کانال رسمی رمان های آذین بانو


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/

ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




༺ڪـهـربـا༻ dan repost

دستم را روی دستگیره‌ی در هال گذاشتم و در دل نالیدم «آخ لعنتی یه چیزی بگو، نذار برم»

در را باز کردم و قطره اشک دیگری چکید؛ من امشب دق می‌کردم.

_بمون!
یک لحظه خیال کردم اشتباه شنیدم، سرم به عقب چرخید و دیدمش که جلوی در آشپزخانه ایستاده.
نگاهم را که دید گفت:
_اینجوری نرو.
میان بغض و گریه گفتم:
_چرا؟ چیز دیگه‌ای مونده بهم بگی؟‌
اخم‌هایش درهم و نگاهش رنجیده بود.
_گریه نکن.
دست آزادم را بالا آوردم و محکم زیر چشم‌هایم کشیدم.
_نمی‌خوام دلت برای اینا بسوزه. بگو دیگه چی تو دلت مونده؟
بداخلاق گفت:
_مزخرف گفتی مزخرف شنیدی.
دلخور و برافروخته خروشیدم:
_نه اتفاقا مزخرف نشنیدم، حرف دلتو شنیدم. خوب شد گفتی. برو... برو با همونا که مجبور نباشی دزدکی ببینیشون که واسه یه بوسه یه هفته تب و تشنج نکنن، اصلا ما دو تا رو چه به هم؟
آمدم بچرخم سمت در که با پشت دست راستش ضربه‌‌ی آرامی به جایی نزدیک استخوان ترقوه‌ام زد و توی صورتم غُرید:
_نمی‌فهمی نه؟
اشک‌های گرفتارم روی گونه‌هایم رها شدند و هِق زدم.
گریه‌ام بیشتر عصبی‌اش کرد و صدایش بالا رفت:
_نمیفهمی من اون ده تا رو نمیخوام؟ من هیچ خریو نمی‌خوام، من توی احمقو میخوام که گند می‌زنی به همه چی!‌
مثل معتادی که به مواد عادت کرده باشد، داشتم می‌مُردم برای این‌که بخزم توی بغلش.
_آره اونی که گند میزنه منم، اونی که پای ده تا دیگه رو میکشونه وسط منم.
فکش قفل شده بود و با اخمی عمیق زل زده بود به چشم‌های گریانم.
_عصبی شدم یه لحظه... گریه نکن.
خدایا! چرا دوست داشتن این‌قدر درد داشت؟
چرا در این موقعیتِ نابسامان دلم ناز کردن و نوازش شدن می‌خواست؟!
مشتم را بالا بردم و توی سینه‌اش کوبیدم و میان اشک‌های تمام نشدنی‌ام گفتم:
_همه‌ش دلمو میشکونی عوضی! نمی‌بخشمت.‌
مشت دوم را که روی سینه‌اش فرود آوردم دستم را گرفت و کشاندم توی بغلش.
سرم روی سینه‌اش قرار گرفت و دست‌هایش دور تنم پیچیدند.
دستم را بالا بردم، با ناخن‌هایم روی گردنش چنگ انداختم و هِق زدم:
_من هر وقت برم میتونم برگردم به چی حقی میگی رفتی دیگه برنگرد؟
یک دستش کمرم را گرفت و تنم را بیشتر به خودش فشرد و دست دیگرش را بالا آورد و توی دستم قفل کرد.
_نمیذارم بری که بخوای برگردی.
سرش را عقب کشید و بین تن‌هایمان فاصله‌ی کمی افتاد.
چشم‌هایش طولانی و عمیق نگاهم کردند و بعد صدای بمش توی گوشم نشست:
_چته تو؟ چرا اینقد اذیت می‌کنی؟
آرام لب زدم:
_تو نمی‌فهمی منو...
_بگو بفهمم.
_اگه من بهت می‌گفتم قبلا دوست پسر داشتم و با...
موهایم را رها کرد؛ انگشت اشاره‌اش را روی لبم فشار داد و با لحن پر از تهدیدی گفت:
_هیس! یه چیزی نگو بعدش پشیمون شی لیلی.
از سر بغض و حرص خندیدم.
_تو حتی طاقت نداری بشنویش اما من باید باهاش کنار بیام.
نفسش را بیرون داد و گفت:
_نه ندارم. میگی چیکار کنم؟ برگردم عقب گذشته‌مو عوض کنم؟
_چند نفر؟
_چی؟
_چند نفر تو زندگیت بودن؟
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0

حسی که موقع خوندن رمانای همخونه، دالان بهشت، بامداد خمار و اینا داشتیمو یادتونه؟
یه رمان اومده که مثل اون رمانای قدیمی قلب‌تونو ذوب می‌کنه‌ 🥲
درباره‌ی یه دختری به اسم لیلیه که تو خونواده‌ی سنتی و شلوغ به دنیا میاد و اولش از همسایه‌‌ی جذاب سر کوچه‌شون متنفره ولی کم کم دلش براش میره و رابطه‌ی پنهانی‌شو باهاش شروع می‌کنه و میشه دوست دخترش...
پر از عاشقانه‌های عمیق و دلنشینه، نه این عاشقانه‌های لوس و با جمله‌های قلمبه سلمبه.
فقط کافیه ده پارت اولیو بخونی تا بدونی چی میگم.
تمام اون حس‌ها و هیجان اوایل رابطه رو براتون زنده می‌کنه.
اونجاها که شب و روز به هم دیگه پیام میدین،
اونجا که بعد از کلی قهر و دلخوری بالاخره آشتی می‌کنین... اونجاها که روت تعصب داره و دلت از غیرتش ضعف می‌ره... اونجا که غرور و لجبازی‌‌تون گل می‌کنه و هر دوتون منتظرین اول اون یکی بیاد جلو و...

https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0
https://t.me/+koEt4c7WoZhlNGE0


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
_خلخال می‌بندی پات راه میفتی تو محل راه میری که چی شه؟! چشم بیفته روت و سر زبون مبون ملت بیفته ما بی‌غیرتم!


از صدای دادش چسبیدم به دیوار که بیشتر داد زد:
- بکن اون لعنتیو از پات بینم، فکر کردی هنوز بالا شهر زندگی می‌کنی این طوری چیسان فیسان می‌کنی


سمتم اومد که خانجون سرش داد زد:
_آراز پسر خیره ندیده ولش کن دختره زهرش ترکید! ولش کن هر سری به یه چیزیش گیر میدی عه


آراز با اخم بهم نگاه کرد و واقعا من از هیکل مردونه و قد دو مترش و شایدم صورت جای زخمش می‌ترسیدم!
درحالی که زنجیر تو دستش می‌چرخوند نیشخند زد:
-د خانجون باید یاد بگیره ما خانواده ی جدیدشیم دیه… باید بفهمه دیه بچه بالا نی


و آره بعد این که پدرم مرد و توی وصیتش نوشته بود من دختر واقعیش نیستم خواهرم کسی که فکر می‌کردم هم‌خونمه بیرون کرد منو... و من اومده بودم تو خونه ی خانواده‌ای که خانواده‌ی واقعیم بودن!


