•••ایوای جاوید•••


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


پارت‌گذاری: چهار روز در هفته🔥
ژانر رمان: عاشقانه_ صحنه‌دار🔞
پایان خوش💝
شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/28

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


° ایوای جاوید °
#پارت335


از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون جا نمونید🔥🔥🔥


Репост из: •••ایوای جاوید•••
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
_لاره چته سه ساعته تو دستشویی بیا بیرون ! امتحان شروع شده!

دخترک اما نفس بریده به لخته خون کف دستشویی خیره شده بود
زیرلب دیوانه وار زمزمه میکرد
_ بچم مرد ...بچم ...بچم مرده

ضربات به در محکم میشوند
_ با توام بیا بیرون

هق میزند
_ تروخدا ...به کسی نگو لاله
من خوبم بخدا

میترسید!
از اینکه کسی در مدرسه بفهمد بچه داشته و بچه اش را در دستشویی سقط کرده میترسید!

نفسش از زور گریه بند امده است
صدای ناظم مو به تنش سیخ میکند
_ معتمد چته تو اونجا؟ چت شده بیا کهبیرون ببینم امتحانت داره شروع میشه

صدای پچ پچ را پشت در میشنید
همه میفهمیدند! بیچاره شده بود
_ خانوم ...خانوم بخدا من ...من نکردم

هق میزند.
او بچه اش را نکشته بود !
او حتی نمیخواست کسی بداند
نمیخواست هیروان بفهمد! زنده نمیگذاشتش!

_ درو باز کن اگرنه زنگ میزنم شوهرت معتمد فهمیدی؟ باز کن ببینم چیکار میکنی اون تو؟

تمام تنش روی ویبره بود .
چشمش که به لخته خون می افتاد جگرش میسوخت .

_ تروخدا ...تروخدا بهش نگین
زنگ بزنین ...

اما حرفش قطع میشود .
به چه کسی زنگ میزد ؟ چگونه به پدر و مادری که ترکش کرده اند میگفت؟
میگفت  که بچه هیروان را سقط کرده بود؟

دست روی گوشش میفشارد.
توجهی به ضربات محکمی که به در میخورد نمیکند و اشک میریزد.

_بگین سرایدار بیاد درو بشکنه خانوم

_ خانوم باید زنگ بزنیم اتش نشانی؟

_ شوهرش میاد دنبالش؟

_ شنیدی میگن خلافکاره؟

هیروان گفته بود وای به حالش اگر بچه روی دستش بگذارد.
نمیخواست به پایش بپیچد چون
از عروس کوچکش چندشش میشد !

میترسید بخاطر اینکه به او نگفته تنبیهش کند !
میترسید نگذارد حتی دیگر پا به مدرسه بگذارد!
میترسید از اینکه فکر کند از عمد جنین را کشته است!

نمیداند چقدر میگذرد ولی صدایی لاعث میشود درجا بپرد
_ لاره ؟

_ هیروان ؟

میزند زیر گریه
_ بخدا من کاری نکردم
بخدا نمیخواستم اینطوری بشه

با خشم هشداروار میگوید
_ باز کن درو ببینمت
کاریت ندارم
میخوام ببینم چته !

صدای دختر ها را میشنید .
خجالت میکشید از اینکه جلوی او با هیروان حرف بزند .
میترسید در را باز کند!

التماس میکند
_ نمیخوام برو من میام خونه
تروخدا ...

_یکی این جغله هارو ببره بیرون!

با صدای دادش صداها ارام میگیرد.
صدای پاها را میشنود.
رفته بودند ؟

_ لاره بچه بازی درنیار وا کن جون به لبم کردی !

با تشرش خودش را جمع و جور میکند و در را باز میکند.

هیروان به چشمان سرخ دخترک نگاه میکند و اخم نیکند
_ چته؟ چیکار کردی با خودت؟

به سختی میتوانست خون روی زمین را نادیده بگیرد و دخترک لال شده بود
_ پریود شدی لاره ؟
جوابمو بده 

با بغض میگوید
_ بخدا میخواستم بهت بگم ...
ترسیدم بخاطر بچه دعوام کنی نزاری امتحان بدم

باز هق میزند
_ تقصیر من ...
_ حامله بودی تو لاره؟

نفس هایش تند میشوند.
حامله بود و به مدرسه امده بود؟
چقدر احمق میتوانست باشد؟
نکند ان لخته خون ...

