کانال رسمی رمان های آذین بانو


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/

ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




༺ڪـهـربـا༻ dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزگ شصت ساله اش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد.

با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود.

مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود...


https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0

اثر جدید از نویسنده ی التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
همه چیز با یه دندون درد شروع شد...

برای اولین بار تو یه روز سرد زمستونی دیدمش؛ اونم چه دیدنی!

وقتی داشتم با منشی آلمانیش، سر گرفتن وقت ویزیت دعوا می‌کردم، با عصبانیت از اتاق اومد بیرون و به هر دومون توپید:

- اینجا چه خبره؟!

https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0

(#پارت۵۶)

قبل از اینکه منشی حرفی بزند، خودم سریع به فارسی گفتم:

- سلام آقای دکتر. از دیشب تا حالا دارم از درد می‌میرم. ولی این خانم می‌گن تا آخر هفته وقت ندارین. من تا اون موقع از درد می‌میرم که! تروخدا همین امروز دندونم رو معاینه کنید!

ماسکش را پایین داد و توانستم کامل چهره‌اش را ببینم. همان اول کار، دل بی‌جنبه‌ام رفت برای آن اخم‌های پرجذبه‌اش! احساس کردم بخاطر یک نفس حرف زدنم، خنده‌اش را قورت می‌دهد.
عجب ترکیب پدر دربیاری شده بود، ترکیب اخم و لبخندش!


چیزی که در نگاه اول جلب توجه می‌کرد، موها و چشم و ابروی مشکی‌اش بود. اگرچه در ایران، این‌ها جزو ویژگی‌های تیپیک مردان به شمار می‌رفت، اما در اینجا، وقتی به هر طرف سر می‌چرخاندی، فقط موی بلوند و چشم آبی می‌دیدی، چنین ظاهری، مخصوصا در ترکیب با پوست گندمی روشنش کاملا متمایز بنظر می‌رسید.

- سلام، مشکلی نیست، ویزیتتون می‌کنم. فقط الان بیمار دارم. باید صبر کنید تا کار ایشون تموم بشه.

چقدر خوب بود که توانسته بودم یک دندانپزشک ایرانی، وسط فرانکفورت پیدا کنم!

- یک دنیا ازتون ممنونم. بازم شرمنده.

به رویم لبخند زد و سپس رو به سمت منشی کرد و با لهجه‌ی غلیظ آلمانی گفت:

- خانم وِبِر لطفا ایشون رو بعد از بیمارم به داخل راهنمایی کنید.

منشی دماغ سوخته، در جوابش یک چشم زیرلبی زمزمه کرد و دکتر به اتاقش بازگشت. من هم به سمت مبل‌های انتظار کنار پنجره حرکت کردم و چشم به آسمان ابری فرانکفورت دوختم و دوباره‌ چهره‌اش با آن ته ریش جذاب و صدای خش‌دار جلوی چشمانم جان گرفت.

https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0

برایم غیرممکن‌ترین احتمال دنیا بود که روزی بیاید که او بخواهد به‌خاطر من از جانش بگذرد و چاقو بخورد ...

https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0
https://t.me/+KQ1HnH82XApiNTY0

#قلم_قوی
(فقط کافیه دو پارت اول رو بخونید!)

#پارتگذاری_منظم


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
ظرف خیار یخ رنده شده رو از فریزر در آوردم
صدام انداختم رو سرم
-آیین بدو بیا ببین خانمی چی کرده

چند قاشق گلاب هم روی خیار ها ریختم
-به به فضا چه معنوی شده
دو تا بالش کف زمین انداختم و صدا زدم
-دکتر کجا موندی؟
-لا اله الا الله چی شده خانم داشتم به مامانت کمک می کردم خاک گلدون ها رو عوض کنه
دستش را گرفتم و روی زمین کنار خودم کشاندمش
-بخواب رو بالش
با نگاهی حیرت زده پرسید
-چی می گی تو ،روز روشن
-وا آیین مگه میخوام انگشتت کنم اینجوری رنگ و رو پروندی ،نامزدیم هااااا مثلا
-باشه من به مادرجون قول دادم تا عقد دست از پا خطا نکنم
ظرف خیار رو بالا آوردم
-نترس منزه اله می خوام ماسک بزارم برات
با دست ظرف رو کنار زد
-ولم کن تو رو خدا دختر آبرو برام نذاشتی هفته پیش به زور اون چی بود اسمش
-پدیکور
-ها
اااا همون پری روز نصف موهای سینه ام رو با چسب کندی شبیه کوسه شدم از ترس دکمه هام تا آخر می بندم حیثیتم نره
الانم این بازی جدیدته

به زور روی زمین خواباندمش
یک قاشق خیار روی پیشانی اش ریختم
پچ پچ کنان نالید
-لاقل می رفتیم اتاق الان مامانت بیاد ببینه شرف برام نمی مونه
-خیار یخ زده ،به پوست طراوت و شادابی میده
بدِ می خوام خوشگلت کنم
کنارش روی یک بالش دراز کشیدم
-الان میشیم دو تا هلو
استغفرالله زیر لبش را نشنیده گرفتم
-میگم آیین فضا به نظرت معنوی نشده
-نخیر ،ضمنا سرت بذار رو اون یکی بالش
دست به یقه مردانه اش کشاندم رو دکمه بالایی رو باز کردم

لبش را گاز گر فت و تشر زد :
-سراب ،کم آتیش بسوزن به خدا دیگه نمیام دیدنتااا تا روز عقد
چشمانم رو خمار کردم و با ناز و عشوه پچ زدم
- آخه دلت میاد من رو نبینی
با چشمانی که از قصد در و دیوار رو می پایید گفت :
-بدبختی ام همینه که دل دوری ندارم
مهلت ندادم دو طرف صورتش را گرفته و لبانش را بوسیدم
هنوز به خودش نیامده و کنارم نزده بود
که صدای جیغ مامان پری سکته امان داد

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

-سراب ذلیل مرده آخه وسط هال…..