با بغض به آراز نگاه کردم که نیشخندی زد:
-اووو چه دل‌نارکم هست بهش میگی پخه حوضچه میشه چشماش


و من خسته از این اتفاقا به یک باره زدم زیر گریه و اون چشماش کرد شد:-عه!؟

هق هق می‌کردم و خانجون درحالی که نا نداشت از کنار خونه بلند بشه به خاطر کهولت سن داد زد:
-د آراز نخس بازی چرا در میاری ولش کن


آراز خیره به چشما و صورتم لب زد:
-خانجون به خدا کاریش نکردم نوه‌ تو خودش الکی شیر فلکشو باز کرد

این‌بار با حرص کیفمو زدم تو سینش که تعجبش بیشتر شد و لب زدم:
-برو دیگه ولم کن، پسر عممی چیکارم داری جای تورو تنگ کردم که هر سری میای به من گیر میدی غذا نپختی موت بیرون پسرای محل نبیننت چه معنی میده مو رنگ کنی ولم کن


و بعد بدو سمت تنها اتاق خونه رفتم و اون خیره من موند و صدای خانجون باز اومد:
-گناه داره از وقتی اومده یه چشمش خونه واس اون خواهر نا تنیه عوضیش یه چشمش اشک که به خاطر گیرای تو
دختره عادت نداره به این محله ها خب


آراز سکوت کرد و من تا شب از اتاق بیرون نیومدم، حوصله ی خودمم نداشتم و چرا آراز نمی‌رفت؟!
نوه پسری خانجون بود یه جورایی پسر عمم می‌شد و هر روز میومد به خانجون سر میزد و اشک منو در می‌آورد و می‌رفت!


اما حالا چرا نمی‌خواست بره؟! با اخم به در خیره بودم که به یک باره در اتاق باز شد و اون با قامت مردونش که فهمیده بودم به خاطر بوکسه، وارد اتاق شد و گفت:
-وسایلتو جمع کن بینم

-چی؟! می‌خوای بیرونم کنی؟ من جایی ندار..

وسط حرفم پرید:-شعر نگو ما مثل خانواده‌ی قلابی قبلیت بی‌ناموس نیستیم وسایلتو جمع کن می‌خوام ببرمت یه جا بهتر این طوری اعصاب خودمم آروم میگیره رو بدن ناموس من چشم نی

سر جام نشسته بودم که توپید:
-با تواما یالا دیگه پا میشی یا با چک بلندت کنم

با نیم نگاهی به دستای دهنش سریع از جام پاشدم که پوزخندی زد و رفت


https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0

به خونه ویلایی که از منطقه ی خودمونم بالا‌تر بود خیره بودم و آراز در در حیاط رو باز کرد و لب زد:-برو تو دیگه

-این جا، اینجا خونه ی کیه؟

بدون این که نگاهم کنه گفت:-خونه ی من!


چشمام گرد شد که این بار با نیشخندی سرشو سمتم برگردوند:
-چی؟! من هر جا برم آخرش بچه همون پایین مایینام نمی‌بینی اخلاقم؟!

-‌واس چی منو آوردی خونت؟

کمی بهم نگاه کرد و بعد ازم نگاه گرفت:
-اون محل نگاه روت زیاد من آروم قرار ندارم اینجا باز راحت تری

-خونه ی تو راحت ترم؟ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟! تویی که همش...

یه قدم اومد سمتم که ترسیده لال شدم و اون با لبخند اینبار گفت:
-از من نترس، برخلاف چهره ی سگیم آدم مهربونیم تا وقتیم که تو اینجایی من یه ساک. برمیدارم میرم پیش خانجون زندگی کنم

با پایان حرفش وارد خونه شد و منتظر به من نگاه کرد که با تردید وارد شدم و وقتی داخل شدیم معذب بودم.
سمت اتاقی رفت که دنبالش کشیده شدم و فهمیدم اتاق خودش!

داشت لباس جمع می‌کرد و من لب زدم:
-نمیشه این طوری که تو همش خونه ی خانجون بمونی من مزاحم اینجا


درحالی که تیشرتاشو بدون تا کردن می‌چپوند تو یه ساک ورزشی جوابمو داد:
-قرار نیستم تا همیشه این طوری بمونه

فقط نگاهش کردم که سمتم برگشت و گفت:
-اگه قبول کنی صیغم شی منم میام خونم باهم زندگی می‌کنیم

و با پایان حرفش ساکشو رو‌ کولش انداخت من با چشمای گرد شده فقط نگاهش می‌کردم که باز نیشخندی زد:
-عزت زیاد دختر دایی جدیده

https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
- از قدیم گفتن بیوه میوه است ! بعد چهل شوهرت جل و پلاستو جمع کن برگرد دهاتتون!


بغضم می گیرد، بچه شیر خوارم را از من جدا کرده بودند، دو روز نبوده که زایمان کرده بودم و حالا عذرم را می خواستند.

- بچمو بدید خانوم تاج همین حالا میرم به خدا پشت سرمم نگاه نمی کنم.


به پهنای صورتم اشک می ریزم به بخت بدم، پستان هایم درد می کرد، شیر سر سینه ام مانده بود و به من حتی فرصت نداده بودند به جگر گوشه بی پدرم شیر بدهم.

- مگه اینکه به خواب ببینی یادگار جگر گوشه جوون مرگم رو بدم دستت ببری...


یادگار جگر گوشه او، پاره تن من بود.

- من مادرشم ، این مسلمونیه ؟ به من اجازه ندادید حتی بهش شیر بدم...

پسرک معصوم من را به عروسش پیشکشش کرده بود به دختر برادرش که بچه اش نمی شد ، اخ از بخت بد من‌!

- از حالا به بعد نیستی! راهتو بکش برو دختر جون از نمد ما برای تو کلاهی نیست! اگه فکر کردی خودتو به نوه ام آویزون می کنی میذارم بمونی بشی اینه دقم خیال خام کردی! تا دنیا دنیاست تو قاتل جگر گوشه منی ...

جای بخیه هایم تیر می کشید ، خونریزیم بند نمی آمد ولی هیچ دردی به پای درد قلبم و جفای که این زن به من کرده بود نمی رسید.

