کانال رسمی رمان های آذین بانو


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


﴾﷽﴿
کانال رسمی آذین بانو
https://baghstore.site/آذین-بانو/

ارتباط با نويسنده:
@ravis1
اینستا:
https://www.instagram.com/p/CPZ946NBwbX/?utm_medium=share
_sheet
کانال دوم. azin:
https://t.me/bahigazin

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




༺ڪـهـربـا༻ dan repost
_ من رادین معتمد هستم. مشاور مالی حاج نقشبند فقید. پدربزرگتون.

_ پدربزرگ؟ من... پدربزرگ ندارم که. احتمالا اشتباه گرفتین.

لبخند دلنشین مرد عمیق تر شد.‌ انگار می توانست سردرگمی او را به خوبی حس کند.

_ اشتباه نگرفتم شاهدخت خانم... ممکنه پدربزرگتون نشناسین ولی مطمئنا داشتید‌. چند ماهی هست به رحمت خدا رفتند و من مجری وصیتشون هستم.

سردرگم به سمت حیات چرخید و گفت:

_ مادرجون اینجا چه خبره؟ چرا بهم گفتین پدربزرگم مرده؟ مامان آلا هم میدونست؟

حیات با یاد اوری آلاله ی جوان مرگش و دل کوچکش که ان پیرمرد شکانده بود از میان اندوه بیرون کشیده شد. با لحنی گزنده از تلخی روزگار گفت:

_ بهت گفتم مرده چون قبل از اینکه تو دنیا بیای رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. من فقط صیغه بودم. قرار نبود تا ابد به پام بمونه. مردا همینن.

مادرجان چه بود؟ صیغه؟‌! شوک عصبی به جانش افتاد و او را به لرزه انداخت.  مادرجان میگفت مردها همینند؟! در این دنیا نامردی و ناروایی طریقت مردها بود؟

اینکه تا به این سن رسیده از حضور یک مرد در زندگی اش محروم مانده بود نشان از چه داشت؟ مردانگی پدربزرگی که تا بحال حتی از وجودش خبر نداشت یا نامردی او؟

در حالی که از هق هق نای نفس کشیدن نداشت، با صدایی بریده گفت:

_شما صیغه بودین درست، اما اون حق نداشت ولمون کنه چون صیغه این! توجیه نکنین که مردا همینن‌. نامردان که اینجورین!

https://t.me/+4myhf3gB3v03Mjhk

شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزگ شصت ساله اش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد.
با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود.
مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود...


https://t.me/+4myhf3gB3v03Mjhk

اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود.
با ۴۰۰ پارت اماده در کانال عمومی و رو به اتمام در vip
رمان #شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
-چته؟ چرا هی با غذات بازی بازی می‌کنی؟ بخورش دیگه!

باز هم زیر دلم تیر میکشد و بی توجه به دردی که از ظهر سراغم آمده بود نگاهش میکنم. یک زمانی همین چهره ی عبوس و جدی دلم را برده بود. به قدری که حاضر بودم برای داشتنش هر کاری کنم. اما حالا به جایی رسیده ام که دلم رفتن و نماندن میخواهد. حتی با وجود بچه ای که هنوز از وجودش خبر ندارد.

گرفته زمزمه میکنم:
-دارم میخورم دیگه نمی‌بینی مگه؟

نوچی میکند و قاشق را روی بشقاب پرت می‌کند و از صدای بلندش تکان ریزی میخورم. هاج و واج نگاهش میکنم و با خشم میگوید:
-تو یه چیزیت هست لیلی... فکر نکن نفهمیدم! یا غذا نمی‌خوری، یا میخوری سریع بالا میاری و شدی پوست و استخون. می‌دونم یه چیزی هست و بهم نمیگی. نذار خودم بفهمم که برات بد میشه!

باز هم تهدید. اما دیگر نمی‌ترسم. می‌دانستم اگر باز هم دست به رویم بلند کند، ایندفعه تمام عذاب وجدانش به دوش خودش است چون ممکن بود بچه ای را سقط کند که همیشه آرزویش را داشت.

-آره یه چیزیم هست... میخوای بدونی چمه؟ میخوای بدونی مشکل من چیه؟

فریاد میزنم:
-مشکل من تویی سیاوش... تو و رفتارات... تو و شکاک بودنت... تویی که حتی نمی‌دونم تو گذشته ت چه اتفاقی افتاده و تو هر لحظه به من، به زنّت شک داری! حتی یه بیرون رفتن درست و حسابی برام شده آرزو!

چهره اش هر لحظه سرخ تر از قبل می‌شود و رگ برآمده ی پیشانی اش نشان میدهد تا انفجارش فاصله ای نمانده. اما من انگار تازه آتیش دلم روشن شده که باز هم داد می‌زنم:
-مشکل من تویی که احساس میکنم دیگه نمی‌شناسمت....دیگه مثل قبل دوستت ندارم سیاوش!‌

حرف آخرم مانند تیر خلاصی می‌شود که منفجرش می‌کند. با یک حرکت خودش را به من میرساند و تنم را از صندلی بلند کرده و به دیوار می‌چسباند. میتوانم نفس نفس زدن و ضربان تند قلبش را حس کنم.

فریادش تنم را به لرز می‌کشاند:
-تــو بیجا کردی که حتی برای یه لحظه فکر نخواستن من به سرت خطور کنه... میشکنم قلم پایی که بخواد از زندگی من بره بیرون.

پوزخند میزنم و زمزمه میکنم:
-دیر به فکر نگه داشتن من افتادی سیاوش.

مشت محکمی که به دیوار میزند، مساوی میشود با درد زیر دلم و تیری که میکشد، همان توان نصفه و نیمه ام را دود میکند و با درد خم میشوم. دکتر گفته بود وجود این بچه به مویی بند است و میان دست های سیاوش چشمانم بسته میشود و آخرین چیزی که می‌شنوم صدای یا خدا گفتن سیاوش بود....

https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
❌❌ روایتی جذاب و خواندنی از زندگی متأهلی، شکاکیت و بدگمانی که خواندنش برای افراد شرف ازدواج الزامی ست❌❌
پارت واقعی رمان


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم

_ آخ دســتم....  آییی....  مُردَم.... بدادم برسید....

_ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه.

یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید.

_  کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو.

اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اون‌طرف‌تر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم.

_ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت‌وپار شده نگاه می‌کنه!

-زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس...

بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمی‌دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت:
_این حالش از منم بهتره.

عصبی از حرفش با حرص گفتم:
_ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد...

البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم.
خانمی کنارم نشست وگفت:
یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟

آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت:

_ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت.

_ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟
_ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم.

_ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه.

باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.
 
_وای وای منو برسونید بیمارستان 

مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت:
_ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من!
_بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت.
-اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه...
_بمیرم هم روحم میاد سراغت.

نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت:
_خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا.
_ خفه شو...

خنده‌ای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم.

اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد.

-چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی!

صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد:
_ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی‌کرد.

رو به خودم زمزمه کرد :
_با نگاهش بچه مردمو نمی خورد

+رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ...

اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد.

https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/joinchat/QFgkrXpefUNlYmU0

❌❌
پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱

https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0
https://t.me/+QFgkrXpefUNlYmU0


༺ڪـهـربـا༻ dan repost
#پارت487

- زنِ من گوه خورده با شوهرش لب به مشروب زده!

حال خرابم دست خودم نیست. پق خنده را می زنم، بی توجه به چشمان خون افتاده اش.

- وای. جناب ارس خان جوک سال گفتن! چیه؟ به غیرتت برخورد؟

حق گفته اند که مستی و راستی! فراموش کرده ام که ارس تهرانی بزرگ جلویم ایستاده و دارم زبان درازی میکنم.

- زبونتو قیچی کن آرام . بخدا قسم زر مفت بزنی نگاه نمیکنم که مستی! میفتم به جونت، کسی هم نمیتونه نجاتت بده!

باز هم میخندم. این بار قهقهه می زنم و با لودگی و تلو تلو خوران می گویم:

- اوه اوه. جناب همسر جان سگ میشود! اخی، میخوای منو بخوری؟

پایم به میز گیر میکند و قبل از اینکه با سر زمین بخورم، بازویم را میگیرد و با نگرانی میغرد:

- آروم ! چشمات جلو پاتو نمی بینن؟

می خندم. یقه اش را می چسبم و میان خنده به گریه می افتم.

- لعنتی، من پدر او نوید ناکس رو درمیارم. زن منو برده کدوم جهنم دره؟ د بی شرف چرا انقدر خوردی که حالت دست خودت نباشه؟

موهایم را کنار می زند و خشمش را کنار می گذارد:

- عمرم. منو ببین! عزیز دل ارس ، بریم یه دوش آب سرد بگیر، بعد برات قهوه درست کنم. حالت جا بیاد. هان؟

گوش هایم دارند اشتباه می شنوند. او از من متنفر است. بعید میدانم قربان صدقه ام برود.

- ولم کن... ولم کن به من دست نزن. امشب من مال یکی دیگه شدم! تو نباید بهم دست بزنی....

دست می گذارم روی غیرت شوهر صوری ام. رگ هایش دارند پاره میشوند. مستی عقلم را زایل کرده.

https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk
❌❌❌

- چه زری زدی؟

صدای آرامَش، آرامشِ قبل از طوفان است.
سکوتم وحشی اش می کند. با خشم و بهت، به نفس نفس می افتد و محکم تکانم می دهد:

- چه گوهی خوردی آرام ؟ چه غلطی کردی؟

- با... با... نوید خوابیدم.

بیچاره نوید ، بیچاره نوید که دارد به پای نقشه احمقانه من میسوزد.

یه طرف صورتم می سوزد. سیلی اش درد دارد، اما بغضی که به صدایش وصل شده قلبم را بیشتر به درد می آورد.

- می کشمتون. آتیشتون می زنم... با رفیقم کثافت؟ تو زن منی... زن منی بیشعور...

صدایش می لرزد. زل میزنم توی چشمانش. بگذار درد بکشد. من با شنیدن خبر قرار گذاشتنش با یک زن، مگر مردم؟

- می کشمت اگه دختر نباشی آرام ... به خداوندی خدا آتیشت می زنم...

مرا کشان کشان به سمت اتاق میبرد...
امشب قرار است بعد از مدتها وصال رخ دهد.

روی تخت پرتم میکند وسگک کمربندش را...


https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk
https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk
https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk
https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk
https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk
https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk

اَرس تهرانی بزرگترین مافیای داروی ایران... هیچ نقطه ضعفی توی دنیای اون نباید وجود داشته باشه ، اما وقتی دخترک کوچولوی بزرگ ترین رقیبش پا پیچش میشه؛ یک شب در مقابل دلبری های اون کوچولو عنان از کف میده و تن کوچولوش رو میدره ، حالا اون دختر جزو دارایی های اَرس تهرانیِ بزرگه و در آوردنش از چنگال ارس تهرانی زور فیل میخواد ...
امان از وقتایی که آرامش کوچولوش دلبری میکنه و طاقت تهرانی بزرگ رو سر میاره...🥹😱👙🫀

https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk
https://t.me/+4_t1_WsCJy9lZDdk