🔥🔥🔥

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

دختر قرتی قصه ما که بعد چند سال بر می گرده ایران یک روز تو
یک مهمونی عجیب و غریب که نصف جمعیت با حجاب و نصفش لختی پوشیده بودن
تو حیاط عزیز جونش نگاهش قفل پسر عموش غیرتی اش
دکتر آیین فرهنگ گل سرسبد یک فامیل
بشه
موهام را با یک دست کنار زدم و پرسیدم
-اِ‌ ِتو همونی که بچگی عینک ته استکانی میزد
با سری پایین گفت :
-لابد توام همونی که لیوان شیر دهنی ام رو سر کشیدی
با لبخندی رو به سنگریزه های زیر پایش گفت:
-خوش اومدی سراب خانم


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
-می‌خوام بیام سر خاک‌سپاری آقاجون، ترو خدا بزارید بیام داداش...


صدای گریه و زجم جوری بود که دل سنگم آب می‌کرد اما داداش پنجاه سالم که ریشش دیگه سفید شده بود انگاری از سنگ بود:
-همینم مونده همه بفهمن بابای من یه بچه ی حروم زاده داره و سر پیری رفته گند بالا آورده


با گفتن اسم حروم زاده مات شدم، وقتی آقاجون زنده بود هیچ کس جرأت نداشت بهم بگه بالا چشمم ابرو و حالا...؟
-من حروم زادم؟


-آره که حروم زاده ای... هم‌سن دختر منی همش بیست سالته، معلوم نی مادرت کیه یه شب یهو بابا دست تو پنج سالروز گرفت آورد خونه گفت بچمه... دخترمه!


حرفی نداشتم بزنم دهنم مثل ماهی باز و بسته می‌شد که ادامه داد:
- نه اسمت تو شناسنامه بابامه نه شناسنامه داری! وقتی چهلم اون خدا بیامرز تموم شدم وسایلتو جمع می‌کنی میری ازین خونه... هری دیگه نون خور اضافه نمی‌خوایم


اشکام روی صورتم می ریخت اما ذره ای نترسیدم، آقاجون همیشه می‌گفت تا خدا پشتت از هیچی نترس...


-باشه میرم فقط، فقط بزار بیام سر خاک آقاجون نمیگم دخترشم!
میگم خدمتکار خونه بودم ترو‌خدا


و آیا تا چهل روز بعد من کارتون خواب می‌شدم؟

(((((چهل روز بعد!)))))

صدای قرآن تو گوشم می‌پیچید و تو خونه خرما پخش می‌کردم که زن‌داداشم اومد سمتم و گفت:
-اوی دختر برو به اونا خرما تعارف کن یالا


با دیدن مرد جوون هیکلی که با اخم کنار خانم میانسال شیک پوشی نشسته بود و تازه اومده بود سری تکون دادم و سمتشون رفتم:-بفرمایید


-غم آخرت باشه دخترم من فاتحشو میخونم


سری تکون دادم با یاد این که بی کس شدم ناخواسته باز اشکام روی صورتم ریخت و سینی سمت مرد کنارش چرخوندم و تا خواست خرمایی برداره یه قطره اشک من روی دستش افتاد و همین باعث شد نگاهشو بالا بیاره.
-‌وای ببخشید آقا الان الان دستمال میا...


-شما نوه ی حاج مسلم خدا بیامرزید؟


حالا نگاه منم روش زوم شد، دلم یه حالی شد.
مکث کردم و تا خواستم جواب بدم دختر برادرم که هم سنم بود از پشت سر خودشو نشون داد:
-نه من نوه ی مسلمم، سلام خوش امدید


نگاه مرد روبه روم روش نشست اما سریع نگاهش رو گرفت و خیلی آروم گفت:
-درسته آخه اصلا بهتون نمی‌خوره عزادار باشید، مامان جان من خیلی کار دارم بایدم برم


از جاش بلند شد و نیم نگاهی به من کرد که لب زدم:-خرما برنداشتید


با مکث سمت من برگشت و خرمایی از سینی برداشت، باز نگاهی بهم کرد و خواست بره که مادرش از من پرسید:
-شما چه نسبتی با حاجی داشتید دخترم؟


باز ایستاد انگار که مادرش آورده بود تا نوه ی بابامو ببین تا بپسند اما انگار مورد پسندش واقع نبود و حالا اون مرد انگار از من خوشش اومده بود... البته که دل به دل راه داشت...


دستی زیر چشمام کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم زن داداشم بود که خودش رو سریع به ماجرا رسوند و با حسادت لب زد:
-خانم فرهمند زحمت کشیدین اومدید چیزی شده؟ خدمتکارم مشکلی پیش آورده براتون


چشمام باز پر اشک شد و سینی خرما و تو دستم فشردم و مادر اون مرد انگار که از من با این حرف ناامید شده بود حالت وهرش کاملا ریخت بهم...


حوصله ی این خاله زنک بازی هارو نداشتم خدای منم بزرگ بود خواستم برم که صدای اون مرد تو گوشم پیچید:
-مامان شما برای خونه خدمه نمی‌خواستید؟


-آ... چرا چرا دخترم شما جای دیگم کار می‌کنی؟


اون مرد واقعا انگار از من خوشش اومده بود و اینبار من نزاشتم زن‌داداشم حرفی بزنه و سریع جواب دادم:
-بله مخصوصا که با مرگ حاج مسلم که عین دخترشون بودم دیگه جایی واسه زندگی ندارم و تا چهلم حق دارم تو این خونه بمونم


حرفم تموم شد و سکوت بین همه فراگرفت و حقارت شاید همین لحظه بود.
سر پایین انداختم اما صدای اون مرد دوباره اومد:
-تا چهلم می‌تونی اینجا زندگی کنی؟ امروز چهلمه که...


