من دشمنت نیستم dan repost
191
مراسمش آنقدر شلوغ بود که باورم نمی شد مامان پورانی که در آن شهر کسی را نداشت آن همه آدم برای تشییع پیکرش آمده باشند. آدم هایی که از نزدیک ترین افراد به او بیشتر حرمتش را نگه داشته بودند. تابوت را که روی شانه ی دایی فرهاد دیدم دلم شرحه شرحه شد. میدانستم دایی فرهاد و مامان پوران چقدر به هم وابسته بودند و این بیشتر دلم را می سوزاند. به موازات دایی فرهاد امیر علی بود که داشت تابوت مامان پوران را حمل میکرد. بابا، یوسف، عمو کمال و بقیه ای بودند که شاید مامان پوران دوست داشت قبل از مرگش آنها را ببیند. با تمام دردی که از نبود مامان پوران داشتم در مقام صاحب عزا ایستادم و پاسخ تسلیت میهمانان مراسم مامان پوران را دادم و تمام تلاشم را کردم تا مراسم به بهترین نحو ممکن برگزار شود. بعد از خاکسپاری مامان پوران مهمانان را برای صرف نهار و قرائت فاتحه به مسجد محلِ زندگی مامان پوران دعوت کردیم. چون از قبل با یکتا و محسن تقسیم کار کرده بودیم هیچ کاری روی زمین و نیمه تمام باقی نمانده بود.داشتم مهمانان را بدرقه میکردم که یکتا بازویم را گرفت و کنارم کشید
_بیا ببینم یغما
ایستادم مقابلش
_جانم
_میگم یغما جان تو گناه فرزند رو به پا مادر مینویسی
گیج نگاهش کردم. به جایی که حاج خانم نشسته بود اشاره کرد
_از وقتی اومدیم حتی نزدیکش هم نشدی. نهار هم نخورده. بهش گفتم غذا بهش بدم گفت نه گرسنه باشم به یغما میگم یه چیزی برام بیاره
یکتا را کنار زدم
_بمیرم الهی. حواسم پرت شد به کارا سراغش نرفتم.
جعبه ی دستمال کاغذی را به یکتا دادم و به طرف حاج خانوم رفتم وکنار نشستم
_یکتا گفت نهار نخوردید. ببخشید سرم به کارا گرم شد حواسم بهتون نبود
لبخند زد
_گرسنه نیستم
_مگه میشه. زرشک پلو هست میارم براتون
مراسمش آنقدر شلوغ بود که باورم نمی شد مامان پورانی که در آن شهر کسی را نداشت آن همه آدم برای تشییع پیکرش آمده باشند. آدم هایی که از نزدیک ترین افراد به او بیشتر حرمتش را نگه داشته بودند. تابوت را که روی شانه ی دایی فرهاد دیدم دلم شرحه شرحه شد. میدانستم دایی فرهاد و مامان پوران چقدر به هم وابسته بودند و این بیشتر دلم را می سوزاند. به موازات دایی فرهاد امیر علی بود که داشت تابوت مامان پوران را حمل میکرد. بابا، یوسف، عمو کمال و بقیه ای بودند که شاید مامان پوران دوست داشت قبل از مرگش آنها را ببیند. با تمام دردی که از نبود مامان پوران داشتم در مقام صاحب عزا ایستادم و پاسخ تسلیت میهمانان مراسم مامان پوران را دادم و تمام تلاشم را کردم تا مراسم به بهترین نحو ممکن برگزار شود. بعد از خاکسپاری مامان پوران مهمانان را برای صرف نهار و قرائت فاتحه به مسجد محلِ زندگی مامان پوران دعوت کردیم. چون از قبل با یکتا و محسن تقسیم کار کرده بودیم هیچ کاری روی زمین و نیمه تمام باقی نمانده بود.داشتم مهمانان را بدرقه میکردم که یکتا بازویم را گرفت و کنارم کشید
_بیا ببینم یغما
ایستادم مقابلش
_جانم
_میگم یغما جان تو گناه فرزند رو به پا مادر مینویسی
گیج نگاهش کردم. به جایی که حاج خانم نشسته بود اشاره کرد
_از وقتی اومدیم حتی نزدیکش هم نشدی. نهار هم نخورده. بهش گفتم غذا بهش بدم گفت نه گرسنه باشم به یغما میگم یه چیزی برام بیاره
یکتا را کنار زدم
_بمیرم الهی. حواسم پرت شد به کارا سراغش نرفتم.
جعبه ی دستمال کاغذی را به یکتا دادم و به طرف حاج خانوم رفتم وکنار نشستم
_یکتا گفت نهار نخوردید. ببخشید سرم به کارا گرم شد حواسم بهتون نبود
لبخند زد
_گرسنه نیستم
_مگه میشه. زرشک پلو هست میارم براتون