محشره رمانش 💯💯💯
#پیشنهاد_مخصوص_ادمین 💚❌


من دشمنت نیستم dan repost
194



حاج خانم که شروع کرد به حرف زدن دهانم از تعجب باز ماند.
_منو پورانُ ستاره با هم همبازی بودیم. به فاصله ی سنی یکی دو سال. همه مون هم دنبال هم ازدواج کردیم. تا چشم به هم زدیمم بچه هامون شدن همبازی هم.
وقتی ستاره زمزمه ی خواستگاری کمال از پریچهر رو کرد خوشحال شدم. کی بهتر از کمال برا یه دونه دخترم. شناخته شده بود، پاک بود و میدونستم دخترم خوشبخت میشه. اما ماجرا به همین سادگیا نبود. فرهاد تازه درسش تمام شده بودُ با اینکه از پریچهر کوچیک تر بود اما عاشق پریچهر شده بود. تو نگاه اول فرهاد رقیب قَدَری نبود اما واقعیت این بود که من حس میکردم بخاطر اصرار های فرهاد پریچهر هم بی میل نیست و پریچهر این اصرار های فرهاد رو گذاشته به حساب عشق. اینجا بود که یه کم معادلات منو ستاره به هم می ریخت اما وقتی پوران زمزمه کرد که قراره مریم رو خواستگاری کنه برا فرهاد اوضاع بهتر شد. پریچهر هم که این زمزمه ها رو فهمیده بود فکر می‌کرد علاقه ش به فرهاد یه طرفه ست. در نهایت زمانی که فرهاد کویت بود و ماجرا از نظر پریچهر تمام شده بود به خواستگاری کمال جواب مثبت داد و شد زنِ عقدی کمال. یه سالِ بعد امیر علی به دنیا اومد. بعد از تولدِ امیر علی فرهاد هم برگشت. وقتی فهمید ماجرا رو هیچ حرفی نزد اما به بقیه اعلام کرد که از زدن اسمش کنار اسم مریم هم خودداری کنن. فرهاد آقایی کردُ خودشو کشید کنار. دیگه هیچ وقت هم برا پریچهر مشکلی پیش نیورد. فقط خودش رو از همه دورتر نگه داشتُ بیشتر عمرش رو به کار کردن گذروند. مرخصی اومدنش فقط در حد دیدن پدرُ مادرش بودُ تمام.
وا رفته به اطرافم نگاه کردم. عمو کمال داشت از سیگارش کام های عمیق می‌گرفت، دایی فرهاد پنجه های دستش را بین موهایش قرار داده بود و پایش را عصبی تکان می داد و در نهایت مامان ستاره سر به زیر و مغموم داشت به حرف های حاج خانوم گوش می‌داد. باید بیشتر ادامه می داد تا تکه های این پازل را کنار هم می‌گذاشتم تا ببینم من کجای این ماجرا بودم.


من دشمنت نیستم dan repost
193




بعد از شام دایی فرهاد به صبوری زنگ زد و خیالم را از بابت دلوین راحت کرد. قرار بود اگر دلوین بی قراری کرد بروم و ببینمش که در نهایت آرامش گفته بود می‌خواهد با دوستش بازی کند. داشتم با دلوین حرف میزدم که یکتا صدایم زد. با دلوین خداحافظی کردم و درب اتاق خواب را باز کردم. نگران پرسیدم
_چی شده یکتا. نصف جونم کردی
هول و دستپاچه گفت
_بیا بیرون. میخوان حرف بزنن میگن باید حتمأ تو هم باشی. بدو یغما
_میام الان. دایی فرهاد کجاست
_زیرِ درختِ گردو نشسته رو صندلی
دلم گرفت. می‌دانستم به یادِ مامان پوران روی صندلی اش نشسته و حوصله ی هیچ کدام از افراد آن جمع را ندارد.
همراه یکتا بیرون رفتم. یکتا با صدای بلند به حضورم اشاره کرد
_اینم از یغما
حاج خانوم صدایم زد
_بیا اینجا یغما جان.
مامان ملتمس گفت
_خاله خاتون میشه بچه ها نباشن برا حرف زدن
حاج خانوم کوتاه و قاطع جواب داد
_این بچه ها اندازه زمانی هستن که تو سه تا بچه ت رو داشتی پس کوچیک نیستن که چیزی ازشون پنهان بشه. بشین یغما
رفتم و مقابل چشمان بهت زده ی همه کنار دایی فرهاد ایستادم. اولین چیزی که دیدم اخم های در همِ امیر علی بود. برایم مهم نبود. از آن به بعد میخواستم همه جا و هر لحظه دایی فرهاد کنارم باشد.دایی فرهاد ی که آخرین خواسته ی مامان پوران بود. پس تا پای جان مراقبت میکردم از آخرین وصیت مامان پوران.
آهسته پرسیدم
_چی میخوان بگن دایی
دایی فرهاد پوزخند زد
_یه سری حرفای تکراری. تو که قبلاً شنیدی اینا رو
گیج نگاهش کردم. لبخند زد
_الان میفهمی کی رو میگم


من دشمنت نیستم dan repost
192


دستش را به طرفم دراز کرد و گوشه ی شالم را گرفت
_بشین یغما. گرسنه نیستم. با تو که تعارف ندارم. بریم خونه میگم غذا بهم بدی.
_مطمئن
_آره عزیزم.
صدایش را کمی پایین آورد
_امیر علی رو ندیدی؟
لب گزیدم
_از وقتی اومدیم مسجد نه.
نگران گفت
_میدونم نهار نخورده. غذا نخوره سر درد میگیرش
گونه اش را بوسیدم و به شوخی گفتم
_پس بخاطر پسرِ لوستونِ که شما هم نهار نخوردید
سرانگشتانم را گرفت و نرم فشرد
_نه دخترم. فقط یه کم نگرانشم. چون خیلی خجالتیه
_ببینمش بهش میگم چقدر نگرانید تا غذاشو بخوره
آه کشید
_یغما
دستش را گرفتم
_جان
_راهی برا بخشش امیر علی وجود داره
گونه اش را بوسیدم و بلند شدم
_اگه تصمیم به بخشش داشتم حتمأ یه دلیل محکم برا اون بخشش بخاطر مهربونی شماست. من برم با اجازه تون مهمونای مامان پوران رو بدرقه کنم
حاج خانوم قانع شده بود که حرفی نزد اما با توپی که توی زمین من انداخته بود تا مدت ها فکرم را درگیر خودش کرده بود. مهمانها یکی یکی عزم رفتن کردند بعد از رفتنشان ما هم به خانه ی مامان پوران برگشتیم. مانده بودیم همان نزدیکان مامان پوران. تا غروب خانواده ی پدری دایی فرهاد و مامان هم از خانه ی مامان پوران رفتند. دوست داشتم بقیه هم کم کم بروند تا دلوین را زودتر به خانه برگردانم اما انگار آنها خیلی تمایلی به رفتن نداشتند که مامان به یکتا گفته بود
_یه فکری به حال شام کنین
خودش هم دست به کار درست کردنِ حلوا شد تا بین همسایه ها خیرات کند.