و این شروع همه چیز بود...
شروع قصه ی عشقی پر دردسر در یه نگاه ما...ا


https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0
https://t.me/+LUSXOJAbYKtlNDQ0


من دشمنت نیستم dan repost
117


_صبحانه خوردم باز خوابیدم. چیه خونه رو گذاشتی رو سرت
اخم کرد
_فکر کردم رفتی
لبخند زدم
_برو صورتتو بشور چای داره کهنه میشه ها
دست و صورتش را شست و حوله را گذاشت روی دسته ی مبل
_حالا چرا کله ی سحر بلند شدی
_باید برم خونه ی یکتا. با هم بریم آرایشگاه. شب حنابندونه. میریم خونه ی آقای باقری
_حنابندون بی آرایشگاه نمیشه؟
فنجان چای را برداشتم و گذاشتم توی سینک
_نه نمیشه. باید بریم یه مقدار از کارها رو برا فردا انجام بدیم
فنجان خالی چای امیرعلی را هم شستم
_من برم دیگه کم کم
اخم کرد
_شب میای اینجا دیگه
نرسیده نگاهش کردم
_نمیدونم. اگه شد میام اگه نشد قول نمیدم. تازه از صبح زود باید بریم آرایشگاه بعدشم باغ برا ادامه مراسم. نهایت شب میبینمت
فقط خیره نگاهم کرد
_آخ یغما من فقط دنبال بهونه ام که بگیرمت زیر چک و لگدُ تا ده روز اینجا نگهت دارم. ببینم کیه که بیاد بگه یغما کجاستحواست باشه آتو دست من ندی. حرکتی ببینم که از چهارچوبام بیرون باشه به خدا قسم عروسی برادرتو می‌ریزم به هم. ببین کی بهت گفتم
اخم کردم و پر توقع نگاهش کردم
_حرکتی نمیکنم حالا اجازه هست برم؟
بلند شد
_وایسا لباس عوض کنم خودم میبرمت
تا امیر علی آماده شد وسایلم را جمع کردم و صدایش زدم. بیرون آمد
_دقت کردی فقط برا ذهاب عجله داری. برا ایاب هیچ عجله ای نداری
به طرفش رفتم کمی خودم را بلند تر کردم تا هم قدش شوم و در نهایت گونه اش را بوسیدم
_عروسی داداشمه ها


من دشمنت نیستم dan repost
116




امیر علی تا پشت درب سرویس بهداشتی به دنبالم آمد
_یغما، حالت خوبه؟ باز کن در رو ببینم
مشتی آب به صورتم زدم و بیرون رفتم. نگران مقابلم ایستاده بود. بازویم را گرفت و توی چشم هایم نگاه کرد
_حالت خوبه؟
_خوبم، خوبم. بخوابم خوب میشم.
_بیا بریم دکتر
به امیر علی چشم غره رفتم
_خوبم بابا. از صبح چیزی نخوردم الان یه دفعه غذا رفت تو معده م دلم به هم خورد. یه کم بخوابم خوب میشم. تو غذاتو بخور
_گرسنه نیستم منم. برو بخواب منم اینا رو جمع میکنم بعد میام
دستم را گرفت و تا نزدیک تخت خواب همراهی ام کرد. پتو را کنار زد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم و در نهایت پتو را رویم کشید. آنقدر خسته بودم که به محض چشم بستن به خواب رفتم. صبح اما زودتر از هر زمانی چشم باز کردم.
به محض آنکه از تخت پایین رفتم امیر علی چشم باز کرد
_کجا میری
_آب بخورم تو بخواب
امیر علی دوباره چشم بست. من اما بعد از آب خوردن هر کاری که کردم خوابم نبرد.. چای دم کردم و وسایل صبحانه را آماده کردم. باید خانه ی یکتا هم می‌رفتم تا از آنجا برای مراسم حنابندان به خانه ی پدر عاطفه میرفتیم. به اتاق خواب برگشتم. تا نزدیکی تخت جلو رفتم. تصمیم داشتم امیر علی را بیدار کنم اما آنقدر آرام خوابیده بود که دلم نیامد. دوباره برگشتم بیرون از اتاق. شب قبل شام نخورده بودم و به شدت احساس گرسنگی میکردم. صبحانه خوردم و منتظر بیدار شدن امیر علی نشدم. بعد از صبحانه و با احساس سیری انگار دوباره خواب به چشم هایم برگشت. همانجا توی سالن دراز کشیدم و خوابیدم. در نهایت یک ساعتِ بعد با صدا زدن امیر علی چشم باز کردم. چندین و چند بار و با تکرار اسمم را صدا زد
_اینجام. تو سالن
با موهای آشفته بیرون آمد. بلند شدم و روی مبل نشستم
_کجایی تو


