من دشمنت نیستم dan repost
180
هر دو لبخند زدیم
_به مامان پوران که چیزی نگفتی؟
_رفتم وسایل رو بیارم ازم پرسید، ناچار شدم گفتم. اما خیالش رو راحت کردم که حال جفتتون خوبه
شرمزده گفتم
_شما رو هم انداختم به دردسر
دایی فرهاد اخم کرد
_این حرف رو نزن. تن آدم که دردسر نمیشه یغما.
چند ثانیه سکوت کرد و به سختی زمزمه کرد
_زنی که دوستش داشتم زمانی که از دنیا رفت باردار بود.
وا رفته اسمش را زمزمه کردم. غمگین نگاهم کرد
_یه تصویر از زنای باردار توی ذهنم مونده. یه ترس از اینکه زنی که بارداره در نهایت بارش رو چطور زمین میذاره. به آغوش میگیره یا میذارن کنارش توی قبر.
با بغض اسمش را صدا زدم
_دایی فرهاد
نگاهم کرد. چشم هایش کاسه ی خون بود
_خیلی دوستش داشتی دایی
چانه اش لرزید
_خیلی.
_بچه تون چی
غمگین نگاهم کرد
_بچه ی من نبود. بچه ثمره ی زندگی مشترکش بود، اما اون بچه رو دوست داشتم. میدونی یغما آدم وقتی یکیو دوست داره هر چیزی که به اون تعلق داره رو هم دوست داره بچه ی عشق آدم مثل بچه ی خودِ آدم می مونه.
_چرا باهاش ازدواج نکردی دایی
آه کشید
_نذاشتن، نشد. ازم بزرگتر بود. گفتن نمیشه. خواستگار خوب اومد ازدواج کرد. بعد از اون اتفاق دیگه نادیده گرفتمش. گفتم بچسبه به زندگیش. مخصوصاً اینکه همیشه می دیدمش
آه کشید
_خودشم. میخواست زندگی کنه که همون سال اول بچه دار شد. اون سرش به زندگیش گرم بود منم وانمود میکردم فراموشش کردم. رفتم یه مملکت دیگه کار کنم از حرفُ حدیثا دور باشم
اما مگه میشد. مگه میذاشتن یاوه گوها..
هر دو لبخند زدیم
_به مامان پوران که چیزی نگفتی؟
_رفتم وسایل رو بیارم ازم پرسید، ناچار شدم گفتم. اما خیالش رو راحت کردم که حال جفتتون خوبه
شرمزده گفتم
_شما رو هم انداختم به دردسر
دایی فرهاد اخم کرد
_این حرف رو نزن. تن آدم که دردسر نمیشه یغما.
چند ثانیه سکوت کرد و به سختی زمزمه کرد
_زنی که دوستش داشتم زمانی که از دنیا رفت باردار بود.
وا رفته اسمش را زمزمه کردم. غمگین نگاهم کرد
_یه تصویر از زنای باردار توی ذهنم مونده. یه ترس از اینکه زنی که بارداره در نهایت بارش رو چطور زمین میذاره. به آغوش میگیره یا میذارن کنارش توی قبر.
با بغض اسمش را صدا زدم
_دایی فرهاد
نگاهم کرد. چشم هایش کاسه ی خون بود
_خیلی دوستش داشتی دایی
چانه اش لرزید
_خیلی.
_بچه تون چی
غمگین نگاهم کرد
_بچه ی من نبود. بچه ثمره ی زندگی مشترکش بود، اما اون بچه رو دوست داشتم. میدونی یغما آدم وقتی یکیو دوست داره هر چیزی که به اون تعلق داره رو هم دوست داره بچه ی عشق آدم مثل بچه ی خودِ آدم می مونه.
_چرا باهاش ازدواج نکردی دایی
آه کشید
_نذاشتن، نشد. ازم بزرگتر بود. گفتن نمیشه. خواستگار خوب اومد ازدواج کرد. بعد از اون اتفاق دیگه نادیده گرفتمش. گفتم بچسبه به زندگیش. مخصوصاً اینکه همیشه می دیدمش
آه کشید
_خودشم. میخواست زندگی کنه که همون سال اول بچه دار شد. اون سرش به زندگیش گرم بود منم وانمود میکردم فراموشش کردم. رفتم یه مملکت دیگه کار کنم از حرفُ حدیثا دور باشم
اما مگه میشد. مگه میذاشتن یاوه گوها..