#چشمان
#۴۶
سکوت کردم.
حرفشو تو ذهنم مرور کردم
هیچکس نمیتونه بهت آسیب برنه!
مگه اینکه خودت بهش اجازه بدی!
خیره به خیابون رو به رومون گفتم
- اما همیشه نمیشه... مگه نه؟
سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- بابام خیلی آزارم میداد... حتی تو چیز های کوچیک... فقط کافی بود بفهمه من چیزی رو دوست دارم یا خوشم اومده... که با اون اذیتم کنه...
مکث کردم.
بهزاد چیزی نگفت.
خودم پوزخند زدم گفتم
- روانی بود. از چیز های کوچیک هم نمیگذشت. مثلا میدونست من نون بربری دوست دارم، هیچوقت نمیخرید! میگفت معده اش رو اذیت میکنه!
به بهزاد نگاه کردم و گفتم
- واقعا خریدن یه نون، برای دخترت چه سختی داشت؟ بهزاد، تو هیچوقت پدر منو درک میکردی؟
بهزاد با تکون سر گفت نه.
ماشین رو پارک کرد وگفت
- یادمه یه بار وقتی مست بود گفت، چشمان انقدر شبیه مادرشه، که وقتی نگاهت میکنه لبریز از خشم میشه… دوست داره تورو جای اون زن که زندگیش رو نفرین کرده نابود کنه…
تو دلم خالی شد.
بهزاد نگاهم کرد و با دیدن شوک تو چشمم، ابروش بالا پرید.
کلافه گفت
- ببخشید... شاید بهتر بود نمیگفتم!
سریع نگاهمو ازش گرفتم.
زبونم باز نمیشد جواب بدم.
اون مرد عوضی، زندگی مادرمو تباه کرد…
بعد میگفت مادرمو بکشه که زندگی کثیفشو نفرین کرده!
چرا هر لحظه از این مرد،متنفر تر میشدم؟
بهزاد آروم گفت
- چشمان... نمیخواستم ناراحتت کنم... من خیلی وقته با کسی حرف غیر کاری نزدم! زیاد از من نظر نخواه..
لبخند تلخی زدم و گفتم
- بهزاد ... من خیلی وقته با کسی حرف نزدم!
نگاهش کردم و گفتم
- لطفا با من حرف بزن... هر حرفی... حتی دردناک...
نگاهمون تو چشم های هم چرخید.
بهزاد لبخند محوی زد و گفت
- باشه، اما شرط داره...
!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.
#۴۶
سکوت کردم.
حرفشو تو ذهنم مرور کردم
هیچکس نمیتونه بهت آسیب برنه!
مگه اینکه خودت بهش اجازه بدی!
خیره به خیابون رو به رومون گفتم
- اما همیشه نمیشه... مگه نه؟
سر تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- بابام خیلی آزارم میداد... حتی تو چیز های کوچیک... فقط کافی بود بفهمه من چیزی رو دوست دارم یا خوشم اومده... که با اون اذیتم کنه...
مکث کردم.
بهزاد چیزی نگفت.
خودم پوزخند زدم گفتم
- روانی بود. از چیز های کوچیک هم نمیگذشت. مثلا میدونست من نون بربری دوست دارم، هیچوقت نمیخرید! میگفت معده اش رو اذیت میکنه!
به بهزاد نگاه کردم و گفتم
- واقعا خریدن یه نون، برای دخترت چه سختی داشت؟ بهزاد، تو هیچوقت پدر منو درک میکردی؟
بهزاد با تکون سر گفت نه.
ماشین رو پارک کرد وگفت
- یادمه یه بار وقتی مست بود گفت، چشمان انقدر شبیه مادرشه، که وقتی نگاهت میکنه لبریز از خشم میشه… دوست داره تورو جای اون زن که زندگیش رو نفرین کرده نابود کنه…
تو دلم خالی شد.
بهزاد نگاهم کرد و با دیدن شوک تو چشمم، ابروش بالا پرید.
کلافه گفت
- ببخشید... شاید بهتر بود نمیگفتم!
سریع نگاهمو ازش گرفتم.
زبونم باز نمیشد جواب بدم.
اون مرد عوضی، زندگی مادرمو تباه کرد…
بعد میگفت مادرمو بکشه که زندگی کثیفشو نفرین کرده!
چرا هر لحظه از این مرد،متنفر تر میشدم؟
بهزاد آروم گفت
- چشمان... نمیخواستم ناراحتت کنم... من خیلی وقته با کسی حرف غیر کاری نزدم! زیاد از من نظر نخواه..
لبخند تلخی زدم و گفتم
- بهزاد ... من خیلی وقته با کسی حرف نزدم!
نگاهش کردم و گفتم
- لطفا با من حرف بزن... هر حرفی... حتی دردناک...
نگاهمون تو چشم های هم چرخید.
بهزاد لبخند محوی زد و گفت
- باشه، اما شرط داره...
!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.