من دشمنت نیستم dan repost
115



دستش که توی موهایم لغزید سرم را روی پاهایش گذاشتم و همانجا روی مبل دراز کشیدم.
_فردا حنابندون يوسفه. تو هم میای امیر علی
دستش را بندِ چانه ام کرده بود
_نه. فقط برا عروسی دعوتمون کرده
دستم را روی دستش گذاشتم
_میای عروسی
_نمیدونم. شاید اومدم ببینمت
خندیدم
_دختر مردم رو دید نزن آقا زشته
_دختر مردم سه ماهه که دیگه دختر مردم نیست شده زنِ مردم
داشت طعنه میزد که فکم زیر دستش سفت شد. فکم سفت شده بود که خودش هم فهمید
_بهت بر نخوره شوخی کردم
غمگین جواب دادم
_بر نخورد که. دیگه ضد ضربه شدم من عادیه
موهایم را به هم ریخت و با خنده گفت
_اومدم با بقیه همکارا میام
با شیطنت تاکید کرد
_کیمیا هم میاد میبینیش
نفسِ کلافه ام را رها کردم
_قدمشون به چشم. مهمون حبیب شماست.
دست میان موهایم کشید
_حسادت میکنی بهش
_حسادت نداره که. من می ایستم کنار بدرقه تون میکنم با دعای خیرم.
اخم کرد
_تو غلط میکنی.
چشم بستم. بحث با این مرد بی فایده بود. چشم هایم تازه گرم شده بود که صدای زنگ آمد. امیر علی آهسته تکانم داد
_پاشو یغما. شام رو آوردن
چشم هایم را با پشت دست مالیدم و سرم را از روی پایش برداشتم. درب خانه را باز کرد و غذاها را از پیک تحویل گرفت.
غذاها را روی میز گذاشت
_همینجا بخوریم حالا که خسته ای
انقدر گرسنه بودم که می‌توانستم غذای امیر علی را هم بخورم اما همین که چند قاشق از غذای خودم را خوردم دلم زیرُ رو شد. آنقدر که به حالت دو خودم را به سرویس بهداشتی رساندم.


من دشمنت نیستم dan repost
114

بی تفاوت شانه بالا انداخت
_هیچی. مگه باید اتفاقی بیفته که تو بیای اینجا.
_غذا خوردی؟
_نه
به تنها چیزی که فکر نمیکردم آشپزی کردن بود. به شدت احساس گرسنگی میکردم و دلم میخواست غذای آماده بخورم
_زنگ میزنی غذا بیارن؟
اخم کرد
_نه
_گرسنمه خب
_پاشو یه چیزی درست کن بخوریم
وا رفته اسمش را صدا زد
_امیر علی گرسنمه، خسته م، بی حوصله ام، خوابمم میاد زیاد. هی گفتی بیا بیا که چی. که باهام کل کل کنی. یه غذا سفارش بده. خونه هم که انگار بمب زدن توش. از الان تا فردا هم که جمع کنم جمع نمیشه. پاشو عزیزم
صدایم زد
_جانم
_بیا اینجا
رفتم و رو به رویش ایستادم
_بله
_بشین
مطیع نشستم
_لباستو میپوشی من ببینم، رنگش تو چشم باشه، باز باشه تنگ باشه نمیپوشیش
زیر لب گفتم
_چشم. دیگه
_گوشی تلفن خونه رو بیار غذا سفارش بدم
بلند شدم و گوشی را برایش آوردم
_من چلو کباب کوبیده میخوام. با دوغ و زیتون پروردهُ سالاد فصل
نگاهم کرد
_همه ا اینا رو بخوری میترکی ها
اخم کردم
_نهارم نخوردم
_کجا بودی مگه
_رفتم خرید بعدشم خیاط بعدشم خونه یوسف. کی غذا رو میاره امیر جان
تماس که وصل شد سفارش غذا را داد و گوشی را کنارش گذاشت.


من دشمنت نیستم dan repost
113



متحرص فریاد زد
_ امشب نیومدی یه کاری میکنم عروسی نری یغما. بخدا قسم این کار رو می‌کنم. تو یه ذره بچه منو مسخره ی خودت کردی
_باشه عزیزم. گفتم که چشم. خودم میام درست میکنم
تماس را قطع کرد و اجازه نداد با اشاره بگویم به خانه اش خواهم رفت. تنها کاری که کردم به یکتا پیام دادم
_باید برم خونه امیرعلی حواست باشه
اوکی که داد خیالم راحت شد. به مامان گفتم
_من باید برم خونه ی یکتا مامان. دیگه فردا هم نمیام. پس فردا با یکتا میرم آرایشگاه از همونجا میام سالن
مامان متعجب نگاهم کرد
_حنابندون چی
_مگه میگیرن؟
اخم کرد
_نگیرن؟ همین یه بچه رو دارم ها
وارفته نگاهش کردم
_من و یکتا هم قاقیم. دستت درد نکنه مامانم
کیفم را برداشتم و گفتم
_من میرم پیش یکتا. میای با هم بریم
سر سنگین جواب داد
_بابات میاد دنبالم. میخوای وایسا برسونت
_نه مامان جان. دیرم شده. داره تاریک میشه. خدا نگهدار
خداحافظی کردم، گونه اش را بوسیدم و از خانه ی یوسف بیرون رفتم.
تمام مدتی که تا رسیدن به خانه ی امیر علی وقت داشتم شماره اش را گرفتم اما تمام تماس هایم بدون پاسخ ماند. خسته و کلافه گوشی را توی کیفم گذاشتم و تا رسیدن مقابل خانه اش سکوت کردم.
کرایه را به راننده دادم و از ماشین پیاده شدم. با لجاجتی که از امیرعلی سراغ داشتم می‌دانستم اگر در بزنم در. را به رویم باز نخواهد کرد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم
نشسته بود مقابل تلویزیون و داشت بی صدا فوتبال تماشا می کرد. سلام کردم و ساک لباس هایم را گذاشتم روی میز
_اون همه نعره زدی پشت تلفن حداقل حالا جواب سلامم رو بده
_حقت بود. منو مسخره کردی
_خب حالا اومدم. چه اتفاق خاصی افتاد؟