- حلال نمی کنم، شکایتتون رو به همون مرتضی می برم که نور چشمش بودم ، عزیزش بودم ..

هق می زنم و او تیمور را صدا می کند:

- تیمور بیا این اکله رو بنداز بیرون...

- تا بچمو نگیرم هیچ جا نمی رم‌..

صدای گریه اش را می شنیدم ، طفلکم شیر خشک را قبول نمی کرد ، بی پدر بود می خواستند بی مادر هم باشد.

- مامان تاج ساکت نمی شه ! شیرخشک نمیخوره..

آن زن بی انصاف عزیزک من را بغل گرفته بود ، عزیزک من را صاحب شده بود می خواست مادرش باشد.

- بچمو بهم بده! بذار بهش شیر بدم هلاک شد...

خانوم تاج باز تیمور رو صدا می زند.

- بیا این لکاته رو بنداز بیرون!

https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk

می دوم سمت پاره تنم ولی تیمور من را از پشت می گیرد.

- توروخدا بچم هلاک شد ، حداقل بذارید بهش شیر بدم..


تقلا می کنم ولی تیمور دوتای من هیکل دارد، منی که نازک تر از گل نشنیده بودم از شوهرم زیر دست و پای نوچه خانه دشنام می شنیدم و کشان کشان روی زمین کشیده می شدم...


در باز می‌شود ، ماشین برادرشوهرم داخل می‌شود. دست تیمور از تن من سست می‌شود از این مرد حساب می برد، مرد انصاف سپه سالار ها بود گویی از آنها نبود.

- تیمور کفن داداشم خشک نشده ناموسشو رو خاک ها می کشی؟ بدم قلم کنم دستتو ؟ یا بدم رب و بعتو بیارن جلو چشمت

- روم سیاه اقا خانوم تاج گفت....

دست می اندازد زیر بازوی من ، پیشانی ام خونی است از جیبش دستمال در می آورد و‌خون پیشانی من را پاک می کند:

- اون بگه تو دوزار مردونگی نداری؟ برو فعلا جلو چشم نپلک نامسلمون... زنداداش میزونی؟ ببرمت مریض خونه؟

- من هیچی نمی‌خوام فقط تورو به اون مکه ای که رفتی بچمو بهم برگردون حاجی! تو از جنس اینا نیستی تو انصاف داری.

شرمندگی را می بینم ته نگاهش.


- من شرمندم زنداداش من از وصیت برادر مرحومم نمی تونم بگذرم!

- وصیت کرده بچمو از من بگیرین؟

- وصیت کرده من برای پاره تنش پدری کنم ! بمون بالا سر بچت زن داداش ، زنم شو مادری کن براش ‌....
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk
https://t.me/+g2i9LIye8mtmN2Nk


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
#Part263

-این همون دختره ست که نزدیک بود بچه ش سقط بشه؟

می‌شنوم و خودم را به خوابیدن زده ام. صدایشان نزدیک است و اشک در چشمانم حلقه می‌زند.

-آره... میگن شوهره دست بزن داره این بدبختو گرفته زده.‌ انگار نمی‌دونسته زنش بارداره. وقتی هم فهمید زنش بارداره یه حالی شده بود که نگم برات.

-همون پسره که کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش؟ بهش نمی‌خورد زنشو زده باشه که! خیلی ادای عاشقا رو در می‌آورد.

فکم قفل میشود و قطره ای اشک از چشمانم سر می‌خورد.

-آره حتی خودم دیدم داشت گریه میکرد. خدا شفاش بده. میگیره زنشو میزنه بعد گریه می‌کنه؟ بنده خدا این طفل معصوم و نطفه تو شکمش!

پس باردار بودم! تمام این مدت باردار بودم. وقتی انگ خیانت بهم زد و مرا تحقیر کرد و به باد کتک گرفت، بچه اش را درون شکمم داشتم.

چشمانم که باز میشود، پرستار سریع متوجه میشود:
-خانم خانما بیدار شدی؟ شوهرت کشت ما رو انقد سراغتو گرفت!

سیاوش؟ سیاوش سراغم را گرفت؟ حتما به خاطر نطفه داخل رحمم حالم برایش مهم شده بود.

بی حرف چشمانم را می‌بندم و دقایقی میگذرد. این بار وقتی صدای باز و بسته شدن در را می‌شنوم، هیچ تلاشی برای باز کردن چشمانم نمی‌کنم. اما....

اما بوی عطر تلخش زیر بینی ام می‌نشیند و تمام وجودم می‌لرزد. او آمده سراغم. کاش نمی‌فهمید بیدار شده ام.‌‌ او آمده و تمام تنم به لرزه افتاده.

-میدونم بیداری... باز کن چشماتو!

لحنش ترسناک شده یا من از او میترسم؟
نفس گرمش روی صورتم میخورد و ناخودآگاه چشمان خیس و لرزانم را باز میکنم.

نگاه تلخ و پوزخندش اولین چیزیست که از او میبینم.

-بچه ی منو تو شکمت داشتی و رفتی با آرمین؟ نطفه من تو رحمته و بهم خیانت کردی؟

لبانم می‌لرزد و پوزخندی می‌زند:
-کُشتی منو لیلی... نابودم کردی با کارت. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟

چشمان سیاه و براقش را به منِ ترسیده می‌دوزد و نزدیک تر می‌آید. حالا شراره های آتش را بهتر میتوانم در نگاهش ببینم.

-گفته بودم میخوام ذره ذره آدمت کنم؟ ذره ذره رامت کنم؟ عین بچه ای که تازه میخواد تربیت بشه؟

گفته بود! اما حالا هزار برابر بیشتر از حرفش می‌ترسم. او دیوانه شده و تقاص عشق دیوانه وارش به خودم را می‌خواهد از خودم بگیرد.‌

-انقدر آدمت میکنم که دلت برای حالِ الآنت تنگ بشه لیلی. دلت برای سیاوش عاشقی که یه روز جونشم برات میداد و الان فقط به فکر انتقامه تنگ بشه.

لرزان مینالم:
-چطوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟

طره ای از موهایم را پشت گوشم رانده و پچ می‌زند:
-انقدر بی رحم میشم که سیاوشِ عاشق از یادت بره!

از حرفش دلم به هم می‌پیچد و با تیری که زیر دلم می‌کشد، آخ پر دردی میگویم و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود.

