#چشمان
#۴۱
اینبار من بودم که نگاهمو از چشم های بهزاد گرفتم.
به دستش، که تو جیب شلوارش بود خیره شدم
اما تو سرم آشوب بود.
خانواده مادرم…
اومدن دنبال من
چرا؟
نگرانم شدن؟
یا کار دیگه دارن؟
میخوان منو بپذیرن؟
یا باز تحقیرم کنن؟
یا چی؟
خدایا
سرم پر از سوال بود…
بهزاد گفت
- شماره من، رو گوشی خاله ات افتاده بود. اگر واقعا با خودت کار داشتن، احتمالا زنگمیزدن.
حق با بهزاد بود.
ناباور گفتم
- پس چرا اومدن؟
بهزاد گفت
- میخوای زنگ بزنم به خاله ات؟
ناخوداگاه سریع گفتم
- نه!
باقی وسایل رو فشار دادم تو کیف
زیپش رو بستم و گفتم
- نه!
با کیف رفتم سمت در
از کنار بهزاد رد شدم و گفتم
- اونا منو یه حروم زاده میدونن!
مکث کردم.
لعنتی
من واقعا حروم زاده بودم…
دوباره بغض کردم.
سر رکس رو دست کشیدم و گفتم
- بریم.
خودمو رکس زدیم بیرون
بهزاد هم اومد.
میدونم الان مزاحم بهزادم
شاید برمخونه خانواده مادرم، برا بهزاد بهتر باشه…
اما نمیخواستم با خانواده ای که از من متنفرن رو به رو بشم.
بهزاد اومد.
سوار شد و راه افتادیم.
من سرمو تکیه دادم.
چشمم رو بستم.
اونم حرفی نزد تا خونه
رسیدیم خونه و گفت
- زود بخواب، ۷ میبرمت پیش دوستم.
زیر لب گفتم
- مرسی.
پیاده شدم.
سریع رفتم داخل و طبقه بالا
وارد اتاق شدم در رو بستم و اشکم ریخت.
همونجا، جلو در نشستم رو زمین و گریه کردم.
هی میخوام قوی باشم
به درد هام فکر نکنم
زندگیم رو بسازم
اما در توانم نیست…
باز کم میارم…
صدای پای بهزاد اومد و من سریع بلند شدم.
صدای در اتاقش اومد.
فکر کردم رفت اتاقش
شلوارمو بیرون آوردم، تا شلوار خونه بپوشم که تقه ای خورد به در اتاقم…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.
#۴۱
اینبار من بودم که نگاهمو از چشم های بهزاد گرفتم.
به دستش، که تو جیب شلوارش بود خیره شدم
اما تو سرم آشوب بود.
خانواده مادرم…
اومدن دنبال من
چرا؟
نگرانم شدن؟
یا کار دیگه دارن؟
میخوان منو بپذیرن؟
یا باز تحقیرم کنن؟
یا چی؟
خدایا
سرم پر از سوال بود…
بهزاد گفت
- شماره من، رو گوشی خاله ات افتاده بود. اگر واقعا با خودت کار داشتن، احتمالا زنگمیزدن.
حق با بهزاد بود.
ناباور گفتم
- پس چرا اومدن؟
بهزاد گفت
- میخوای زنگ بزنم به خاله ات؟
ناخوداگاه سریع گفتم
- نه!
باقی وسایل رو فشار دادم تو کیف
زیپش رو بستم و گفتم
- نه!
با کیف رفتم سمت در
از کنار بهزاد رد شدم و گفتم
- اونا منو یه حروم زاده میدونن!
مکث کردم.
لعنتی
من واقعا حروم زاده بودم…
دوباره بغض کردم.
سر رکس رو دست کشیدم و گفتم
- بریم.
خودمو رکس زدیم بیرون
بهزاد هم اومد.
میدونم الان مزاحم بهزادم
شاید برمخونه خانواده مادرم، برا بهزاد بهتر باشه…
اما نمیخواستم با خانواده ای که از من متنفرن رو به رو بشم.
بهزاد اومد.
سوار شد و راه افتادیم.
من سرمو تکیه دادم.
چشمم رو بستم.
اونم حرفی نزد تا خونه
رسیدیم خونه و گفت
- زود بخواب، ۷ میبرمت پیش دوستم.
زیر لب گفتم
- مرسی.
پیاده شدم.
سریع رفتم داخل و طبقه بالا
وارد اتاق شدم در رو بستم و اشکم ریخت.
همونجا، جلو در نشستم رو زمین و گریه کردم.
هی میخوام قوی باشم
به درد هام فکر نکنم
زندگیم رو بسازم
اما در توانم نیست…
باز کم میارم…
صدای پای بهزاد اومد و من سریع بلند شدم.
صدای در اتاقش اومد.
فکر کردم رفت اتاقش
شلوارمو بیرون آوردم، تا شلوار خونه بپوشم که تقه ای خورد به در اتاقم…!
فایل کامل این رمان رو فقط از کانال تلگرام خودم به آدرس
https://t.me/mynovelsell/1852
یا از اپلیکیشن کتابخوانی #باغ_استور به آدرس
https://t.me/BaghStore_app/898
تهیه کنید.