من دشمنت نیستم dan repost
112


چشم بر هم زدنی شده بود شهریور ماه. محرمیتم تا نیمه ی شهریور بود و عروسیِ یوسف همان روزهای نزدیک به پایان محرمیتم. رفت‌ُ آمدم به خانه ی امیر علی همچنان به قوت خودش باقی بود. روزهای آخرِ محرمیتمان بود و من بیشتر وقتم را برای خرید و چیدمان وسایل خانه ی یوسف گذاشته بودم. یک تنه جور یکتا را هم می کشیدم. تازه پا به ماهِ چهارم گذاشته بود و بیشتر از قبل مراعات می‌کرد..سه شنبه عصر با مامان رفته بودم لباسش را از خیاط تحویل بگیرد و در نهایت پرده های خانه ی یوسف را بزند. لباس را گرفتیم و به خانه ی یوسف رفتیم. چهار پایه را برای مامان گرفته بودم که داشت پرده ی اتاق خواب را نصب می کرد.
گوشی‌ام داشت زنگ می‌خورد. نگاهم که به سمت سالن چرخید مامان غر زد
_نترس گوشی فرار نمیکنه. چهارپایه رو بگیر نیفتم پاهام بشکنه دمِ عروسی این بچه.
تمام حواسم را دادم به گرفتن چهار پایه. تا مامان کارش تمام شود. تا زمانی که کارش تمام شد گوشی ام چهار دفعه زنگ خورد و در نهایت قطع شد. از تماس دوم به بعد می‌دانستم امیر علی پشت خط است. آنقدر سقف و مامان را نگاه کردم که چشم هایم سیاهی رفت. ملتمس گفتم
_مامان سرم گیج رفت چه میکنی اون بالا
مامان از همان جایی که ایستاده بود نگاهم کرد
_آره جونِ عمه ت. بگو میخوام برم پچ پچ کنم با گوشی
مامان که پایین آمد با عجله به سمت گوشی رفتم. حدسم درست بود. خودش بود. شماره‌اش را که گرفتم با اولین بوق تماس وصل شد و صدای عصبی اش توی گوشم پیچید
_معلوم هست کجایی. این همه زنگ میزنم مگه کری که جواب نمیدی
سعی کردم جلو مامان آرامشم را حفظ کنم.
_سلام عزیزم. با مامان اومدیم خونه ی یوسف پرده ها رو بزنیم.
صدای فریادش که بلند شد کمی از مامان دور شدم. می‌ترسیدم صدای بلندش را از پشت گوشی بشنود.
_پرده ی خونه ی یوسف مهمه خونه ی من مهم نیست. یک هفته ست منو گذاشتی به امیدِ خدا رفتی
آهسته گفتم
_باشه عزیزم انجام میدم برات


من دشمنت نیستم dan repost
111


خندیدم
_گناه داره
_یغما جان خودم میخوام برا عروسیش یه لباسِ سفید بپوشم از لباسِ عروس قشنگ تر
لب گزیدم
_نه یکتا جان. زشته. خواهرِ من لباس سفید فقط برا عروسه
خندید
_حالا اگه از شانس آکله ست تا عروسیشون شدم اندازه بشکه لباسم سایزم گیر نمیاد
خندیدم
_وای مگه حسین قلی خان قراره چقدر بزرگ بشه
خندید
_چه میدونم شانس آکله ست. هر چیزی امکان پذیره. یغما
نگاهش کردم و منتظر شدم تا حرفش را بزند. با اطمینان گفت
_این پسره بخاطر تو یوسف رو نگه داشته اونجا. یعنی تو محرمیتت تموم بشه زنش نشی یوسف رو اخراج میکنه
نفسم را کلافه رها کردم
_تا حالا راجع به ازدواج یا تمدید محرمیت حرفی نزده یکتا. نمیدونم واقعا برنامه ش چیه
_دوسش داری؟
سؤالش غیر منتظره بود. اما سوالی بود که خودم هم در این مدت بارها و بارها درباره اش فکر کرده بودم. حسم نسبت به امیر علی چه بود؟نسبت به کسی که مهمترین اتفاق زندگی ام را به بدترین شکل با او. تجربه کرده بودم. سوالی که هیچ وقت جوابی برایش نداشتم
_نمیدونم یکتا، واقعا نمیدونم.
یکتا با لبخند نگاهم کرد
_اون چی؟ اون دوسِت داره
شانه بالا انداختم.
_اینم نمیدونم یکتا چه سوالای سختی میپرسی. مگه من از تو دلِ اون اومدم که بدونم دوستم داره یا نه
یکتا با لبخند نگاهم کرد
_همه ی این سوالا با اتمام مهلتِ محرمیتت جوابشون معلوم میشه. اگه بهت علاقه داشته باشه تلاش می‌کنه تا رابطه تون رو رسمی کنه در غیر این صورت هر جور شده از زیر بارِ مسئولیت این اتفاق شونه خالی میکنه