من دشمنت نیستم dan repost
191



مراسمش آنقدر شلوغ بود که باورم نمی شد مامان پورانی که در آن شهر کسی را نداشت آن همه آدم برای تشییع پیکرش آمده باشند. آدم هایی که از نزدیک ترین افراد به او بیشتر حرمتش را نگه داشته بودند. تابوت را که روی شانه ی دایی فرهاد دیدم دلم شرحه شرحه شد. می‌دانستم دایی فرهاد و مامان پوران چقدر به هم وابسته بودند و این بیشتر دلم را می سوزاند. به موازات دایی فرهاد امیر علی بود که داشت تابوت مامان پوران را حمل می‌کرد. بابا، یوسف، عمو کمال و بقیه ای بودند که شاید مامان پوران دوست داشت قبل از مرگش آنها را ببیند. با تمام دردی که از نبود مامان پوران داشتم در مقام صاحب عزا ایستادم و پاسخ تسلیت میهمانان مراسم مامان پوران را دادم و تمام تلاشم را کردم تا مراسم به بهترین نحو ممکن برگزار شود. بعد از خاکسپاری مامان پوران مهمانان را برای صرف نهار و قرائت فاتحه به مسجد محلِ زندگی مامان پوران دعوت کردیم. چون از قبل با یکتا و محسن تقسیم کار کرده بودیم هیچ کاری روی زمین و نیمه تمام باقی نمانده بود.داشتم مهمانان را بدرقه میکردم که یکتا بازویم را گرفت و کنارم کشید
_بیا ببینم یغما
ایستادم مقابلش
_جانم
_میگم یغما جان تو گناه فرزند رو به پا مادر مینویسی
گیج نگاهش کردم. به جایی که حاج خانم نشسته بود اشاره کرد
_از وقتی اومدیم حتی نزدیکش هم نشدی. نهار هم نخورده. بهش گفتم غذا بهش بدم گفت نه گرسنه باشم به یغما میگم یه چیزی برام بیاره
یکتا را کنار زدم
_بمیرم الهی. حواسم پرت شد به کارا سراغش نرفتم.
جعبه ی دستمال کاغذی را به یکتا دادم و به طرف حاج خانوم رفتم وکنار نشستم
_یکتا گفت نهار نخوردید. ببخشید سرم به کارا گرم شد حواسم بهتون نبود
لبخند زد
_گرسنه نیستم
_مگه میشه. زرشک پلو هست میارم براتون


من دشمنت نیستم dan repost
190




_یه سبد حصیری تو یخچال هست یه قرص بهش بده
یکتا دربِ اتاق را باز کرد
_خودت بیا برو یغما جان. من برم سراغ حسین‌قلی خان خودشو کشت.
غریدم
_یکتا.
شالم را سر زدم و برگشتم تا از اتاق بیرون بروم که سینه به سینه ی امیر علی برخورد کرد. خیره بود توی صورتم. از نگاه خیره اش معذب شدم
_ دنبالم بیا من قرص میدم
خواستم از کنارش رد شوم که مچ دستم را گرفت و ملتمس پرسید
_میشه با اون مرد صمیمی نباشی
متاسف نگاهش کردم و پوزخند زدم
_محض اطلاعت اون مرد دایی فرهادمه
تشر زد
_میدونم، میدونم. اما دوست ندارم ببینم این همه بهش نزدیکی یغما
ابروهایم بالا پرید متعجب از درخواست غیر منطقی اش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و جواب دادم
_شما اطرافیان من رو انتخاب نمی‌کنید جناب حبیبی. من دیگه اون دخترِ ضعیف و تو سری خور نیستم که هر کسی بلند شد یکی زد تو سرش. الان این منم که دامنه ی روابطم رو مشخص میکنم
خواستم از کنارش رد شوم که دوباره مچ دستم اسیرش شد. متحرص توی صورتم پچ زد
_ولی من همون امیر علی ام. خر تر، پر از زخم تر از قبل. لازم باشه همه رو تو آتیشِ انتقامم می سوزونم. منو نچزون یغما.
پوزخند زدم
_حتی در حدِ چزوندنم نمیخوام بهت فکر کنم. چرا فکر میکنی ممکنه اونقدر برام مهم باشی که رفتارم با بقیه تحت تأثیر این مهم بودن تو باشه. نه جناب حبیبی اون مال قبل بود. این آدمی که جلوتون وایساده یه آدمِ جدیده که خودشو کوبیده و از نو ساخته
از کنارش گذشتم. ساعت 7و نیم برای تشييع پیکر مامان پوران از خانه بیرون رفتیم


