تا تو شلوغی پیش عمه اینا.
به شهریار گفتم و راه افتاد سمت خونه.
آهنگ ماشین میخوند
دوست دارم نگات کنم
تا که بی حال بشم
تو ازم دل ببری منم اغفال بشم
دوست دارم برای تو با همه فرق کنم
خودمو توی چشات یه تنه غرق کنم
با تو باشم غم چیه
با تو مرگم آسونه
آخه دیوونه میشم وقتی میگی
دیوونه
دیوونه
دیوونه
حال میده ناز کنی تا نوازشت کنم
بی خودی قهر کنی غرق خواهشت کنم
دل بدم به خنده هات سپر بلات بشم
الهی تصدقت ..الهی فدات بشم
مگه میتونم تو رو با کسی عوض کنم ؟
لعنتی صدام بزن ، هی بگو تا حَظ کنم
دیوونه
دیوونه
دیوونه
تو حصار بغلت زندگی به کاممِ
همه چیت مال منه سندش بناممِ
وقتی میخندی برام خونه آفتابی میشه
گلدونا گل میکُنن ، آسمون آبی میشه
گلای نسترنو بذار پشت پنجره
زُل بزن توی چشام تا دلم ضعف بره
(دیوونه محسن چاووشی)‌
شهریار هم باهاش زمزمه میکرد
حال میده ناز کنی ، تا نوازشت کنم ...
کنار خونه پارک کرد. ماشین رو خاموش کرد.
تو سکوت و تاریکی شب، زیر صدای نرم دونه های بارون که رو سقف ماشین می‌نشست. هر دو به هم نگاه کردیم ...
دست شهریار رو گونه من نشست و گفت
- مرسی که تا اینجا واقعا همراه بودی نغمه ...
خم شد. گونه ام رو بوسید و کنار گوشم گفت
- بوسه اصلی باشه وقتی اومدی تهران.
قلبم مثل یه پروانه بالا و پایین میزد و شهریار آروم عقب رفت
اما انگار دلمم با خودش برد
حال عجیبی بود .
خواستن، شوق، ترس، محدودیت ‌...
دوباره به من نگاه کردیم و لبخند زدم. هر دو پیاده شدیم. دست همو گرفتیم و رفتیم تو خونه . عمه اینا و مامان اینا بودن‌ اما مریم و مهین خانم رفته بودن اتاق. عمو و زن همو هم نشسته بودن. با وجودمون عمه کل کشید و گفت
- عروس قشنگم. بچه ام یه بزن برقص تو اون محضر مسخره نداشت
فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی 👇👇
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709

Показано 20 последних публикаций.