من دشمنت نیستم dan repost
110



در نهایتِ تعجبم نوشته بود
_من وقتایی که تنهام خودمو غرق میکنم تو کار، بعدشم میرم پیش حاج خانوم، بخوامم با کسی باشم من میرم خونه ی اون. به حساب توضیح نذار، فقط بدم میاد عجولانه قضاوت بشم
پیامش لبخند به لبم آورد. برایش نوشتم
_رسیدی سرِ کار؟
_تازه. یوسف هم امروز نیومده. مرخصی گرفته
با کمی تاخیر برایش تایپ کردم
_مواظبت کن خودتو
کوتاه نوشت
_شما بیشتر
یکتا با چشم های درشت شده پرسید
_چی بهت گفت نیشت اون همه باز شده
_هیچی.یکتا میدونی یوسف رفته کجا سر کار؟
یکتا شانه بالا انداخت
_نه. اما انگار حقوقش خوبه
آه کشیدم
_پیش امیر علی رفته سر کار
متعجب نگاهم کرد
_همین امیر علی خودت؟
لبخند زدم و سر تکان دادم. زیر لب برای خودم نسبتش را تکرار کردم «امیر علیِ خودم» امیر علی که مطمئن نبودم متعلق به من باشد
یکتا متفکر پرسید
_میدونسته داداشِ توئه
شانه بالا انداختم
_نمیدونم یکتا
یکتا ظرف میوه را روی میز گذاشت و نشست کنارم
_میدونسته که این همه حقوق خوب بهش میده. میخواد یه جورایی اشتباهشو جبران کنه.
یکتا ظرف میوه را مقابلم گرفت
_چرا نمی‌خوری؟
_میل ندارم.
خندید
_بخور که یکی دو ماه دیگه عروسی داریم. منم که نمیتونم کاری برا عروسی یوسف انجام بدم با این شکم تو بخور جون داشته باشی مجلس رو دست بگیری
خندید
_هرچند آلکه خودش مجلس رو میچرخونه به تنهایی کمبودِ ماها احساس نمیشه. اما برا اینکه حرصشُ در بیاریم خوبیم.


من دشمنت نیستم dan repost
109



جلو خانه ی یکتا وقتی خواستم از ماشین پیاده شوم با تردید گفتم
_میدونی امیر علی راستش من کاری با رابطه هات با آدمای دیگه ندارم، نمیخوام بدونم یا فکرم رو درگیر کنم اما ازت خواهش میکنم روزایی که من نیستم و میخوای کیمیا رو بیاری خونه ت رو تخت خوابی که با من میخوابی نیار.. فکر اینکه اون تخت برا کسایی غیر من باشه مثل خوره افتاده به جونم. از سر علاقه نمیگم ها. فکر می‌کنم توهین به شخصیتمه که کسی که باهاشم با افراد دیگه هم هست. حداقل با نیوردن کسی تو اون اتاق بذار خوش خیال باشم که اتفاق غیر اخلاقی برا رابطه م پیش نمیاد.
گفتم و از ماشین پیاده شدم. تصور می‌کردم بخواهد دفاع کند از خودش یا حرفم را رد کند اما اشتباه می کردم. وارد خانه ی یکتا شدم. در که زدم خودش در را به رویم باز کرد. در آغوشش گرفتم و گونه اش را بوسیدم
_حسین قلی خان خوبه
خندید
_خدا رو شکر. تو خوبی
_خوبم. محسن نیست؟
_نه
خیالم که از نبودن محسن راحت شد گفتم
_آخه احمق زنی که تازه باردار شده ول میکنه میره مسافرت. عیادت از عمه ی مریض محسن اون همه مهم بود که این همه راه بری تا اونجا
یکتا خندید
_خره بچه نداره. خیلی هم مایه داره گفتم شاید دم مرگه به وصیتی کرد یه تیکه زمینی، پولی، طلایی چیزی رسید به این بچه.
خنده ام گرفت به آینده نگری اش
_کشورا خارجی بفهمن این همه سیاست داری میان بر میدارن میبرن تو رو ها
خندید
_محسن که قدر نمیدونه
_بیچاره محسن.
خندید
_خدایی به هر کی شوهر میکردم غیر از محسن دق میکرد می مرد. محسنِ که تحمل میکنه منو
صدای پیامک گوشی ام که آمد ندیده هم می‌دانستم یا پیام های تبلیغاتی است یا امیر علی. حدسم درست بود پیام از امیر علی بود


من دشمنت نیستم dan repost
108


نمی‌دانم دلش برایم سوخته بود که بیشتر از قبل به خودش فشردم یا میخواست تسلط بیشتری برای ماساژ دادن محلِ دردم داشته باشد. دمِ گوشم آهسته پچ زد
_دیگه وقتی اینجور میشی بیا اینجا
غمگین گفتم
_که بشم وبال گردنت.
خندید.
_زنگ زدم غذا سفارش دادم برا نهار. گفتم رأس ساعت بفرسته
_یه چیزی درست میکردم خودم
متعجب پرسید
_با این حالت؟
_آره بابا. من برام جا افتاده. میدونی چند سال با این حال مدرسه رفتیم، دانشگاه رفتیم، خرید کردیم
دستش را دورانی روی شکمم کشید
_اما دیگه مجبور نیستی این روزا کاری انجام بدی. فقط استراحت میکنی
آهسته گفتم
_ امیر علی کاش جورِ دیگه ای باهات آشنا میشدم. جای دیگه ای. تو زمان بهتری
دستش که روی شکمم بود را بالا آوردم و غیرِ ارادی کف دستش را بوسیدم. تا زمانی که پیک زنگ نزده بود همانجا کنارم بود. غذا ها را که آورد روی تخت خجالت کشیدم
_وای. این چه کاریه. خودم میومدم بیرون
دستش را به نشانه ی ایست بالا آورد
_نمیخواد.بیا همینجا میخوریم غذا رو
حریفش نمی شدم. پس ادامه ندادم مخالفتم را
بعد نهار هم هر دو خوابیدیم. عین یه روز را استراحت کردم. هر سه روز هم امیر علی خانه مانده بود. بعد از سه روز یکتا برگشت. زنگ زد و گفت بروم خانه. امیر علی بی میل شانه بالا انداخت
_میخوای میبرمت اما به نظرت بمونی همین جا استراحت کنی بهتر نیست؟
بلند شدم تا لباس عوض کنم
_نه دیگه میرم. تو رو هم چند روزه از کارُ زندگی انداختم
_باشه میبرمت
لباسم را پوشیدم و همراهش از خانه بیرون رفتم.