با خشم دخترک را از دستشویی بیرون میکشد  و دنبال خودش میکشد و او هنوز اشک می ریزد
_ بچم مرده هیروان؟ بخدا من نمیخواستم

میدانست اگر لب باز کند دخترک را بدتر به گریه می اندازد از زیرلب هایش می غرد
_میبرمت بیمارستان مشخص میشه چه غلطی کردی

_ نه ! امتحانم !

می ایستد و دست زیر چانه اش میزند
_ دعا کن بلایی سر خودت و اون نیاورده باشی اگرنه همینجا خاکت میکنم!

داد میزند
_ سوارشو

از خشم دستانش مشت میشوند.
دخترک همینطوری وارفته بود سعی داشت بدترش نکند ولی اجازه نمیداد.

با حماقت هایش خودش را به کشتن میداد!

دختربچه ها با تمسخر نگاهش میکردند و او همانجا خشک شده بود
_ لاره با تو نیستم مگه؟

ناگهان روی دلش خم میشود
نگران سمتش برمیگردد

_چت شد ؟
لاره؟

_ دلم ...

دو قدم را پر میکند دخترک روی دستش می افتد.
چشم گشاد میکند و نگران به چهره اش نگاه میکند
_ لاره؟ کجاته؟ باز کن چشاتو!

خیسی خون را روی دستش حس میکند.
شلوار فرمش غرق در خون شده بود!

ترس به جانش می افتد
نکند بلایی سر لاره کوچکش می امد؟
لاره کوچولویش حالا مادر شده بود؟
https://t.me/+eV1pw8MXco01MDI0
https://t.me/+eV1pw8MXco01MDI0
هیروان شاه منش خدای مواد مخدر که یه دخترکوچولوی چشم عسلی رو عقد میکنه ولی از کجا میدونست یه روزی عروس چشم عسلی که مامانش براش گرفته بود میشه همه دنیاش؟
دنیای سیاهش و خون هایی که ریخته اجازه میده به کسی دل ببنده؟


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
امیروالا بهزادی
مردی با وقار و جذابیت، همیشه در صف اول هیئت عزاداری می‌ایستاد. اما وقتی حقیقت تلخ گذشته خانواده‌اش را فهمید، دنیا در نظرش تیره شد. هیچ چیزی نمی‌توانست خشم او را خاموش کند؛ جز انتقام.

او تصمیم گرفت از کسانی که باعث درد و رنج خانواده‌اش شده بودند، تاوان بگیرد. اما همه‌چیز وقتی تغییر کرد که چشمش به دختر یکی از آن افراد افتاد. دختری که هیچ‌چیز از گذشته نمی‌دانست و بی‌خبر از تمام ماجراها، حالا هدف خشم و نفرت او شده بود.

امیروالا از تمام اصولش گذشت. هدفش فقط یک چیز بود: شکنجه دادن دل کسی که به او تعلق نداشت. اما روزی که سکوت خانه را صدای گریه‌ی بچه‌ای پر کرد، همه‌چیز در درونش فرو ریخت. قلبش تپیدن را جور دیگری آغاز کرد.

او نمی‌دانست که این راه به کجا ختم می‌شود. آیا انتقام پایان ماجراست یا شروع احساسی که هیچ‌گاه تصورش را نمی‌کرد؟

🔹 داستانی از عشق، خشم و انتقام
برای خواندن این #رمان_مافیایی هیجان‌انگیز و کشف سرنوشت امیروالا، همین حالا پیج ما را دنبال کنید!

🖤 عضویت محدود است! 🖤

https://t.me/+47kGglZ5CnQ1MDRk
https://instagram.com/novel_anaaram
https://t.me/addlist/y2Vx1tdYBxxlMTNk
https://t.me/+47kGglZ5CnQ1MDRk
https://t.me/+47kGglZ5CnQ1MDRk


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
- سینه های آنیا از همه خوشگل تره! هم سفید و سربالاست، هم سایزش بزرگه!

خجالت زده دست روی بلندگوی موبایل گذاشتم.
- دخترا زشته خب!

اونا قهقهه زدم و صدای عصبی جاوید از پشت تلفن به گوشم رسید.
- جلوی اینا لخت می‌گردی که همچین زر میزنن؟

شنیده بود!
با خجالت لب گزیدم‌و به سختی جواب دادم.
- ن...نه بخدا چه لخت گشتنی! حموم بودم دیدنم، خب اصلا دختریم همه، چه اشکالی داره؟

صدای نفس عصبیش و شنیدم.
- گفتم خوابگاه نمون توله سگ مگه‌گوش میدی!  میام دنبالت آنیا، تا ده دقیقه دیگه آماده باش.