میبینم لحظه ای هول می‌شود و فریاد گونه پرستار را صدا میکند. چشمان به خون نشسته و سرخش را می‌بینم و میدانم این تازه شروع انتقامِ او از من است. انتقامی که اگر بفهمد من بی گناه بوده ام و پاکی ام به او ثابت شود، این من هستم که او را نمی‌بخشم.

https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0

به علت ژانر خاص و صحنه های خشن مناسب افراد زیر 18 سال نمی‌باشد❌🔞
بنر فیک نیست و پارت واقعی رمانه
بزن لینک ادامه رو بخون🫣


من دشمنت نیستم dan repost
152

_باشه. بهترم هست
کوتاه نیامد
_یغما تا میتونی میختو محکم بکوب. الان عقد کنین. بچه بزرگتر میشه دیگه نمیشه کاریش کرد ها. این بچه شناسنامه میخواد
غمگین نگاهش کردم
_میدونم. بارها و بارها فکر کردم به همه‌ی این‌ها
_فکر فایده نداره بشین با پدرش حرف بزن. تکلیفتو معلوم کنی کافیه عزیزم
_سعی می‌کنم
مامان صدایمان زد
_بیاید چای ریختم، چه پچ پچی دارید با هم یه ساعته
یکتا خندید
_داریم راجع به آکله جون حرف میزنیم. میخوایم از پادشاهی بندازیمش
مامان اخم کرد
_زبون که نیست تیر سه شعبه ست
یکتا قهقهه زد
_بالا نگیر مامان. نهار چی داری
_خورش زبون بند برا تو
یکتا گونه اش را بوسید
_اونو که باید بدی عروست بخوره لال بشه
یکتا نگاهمان کرد
_گمون کنم ماه عسل رو کرده زهر هلاهل برا یوسف. نه یغما
_گمون نکنم. با یوسف خوبه، با منُ تو مشکل داره فقط
یکتا چایش را نوشید
_ما خوره شدیم افتادیم به جونش. چیکارش داریم خب
_خواهر شوهریم دیگه یکتا جان. طبیعتش میگه بدجنسیم
یکتا آه کشید
_کاش همه مثل ما بودن.مظلوم،مهربون دلسوز
مامان جدی پرسید
_نوشابه بیارم باز کنی برا خودتو خواهرت؟
یکتا خندید
_نه بذار عروست و پسرت اومدن پاگشا دعوتشون کنی خونه ت.
مامان بلند شد تا غذایش را هم بزند
_زبون دراز
یکتا زبانش را که بیرون آورد مامان متاسف نگاهش کرد
_نگاش کن. انگار نه انگار مامان یه بچه ست


من دشمنت نیستم dan repost
151


نزدیک ظهر بود که یکتا به خانه آمد. صدایش را که شنیدم لبخند روی لبم آمد. همیشه پر شور وارد می‌شد و کمی هم دست می‌گذاشت روی نقطه ضعف مامان
با دیدن مامان پرسید
_سلطان سلیمانُ خرم سلطان کی از سفر میان مامان؟
مامان با اخم نگاهش کرد. به طرفم برگشت و حق به جانب پرسید
_میبینیش تو رو خدا. انگار داره در مورد دشمن خونی حرف میزنه
خنده ام گرفت. گونه ی یکتا را بوسیدم.
یکتا دوباره پرسید
_کادوها رو برد سفر خرج کنه باز دست از پا درازتر برگرده بیاد دوباره دعوا کنن با هم اون بگه یوسف پول نداره یوسف بگه آکله ولخرجه
مامان از توی آشپزخانه بلند جواب داد
_رئیسش کادو عروسی فرستاده ش سفر. چشم ندارین ببینین
یکتا نگاهم کرد
_امیر علی فرستاده شون
شانه بالا انداختم
_نمیدونم، چیزی که به من نگفته. سر به سرش نذار. تو که میدونی چقدر رو یوسف حساسه
یکتا شالش را روی مبل پرتاب کرد و آهسته پرسید
_پس چرا نیومدی پیشم.
_حوصله نداشتم یکتا
_یعنی خونه امیرعلی هم نرفتی
ابرو بالا انداختم
_نه. همش در حال گریه ام. بیرونم نمیام میترسم بالا بیارم بقیه بفهمن چه مرگم شده
بی تعارف گفت
_خاک تو سرت. پس وایسا تا عقدت کنه. بی شعور دلسردش نکن از خودت. خب میرفتی مگه چی میشد
_زنگ زد گفت بیام دنبالت گفتم خودم میام.
یکتا به ساعت نگاه کرد
_یه نیم ساعت می مونم بعد با هم میریم
_نمیخواد. بمون عصر میریم. من نباشم میره سر کار. عصر میرم تا فردا بمونم اونجا.
یکتا آرام‌تر از قبل جواب داد
_بیشترم موندی عیبی نداره، من میخوام با محسن چند روز برم سفر.


من دشمنت نیستم dan repost
150



بلند و کشدار جواب داد
_خوشش. چه خوشی هم
خواستم بگویم آن دختره ی دماغ عملی را توی تخت من دعوت نکنی اما ترسیدم بگوید هر کاری دلم بخواهد میکنم. امیر علی بود با هیچ کسی تعارف نداشت. حتی من که به قول خودش تو دلی اش را داشتم.
_ساکتی، به چی فکر میکنی
ناخواسته از دهانم اسم کیمیا بیرون آمد.
بعد از مکثی چند ثانیه ای جواب داد
_نیومد اینجا. دیروزُ امروز سر کار کلی پا پیچم شد، امروز کلی زنگ زد
هق زدم
_چرا الان که اونجا نیستم اینا رو میگی
_خب دارم بهت میگم که الکی فکرُ خیال نبافی فکر نکنی تو نیستی من آره و اوره و شمسی کوره رو میارم اینجا
خنده ام گرفت. داشت مثل خودم غر میزد. نامطمئن پرسید
_صبح بیام دنبالت بیای اینجا
آهسته جواب دادم
_محرم نیستیم
عصبی جواب داد
_الان تو مشکلت چهار خط جمله عربیه
_قانون خداست
کوتاه نیامد
_قانون خدا رو اجرا میکنم. بیام
دست روی شکمم کشیدم. زیر دلم نبض میزد
_نه تو برو. خواستم بیام خودم بهت زنگ میزنم. الانم برو بخواب صبح بری سر کار
_تو هم برو بخواب نشینی فرتُ فرت گریه کنی ها
_شبت بخیر
_شب بخیر.
تماس را خاتمه دادم و گوشی را گذاشتم کنارم.فکر می‌کردم مدت ها طول بکشد تا بخوابم اما اشتباه میکردم به محض چشم بستنم به خواب رفتم. صبح با صدای حرف زدن مامان و بابا بیدار شدم. دوست داشتم کنارشان صبحانه بخورم اما می‌ترسیدم حالت تهوع صبحگاهی ام کار دستم بدهد پس باید همانجا توی اتاق می ماندم دستم را روی دلم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم «تو دلیم»