من دشمنت نیستم dan repost
107


کلافه ام می‌کرد گاهی اوقات. خدا خدا میکردم تند تر روزهای باقی مانده ی محرمیت لعنتی مان بگذرد تا از دستش راحت میشدم.به هر جان کندنی که بود سه روز باقی مانده را در خانه ی امیر علی ماندم. از خوش شانسی ام بود که همان روز بعد از تماس یکتا موعدِ ماهیانه ام شروع شده بود..با تمام دردی که داشتم اما از اتفاق پیش آمده خوشحال بودم. به لطف خرید های شب قبل هیچ کمبودی برای گذراندن آن چند روز در خانه ی امیر علی نداشتم. فقط باید بیشتر استراحت می کردم و با این مردِ عصیانگر کل کل نمیکردم وگرنه مطمئن بودم آن بگو مگو فقط حالِ روحی خودم را بدتر خواهد کرد. دل درد و کمر دردی که از صبح شروع شده بود همچنان ادامه داشت و حتی نتوانسته بودم غذایی درست کنم. امیر علی به اتاق آمد. لبه ی تخت نشست و پرسید
_تا کی میخوای بمونی تو این اتاق؟ معلوم هست؟ حوصله م سر رفت
بی حال جواب دادم
_حالم بده. ماهیانه ام. میفهمی. برو بیرون دست از سرم بردار
دست روی موهایم کشید
_خب زودتر میگفتی
از روی تخت که بلند شد زدم زیرِ گریه. توقع داشتم بماند، حرف بزند و دلداری ام بدهد حتی اگر دشمنم هم بود. عصبانی از رفتنش چشم بستم. امیدوار بودم بتوانم کمی بخوابم. اما مگر می شد.کمی که گذشت با احساس گرمای چیزی روی شکمم چشم باز کردم. امیر علی با جدیت تمام داشت نگاهم می‌کرد و کیسه ی آب گرم را با دستش روی شکمم نگه داشته بود
سپاسگذار نگاهش کردم
_بده خودم بگیرمش خسته میشی تو
دستش را که برداشت دلم گرفت. فکر نمیکردم آن همه زود از موضعش کوتاه بیاید. اما در نهایت تعجب پشت سرم دراز کشید و مشغول ماساژ دادن کمرم شد..
_همیشه همینقدر درد داری؟
_همیشه همینقدر درد دارم. تازه وقتی یوسف بام کل کل می‌کردُ اعصابم رو به هم می ریخت دردم بیشتر خودشو نشون می‌داد.


من دشمنت نیستم dan repost
106




با پشت دست زد روی دهانم
_تو غلط میکنی این همه فکر میبافی به هم. کسی جرأت نداره تو رو بکشه مگه من بخوام.
گریه ام که شدت گرفت بیشتر به خودش فشردم و تلاش کرد که آرامم کند. صبح که بیدار شدم از شدتِ گریه های شب قبل چشم هایم می سوخت. از تخت پایین رفتم. صبحانه را آماده کردم و منتظر شدم تا بیدار شود. یک ساعت بعد بیدار شد. داشتم با گوشی کار می‌کردم که بیدار شد. از کنارم که گذشت دستش را روی سرم کشید و بین موهایم حرکت داد
_کی بیدار شدی
_یه ساعتی میشه. بیا صبحانه بخور من باید برم
اخم کرد
_چقدر بدم میاد هی یادآوری میکنی برای رفتن دائم.
برایش چای ریختم.
_یکتا گناه داره، بارداره
این را که گفتم تازه یادم آمد که روز قبل قرصم را نخورده بودم. لبم را به دندان گزیدم. قرص هارا گذاشته بودم خانه ی یکتا. باید زودتر میرفتم. داشتم لباس می پوشیدم که گوشی ام زنگ خورد. یکتا بود. گو‌شی را روی پخش گذاشتم و دکمه های مانتوم را بستم.
_سلام. جانم یکتا. دارم میام
_سلام، یغما زنگ زدم بگم امروز نمیخواد بیای، ما داریم میریم اراک
خواستم گوشی را چنگ بزنم و از روی بلندگو بردارم که امیر علی را میان دربِ اتاق خواب دیدم با آن لبخندِ بدجنسش
نگران پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
_عمه ی محسن بیمارستان بستریه باید بریمُ زود بیایم. سه روزه اینجام، اومدم بهت زنگ میزنم. حواسم هست مامان زنگ زد میگم باهامی
آهسته جواب دادم
_باش
و بقیه ی صدایش را دیگر نشنیدم. تماس را که قطع کرد بی حوصله لبه ی تخت نشستم. امیر علی کنارم نشست و دست روی موهایم کشید
_خوبه دیگه سه روز اینحایی
غمگین نگاهش کردم
_مگه نمیخواستی بری سر کار؟
سرش را به علامت منفی تکان داد
_زنگ میزنم میگم نمیام