من دشمنت نیستم dan repost
189



صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم. زمانی که به حیاط رفتم هم دایی فرهاد و هم امیر علی بیدار بودند. زیر لب به هر دو نفرشان سلام کردم. دایی فرهاد وقتی لباس پوشیده دیدم نگران بلند شد. دنبالم تا جلو دربِ خانه آمد
_کجا میری اول صبحی
آهسته جواب دادم
_میرم نون گرم بگیرم با حلیم. چای دم کن زود میام صبحانه بخورن راه بیفتیم. اعلامیه ها رو زدم 8صبح
دستش را روی در گذاشت
_خب بذار خودم برم.
خیز برداشتم و گونه اش را بوسیدم.
_منو تو که نداریم. من رفتم. یه پیامم بده صبوری ببین دلوین آرومه
لبخند زد و غرید
_تو روح پدر خودتو پدر دلوین. حالا برو
از خانه که بیرون رفتم آخرین چیزی که دیدم نگاه برزخی امیر علی بود. بی توجه به حضورش استارت زدم و حرکت کردم. پیدا کردن نام داغ و حلیم آن وقت صبح کار چندان سختی نبود. ده دقیقه ی بعد خانه بودم. بقیه هم یکی یکی بیدار شدند. دایی فرهاد چای دم کرده بود. وسایلی که خریده بودم را به آشپزخانه بردم و سفره ی بزرگ صبحانه را در آوردم. مامان وارد آشپزخانه شد و از یکتا پرسید
_اگه چیزی هست بدید من ببرم بیرون
آرام لب زدم
_خودم هستم. مرسی
هنوز هم با من حرف نمیزد و مخاطبم قرار نمی داد. در قهری نانوشته به سر می‌بردیم و من اعتراف میکردم آرامش داشتم از این سکوتی که بین من و تک تک افراد این خانواده برقرار بود.بعد از صبحانه وسایل را جمع کردیم. داشتم توی اتاق لباس عوض میکردم که ضربه ای به در زده شد.
_بله
_میشه یه قرص سر درد بهم بدین
به یکتا نگاه کردم و آرام پچ زدم
_امیر علیه؟
با لبخندی که زد جواب سوالم را داد
مانتو را روی همان تاپ پوشیدم و به یکتا نگاه کردم


من دشمنت نیستم dan repost
188


اسم صبوری را با خودم زمزمه کردم. فهميده بود حضور ذهن ندارم که کوتاه گفت
_وکیلمه، رفیقمه. مورد اعتماده. ببرم دلوین رو؟
فقط نگاهش کردم. دایی فرهاد بدِ من را نمیخواست. تردیدم را که دید بی تعارف گفت
_بذار اگه قراره التماست کنه بخاطر خودت التماست کنه نه چون بچه ش رو داری
کوتاه جواب دادم
_بفرست.اگه گریه کرد یا بهونه گرفت بگو بهمون بگه
کوتاه جواب داد
_حله
دایی فرهاد داشت شماره ی صبوری را می گرفت که من به خانه برگشتم. تمایلی به خوردن شام نداشتم اما بخاطر آنکه ضعف نداشته باشم به اجبار چند قاشق خوردم
آخر شب برای همه به کمک یکتا جا پهن کردم. دومین شبی بود که مامان پوران را نداشتم و عجیب بود با آن همه آدم توی خانه بیشتر از همیشه احساس تنها بودن میکردم. نبودنِ دلوین هم بیش از پیش به چشمم آمد. مامان و حاج خانوم کنار هم بودند و تا مدت ها صدای حرف زدنشان با هم می آمد. آن میان غصه ی دایی فرهاد را هم داشتم. با تنها کسی که کمی ارتباط گرفته بود محسن بود وگرنه بقیه انگار دایی را کنارشان نمی دیدند. هیچ وقت نفهمیدم چرا خانواده ی پدری رابطه ی خوبی با دایی فرهاد نداشتند. گمان میکردم بخاطر تمایل مامان ستاره به ازدواج دایی فرهاد و عمه مریم و سر نگرفتن ازدواجشان بود وگرنه چه دلیلی داشت که در خانه مان هیچ وقت حرف دایی فرهاد پیش نیاید. یادم می آمد زمانی که کوچکتر بودیم بابا یک بار میان دعوایش با مامان گفته بود «مامان پوران بدونِ فرهاد، خانه ی پدری بدونِ فرهاد»
و مامان پوران هیچ وقت هیچ کس و هیچ چیزی را بدون فرهاد نخواسته بود. تا لحظه ی آخر هم پای فرهادش مانده بود. حالا من مانده بودم و عزیز دردانه ی مامان پوران. فرهادی که خاطرات نحوم از جوانی اش می گفت همیشه خاطرمان را میخواسته و دور از چشم بابا و خانواده اش با مهر با ما رفتار کرده است.


من دشمنت نیستم dan repost
187



به عقب راندم. سینی چای را برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود. مقابل درب آشپزخانه ایستاد، به طرفم برگشت و گفت
_قول میدم اون تو رو بیشتر از دلوین بخواد یغما. شاید دلوین بهانه ای باشه برای داشتن تو اما اولویت همیشه با توئه.
یکتا بیرون رفت و من را با افکار در هم و پریشان تنها گذاشت. سفره ی شام که پهن شد همه را به شام دعوت کردم. حاج خانم میخواست وضو بگیرد و نماز بخواند. قبل از آنکه امیر علی بلند شود من بلند شدم
_می‌برمشون من
کمک کردم تا حاج خانم به طرف سرویس بهداشتی برود. از جمع که فاصله گرفتیم ایستاد.نامطمئن پرسید
_یغما جان تویی
مودب جواب دادم
_جانم حاج خانم
دستم را گرفت و به آغوشم کشید
_منو ببخش بخاطر تربیت امیر علی. من نمیخواستم اینجور بشه عزیزم. از وقتی که فهمیدم چه بلایی به روزت آورد هم دیگه باهاش حرفی نزدم
آه کشیدم
_خودتونو سرزنش نکنین شما که نمیخواستید اون اتفاق پیش بیاد
دستم را گرفت و با مهربانی گفت
_بهم قول بده تا پشیمون نشده، تا سرش به سنگ نخورده نبخشیش. بخاطر هیچ کسی کوتاه نیای. فقط و فقط و فقط راحتیُ آرامشِ خودت مهم باشه.
زمزمه کرد
_چشم‌.
کمک کردم تا وضو بگیرد و نمازش را بخواند. بعد از آن به جمع بقیه رفتیم.
دایی فرهاد را توی حیاط ندیدم. نگاهم را به بیرون انداختم. میان کوچه داشت با تلفن صحبت می‌کرد. نزدیک تر رفتم. تماسش را که خاتمه داد پرسیدم
_چی شده
به گوشی اشاره کرد
_صبوری زنگ زده بود برا تسلیت
میگم میخوای دلوین رو یکی دو روز بفرستم پیش بچه هاش تا اینا برن؟