من دشمنت نیستم dan repost
149



صدای رها کردن نفسش تا خانه مان آمد. خودم را تبرئه کردم از فکر و خیال اشتباهم
_خب دیدم امروز زنگ نزدی گفتم شاید سرت شلوغه
کوتاه جواب داد
_نیست
خواستم به مکالمه مان خاتمه دهم که غیرمنتظره پرسید
_بیام دنبالت بیای اینجا؟
دوست داشتم بگویم این وقت شب؟ آن هم بعد از دو روز بی خبری که حتی یک بار هم سراغم را نگرفته بودی، آن هم حالا که خودم استارت زنگ زدن را زده بودم. به جای همه ی اینها کوتاه جواب دادم
_نه. برو بخواب
_حالت خوبه؟ تو دلیت خوبه؟ حالت تهوع نداری
به بچه مان می گفت «تو دلی» اشکی که روی گونه ام افتاد را پاک کردم
_خوبم. حالت تهوع هم ندارم. برو بخواب مراقب خودت با‌ش
برخلاف همیشه که تماس را خاتمه می داد اینبار تمایل داشت به حرف زدن
_خونه ی باباتی یا خونه ی یکتا
آهسته جواب دادم
_خونه ی خودمون
می‌ترسیدم صدایم بیرون برود. معترض جواب داد
_خونه ی خودتون اینجاست
غمگین جواب دادم
_شب بخیر امیر علی
معترض شد
_زنگ زدی خواب زده ام کردی الان شب بخیر امیرعلی؟ همین؟
لبخند روی لبم آمد. امیر علی هم تمایلی به خاتمه ی تماسمان نداشت و همین برایم جای امیدواری داشت
_ببخشید خب، میترسم بقیه بیدار بشن.
_تو فین فین نکنی بیدار نمیشن
خنده ام گرفت
_یعنی میگی من زر زرو ام؟
_نیستی؟
آه کشیدم
_نبودم، اما شدم. من نیستم خوش میگذره بهت


من دشمنت نیستم dan repost
148




راست می‌گفت، فکرم که‌ درگیر میشد دلم را هم زیرُ رو می‌کرد. خودم را به کارهای خانه سرگرم کردم. تمام آن روز که هیچ روز بعد هم تماسی نگرفت، نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم سرش جایی گرم است. بی حوصله شده بودم و تمام روز را توی اتاقم مانده بودم. آن‌قدر بی حوصله که حتی وقتی یکتا خواسته بود به خانه اش بروم بدون خجالت گفته بودم حوصله ندارم. خنده دار بود اما دلم خانه ی امیر علی را می خواست. اعتراف کردم غلطِ زیادی کرده بودم گفته بودم بوی سیگار خوبی ندارد، دلم حتی برای همان بوی سیگار هم تنگ شده بود.
با تمام تلاشم برای بی تفاوت بودن اما نتوانستم موفق باشم در نهایت بی خیال غرور،دیسیپلین و هر چیز دهان پر کن دیگری شدم و ساعتِ دو شب شماره اش را گرفتم. اولین بوق که خورد از زنگ زدن پشیمان شدم و تماس را قطع کردم. بد موقع بود. اصلا شاید کسی خانه اش بود، چرا آن وقت شب زنگ زده بودم. بارها و بارها در آن دقایق از خودم پرسیده بودم یعنی ممکن است کسی در خانه اش باشد؟ نمی‌دانم گفته بودم دوست ندارم نوی اتاق خواب مشترکش با من شخص دیگری را راه ندهد یا نه؟داشتم با افکار بیمار خودخوری میکردم که گوشی ام زنگ خورد. شماره ی امیر علی افتاده بود. بدون مکث و فوت وقت تماس را وصل کردم و گوشی را دمِ گوشم گذاشتم. صدای نگرانش را از پشت گوشی هم می‌شد به وضوح شنید
_الو یغما، خوبی
چشمم که تر شد فهمیدم از شنیدنِ صدایش و دلتنگی نبودنش گریه ام گرفته است. صدایم زد
_یغما. صدامو داری؟
سلام کردم
_ببخشید بیدارت کردم
_ بیدار بودم. توی تراس داشتم سیگار می‌کشیدم
نامطمئن و مظلوم پرسیدم
_کسی پیشته
بعد از چند ثانیه سکوت جواب داد
_کی باید پیشم باشه. خونه ام. تنها
خجالت زده زمزمه کردم
_گفتم شاید کیمیا باشه


من دشمنت نیستم dan repost
147


زمانی که وارد خانه ی یکتا شدم لباس پوشیده و آماده بود. با دیدنم متعجب پرسید
_گریه کردی؟
سر تکان دادم
_این همه؟
_آره.
_سر چی؟
_بهش گفتم همه چی رو
کنجکاو نگاهم کرد
_چی بهت گفت؟
شانه بالا انداختم
_نمیدونم گفت سقط نه، اما راجع به عقدم چیزی نگفت
یکتا خندید
_این مردای زورگو همه کشته مرده بچه ها
_نمیدونم واقعا. موندم حیرون
دلداری ام داد
_نگران نباش درست میشه، بریم
به سر تا پایش نگاه کردم
_کجا شال و کلاه کردی
_خونه، مامان زنگ زد گفت بریم اونجا، تو که نبودی گفتم نمیام. حالا که اومدی بریم ببینیم کی به کیه
همراه یکتا به خانه ی خودمان رفتم. مامان تا دیدمان پشت چشم نازک کرد
_خوب گذاشتینم دست تنها رفتین ها
هر دو بوسیدیمش. از وقتی باردار شده بودم میفهمیدم مامان چقدر زمان بارداری و بعد از آن اذیت شده بود تا ما از آب و گل در بیاییم. تمام مدتی که داشتم به مامان کمک میکردم بارها و بارها گوشی ام را هم چک میکردم که مبادا امیر علی زنگ بزند و صدایش را نشنوم. آنقدر به گوشی نگاه کردم که یکتا کلافه شد. گوشی را از دستم گرفت و نشر زد
_بسه، بسه، روانی شدی. زنگ بزنه میفهمی
نگران نگاهش کردم
_زنگ نزده، فردا هم محرمیتمون تمام میشه، تمدید هم نکردیم. تو میگی پشیمون شده یکتا؟
یکتا غرید
_به جهنم، به درک. خیلی مهم نباشه برات. اونی که ضرر میکنه تو نیستی. نهایت سقطش میکنیُ تمام. بهش فکر نکن. بهش فکر کنی حالت تهوعت بیشتر میشه یغما. مراقب باش


