من دشمنت نیستم dan repost
186
آهسته به دایی فرهاد گفتم
_دایی فرهاد پدرِ دلوین اینجاست
ناباور نگاهم کرد
_واقعا؟
سر تکان دادم
_آره دایی نباید دلوین بیاد پیشم. میفهمه
دایی فرهاد نامطمئن پرسسد
_کدومه
به جایی که امیر علی نشسته بود اشاره کردم
_پسر خاله ی مامان.
نگاه خیره دایی فرهاد به امیر علی را که دیدم ملتمس صدایش زدم
_دایی فرهاد حواست بود چی گفتم
زیر لب زمزمه کرد
_آره آره. فهمیدم. نگران نباش
خیالم که از همراهی دایی فرهاد راحت شد به آشپزخانه رفتم. به دنبالم یکتا هم به آشپزخانه آمد. تکیه اش را به سینک داد و با بغض پچ زد
_چقدر مامان پوران گناه داشت تنهایی
آه کشیدم
_بیشتر از اون من و دایی فرهاد گناه داریم که تنهاییم.
داشتم فنجان ها را از چای پر میکردم که یکتا پرسید
_تو میدونستی امیر علی خواهر زاده ی مامان پورانِ؟
سعی کردم بی تفاوت باشم
_نه. تو بهش گفتی مامان پوران فوت کرده؟
بازویم را گرفت و وادارم کرد به اینکه به صورتش نگاه کنم. انگار فکرم را خوانده بود که کلمه به کلمه ی فکری که به محض دیدن امیر علی به ذهنم رسیده بود را برایم تکرار کرد
_فکر کردی من بهش گفتم اگه میخواد تو رو ببینه الان بهترین فرصته که بیاد اینجا، تو مراسم مامان پوران
متاسف نگاهم کرد
_واقعا برا خودم متاسفم یغما. ناامیدم کردی. تو منو اینجور شناختی
در آغوشش گرفتم و هق زدم
_معلومه که نه. فقط ترسیدم اشتباهی گفته باشی وگرنه تو که از من بیشتر به فکر خودم بودی. میترسم دلوین رو از دست بدم.
آهسته به دایی فرهاد گفتم
_دایی فرهاد پدرِ دلوین اینجاست
ناباور نگاهم کرد
_واقعا؟
سر تکان دادم
_آره دایی نباید دلوین بیاد پیشم. میفهمه
دایی فرهاد نامطمئن پرسسد
_کدومه
به جایی که امیر علی نشسته بود اشاره کردم
_پسر خاله ی مامان.
نگاه خیره دایی فرهاد به امیر علی را که دیدم ملتمس صدایش زدم
_دایی فرهاد حواست بود چی گفتم
زیر لب زمزمه کرد
_آره آره. فهمیدم. نگران نباش
خیالم که از همراهی دایی فرهاد راحت شد به آشپزخانه رفتم. به دنبالم یکتا هم به آشپزخانه آمد. تکیه اش را به سینک داد و با بغض پچ زد
_چقدر مامان پوران گناه داشت تنهایی
آه کشیدم
_بیشتر از اون من و دایی فرهاد گناه داریم که تنهاییم.
داشتم فنجان ها را از چای پر میکردم که یکتا پرسید
_تو میدونستی امیر علی خواهر زاده ی مامان پورانِ؟
سعی کردم بی تفاوت باشم
_نه. تو بهش گفتی مامان پوران فوت کرده؟
بازویم را گرفت و وادارم کرد به اینکه به صورتش نگاه کنم. انگار فکرم را خوانده بود که کلمه به کلمه ی فکری که به محض دیدن امیر علی به ذهنم رسیده بود را برایم تکرار کرد
_فکر کردی من بهش گفتم اگه میخواد تو رو ببینه الان بهترین فرصته که بیاد اینجا، تو مراسم مامان پوران
متاسف نگاهم کرد
_واقعا برا خودم متاسفم یغما. ناامیدم کردی. تو منو اینجور شناختی
در آغوشش گرفتم و هق زدم
_معلومه که نه. فقط ترسیدم اشتباهی گفته باشی وگرنه تو که از من بیشتر به فکر خودم بودی. میترسم دلوین رو از دست بدم.