من دشمنت نیستم dan repost
186



آهسته به دایی فرهاد گفتم
_دایی فرهاد پدرِ دلوین اینجاست
ناباور نگاهم کرد
_واقعا؟
سر تکان دادم
_آره دایی نباید دلوین بیاد پیشم. میفهمه
دایی فرهاد نامطمئن پرسسد
_کدومه
به جایی که امیر علی نشسته بود اشاره کردم
_پسر خاله ی مامان.
نگاه خیره دایی فرهاد به امیر علی را که دیدم ملتمس صدایش زدم
_دایی فرهاد حواست بود چی گفتم
زیر لب زمزمه کرد
_آره آره. فهمیدم. نگران نباش
خیالم که از همراهی دایی فرهاد راحت شد به آشپزخانه رفتم. به دنبالم یکتا هم به آشپزخانه آمد. تکیه اش را به سینک داد و با بغض پچ زد
_چقدر مامان پوران گناه داشت تنهایی
آه کشیدم
_بیشتر از اون من و دایی فرهاد گناه داریم که تنهاییم.
داشتم فنجان ها را از چای پر میکردم که یکتا پرسید
_تو میدونستی امیر علی خواهر زاده ی مامان پورانِ؟
سعی کردم بی تفاوت باشم
_نه. تو بهش گفتی مامان پوران فوت کرده؟
بازویم را گرفت و وادارم کرد به اینکه به صورتش نگاه کنم. انگار فکرم را خوانده بود که کلمه به کلمه ی فکری که به محض دیدن امیر علی به ذهنم رسیده بود را برایم تکرار کرد
_فکر کردی من بهش گفتم اگه میخواد تو رو ببینه الان بهترین فرصته که بیاد اینجا، تو مراسم مامان پوران
متاسف نگاهم کرد
_واقعا برا خودم متاسفم یغما. ناامیدم کردی. تو منو اینجور شناختی
در آغوشش گرفتم و هق زدم
_معلومه که نه. فقط ترسیدم اشتباهی گفته باشی وگرنه تو که از من بیشتر به فکر خودم بودی. میترسم دلوین رو از دست بدم.


من دشمنت نیستم dan repost
185




به جای بابا جواب دادم
_هیچ کسی نمی‌دونست. کسی هم میدونست فرقی به حال کسی نمی کرد. من تصمیمم رو گرفته بودم
قبل از آنکه عمو حرفی بزند صدای در آمد. ساعتم را نگاه کردم. برای رسیدن ِ غذا زود بود. در را باز کردم تا ببینم چه کسی پشت در می‌تواند باشد. در که کنار رفت وا رفته به آنهایی که پشت در بودند نگاه کردم. باورم نمی شد آن وقت شب، آنها، پشت دربِ خانه ی مامان پوران.
انگار او هم از دیدن من آنجا تعجب کرده بود که وا رفته نگاهم کرد. قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم. گیج و گنگ فقط ایستاده بودم. صدای مامان از یک طرف که پرسیده بود «کیه» و در کنارش صدای حاج خانوم که پرسید
_خونه ثابتی مگه نیست؟
دوباره از او پرسیده بود
_اشتباه اومدیم امیر علی؟
امیر علی زیر لب زمزمه کرد
_نه. درسته.
مامان که صدای حاج خانوم را شنیده بود خودش را تا جلو حیاط رسانده بود. در نهایت تعجبم انگار مامان هم حاج خانوم را می شناخت که در آغوشش آرام گرفت. عمه مریم کمک کرد تا مامان کمی آرام‌تر شود و همراه حاج خانم داخل خانه بیایند
نمی‌دانستم نقش امیر علی میان آن ماجرا چه بود اما هر چه بود و از هر طریقی که آنجا آمده بود تصمیمم آن بود که از دلوین دور باشد. مامان در آغوش مامان ستاره آرام گرفته بود و دائم زمزمه می‌کرد «خاله»
متعجب از اینکه امیر علی پسر خاله ی مامان باشد نگاهش
کردم. با اخم و سر به زیر داشت گل های فرش را نگاه می‌کرد. صدای زنگ خانه که آمد امیدوار بودم سورپرایز جدیدی نداشته باشیم. خوشبختانه رستوران شام را آورده بود. از دخترها خواستم بساط شام را آماده کنند. باید با دایی فرهاد تنها حرف میزدم. اشاره کردم نزدیک تر بیاید. همراه دلوین نزدیکم آمد. دلوین تلاش می کرد از دایی فرهاد جدا شود و به آغوشم بیاید.