من دشمنت نیستم dan repost
146


اخم کرد
_تو که نمیتونی کار کنی
مانتوم را تن زدم و گزنده جواب دادم
_میتونم که وایسم خونه مون نقش سیاهی لشکر رو بازی کنم بلکه حفظ ظاهر کنم
داشتم وسایلم را جمع میکردم.نشسته بود لبه ی تخت
_بدون اجازه ی من هیچ کار احمقانه ای نمیکنی یغما وگرنه اون روی منو خواهی دید. تو یه طرف ماجرایی
مقابلش ایستادم و مثل خودش خودخواه جواب دادم
_تو هم یه طرف ماجرایی
بلند شد، مقابلم ایستاد. چانه ام را در دست گرفت و با تمام جدیتی که داشت غرید
_میام به پدرت میگم بعد میفهمی من کجای ماجرام
وا رفته نگاهش کردم
_منو با پدرم تهدید میکنی؟ آفرین. خدا پدرتو بیامرزه بیا بهش بگو میکشه منو واسه همیشه منو از دست تو نجات میده
از اتاق بیرون رفت اما صدایش را شنیدم
_کاری نداره جز ریختن اعصاب آدم به هم اول صبحی. دختره دیوانه
از اتاق خواب بیرون رفتم نشسته بود روی مبل با همان لباس های راحتی خانه. به محض دیدنم بلند شد
_نمیخواد خودم با آژانس میرم
به حرفم توجهی نکرد. در را باز کرد و زودتر از من از خانه بیرون رفت. به دنبالش بیرون رفتم. به یکتا زنگ زدم و گفتم دارم به خانه اش میروم. امیر علی با همان ابروهای در هم رانندگی می‌کرد. بدون آنکه حرفی بزند. مقابل خانه ی یکتا ماشین را خاموش کرد و به طرفم برگشت. انگشت اشاره اش را به حالت تهدید بالا آورد، مقابل صورتم گرفت و مستبد سخنرانی کرد
_وای به حالت اگر بدون اجازه ی من کاری انجام بدی، اون وقت اون روی منو میبینی که تا حالا ندیدی، بعد دیگه طرف من پدرته
با بغض نگاهش کردم. دستم را به طرف دستگیره بردم و بدون هیچ حرف دیگری از ماشین پیاده شدم


من دشمنت نیستم dan repost
145



یک لقمه از نیمروی خوش رنگ برای خودم برداشتم. قبل از آنکه آن را توی دهانم بگذارم لقمه را روی بشقاب گذاشتم. امیر علی موشکافانه نگاهم کرد
_چرا نمیخوری
_ميخورم. قبلش میخوام باهات حرف بزنم
اخم کرد
_صبحانه تو بخور، دیشبم چیزی نخوردی
لبم را زیر دندان کشیدم و چشم های خسته ام را محکم فشردم
_امیر علی جان من خیلی فکر کردم، خیلی زیاد. الان تا هنوز دیر نشده، تا خیلی بزرگ نشده، الان فقط یه لخته خونه....
تشر زد
_صبحانه تو بخور
ملتمس گفتم
_اصلا مشکلی برات به وجود نمیاره. بی سرُ صدا. قول میدم
فریاد زد
_اول صبح رو اعصاب من نرو یغما
حق به جانب جواب دادم
_از دیشب که فهمیدی صد تا سیگار کشیدی بس که ناراحتی، تکلیف این رابطه معلوم نیست بذار از شرش خلاص بشیم
عصبی فریاد زد
_نمیخوام الان حرفی بزنم، به زمان احتیاج دارم یغما. هیچی نگو
مثل خودش با فریاد جواب دادم
_چقدر زمان؟ یه روز؟ دو روز؟ ده روز؟ یاچند ماه تا شکمم بالا بیاد. تو که عین خیالت نیست. اونی که مونده بی صاحاب منم. یه شناسنامه سفید بدون اسم همسر با یه بچه تو شکمم
لقمه ی نیمرویی که گرفته بودم را برداشت و به دستم داد
_بخور صبحانه تو
کلافه از بلاتکلیفی این رابطه ی بی سرُته فقط نگاهش کردم. همان یک لقمه را هم به زور خوردم. انگار سنگ گذاشته بودند ته دلم که آن همه احساس سیری میکردم.بلند که شدم معترض پرسید
_کجا
_خونه مون. مامان رو تنها گذاشتم اومدم اینجا با اون همه کار


من دشمنت نیستم dan repost
144



نمیدانستم چندمین سیگار را خاموش کرده بود و می‌خواست چندمین را روشن کند خواستم بروم توی تراس صدایش بزنم که انگار پشیمان شد. سیگار را کنار گذاشت و به اتاق برگشت..کمی لبه ی تخت نشست و در نهایت دوباره به همان حالت قبل کنارم دراز کشید و در برم گرفت. آنقدر دستش را روی دلم کشید که به خواب رفتم. چشم که باز کردم امیر علی را کنارم ندیدم. از تخت پایین آمدم توی تراسِ پذیرایی دیدمش. داشت سیگار می‌کشید. نگاهم به سفره ی پرُ پیمان صبحانه افتاد. دربِ تراس را باز کردم و بیرون رفتم. کنارش که ایستادم به طرفم برگشت
_بیدار شدی
به سیگاری که دستش بود اشاره کردم
_خسته نشدی اینقدر سیگار کشیدی. اونم سیگار ی که بوی خوبی هم نداره
تلخند زد
_گرونترین سیگاره ها
بینی ام را جمع کردم
_میدونم اما بخاطر شرایطم بوش میزنه بهم دلم به هم میخوره. بیا صبحانه بخوریم من باید برم خونه
همراهم به طرف دربِ تراس آمد
_با این چشمای پف کرده کجا میری
به طرفش برگشتم
_میگم بخاطر یوسف گریه کردم که دیگه نمیبینمش
خندید و دربِ تراس را باز کرد.به طرف سرویس بهداشتی رفتم
_چای بریز تا بیام.
توی آینه ی سرویس بهداشتی از دیدن چشم های پف کرده ام دلم به حال خودم سوخت. یک مشت آب به صورتم پاشیدم و فکری که از شب قبل همراهم بود را یک بار دیگر برای خودم مرور کردم. آنقدر فکر کردم و آب به صورتم پاشیدم تا حرف هایی که قصد زدنشان را داشتم منظم و پشت هم توی ذهنم آمدند. امیر علی ضربه ای به در زد
_یغما. حالت خوبه
بیرون رفتم
_خوبم
چای ریخت و مقابلم گذاشت خودش هم نشست
_شروع کن