من دشمنت نیستم dan repost
105



دوباره تکرار کرد. حرصم را در می آورد. بلند شدم پیراهنش را گذاشتم به رخت آویزِ جلو در، شب خواب را روشن و آخرین چراغ را خاموش کردم. به اتاق خواب رفتم. کرمِ مرطوب کننده را از کیفم در آوردم و کمی به‌دست و صورتم زدم.
حق به جانب گفت
_تو که سرت از خدا و پیغمبر میشه میدونی اگه از عمد منو معطل کنی جات ته جهنمه
توی تاریکی خوب نمیدیدمش. اما به لطف نوری که از بیرون می آمد می‌دانستم رو به جایی که نشسته بودم دراز کشیده است. بلند شدم و رفتم کنارش دراز کشیدم.
نامطمئن پرسیدم
_برا عروسی یوسف میای؟
_بیام؟
نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم. امیر علی آدمی بود که هر حرفی را جور خاصی تعبیر میکرد. آه کشیدم
_نمیدونم. میترسم بیای بکنی تو بوق و کرنا که نسبتت باهام چیه بگم نیای هم که بی تأثیره، تو نهایت کار خودت رو میکنی.
دست دور تنم انداخت و بیشتر از قبل در آغوشم کشید
_خوشم میاد خودت میدونی طرفه ت چه کاره ست.
_امیر علی
_دستش را نوازش وار روی دلم کشید
_اون فیلم رو پاک میکنی؟
فشار دستش روی تنم متوقف شد. دوباره صدایش زدم
_امیر
خفه جواب داد
_نه، بخواب
به طرفش برگشتم. ملتمسانه دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با عجز گفتم
_تو رو خدا. چی از خوار شدن من عایدت میشه
سرم را روی بازویش فیکس کرد و متحکم گفت
_بخواب یغما
هق زدم
_امیر علی، بابام میکشم، اونم نکشم عموهام میکشنم، اونا هم نکشنم خودم مجبور میشم خودمو بکشم


من دشمنت نیستم dan repost
104

مطیع و فرمانبر آماده شدم و همراهش از خانه بیرون رفتم. گفته بود من خرید بکنم ما انگار فرزند دبستانی‌اش را برای خرید آورده بود که خودش همه چیز را از دم انتخاب کرد و من فقط همراهی اش کردم. در نهایت شام را هم به سلیقه ی خودش سفارش داد و انتخاب های آن روزش را تکمیل کرد. صورتحساب را پرداخت کرد و نایلون خریدها را به دست گرفت. قفل ماشین را زد خریدها را روی صندلی‌های عقب گذاشت و اشاره کرد سوار شوم. تا به آنجا که شب آرامی را پشت سر گذاشته بودیم امیدوار بودم در ادامه هم آن آرامش ادامه داشته باشد.
به خانه رسیدیم مادامی که داشتم وسایل را جابجا می‌کردم امیرعلی هم چای دم کرده بود سه چهار بار مداوم و پشت سر هم صدایم زد از اتاق بیرون آمدم
_چیه؟ همه ساختمون فهمیدن یغما نامی اینجا هست
به فنجان‌های چای اشاره کرد و با خنده گفت
_چای می‌ریزم برایت نیستی آن سوی یز هی شکر می‌ریزم و تلخ است جای خالیت
خنده‌ام گرفت
_ هرکی ندونه فکر می‌کنه که تو راست میگی
غمگین نگاهم کرد
_ هرکی بدونه میگه دست خوش که تونستی باهاش کنار بیای
جوابش را ندادم. باید روزهای باقی مانده تا موعد محرمیت مان را سر میکردم، بعد از آن جوری میرفتم که حتی دستش هم به من نمی رسید.
_من فردا میرم
اخم کرد
_حالا تا فردا
_چشم به هم زدنی شده فردا.میری سرِ کار؟
_آره. یوسفم میاد؟ میبینیش؟
_آره میاد.
بلند شدم پیراهنش را که ظهر توی تراس پهن کرده بودم داخل آوردم. به پیراهنش اشاره کردم
_همینو میپوشی فردا
به تکان دادن سر اکتفا کرد. داشتم پیراهنش را اتو میکشیدم که بلند شد چراغ ها را یکی یکی خاموش کرد و به اتاق خواب رفت.
به محض رفتش به اتاق خواب صدایم زد
_یغما
_بله


من دشمنت نیستم dan repost
103


بی حوصله گفت
_چه موقعِ خوابه. که چی هر وقت اینجایی میخوابی.
بلند شدم و صاف سر جایم نشستم
_شما بگو چیکار کنم من همون کار رو انجام بدم
کمی فکر کرد
_میخوای بریم بیرون
شانه بالا انداختم
_تو ماشین آره. پیاده نمیشم.
پوزخند زد
_می‌ترسی کسی ببینه با منه
بی تعارف و صریح گفتم
_آره، میترسم. ترجیحم اینه غروب یا شب باهات بیرون بیام. الان کار دیگه ای داری بگو وگرنه میخوام بخوابم
سکوت که کرد دوباره دراز کشیدم و چشم بستم. اینبار خیلی زود خوابم برد.وقتی که بیدار شدم هوا رو به تاریکی بود. امیر علی هم کنارم دراز کشیده بود اما داشت با گوشی اش بازی میکرد.
_تو خواب مظلومی خیلی
_من همیشه مظلومم
_تو خواب بیشتر. چند تا عکس ازت گرفتم نشونت بدم.
گالری گوشی اش را باز کرد فولدری که اسمش یغما بود را مقابلم گرفت و آخرین عکس هایی که گرفته بود را نشانم داد.
عکس هایی که همه در حالت خوابیده بودم و خودش هم کنارم بود. انگشتش را روی یکی از عکس ها گذاشت
_از این خیلی خوشم اومد
عکس را برایم باز کرد
_مثل بچه ها خوابیدی
صفحه ی گوشی اش را قفل کرد و گفت
_لبت لرزیدُ لبخند زدی تو خواب
کش و قوسی به تنم دادم
_ساعت چنده؟
_هفت و نیم. بریم خرید کنیم بعدشم شام بخوریم بیرون
_تو خونه ت همه چیز هست
به من اشاره کرد
_خونه آره. اما برا خودت اینجا هیچی نیست. نه لباسی، نه لوازم شخصی ای. باید بریم خرید
_لباس دارم. لازم باشه با خودم میارم
کوتاه نیامد
_لازمه که میگم باید بریم خرید. پاشو دختر

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

12 788

obunachilar
Kanal statistikasi
Kanalda mashhur