#چشمان
#۴۵
هنگ گفتم
- کوچولو؟
سری تکون داد اره
اومد از کنارم رد شد و گفت
- بیا بریم... الان انگار ۱۴ سالته!
همراهش شدم و خودش گفت
- البته ۱۷ و ۱۴ خیلی فرق نداره!
شاکی گفتم
- معلومه که داره. تازه من دیگه دارم میشم ۱۸!
مشکوک نگاهم کرد و گفت
- جدا؟ کی دقیقا؟
با اخم گفتم
- ۴ ماه دیگه!
خندید
اما باز چیزی نگفت.
سوار شد.
شاکی سوار شدم.
بهزاد راه افتاد و گفت
- اتفاقا خوبه ادم سنش کمتر از چهره اش باشه!
- چه خوبی داره بهت بگن کوچولو؟
بهزاد خندید و گفت
- چشمان تو کوچولو هستی! این یه حقیقته! اما سنت بره بالا از اینکه فکر کنن مسن تری، خیلی مسلما عذاب میکشی تا اینکه بهت بگن جوون تری!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- من فکر نمیکردم نعیمه خانم هم سن تو باشه!
خندید سری تکون داد و گفت
- اره طفلک... سه تا از بچه هاش رو از دست داد... خیلی شکسته شد.
دلم اتیش گرفت و لب زدم
- سه تا؟ چرا؟
بهزاد بدون نگاه کردن به من گفت
- شوهرش معتاد بود... توهم میزد… بچه اولشون از تراس خونه افتاد پایین… بعد فهمید کار شوهره بوده تو توهم!
دلم پیچید.
سریع گفتم
- دوتا دیگه رو نگو!
بهزاد سر تکون داد و گفت
- نمیخواستم بگم...
چشممو بستم تا گریه نکنم.
بهزاد گفت
- یه سری اتفاقات هست، تو زندگی ادم رو ده سال پیر میکنه…
برای اینکه ذهنم خالی شه
بدون فکر پرسیدم
- رفتن همسرت هم تورو پیر کرد؟
تا پرسیدم پشیمون شدم.
دوست داشتم میزدم تو دهن خودم که چرت پرسیدم!
اما بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت
- رفتن اون نه! اما حماقت خودم چرا!
بدون نگاه کردن به من، مجدد گفت
- هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه! مگر اینکه خودت بهش اجازه بدی!!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.
#۴۵
هنگ گفتم
- کوچولو؟
سری تکون داد اره
اومد از کنارم رد شد و گفت
- بیا بریم... الان انگار ۱۴ سالته!
همراهش شدم و خودش گفت
- البته ۱۷ و ۱۴ خیلی فرق نداره!
شاکی گفتم
- معلومه که داره. تازه من دیگه دارم میشم ۱۸!
مشکوک نگاهم کرد و گفت
- جدا؟ کی دقیقا؟
با اخم گفتم
- ۴ ماه دیگه!
خندید
اما باز چیزی نگفت.
سوار شد.
شاکی سوار شدم.
بهزاد راه افتاد و گفت
- اتفاقا خوبه ادم سنش کمتر از چهره اش باشه!
- چه خوبی داره بهت بگن کوچولو؟
بهزاد خندید و گفت
- چشمان تو کوچولو هستی! این یه حقیقته! اما سنت بره بالا از اینکه فکر کنن مسن تری، خیلی مسلما عذاب میکشی تا اینکه بهت بگن جوون تری!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- من فکر نمیکردم نعیمه خانم هم سن تو باشه!
خندید سری تکون داد و گفت
- اره طفلک... سه تا از بچه هاش رو از دست داد... خیلی شکسته شد.
دلم اتیش گرفت و لب زدم
- سه تا؟ چرا؟
بهزاد بدون نگاه کردن به من گفت
- شوهرش معتاد بود... توهم میزد… بچه اولشون از تراس خونه افتاد پایین… بعد فهمید کار شوهره بوده تو توهم!
دلم پیچید.
سریع گفتم
- دوتا دیگه رو نگو!
بهزاد سر تکون داد و گفت
- نمیخواستم بگم...
چشممو بستم تا گریه نکنم.
بهزاد گفت
- یه سری اتفاقات هست، تو زندگی ادم رو ده سال پیر میکنه…
برای اینکه ذهنم خالی شه
بدون فکر پرسیدم
- رفتن همسرت هم تورو پیر کرد؟
تا پرسیدم پشیمون شدم.
دوست داشتم میزدم تو دهن خودم که چرت پرسیدم!
اما بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت
- رفتن اون نه! اما حماقت خودم چرا!
بدون نگاه کردن به من، مجدد گفت
- هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه! مگر اینکه خودت بهش اجازه بدی!!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.