من دشمنت نیستم dan repost
143




_حواست بهم ست؟
دست کشید روی گونه ام
_الان نگران تمام شدن محرمیتمونی؟ دوباره محرم میشیم. حالا خاموش کن بیا سر جات
با تمام نگرانی ام از عکس العملش آهسته آهسته گفتم
_امیر علی شرایط یه کم فرق کرده
خودش را کمی بالاتر کشید و دست زیر سرش گذاشت تا دقیق تر نگاهم کند.ناخودآگاه دستم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم و با تمام ترديدی که داشتم زیر لب زمزمه کردم
_یه اشتباهی کردم. نمیدونم چطوری، نمیدونم کی، اما شد. باور کن من خیلی مراعات کردم، خیلی حواسم بود اما
همین را که گفتم اشکم اجازه نداد ادامهح ی حرفم را بزنم دست روی صورتم گذاشتم و به پهنای صورت اشک ریختم. خودش را به طرف شبخواب کشاند. خاموشش کرد و سر جایش برگشت. می‌دانستم ناراحت است از شنیدن اتفاقات جدید اما باید خیالش را راحت میکردم آسیبی ازجانب من متوجهش نخواهد شد و هیچ پا بندی از جانب من وجود نخواهد داشت. رویم را به طرف دیگر کردم و با تمام دلگیری ام چشم بستم. توقعم این بود که فریاد بزند، دعوا کند، زمین را به آسمان بدوزد اما این رفتار برایم غیر منتظره بود.شاید هم آرامش قبل از طوفان بود. آهسته پرسید
_چند وقته فهمیدی؟
_زیاد نیست، چند روزه
صدای گرفته از گریه ام توی ذوقم می زد. دستش که دور تنم قرار گرفت صدای گریه ام بلندتر شد. به نظرم دلش به حالم سوخته بود که در آغوشم گرفت. آهسته دمِ گوشم پچ زد
_بخواب
دستش رو ی دلم بود و دلم پر از درد. چشم بسته بودم اما خوابم نمی آمد. انگار امیر علی هم به دردِ من دچار بود که نفس های عمیق می کشید. تلاش کرد دستش را آرام از زیر سرم بیرون بکشد که بیدار نشوم. بلند شد و وارد تراس منتهی به اتاق خواب شد. حواسم بود تکیه داده بود به نرده های تراس و پشت هم سیگار دود می‌کرد.


من دشمنت نیستم dan repost
142



اسم خوب بودن حالم که آمد گریه ام گرفت. تا خوب بودن را به چه چیزی تشبیه می‌کردند. تفسیر من از خوب بودن به هیچ وجه چیزی نبود که الان من بودم. به نظرم هیچ چیزی از بلاتکلیفی بدتر نبود اینکه نمی‌دانستی رومی روم هستی یا زنگی زنگ. اینکه نمی‌دانستی کدام سرِ این کلافِ رابطه را باید بگیری که از دستت در نرود همه با هم برایم این پتانسیل را داشتند تا ساعت ها بنشینم و زار بزنم.
دوباره که صدایم زد کلافه جواب دادم
_وای امیر علی اومدم. چته اینقدر میگی یغما. خوشت میاد صدام بزنی.
لحن خنده دارش میگفت دارد با حرف زدن با من تفریح می‌کند و خوش می‌گذراند
_هیچی گفتم اگه میخوای بیام کمکت بدم
از همانجا غریدم
_لازم نکرده. برو منم الان میام
لب گزیدم و به شیطنتش لبخند زدم. آنقدر خنده دار گفته بود که اشک زیر چشمم خشک شد. حمله را تن زدم و بیرون رفتم. روی تخت دراز کشیده بود و داشت نگاهم می‌کرد. گمان می‌کرد بخواهد باز هم خوشمزگی کند اما با جدیت پرسید
_گرسنه نیستی؟
_نه. خوابم میاد فقط
دستش را از زیر سرش برداشت به سمت چرخید و با شیطنت به آغوشش اشاره کرد
_آخ گفتی، بیا بیا جات یخ کرد
اخم کردم، لباس پوشیدم و با فاصله ی کمی کنارش دراز کشیدم.
دستم را گرفت و وادارم کرد نزدیک تر بروم
_امیر جان
جدی و بدون انعطاف جواب داد
_امیر جان چی. انگار یادت رفته زن منی. زن کسی هم که باشی یه سری وظایف در قبالش داری. متوجه میشی یا لازمه بیشتر موشکافی کنم.
بلند شدم. روی تخت نشستم، شبخواب کنار تخت را روشن کردم و دوباره کنارش دراز کشیدم.
با تمام تردیدم آهسته لب زدم
_میدونی که محرمیتمون پس فردا تمامه
داشت خیره نگاهم می‌کرد. چشم هایش حتی در آن تاریکی هم مصمم بود.بی هیچ حرفی فقط داشت نگاهم میکرد. دوباره با تردید گفتم


من دشمنت نیستم dan repost
141



لیوانم را به طرفش گرفتم
_بیا اینم بخور
اخم کرد
_تا آخرشو میخوری یغما وگرنه میریزمش تو موهات. میدونم که میدونی این کار رو می‌کنم.
به هر جان کندنی که بود تمامش کردم. خالی بودن ظرف معجونم رضایتش را به همراه داشت که استارت زد و حرکت کرد.. نزدیکی های خانه بودیم که صدایم زد.
_بیداری یغما
بدون آنکه چشم باز کنم بیدار بودنم را اعلام کردم
_اوهوم
_بابای کیمیا عصری بهم زنگ گفت برم تا باهام بیاد عروسی یوسف. ام وقتی رفتم دیدم خودش نمیادُ فقط دخترش میاد. میدونی تو عمل انجام شده قرار گرفتن یعنی چی. من تو عمل انجام شده قرار گرفتم یغما
دستم را روی شکمم گذاشتم و آهسته زمزمه کردم
_منم تو عمل انجام شده قرار گرفتم
متوجه نشد حرفم را
_چی گفتی
_هیچی گفتم مهم نیست. تقصیر منه که تو همه چیز دقت میکنم
به طرفم برگشت
_کینه ای که نبودی
جوابش را ندادم. رسیده بودیم خانه
دسته کلید را برداشتم و درب ماشین را باز کردم
_ زودتر میرم بالا دوش بگیرم. خسته ام خیلی
فقط رفتنم را نگاه کرد. آسانسور همانجا بود و خوشحال بودم که برای سوار شدن معطل آسانسور نشدم.وقتی هم که از آسانسور بیرون رفتم دکمه ی هم کف را برای امیرعلی زدم تا معطل نشود.
وسایلم همانجا جلو درب ورودی گذاشتم و به طرف حمام رفتم. سرم را زیر آب ولرم گرفتم تا خودم را از شر آن همه تافت و لوازم آرایشی خلاص کنم. ضربه ای که به در خورد نشان از آمدن امير علی می‌داد.کلافه ام می‌کرد گاهی اوقات. شرایط جسمی ام در بی حوصلگی ام هم بی اثر نبود.
_بله
_یغما چه میکنی اونجا نیم ساعته. حالت خوبه