من دشمنت نیستم dan repost
184




میدانستم از آن لحظه به بعد گریه کردن برای مامان پوران بی فایده بود. باید تلاش میکردم مراسمش را به بهترین شکل ممکن برگزار کنم. تدارکات لازم برای مراسم تشییع و خاکسپاری را دیده بودم و دایی فرهاد هم به همه ی بستگانی که داشتند زنگ زده بود. به یکتا گفتم مامان را در جریان بگذارد تا برای آمدن به مراسم آمادگی لازم را داشته باشند. روز بعد خانه مملو از جمعیت شده بود. خیلی از آنهایی که سال ها بود سری به مامان پوران نزده بودند به خانه اش آمدند. غروب بود که مامان، بابا و بقیه ی خانواده آمده بودند. می‌دانستم مامان به خواسته ی خانواده ی پدری ارتباط کمی با خانواده خودش داشت و شاید سالی یک بار آن هم برای مدت کوتاه به دیدن مامان پوران نمی آمد. حالا آمده بود بعد از مدت ها و برای مادری که دیگر نداشتش به سر و صورتش می زد. مامان ستاره هم آمده بود و برای دختر خاله ای که به قول خودش هم بازی بچگی های هم بودند گریه میکرد. از دیدن حال زار مامان و مامان ستاره گریه ام گرفته بود. نگاهم به دایی فرهاد افتاد که با شانه های افتاده دلوین را به آغوش کشیده بود.بیشتر از هر زمان دیگری با رفتن مامان پوران احساس تنهایی و ناامیدی میکردم و این برایم آزار دهنده بود. بعد از نزدیک به سه ماه مامان، بابا، یوسف و. بقیه ی خانواده ی پدری بدون آنکه حتی کلمه ای حرف با من بزنند از کنارم بی تفاوت گذشتند. برایم مهم نبود. تمام خانواده ی من در دلوین و دایی فرهاد و یکتا خلاصه میشد. یکتا با بغض و گریه در آغوشم گرفت و با هق هق دلتنگی اش را یادآوری می‌کرد. در نهایت میان گریه صورتم را بوسیده بود. از آغوش یکتا بیرون آمدم.به بقیه خوش آمد گفتم و به چشم مهمان های مامان پوران نگاهشان کردم.
شماره ی رستوران را گرفتم و خواستم رأس ساعتِ هشت شام را بفرستند. مامان کمی آرام‌تر شده بود و همه توی ایوان نشسته بودند. عمو کمال داشت تسبیحی که دستش بود را می چرخاند. زیر لب لا اله الا اللهی گفت و از بابا پرسید
_این همه مدت اینجا قایم شده بود؟
سکوت بابا را که دید دوباره پرسيد
_تو و زنت میدونستین؟


من دشمنت نیستم dan repost
183




گونه اش را بوسیدم
_اولا که خدا سایه ت رو از سرمون کم نکنه شما باید مراقب ما باشی
مامان پوران غمگین لبخند زد
_قول میدی بهم.
غمگین لبخند زدم و چشم هایم را به نشانه ی مثبت باز و بسته کردم.
شب ها از ترس آنکه حالش بد نشود کنار تختش دراز می‌کشیدم تا مراقبش باشم. دلوین دو ساله شده بود و دقیقا یک سال از بیماری مامان پوران میگذشت. اواخر تیر ماه بود و تازه از امتحانات مدرسه فارغ شده بودم که حال مامان پوران بدتر شد. به یکتا زنگ زدم و خواستم به مامان اطلاع دهد که سری به مامان پوران بزند. گوشی را قطع کردم و خواستم وارد خانه شوم که دایی فرهاد را تکیه داده به در دیدم.
_به یکتا گفتم به مامان خبر بده. بیاد ببینش تا دیر نشده
دایی فرهاد با تمام غمی که توی صورتش بود لب زد
_دیر شد
شانه هایشه تکان خورد همه چیز را تمام شده دانستم. آنقدر با عجله وارد خانه شدم که پایم به پله ها گیر کرد و زمین خوردم. دایی فرهاد مقابل در ایستاده بود کنارش زدم و خانه شدم. مامان پوران روی تختش بود و روی تنش ملحفه ی سفید کشیده شده بود. ملحفه را کنار زد و التماسش کردم تا بلکه چشم هایش را باز کند. جیغ کشیدم، مویه کردم و زاری کردم. دایی فرهاد در آغوشم گرفت و تلاش می‌کرد تا آرامم کند. ملتمس و با گریه تکرار کرد
_دلوین میاد میبینه می‌ترسه. نکن اینجور یغما جان
با تمام اینها نمی‌توانستم آرام باشم. مامان پوران را که از خانه بیرون بردند همسایه ها برای عرض تسلیت آمدند. با رفتن همسایه ها مقابل دایی فرهاد نشستم و پرسیدم
_به کی باید زنگ بزنیم دایی
هق زد
_مامان کسی رو نداشت. به مادرت رو داره یه خواهر هم داره که اون خودش پیره. گمون نکنم بتونه بیاد
اشکم را پاک کردم.
_ باید بهشون بگیم به هر حال. من الان میرم سراغ چاپ اعلامیه و بقیه ی کارها تو هم به قوم و خویشا زنگ بزن.


من دشمنت نیستم dan repost
182



وکیل دایی فرهاد را هیچ وقت ندیدم اما زمانی که شناسنامه ی دلوین را دیدم فهمیدم وکیل ماهر و چیره دستی می‌تواند باشد. شناسنامه ی دلوین را به صورت قانونی گرفته بود و فقط به جای نام خانوادگی پدر، نام خانوادگی من و اسم کوچک امیر علی نوشته شده بود. دلوین روز به روز دلربا تر میشد و بیشتر وقت دایی فرهاد با او سپری میشد.
یکتا هر چند وقت یکبار تماس می‌گرفت و حالمان را می‌پرسید..هیچ وقت در مورد امیر علی نپرسیده بودم و یکتا هم هیچ وقت حرفی نزده بود. جواب آزمون استخدامی آمد و در نهایت تعجب قبول شده بودم. روال معمول استخدام تا اوایل مهر ماه طول کشید و در نهایت در یکی از دبیرستان های دخترانه به عنوان دبیر استخدام شدم. سعی کرده بودم روزهای کلاسی ام را فشرده بردارم تا وقت بیشتری را در کنار دلوین باشم..روزهایی که مدرسه می رفتم مامان پوران مراقب دلوین بود و این خیالم را راحت تر می‌کرد. جشن تولد یک سالگی دلوین را با اتمام کلاس های مدرسه ام برگزار کردم. اگر می‌گفتند بدترین تابستان عمرم را بگویم تابستان یک سالگی دلوین بود مامان پوران در نهایت سلامت سکته کرد و زمینگیر شد. به هیچ عنوان نمی‌توانستم در آن شرایط ببینمش اما با گریه کردن و غصه خوردن هم کاری از پیش نمی بردم. باید مثل همیشه محکم می ایستادم و خودم را جمع و جور میکردم. در اولین اقدام پرستاری استخدام کردم تا بعضی از روز ها کمک حالم باشد. دایی فرهاد بیشتر از همیشه غمگین بود و بارها و بارها گفته بود «اگر تو نبودی من چه میکردم دست تنها یغما»
تمام مدتی که من مراقب مامان پوران بودم دایی فرهاد با دلوین روزگار سپری می‌کرد. دلوین تازه راه رفتن را یاد گرفته بود و با دایی فرهاد به خیابان می رفت. یک روز که داشتم موهای مامان پوران را شانه میزدم دستم را گرفت و وادارم کرد به نشستن. زبانش در اثر سکته سنگین بود و طول می‌کشید تا حرفش را بزند
_یغما بهم قول بده
دستش را گرفتم
_جانم مامان پوران
با آن چشم های کم سو ملتمس گفت
_قول بده بعد از من مراقب فرهاد باشی. فرهاد خیلی تنهاست


