#چشمان
#۴۳
اخم کردم بهش
اما بهزاد خندید.
اما ناخوداگاه، از خنده اش منم خندیدم.
تازه ندید بعدش مثل کرم افتادم رو تخت!
وگرنه میمرد از خنده…
بهزاد اومد تو
به پام نگاه کرد و گفت
- لباسات گشاده، ادم فکر نمیکنه انقدر ریز باشی! چطوری اخه دوتا پات رفت تو یه لنگه؟
چشم چرخوندم براش
خندید.
در تراس رو قفل کرد.
برق ها رو خاموش کرد و گفت
- بریم بالا... اومدم بهت بگم رضا گفت فردا صبح نیست. ده میام دنبالت.
زیر لب گفتم
- مرسی.
بهزاد خندید و گفت
- مرسی از خودت، سالها بود اینجوری نخندیده بودم!
رسیدیم بالا پله ها
با خجالت گفتم
-خواهش میکنم. شب بخیر.
پا تند کردم تو اتاق
در رو بستم و رو تخت نشستم.
صدای بهزاد اومد که گفت
- شب بخیر...
رفت اتاق خودش.
خزیدم زیر پتو
ضایع شدم…
بد هم ضایع شدم!
اما وقتی بهزاد گفت سالها بود اینجوری نخندیده بودم
حس بدم رفت.
با فکر و خیال خانواده مادرم و صحبت فردا با رضا دوست بهزاد، خوابم برد.
کلی خواب چرت دیدم
اما صبح دوباره با لیس زدن های رکس بیدار شدم.
از جا پریدم و ناخوداگاه گفتم
- فقط بوس... من از لیس خوشم نمیاد!
چشمم هنوز باز نشده بود
اما از در باز اتاق، دیدم که بهزاد با تعجب نگاهم کرد
اما زود از پله ها رفت پایین
خودمو از زیر دست و پای رکس بیرون کشیدم.
رفتم از پله ها پایبن و گفتم
- در اتاقم بسته است! تو چطور میای تو؟
بهزاد پایین پله ها داشت کفش میپوشید.
نگاهم کرد و گفت
- من براش باز کردم!
شوکه و سوالی، به بهزاد نگاه کردم و گفتم
- چرا؟
خندید
اما بدون اینکه جواب بده رفت بیرون…
#۴۳
اخم کردم بهش
اما بهزاد خندید.
اما ناخوداگاه، از خنده اش منم خندیدم.
تازه ندید بعدش مثل کرم افتادم رو تخت!
وگرنه میمرد از خنده…
بهزاد اومد تو
به پام نگاه کرد و گفت
- لباسات گشاده، ادم فکر نمیکنه انقدر ریز باشی! چطوری اخه دوتا پات رفت تو یه لنگه؟
چشم چرخوندم براش
خندید.
در تراس رو قفل کرد.
برق ها رو خاموش کرد و گفت
- بریم بالا... اومدم بهت بگم رضا گفت فردا صبح نیست. ده میام دنبالت.
زیر لب گفتم
- مرسی.
بهزاد خندید و گفت
- مرسی از خودت، سالها بود اینجوری نخندیده بودم!
رسیدیم بالا پله ها
با خجالت گفتم
-خواهش میکنم. شب بخیر.
پا تند کردم تو اتاق
در رو بستم و رو تخت نشستم.
صدای بهزاد اومد که گفت
- شب بخیر...
رفت اتاق خودش.
خزیدم زیر پتو
ضایع شدم…
بد هم ضایع شدم!
اما وقتی بهزاد گفت سالها بود اینجوری نخندیده بودم
حس بدم رفت.
با فکر و خیال خانواده مادرم و صحبت فردا با رضا دوست بهزاد، خوابم برد.
کلی خواب چرت دیدم
اما صبح دوباره با لیس زدن های رکس بیدار شدم.
از جا پریدم و ناخوداگاه گفتم
- فقط بوس... من از لیس خوشم نمیاد!
چشمم هنوز باز نشده بود
اما از در باز اتاق، دیدم که بهزاد با تعجب نگاهم کرد
اما زود از پله ها رفت پایین
خودمو از زیر دست و پای رکس بیرون کشیدم.
رفتم از پله ها پایبن و گفتم
- در اتاقم بسته است! تو چطور میای تو؟
بهزاد پایین پله ها داشت کفش میپوشید.
نگاهم کرد و گفت
- من براش باز کردم!
شوکه و سوالی، به بهزاد نگاه کردم و گفتم
- چرا؟
خندید
اما بدون اینکه جواب بده رفت بیرون…