من دشمنت نیستم dan repost
140



بلافاصله راهنما زد و ماشین را کنار خیابان متوقف کرد.
معده ام خالی بود و فقط ادای بالا آوردن را داشتم.
دستش که پشت کمرم نشست ملتمس گفتم
_برو تو ماشین حالا میام
کوتاه نیامد
_بیا بریم بیمارستان
_خوبم، معده م خالیه. چیزیم نیست
فریاد زد
_داری میمیری. میخوای پدر منو در بیاری یا خودت رو
چشم بستم و ملتمسانه گفتم.
_غر نزن باشه ،حالم بدتر میشه
حرفی نزد اما دستش را هم از پشت کمرم بر نداشت. دوباره سوار ماشین شدم و تکیه ام را به پشتی صندلی دادم و چشم بستم. امیر علی که استارت زد پرسیدم
_چقدر دیگه می‌رسیم خونه
دنده را عوض کرد
_الان می‌رسیم. نگران نباش
و من با آن حالت تهوع عذاب آور چشم بستم و تلاش کردم فکرم را درگیر چیزهای دیگری کنم.. با توقف ماشین چشم باز کردم.
_رسیدیم
کمربندش را باز کرد و اشاره کرد به رو به رویمان. ایستاده بود مقابل آبمیوه و بستی فروشی
_میخوام معجون بگیرم. چیزی نخوردی تا صبحم چیزی نخوری از بین میری
مخالفت کردم
_نمیخواد، فقط بیا بریم خونه. خوابم میاد
از ماشین پیاده شد
_بشین، میام الان
ده دقیقه ی بعد با دو لیوان معجون آمد. هر دو لیوان را به دستم داد و خودش هم کنارم نشست. یکی از لیوان ها را از دستم گرفت و اشاره کرد به لیوانی که دستم مانده بود
_بخور برات خوبه
تشکر کردم و آرام آرام مشغول خوردن شدم. می‌ترسیدم حالم دوباره بد شود بخاطر همان هم با ترس و دلهره میخوردم.. امیرعلی زودتر از من لیوانش را خالی کرد.


من دشمنت نیستم dan repost
139


گونه اش را بوسیدم و با قدم های بلند از یکتا فاصله گرفتم. چون بیشتر ماشین ها از پارکینگ بیرون رفته بودند ماشین امیر علی را خیلی زود پیدا کردم و به طرف ماشین پا تند کردم. سوار شدم و خواستم تا زود حرکت کند. تازه وقتی که بیرون رفتیم و از آنجا دور شدیم خیالم راحت شد. امیر علی در سکوت مطلق داشت رانندگی اش را می کرد. به یکتا پیام دادم.وقتی گفته بود «خیالت راحت همه راه افتادیم کسی هم چیزی نفهمید» خيالم راحت شد. به صندلی ماشین امیر علی تکیه دادم و چشم بستم
_اون پسره که هی مثل پیشخدمتا دورُ برت می‌گشت کی بود.
بدون آنکه چشم باز کنم پرسیدم
_محسن رو میگی
_محسن رو میشناسم. اون بچه ننه که پاپیون زده بود مثل پسر بچه ها
با ترديد جواب دادم
_شهاب رو میگی
زیر لب غرولند کرد
_آها. پس اون جوجه فکلی شهابه.
غمگین گفتم
_بیچاره شهاب
پر از حرص جواب داد
_حالشو میگیرم تا بیچارگیش تکمیل بشه.
کوتاه نیامدم
_هر چیزی که عوض داره گله نداره. من اگه شهاب دورُ برم هست جلو چشم همه هست، تو چی که آسه میری، آسه نیای.
فریاد زد
_من خیانت نکردم
ببخشید جناب مهندس محض اطلاعتون هر چیزی که باعث بشه موقعی که پیش پارتنرتون یا شریک زندگیتون برید اون رو پنهان کنید بهش میگن خیانت. حالا هر چیزی میتونه باشه
اخم کرد
_من چیزی رو پنهان نکردم
پوزخند زدم
_قایمکی از من رفتی برش داشتی اوردیش اینحا اگه پنهان‌کاری نیست پس چیه. زنگ میزدی میگفتی اگه قصدت پنهان کاری کردن نبود.
عصبی شدنم با آن شرایط باعث حالت تهوعم شده بود. به کنار جاده اشاره کردم
_نگه دار حالم بده


من دشمنت نیستم dan repost
138



_دوست دخترِ سابقش، البته وکیلشم میشه غروبم با اون اومده بود
یکتا دست مشت شده اش را مقابل چانه اش گرفت
_اِ اِ اِ. ببین بی‌شعور رو. بیا بریم پس
_نمیخواد با مامان میرم خونه. تنها هم هست.تازه فردا هم....
هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی ام زنگ خورد. شماره امیر علی بود. گوشی را به یکتا نشان دادم
_ببین چه میگه خب
تماس را وصل کردم
_بله
_کجایی یغما، خوابم گرفت
_تو کجایی؟
_تو ماشین همون جایی که بودم. بیا بریم
به تردید گفتم
_من امشب میرم خونه خودمون
خنده دار بود اما صدای فریادش را حس کردم اطرافیانم هم شنیده باشند. با فریاد جواب داد
_من تا الان اینجا نموندم که تو بگی برو من خودم بیام. بدو یغما، بدو که دو دقیقه ت بشه سه دقیقه اومدم سراغ پدرت
نگران از تهدیدش صریح جواب دادم
_باشه. خداحافظ
یکتا نگاهم کرد می‌دانستم توضیح می‌خواهد
_چشه این همه داد میزنه. تعادل روانی نداره ها یغما
_نه یکتا. خيلی مهربونه. الان زیاد منتظر مونده بی حوصله شده.
یکتا خندید و همراهم به سمت پارکینگ آمد
_بدو تا نخورده مون مثل شیر
پشت به ماشین های توی پارکینگ ایستادیم
_تو میری خونه یوسف
_نه بابا، ندیدمشون. میرم خونه خودم.
_حواست باشه به محسن و مامان
خندید
_به محسن میگم با مامانی به مامان میگم با ما
غمگین لبخند زدم
_خسته شدم از این موش و گربه بازی یکتا
_میدونم عزیزم. تکلیفت رو باهاش معلوم کن
_حتماً امشب باهاش حرف میزنم
_کار خوبی میکنی. برو عزیزم.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.