غیر
@KARIMIPOUR_K آن قدر خانه بزرگ، تودرتو و دیوارهایش پهن و بلند بود که صدای شیون زنان و دخترکان به گوش نمی رسید. حاج "ک" که برترین بازرگان بنام شهر و بلکه خطه جنوب محسوب می شد، مرده بود. تا پیش از انقلاب اسلامی، نامش بر بسته ها و صندوق های چای اصل خارجه حک شده و برندی ملی بود.
با مرگش ، بر پایه عرف پسر بزرگ و البته اندکی ناخلفش ، عهده دار مایملک و تجارت و تجارت خانه اش شد.
خانواده حاج ک، گسترده بود. همه پسرانش ازدواج کرده و در این خانه فراخ ، به تک تکشان سرایی داده شده بود. در واقع نمونه کاملی از یک خانواده و سیستم پدر سالار.
ولی با مرگ حاجی ، اندک اندک بستر فروپاشی این خانواده پهن شد. پایان های دهه ۴۰ خورشیدی بود و سیستم پدرسالاری و خانواده گسترده رو به اضمحلال . ولی مدیریت مستبدانه فرزند ارشد حاجی نیز مزید بر علت بود. دیگر از ریخت و پاش و مهمانداری و سخاوت زبانزد حاجی ک خبری نبود؛ سهل است که جانشینش در کار دین سخت و بی مدارا و در کار دنیا نیز بی محاباتر ؛ و در تقسیم سهم و سود بس شقی.
القصه؛ فروپاشی خانواده با عصیان پسر کوچک آغاز شد. نخستین کارش جداکردن خود و همسر و فرزندان و رحل اقامت افکندن در خانه ای دیگر و تشکیل خانواده ای هسته ای بود. ولی ماجرا به همین جا پایان نیافت.
پرهیاهوترین کار این یاغی ، پیوستنش به رقیب تجاری خانواده بود. او باسواد و در مدیریت خبره و در شناخت بازار بی مانند. برادران هر ترفندی به خرج دادند، طاغی باز نگشت که نگشت.
رئیس جدید خانواده نیز از موضع قدرت و از سر غرور و سرسنگین به کار این یاغی می نگریست و خم به ابرو نمی آورد. بالاخره نیز بازار از چنگ خانواده ربوده شد و بنگاه نخست شهر به رقیب تحت مدیریت یاغی و سپس رقبای دیرین خانواده بازگشت.
روزها و هفته ها و ماه ها بدین منوال گذشت ؛ تا این که روزی مادر که پیرزن خردمند، با کیاست ، پرهوش ، مومنه باسواد و حافظ خوانی بود ، فرزند یاغی را خواست. فرزند هم که دیندار و سرشار از احساس بود، تند به دیدار مادر شتافت. مادر پس از خوشامد گویی و پرس و جو از احوال خانواده ، با لحنی آرام دلیل ترک خانواده را جویا شد. او هم دلایل خود را عرضه کرد؛ این که برادر بزرگش به عنوان مدیر هم تندخو و ناپخته است و هم مستبد و کم کیاست در کار شناخت بازار . این که خسیس است و کهنه اندیش در کسب و کار ؛ این که مغرور است و دل و پابسته مشتی نادان و نااهل مفتخور پیرامونی؛ و این که به مقتضیات روز بازار ناآگاه و دلبسته رویه ای کهنه.
مادر که سراپا گوش بود و پیاپی در حال پُک زدن به قلیان ، پس از پایان یافتن پاسخ های فرزند ، آرام و شمرده و پر احساس ، این بیت حضرت حافظ را دیباچه سخنش قرار داد:
اگر برجای من "غیر"ی گزیند دوست، حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم.
پسر و همه اعضای خانواده که در سرسرای فراخ خانه دورش را فرا گرفته بودند ، چشم در چشمان این عاقله نجیب زاده، در انتظار ادامه گفتار همواره شیوایش بودند؛ اوبا سختی و سرفه پیاپی ادامه داد:
تو جان یافته و قوام گرفته و بزرگ شده این خانه ای؛ جایی که همه چیز را به تو داد، که اگر هم نمی داد، باز این خانه نیاکانی ما و توست. حال اگر پدر و قیم خانه چند روزی راه خطا درپیش گرفت و مستبد شد و بر این سیاق نیز ماند، حرام است که بی شکر نعمت گذشته ها ، خانه و کاشانه پدری را رها کنی و به "غیر" بپیوندی، که خلاف "غیرت" است.
بهتر بود که رنج و درد برخود روا می داشتی و با صبوری و سرسختی و کیاست ، این (اشاره به برادر بزرگ و بزرگ خانواده) مرد را مدیریت آموخته و یا وزیرش می شدی و اگر بر فرض نشدنی بود ، با کمک برادران و خواهران ورا ادب می کردی؛ نه این که دل و جان به غیر می دادی :
یار بیگانه مشو، تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور، تا نکنی ناشادم
شمع هر جمع مشو، ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن، تا نروی از یادم
فردایش عاقله محله و بلکه شهر را در کنار حاج ک به خاک سپردند.
آری دوستان و گرانمایگان، اگر چند روزی در این خانه بد گذشته و می گذرد ، به پاس خانه نیاکانی و میراث پربهایش ، پشت کردن به این سرا و پیوستن به غیر، دور از غیرت است؛ نه؟!
@KARIMIPOUR_K