قطع کرد و من با تعجب به موبایل خیره شدم.
- دیوونه شده رسما!
https://t.me/+PT-c4JBtfmViYjY0
https://t.me/+PT-c4JBtfmViYjY0
با بغض داخل ماشین نشستم.
- چه لزومی داشت من و ببری خونه‌ی خودت؟

برگشت و عصبی نگام کرد.
- می‌خواستی اجازه بدم توی اون ج.نده‌خونه بمونی؟

چشمام درشت شد.
- دوستیم ما، فقط داشتیم شوخی می‌کردیم جاوید! اینهمه حساسیت درسته از نظر خودت؟

پوزخند زد و ماشین را تا بالای کوچه برد.
تاریک ترین و پستو ترین قسمتِ کوچه ماشین را متوقف کرد.
- نیست؟ چیزی که من از نامزد ندیدم، دوستاش ببینن و کیفش و ببرن؟!

بیشتر تعجب کردم و او دست روی بازویم گذاشت و سمت خودش هدایتم کرد.
- ببینم...

با خجالت در چشمهایش خیره ماندم. داخل تاریک بود، اما می‌توانستم برق چشمهایش را ببینم و گرمای نفسهایش را حس کنم.
- جاوید دیوونه شدی؟ باید برگردم خوابگاه تا چند دقیقه دیگه وگرنه... آی نکن!

گرمای دستش و روی سینه‌ام حس کردم و گردنم را به نرمی بوسید.
- دیگه نمیری خوابگاه کوچولو، پیش خودم بیشتر خوش میگذره.

هیجان و استرس به جانم افتاد و با ترس زمزمه کردم.
- ن.. نمی‌خوام.

اینبار بوسه‌اش روی لاله‌ی گوشم نشست.
- محرم شدیم، بهونه‌ای نداری...

دکمه‌‌ی اول مانتو را باز کرد و...🥹❌
https://t.me/+PT-c4JBtfmViYjY0
https://t.me/+PT-c4JBtfmViYjY0
https://t.me/+PT-c4JBtfmViYjY0
https://t.me/+PT-c4JBtfmViYjY0
نامزد پسره تو خوابگاه دانشگاه میمونه و پسره هم برای کشوندش پیش خودش، دنبال بهونه است‌که با شنیدن حرفای هم اتاقی های دختره، بدجوری هوس دلبرش و می‌کنه و...🔞🥹😂😂


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
خون از صورتم چکه کرد و صدای پرستار که صبح دیده بودمش تو گوشم تکرار شد

"عزیزم شما همسرِ دکتر خسروشاهی نیستید؟
چهرتون برام آشناست
آزمایشات مربوط به تومور مغزیه!
دکتر اطلاع دارن؟"

تو آینه به خودم پوزخند زدم

همه نگرانم بودن جز همون دکتر!

صورتم رو شستم

از سرویس که بیرون زدم صدای سرد طوفان بلند شد

_ پریودی؟ لباست رو عوض کن لکه داره
بهت گفتم رو بهداشت حساسم

زرد و بیمار زمزمه کردم

_ببخشید.

خونِ پریودی نبود بلکه خونِ بینیم بود!

این روزا زیادتر خون دماغ می‌شدم اما نیازی نبود طوفان بفهمه مگه نه؟

برای اون چه اهمیتی داشت؟

طوفان که با اخم کمرنگی از جا بلند شد ناخواسته پچ زدم

_داری میری خونه‌ی اون؟

طوفان با جدیت نگاهم کرد

_مگه قرارمون این نبود؟
دارم به تصمیم خودت احترام میذارم که خواستی بهت دست نزنم

مظلوم زمزمه کردم

_اون زمان نمیشناختمت
الان چی؟ کیو دارم به جز تو؟

صدام به لرزش افتاد

نشونه های جدید بیماری بود

_ من دوستت دارم طوفان
توروخدا... فقط همین چندوقت رو بمون
یه جوری وانمود کن انگار تو هم دوستم داری...

با بی رحمی پرسید

_ بعدش چی؟ قراره معجزه شه؟

نتونستم بگم بعدش احتمالا دیگه من وجود ندارم دکتر طوفان خسروشاهی...

خواست سمت در بره که ناخواسته پرسیدم

_ میشه... میشه قبل رفتن این عکس ام آر آی مغز رو ببینی؟
برای دوستمه
پول نداره بره پیش متخصص

با غرور پوزخند زد

_ بهت گفتم با یکی دوست شو تا این وابستگی احمقانه‌ات به من کم بشه
رفتی با یکی بدبخت‌تر از خودت دوست شدی؟

خواستم با غصه بخندم و بگم کجای کاری؟

همین الانم دوستی ندارم..

