#چشمان
#۳۹
از این حرکتش جا خوردم.
تو دلم خالی شد، و کلی فکر اومد تو سرم…
حتی این فکر که نکنه پشت کمک کردن بهزاد به من، هدف دیگه ای یا دشمنی و جنگی با پدرم باشه
یا اصلا ماجراهایی باشه که هنوز نمیدونم…
واقعا تو به لحظه، حالم زیر و رو شد
اما به خودم دلداری دادم.
ببین نعیمه خانمم گفت بهزاد مرد خوبیه٫
رفتارشو ببین
ادم خوبیه!
نفس عمیق و خسته ای کشیدم.
اره…
بهزاد ادم خوبیه
مشکل اینجاست که
پدر من مرد خوبی نبود و ادم های خوب زیادی رو اذیت کرد…
رسیدیم به کوچه ما
بهزاد وارد کوچه نشد.
از سر کوچه نگاه کردو گفت
یه ماشین جلو ساختمونتون پارکه. میشناسی؟ مال همسایه ها بود؟
سر تکون دادم و گفتم
- مال طبقه اوله! همیشه اونجا پارک میکنه.
بهزاد زیر لب گفت
- خوبه.
سر تکون داد و رفت داخل کوچه
ماشین رو پارک کرد و گفت
- سه تایی میریم!
سوالی گفتم
- سه تایی؟
لبخندی زد و گفت
- با رکس!
قلاده رکس رو برداشت و پیاده شد.
منم پیاده شدم.
فقط نمیفهمیدم چرا رکس رو آورد!
وارد ساختمونمون شدیم و پله هارو رفتیم بالا
بهزاد در رو باز کرد و گفت
- قفل نبود!
رکس قبل ما رفت تو
کلید برق رو زدم
اما جا خوردم.
خونمون یه جوری بهم ریخته بود، انگار شخم زده شده!
حتی مبل ها و فرش ها هم جا به جا شده بود
در همه کابینت ها باز…
کل کمد اتاق ها بیرون ریخته شده بود.
دلم پیچید.
برگشتم سمت بهزاد، که دیدم یه مرد دیگه پشت سر بهزاده…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.
#۳۹
از این حرکتش جا خوردم.
تو دلم خالی شد، و کلی فکر اومد تو سرم…
حتی این فکر که نکنه پشت کمک کردن بهزاد به من، هدف دیگه ای یا دشمنی و جنگی با پدرم باشه
یا اصلا ماجراهایی باشه که هنوز نمیدونم…
واقعا تو به لحظه، حالم زیر و رو شد
اما به خودم دلداری دادم.
ببین نعیمه خانمم گفت بهزاد مرد خوبیه٫
رفتارشو ببین
ادم خوبیه!
نفس عمیق و خسته ای کشیدم.
اره…
بهزاد ادم خوبیه
مشکل اینجاست که
پدر من مرد خوبی نبود و ادم های خوب زیادی رو اذیت کرد…
رسیدیم به کوچه ما
بهزاد وارد کوچه نشد.
از سر کوچه نگاه کردو گفت
یه ماشین جلو ساختمونتون پارکه. میشناسی؟ مال همسایه ها بود؟
سر تکون دادم و گفتم
- مال طبقه اوله! همیشه اونجا پارک میکنه.
بهزاد زیر لب گفت
- خوبه.
سر تکون داد و رفت داخل کوچه
ماشین رو پارک کرد و گفت
- سه تایی میریم!
سوالی گفتم
- سه تایی؟
لبخندی زد و گفت
- با رکس!
قلاده رکس رو برداشت و پیاده شد.
منم پیاده شدم.
فقط نمیفهمیدم چرا رکس رو آورد!
وارد ساختمونمون شدیم و پله هارو رفتیم بالا
بهزاد در رو باز کرد و گفت
- قفل نبود!
رکس قبل ما رفت تو
کلید برق رو زدم
اما جا خوردم.
خونمون یه جوری بهم ریخته بود، انگار شخم زده شده!
حتی مبل ها و فرش ها هم جا به جا شده بود
در همه کابینت ها باز…
کل کمد اتاق ها بیرون ریخته شده بود.
دلم پیچید.
برگشتم سمت بهزاد، که دیدم یه مرد دیگه پشت سر بهزاده…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.