من دشمنت نیستم dan repost
188
اسم صبوری را با خودم زمزمه کردم. فهميده بود حضور ذهن ندارم که کوتاه گفت
_وکیلمه، رفیقمه. مورد اعتماده. ببرم دلوین رو؟
فقط نگاهش کردم. دایی فرهاد بدِ من را نمیخواست. تردیدم را که دید بی تعارف گفت
_بذار اگه قراره التماست کنه بخاطر خودت التماست کنه نه چون بچه ش رو داری
کوتاه جواب دادم
_بفرست.اگه گریه کرد یا بهونه گرفت بگو بهمون بگه
کوتاه جواب داد
_حله
دایی فرهاد داشت شماره ی صبوری را می گرفت که من به خانه برگشتم. تمایلی به خوردن شام نداشتم اما بخاطر آنکه ضعف نداشته باشم به اجبار چند قاشق خوردم
آخر شب برای همه به کمک یکتا جا پهن کردم. دومین شبی بود که مامان پوران را نداشتم و عجیب بود با آن همه آدم توی خانه بیشتر از همیشه احساس تنها بودن میکردم. نبودنِ دلوین هم بیش از پیش به چشمم آمد. مامان و حاج خانوم کنار هم بودند و تا مدت ها صدای حرف زدنشان با هم می آمد. آن میان غصه ی دایی فرهاد را هم داشتم. با تنها کسی که کمی ارتباط گرفته بود محسن بود وگرنه بقیه انگار دایی را کنارشان نمی دیدند. هیچ وقت نفهمیدم چرا خانواده ی پدری رابطه ی خوبی با دایی فرهاد نداشتند. گمان میکردم بخاطر تمایل مامان ستاره به ازدواج دایی فرهاد و عمه مریم و سر نگرفتن ازدواجشان بود وگرنه چه دلیلی داشت که در خانه مان هیچ وقت حرف دایی فرهاد پیش نیاید. یادم می آمد زمانی که کوچکتر بودیم بابا یک بار میان دعوایش با مامان گفته بود «مامان پوران بدونِ فرهاد، خانه ی پدری بدونِ فرهاد»
و مامان پوران هیچ وقت هیچ کس و هیچ چیزی را بدون فرهاد نخواسته بود. تا لحظه ی آخر هم پای فرهادش مانده بود. حالا من مانده بودم و عزیز دردانه ی مامان پوران. فرهادی که خاطرات نحوم از جوانی اش می گفت همیشه خاطرمان را میخواسته و دور از چشم بابا و خانواده اش با مهر با ما رفتار کرده است.
اسم صبوری را با خودم زمزمه کردم. فهميده بود حضور ذهن ندارم که کوتاه گفت
_وکیلمه، رفیقمه. مورد اعتماده. ببرم دلوین رو؟
فقط نگاهش کردم. دایی فرهاد بدِ من را نمیخواست. تردیدم را که دید بی تعارف گفت
_بذار اگه قراره التماست کنه بخاطر خودت التماست کنه نه چون بچه ش رو داری
کوتاه جواب دادم
_بفرست.اگه گریه کرد یا بهونه گرفت بگو بهمون بگه
کوتاه جواب داد
_حله
دایی فرهاد داشت شماره ی صبوری را می گرفت که من به خانه برگشتم. تمایلی به خوردن شام نداشتم اما بخاطر آنکه ضعف نداشته باشم به اجبار چند قاشق خوردم
آخر شب برای همه به کمک یکتا جا پهن کردم. دومین شبی بود که مامان پوران را نداشتم و عجیب بود با آن همه آدم توی خانه بیشتر از همیشه احساس تنها بودن میکردم. نبودنِ دلوین هم بیش از پیش به چشمم آمد. مامان و حاج خانوم کنار هم بودند و تا مدت ها صدای حرف زدنشان با هم می آمد. آن میان غصه ی دایی فرهاد را هم داشتم. با تنها کسی که کمی ارتباط گرفته بود محسن بود وگرنه بقیه انگار دایی را کنارشان نمی دیدند. هیچ وقت نفهمیدم چرا خانواده ی پدری رابطه ی خوبی با دایی فرهاد نداشتند. گمان میکردم بخاطر تمایل مامان ستاره به ازدواج دایی فرهاد و عمه مریم و سر نگرفتن ازدواجشان بود وگرنه چه دلیلی داشت که در خانه مان هیچ وقت حرف دایی فرهاد پیش نیاید. یادم می آمد زمانی که کوچکتر بودیم بابا یک بار میان دعوایش با مامان گفته بود «مامان پوران بدونِ فرهاد، خانه ی پدری بدونِ فرهاد»
و مامان پوران هیچ وقت هیچ کس و هیچ چیزی را بدون فرهاد نخواسته بود. تا لحظه ی آخر هم پای فرهادش مانده بود. حالا من مانده بودم و عزیز دردانه ی مامان پوران. فرهادی که خاطرات نحوم از جوانی اش می گفت همیشه خاطرمان را میخواسته و دور از چشم بابا و خانواده اش با مهر با ما رفتار کرده است.