من دشمنت نیستم dan repost
181



تازه از کویت برگشته بودم باباش فوت کرده بود اونجا دیدمش. بعد از چند سال. باردار بود. بچه ی دومش رو باردار بود. نمیدونم آدمای بی ارزشِ علاف چی دمِ گوش هم پچ پچ کردن که رسید به گوش شوهرش. بحثشون بالا گرفت. همونجا تو خونه ی پدرش. همونجا که همه بودیم. سعی کردن آرومشون کنن. ظاهراً آرومم شده بودن. اما فقط این ظاهر قضیه بود.
چون نیم ساعتِ بعد وقتی همه جا آروم بود یه صدایی اومد که حتی عرش هم لرزید. اون زندگیشو تمام کرده بود. زندگی خودش و بچه ی چهار ماهش رو. جلو چشم بچه ش. تو خونه ای که پرچم های عزاداری پدرش هنوز اونجا بود. اونم با تفنگی که از پدرش مونده بود.
دایی فرهاد حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. مثل بچه ها گریه می کرد مردِ به آن بزرگی.
غمگین آه کشید
_اون زن پاکترین زنی بود که توی عمرم دیده بودم. به معنی واقعی کلمه طاهره بود. اما بهش تهمت زدن، اونم که تحمل نداشت، روحیه ش از بارداری و فوت پدرش حساس شده بود زندگی خودش رو تموم کرد و داغ نبودنش رو به دل همه گذاشت
داشتم هم پای دایی فرهاد اشک می‌ریختم
_دایی تونستی فراموشش کنی؟
اخم کرد و از روی صندلی بلند شد
_هیچ وقت یغما. عشق که فراموش نمیشه. عشق مثل یه دونه ست. ریشه میزنه تو وجود آدم. حتی اگه بکنیش باز از یه جای دیگه جوونه میزنه.
_واسه همین هیچ وقت ازدواج نکردی دایی
تلخ لبخند زد
_نتونستم هیچ وقت علاقه م رو با هیچ زنی شریک بشم. عشق یعنی باختن یغما. من الان هم بازنده ام هم فقیر. بازنده چون عاشقم فقیرم چون ندارمش.
میان گریه لبخند زد
اسم دخترتو چی میذاری یغما
آهسته پچ زدم
_دلوین
تو دلیِ امیر علی را میخواستم دلوین بنامم. دلوینی که دلم به داشتنش بی نهایت گرم بود.من بودم و دنیای بی رحم و دخترکی که دلم به داشتنش گرم بود. دختری با چشم هایی به شدت شیبه به پدرش


من دشمنت نیستم dan repost
180

هر دو لبخند زدیم
_به مامان پوران که چیزی نگفتی؟
_رفتم وسایل رو بیارم ازم پرسید، ناچار شدم گفتم. اما خیالش رو راحت کردم که حال جفتتون خوبه
شرمزده گفتم
_شما رو هم انداختم به دردسر
دایی فرهاد اخم کرد
_این حرف رو نزن. تن آدم که دردسر نمیشه یغما.
چند ثانیه سکوت کرد و به سختی زمزمه کرد
_زنی که دوستش داشتم زمانی که از دنیا رفت باردار بود.
وا رفته اسمش را زمزمه کردم. غمگین نگاهم کرد
_یه تصویر از زنای باردار توی ذهنم مونده. یه ترس از اینکه زنی که بارداره در نهایت بارش رو چطور زمین میذاره. به آغوش میگیره یا میذارن کنارش توی قبر.
با بغض اسمش را صدا زدم
_دایی فرهاد
نگاهم کرد. چشم هایش کاسه ی خون بود
_خیلی دوستش داشتی دایی
چانه اش لرزید
_خیلی.
_بچه تون چی
غمگین نگاهم کرد
_بچه ی من نبود. بچه ثمره ی زندگی مشترکش بود، اما اون بچه رو دوست داشتم. میدونی یغما آدم وقتی یکیو دوست داره هر چیزی که به اون تعلق داره رو هم دوست داره بچه ی عشق آدم مثل بچه ی خودِ آدم می مونه.
_چرا باهاش ازدواج نکردی دایی
آه کشید
_نذاشتن، نشد. ازم بزرگتر بود. گفتن نمیشه. خواستگار خوب اومد ازدواج کرد. بعد از اون اتفاق دیگه نادیده گرفتمش. گفتم بچسبه به زندگیش. مخصوصاً اینکه همیشه می دیدمش
آه کشید
_خودشم. میخواست زندگی کنه که همون سال اول بچه دار شد. اون سرش به زندگیش گرم بود منم وانمود میکردم فراموشش کردم. رفتم یه مملکت دیگه کار کنم از حرفُ حدیثا دور باشم
اما مگه میشد. مگه میذاشتن یاوه گوها..

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.