من دشمنت نیستم dan repost
189
صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم. زمانی که به حیاط رفتم هم دایی فرهاد و هم امیر علی بیدار بودند. زیر لب به هر دو نفرشان سلام کردم. دایی فرهاد وقتی لباس پوشیده دیدم نگران بلند شد. دنبالم تا جلو دربِ خانه آمد
_کجا میری اول صبحی
آهسته جواب دادم
_میرم نون گرم بگیرم با حلیم. چای دم کن زود میام صبحانه بخورن راه بیفتیم. اعلامیه ها رو زدم 8صبح
دستش را روی در گذاشت
_خب بذار خودم برم.
خیز برداشتم و گونه اش را بوسیدم.
_منو تو که نداریم. من رفتم. یه پیامم بده صبوری ببین دلوین آرومه
لبخند زد و غرید
_تو روح پدر خودتو پدر دلوین. حالا برو
از خانه که بیرون رفتم آخرین چیزی که دیدم نگاه برزخی امیر علی بود. بی توجه به حضورش استارت زدم و حرکت کردم. پیدا کردن نام داغ و حلیم آن وقت صبح کار چندان سختی نبود. ده دقیقه ی بعد خانه بودم. بقیه هم یکی یکی بیدار شدند. دایی فرهاد چای دم کرده بود. وسایلی که خریده بودم را به آشپزخانه بردم و سفره ی بزرگ صبحانه را در آوردم. مامان وارد آشپزخانه شد و از یکتا پرسید
_اگه چیزی هست بدید من ببرم بیرون
آرام لب زدم
_خودم هستم. مرسی
هنوز هم با من حرف نمیزد و مخاطبم قرار نمی داد. در قهری نانوشته به سر میبردیم و من اعتراف میکردم آرامش داشتم از این سکوتی که بین من و تک تک افراد این خانواده برقرار بود.بعد از صبحانه وسایل را جمع کردیم. داشتم توی اتاق لباس عوض میکردم که ضربه ای به در زده شد.
_بله
_میشه یه قرص سر درد بهم بدین
به یکتا نگاه کردم و آرام پچ زدم
_امیر علیه؟
با لبخندی که زد جواب سوالم را داد
مانتو را روی همان تاپ پوشیدم و به یکتا نگاه کردم
صبح زودتر از همه از خواب بیدار شدم. زمانی که به حیاط رفتم هم دایی فرهاد و هم امیر علی بیدار بودند. زیر لب به هر دو نفرشان سلام کردم. دایی فرهاد وقتی لباس پوشیده دیدم نگران بلند شد. دنبالم تا جلو دربِ خانه آمد
_کجا میری اول صبحی
آهسته جواب دادم
_میرم نون گرم بگیرم با حلیم. چای دم کن زود میام صبحانه بخورن راه بیفتیم. اعلامیه ها رو زدم 8صبح
دستش را روی در گذاشت
_خب بذار خودم برم.
خیز برداشتم و گونه اش را بوسیدم.
_منو تو که نداریم. من رفتم. یه پیامم بده صبوری ببین دلوین آرومه
لبخند زد و غرید
_تو روح پدر خودتو پدر دلوین. حالا برو
از خانه که بیرون رفتم آخرین چیزی که دیدم نگاه برزخی امیر علی بود. بی توجه به حضورش استارت زدم و حرکت کردم. پیدا کردن نام داغ و حلیم آن وقت صبح کار چندان سختی نبود. ده دقیقه ی بعد خانه بودم. بقیه هم یکی یکی بیدار شدند. دایی فرهاد چای دم کرده بود. وسایلی که خریده بودم را به آشپزخانه بردم و سفره ی بزرگ صبحانه را در آوردم. مامان وارد آشپزخانه شد و از یکتا پرسید
_اگه چیزی هست بدید من ببرم بیرون
آرام لب زدم
_خودم هستم. مرسی
هنوز هم با من حرف نمیزد و مخاطبم قرار نمی داد. در قهری نانوشته به سر میبردیم و من اعتراف میکردم آرامش داشتم از این سکوتی که بین من و تک تک افراد این خانواده برقرار بود.بعد از صبحانه وسایل را جمع کردیم. داشتم توی اتاق لباس عوض میکردم که ضربه ای به در زده شد.
_بله
_میشه یه قرص سر درد بهم بدین
به یکتا نگاه کردم و آرام پچ زدم
_امیر علیه؟
با لبخندی که زد جواب سوالم را داد
مانتو را روی همان تاپ پوشیدم و به یکتا نگاه کردم