° ایوای جاوید °
#پارت352
محکم و شمرده لب زد:
- من فعلا قرار نیست زن بگیرم! انقدر با این مزخرفات خودت و من رو اذیت نکن...
آسانسور در طبقهی آخر ایستاد و ایوا آنچنان یکدفعهای و ناگهانی زیر گریه زد که جاوید ماتش برد.
با چشمان گشاد شده، دستش را گرفت و همانطور که از آسانسور بیرون میبرد، هاج و واج پرسید:
- چت شد یهو؟
ایوا خیلی بد گریه میکرد.
به قدری که نفسش هم بالا نمیآمد!
به هق هق افتاده بود.
جاوید نگران شانهاش را تکان داد.
- میگم چت شد یهو؟ داری تلف میشی! یه نفس بکش.... ایوا؟ منو ببین!
ایوا با همان گریه های جانسوزش، به جاوید چشم دوخت و گریهاش شدت گرفت.
جاوید که نمیتوانست آرامش کند، تنها کاری که کرد، سریع در را باز کرد و دستش را دور کمر ایوا حلقه کرد.
خم شد کفشش را دم در از پایش درآورد و بلاتکلیف مقابلش ایستاد.
روی صورتش خم شد.
- حرف میزنی باهام؟ تلف شدی بس گریه کردی!
بدن ایوا میلرزید.
جاوید کلافه چنگی به موهایش زد.
دور خودش چرخید.
نمیدانست چه کار باید بکند.
اصلا نمیدانست دخترک چرا یکدفعه اینطور بهم ریخت.
تا آمد حرفی بزند، متوجه خالی شدن زانوی ایوا شد.
با عجله دست انداخت زیر پا و گردنش، با یک حرکت دخترک را در آغوش کشید و به سینه چسباند.
با ناراحتی و نگرانی همانطور که سمت کاناپه میرفت، با خودش حرف زد:
- چه غلطی کنم الان؟
اول خواست ایوا را روی کاناپه بخواباند اما ایوا آنچنان دستش را دور گردن جاوید حلقه کرد و خودش را به بدنش چسباند که هیچ راهی برایش باقی نگذاشت.
ناچار خودش روی کاناپه نشست.
در همان حالتی که ایوا را در آغوش داشت.
از بالا به صورت خیس از اشک و چشمان ملتهبش خیره شد.
آرام گفت:
- باهام حرف بزن. نمیدونم چته!
لب های ایوا لرزید و بالاخره با صدایی گرفته گفت:
- گفتی... گفتی... فعلا!
جاوید گیج اخم در هم کشید.
- گفتم فعلا چی؟
- گفتی فعلا زن نمیگیری!
ایوا این حرف را زد و دوباره گریهاش اوج گرفت.
جاوید نمیدانست بخندد یا گریه کند.
با بیچارگی خندید و سرش را به سر ایوا تکیه داد.
- پدر صلواتی دو ساعته داری برا من اشک میریزی؟ بده؟ میخوای تا زن بگیرم؟
ایوا با غم نگاهش کرد.
گریهاش کم شد.
با حزن و اندوهی فراوان، خیره در زمردیهای جاوید، با لحن معناداری گفت:
- تو زن داری جاوید! من زنتم! تو اصلا نباید زن بگیری!
لبخند نم نمک از لب های جاوید محو شد.
نگاه ایوا، حرف داشت...
حتی آب دهانش را هم نمیتوانست قورت بدهد.
لبش چندبار باز و بسته شد.
دخترک رسما آچمزش کرده بود!
ایوا از حالت خوابیده در آغوش جاوید به حالت نیم خیز بلند شد و سمتش چرخید.
پاهایش را از دو طرف جاوید رد کرد و حالا در حالی که روی پاهای جاوید نشسته بود و دستش دور گردنش حلقه بود، مستقیم با آن نگاه معنادار به جاوید زل زده بود.
قلب جاوید انگار در سرش نبض میزد.
نفس هایش به شماره افتاده بود.
دستش بی اراده بالا رفت و دور کمر باریک ایوا قفل شد.
مسخ چشمهای خمارش، لب زد:
- داری چیکار میکنی بچه؟
ایوا سرش را کج کرد.
شالش که خیلی وقت بود روی زمین افتاده بود و مانتوی جلو بازش هم کنار رفته بود.
موهای حالت دارش، روی لختی سینه و گردنش پخش شد.
لب مرطوبش را به گردن جاوید چسباند.
بعلهههه اینجوریاسسس.... اون اراده فولادین جاوید بود خدمت حضورتون؟ از این لحظه به بعد فولادشو ایوا جونمون پنبه میکنه🍿🍿🍿🍿🍿
با حفظ شئونات اسلامی و محدودیت سنی برای ادامهی داستان😔😂
پارتهای بعدی رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/19499از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