#چشمان
#۵۰
حاضر بودم روح ببینم
اما وقتی به جلو در نگاه میکنم…
بهزاد رو نبینم!
هنگ به زور، نگاهم رو کشیدم به اون سمت
بهزاد در حالی که داشت خنده اش رو میخورد کفشش رو بیرون اورد و رفت سمت پله ها…
صورتمو با دست پوشوندم.
لال میشدی چشمان…
لااااال!!
انقدر از خودم عصبی بودم حد نداشت.
دوست داشتم گریه کنم.
رکس دستم که رو صورتم بود و لیس زد.
شاکی بهش گفتم
- نکن، پسر پررو!
بلند شدم.
رفتم آشپزخونه چای گذاشتم و همونجا نشستم.
بهزاد اومد پایین
جلو تلویزیون لم داد.
نه حرفی با من زد
نه سمت منو نگاه کرد...
نمیدونستم چکار کنم.
نکنه فکر بد کنه در موردم…
چای ریختم و دوتا لیوان بردم رو میز گذاشتم پیشش
خودم نشستم رو مبل دیگه، که بهزاد گفت
- بوی چیه؟
با استرس گفتم
- بده؟
متعجب نگاهم کرد و گفت
- نه خوبه! اما مربوط به چیه؟
نگران گفتم
- هویج پلو!
چشم هاش گرد شد
اما هیچی نگفت.
فقط نگاهم کرد.
آروم گفتم
- دوست نداری؟
نگاهشو از من گرفت.
به تلویزیون خیره شد و گفت
- نمیدونم!
سکوت کرد.
سکوت طولانی…
انقدر که از استرس، دلم میخواست کوسن مبل رو گاز بزنم.
نگران گفتم
- میتونم یه غذا دیگه برات گرم کنم!
بی تفاوت و بدون نگاه کردن به من گفت
- لازم نیست...
چایش رو برداشت.
منم سریع چایم رو برداشتم
اما داغ بود هنوز
دستم سوخت.
اومدم سریع بزارمش رو میز
ریخت رو پام
ناله ام بلند شد و پاچه شلوارمو خواستم بزنم بالا
اما بهزاد برگشت سمت من
منم یاد موهای پام افتادم…
سریع بلند شدمو دوییدم بالا
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛
#۵۰
حاضر بودم روح ببینم
اما وقتی به جلو در نگاه میکنم…
بهزاد رو نبینم!
هنگ به زور، نگاهم رو کشیدم به اون سمت
بهزاد در حالی که داشت خنده اش رو میخورد کفشش رو بیرون اورد و رفت سمت پله ها…
صورتمو با دست پوشوندم.
لال میشدی چشمان…
لااااال!!
انقدر از خودم عصبی بودم حد نداشت.
دوست داشتم گریه کنم.
رکس دستم که رو صورتم بود و لیس زد.
شاکی بهش گفتم
- نکن، پسر پررو!
بلند شدم.
رفتم آشپزخونه چای گذاشتم و همونجا نشستم.
بهزاد اومد پایین
جلو تلویزیون لم داد.
نه حرفی با من زد
نه سمت منو نگاه کرد...
نمیدونستم چکار کنم.
نکنه فکر بد کنه در موردم…
چای ریختم و دوتا لیوان بردم رو میز گذاشتم پیشش
خودم نشستم رو مبل دیگه، که بهزاد گفت
- بوی چیه؟
با استرس گفتم
- بده؟
متعجب نگاهم کرد و گفت
- نه خوبه! اما مربوط به چیه؟
نگران گفتم
- هویج پلو!
چشم هاش گرد شد
اما هیچی نگفت.
فقط نگاهم کرد.
آروم گفتم
- دوست نداری؟
نگاهشو از من گرفت.
به تلویزیون خیره شد و گفت
- نمیدونم!
سکوت کرد.
سکوت طولانی…
انقدر که از استرس، دلم میخواست کوسن مبل رو گاز بزنم.
نگران گفتم
- میتونم یه غذا دیگه برات گرم کنم!
بی تفاوت و بدون نگاه کردن به من گفت
- لازم نیست...
چایش رو برداشت.
منم سریع چایم رو برداشتم
اما داغ بود هنوز
دستم سوخت.
اومدم سریع بزارمش رو میز
ریخت رو پام
ناله ام بلند شد و پاچه شلوارمو خواستم بزنم بالا
اما بهزاد برگشت سمت من
منم یاد موهای پام افتادم…
سریع بلند شدمو دوییدم بالا
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید. باقی همه دزدیه دوستان💛