من دشمنت نیستم dan repost
176
به پیشنهاد دایی فرهاد برای استخدام آموزش و پرورش ثبت نام کردم تا شانس خودم را برای داشتن شغل دائمی امتحان کنم. تاریخ آزمون اردیبهشت ماه بود و تاریخ تقریبی زایمان هم دکتر همان روزهای آخر اردیبهشت ماه بود.
بهار شده بود اما هوا هنوز هم به شدت سرد بود و بخاری خانه ی مامان پوران روشن.بعد از تماسم با یکتا نشسته بودم روی صندلی و داشتم به درخت های جوانه زده ی حیاط خانه ی مامان پوران نگاه میکردم. حسینقلی خان به دنیا آمده بود و یکتا داشت دست تنها و بدون حضور مامان از نوزادش مراقبت میکرد
مامان پوران با لبخند نگاهم کرد
_اون اوایل که اومده بودیم اینجا منم وقتی دلتنگ میشدم به این درخت ها نگاه میکردم. بعضی روزها یکی دو ساعت فقط نگاه میکردم. اما کم کم اُخت شدم. میدونی مادر آدم وقتی جایی رو. نداشته باشه بره وقتی مجبور باشه عادت میکنه. درد آدم رو قوی میکنه مادر
_مامان پوران
لبخند زد و لیوان چای را به دستم داد
_هیچ وقت نخواستی بیای نزدیک تر که از این تنهایی در بیای
لبخند زد
_بدون فرهاد بهشت رو هم نمیخوام. _مامان دایی فرهاد چرا هیچ وقت ازدواج نکرد
نگاهش پر درد شد
_اونی که میخواست نشد بعد از اونم قسمتش نبود مادر.
کنجکاو پرسیدم
_خیلی عاشق بود مامان پوران
سر تکان داد
_خیلی زیاد
دربِ خانه باز شد و دایی فرهاد داخل آمد. به محض آنکه چشمش به ما افتاد دستش را به چانه گرفت و پرسید
_خدا وکیلی داشتید راجع به من حرف میزدین؟
مامان پوران که خندید دایی فرهاد آمد و روی سکو نشست
_کیف کردی خداییش از حدسم. شام چی داریم دایه؟
مامان پوران به من اشاره کرد
_به خواست یغما و دخترش کتلت
به پیشنهاد دایی فرهاد برای استخدام آموزش و پرورش ثبت نام کردم تا شانس خودم را برای داشتن شغل دائمی امتحان کنم. تاریخ آزمون اردیبهشت ماه بود و تاریخ تقریبی زایمان هم دکتر همان روزهای آخر اردیبهشت ماه بود.
بهار شده بود اما هوا هنوز هم به شدت سرد بود و بخاری خانه ی مامان پوران روشن.بعد از تماسم با یکتا نشسته بودم روی صندلی و داشتم به درخت های جوانه زده ی حیاط خانه ی مامان پوران نگاه میکردم. حسینقلی خان به دنیا آمده بود و یکتا داشت دست تنها و بدون حضور مامان از نوزادش مراقبت میکرد
مامان پوران با لبخند نگاهم کرد
_اون اوایل که اومده بودیم اینجا منم وقتی دلتنگ میشدم به این درخت ها نگاه میکردم. بعضی روزها یکی دو ساعت فقط نگاه میکردم. اما کم کم اُخت شدم. میدونی مادر آدم وقتی جایی رو. نداشته باشه بره وقتی مجبور باشه عادت میکنه. درد آدم رو قوی میکنه مادر
_مامان پوران
لبخند زد و لیوان چای را به دستم داد
_هیچ وقت نخواستی بیای نزدیک تر که از این تنهایی در بیای
لبخند زد
_بدون فرهاد بهشت رو هم نمیخوام. _مامان دایی فرهاد چرا هیچ وقت ازدواج نکرد
نگاهش پر درد شد
_اونی که میخواست نشد بعد از اونم قسمتش نبود مادر.
کنجکاو پرسیدم
_خیلی عاشق بود مامان پوران
سر تکان داد
_خیلی زیاد
دربِ خانه باز شد و دایی فرهاد داخل آمد. به محض آنکه چشمش به ما افتاد دستش را به چانه گرفت و پرسید
_خدا وکیلی داشتید راجع به من حرف میزدین؟
مامان پوران که خندید دایی فرهاد آمد و روی سکو نشست
_کیف کردی خداییش از حدسم. شام چی داریم دایه؟
مامان پوران به من اشاره کرد
_به خواست یغما و دخترش کتلت