آزمایشاتِ خودمه!

جواب آزمایش و ام‌آرآی مغز زنت!

_ میبینیشون؟ حالش... حالش جدیدا بدتر شده
خون دماغ میشه ، رنگ صورتش پریده
سرگیجه و حالت تهوع هم داره

کلافه پوف کشید و روی مبل های دست دومی که از سمساری خریده بودم نشست

_ بیارش سریع

عکس‌های بزرگ ام‌آرآی و آزمایشام رو از روی تخت برداشتم و سمتش اومدم

_ ایناست

با جدیت عکس‌ها رو از دستم گرفت و اشاره زد

_ برقارو روشن کن

با اخمی کمرنگ به عکس‌ها زل زد

ناخواسته مضطرب به دهنش خیره بودم

به وضعیت خودم پوزخند زدم

انگار که چیزی برای از دست دادن داشتم که نگران بودم...

من که مرگ رو پذیرفته بودم ، فقط کاش روزای آخر پیشم میموند

_ چندسالشه دوستت؟

آروم زمزمه کردم

_ هم سن خودمه

_ هفده؟

تلخ لبخند زدم

_ امروز میشه هجده

از بالای عکس‌ها نگام کرد

صداش بی تفاوت نبود ، اینبار پر ترحم گفت

_ تولدت مبارک!

جوابش رو ندارم

محکم ادامه داد

_ وضعیتش خیلی بده ، تومور همه جای مغزش رو گرفته
اگر پول کافی داره باید اعزام بشه آلمان
اونجا میتونن جراحیش کنن
ایران بمونه هیچ امیدی نیست

بغض کرده لب زدم

_ پول نداره

_ بگو از یکی بگیره ، بحث جونشه

_ کسیو نداره ، مثل من تنهاست

طوفان دوباره چشماش رو روی آزمایشات چرخوند

_ شرایطش بده
اگر درمان نشه بزودی ممکنه پاهاش بی حس بشن و حافظش ضعیف بشه

تلخ خندیدم

بغض بزرگی ته گلوم بود

_ چه خوب... یادش میره کسیو نداره!

با تاسف سری تکون داد و از جا بلند شد

_ برای اون گریه نکن! خودت کم بدبختی داری؟

نگاهی به چشمای خیسم انداخت و بی میل ادامه داد

_ آدرس مطبم رو بده بهش ، بگو بیاد ببینم چیکار میتونم براش بکنم
حالام اشکات رو پاک کن

خواست سمت در قدم برداره که بی طاقت پرسیدم

_ عمل نکنه چی؟

با بی رحمی گفت

_ میمیره!

مضطرب آه کشیدم

_ چ...چقدر وقت داره؟

شونه بالا انداخت

_ خوش‌بینانه دو سه ماه

دستش که به دستگیره رسید بغضم ترکید

بهت زده دندون روی هم سایید و دهن باز کرد سرزنشم کنه اما من به ته خط رسیده بودم

با هق هق نالیدم

_ میشه نری؟

عصبی جواب داد

_ اینطوری نکن ماهی

با گریه جلو رفتم

_ توروخدا بمون ، فقط چندوقت پیشم باش
بعد خودم از زندگیت میرم بخدا
حتی نیازی نیست بخاطرم بیای دادگاه تا طلاقم بدی

کلافه پوف کشید

میدیدم عذاب وجدان داره

این مرد برعکس چیزی که نشون میداد آدم بدی نبود فقط منِ لعنتی رو دوست نداشت

_ چند وقت یعنی چقدر؟!

با گریه لبخند زدم

_ دو سه ماه!

بَنگ! صدای سوتی تو گوشم پیچید

اخماش کم کم درهم شد و مشکوک پچ زد

_ دو سه ماه دیگه قراره چه اتفاقی بیفته مگه؟

حالم بد بود

تازگی فهمیده بودم وقتی عصبی میشم علائمش شدت میگیره

میون هق هق دستمو به سرم گرفتم که بهت زده پچ زد

_ از دماغت داره خون...

جمله‌اش ناقص موند

عصبی کنار هلم داد و سمت برگه آزمایشات قدم برداشت

با خشم برگه‌ها رو ورق زد تا بالخره به اطلاعات بیمار رسید

من ، زنش!

دیدم که رنگش پرید
دیدم که چشماش خیس شد
دیدم که دستاش به لرز افتاد

این واکنش رو مقابل همه بیماراش داشت یا...

سرش رو بالا آورد و خیره ‌ی صورت خیس از خونم ، گیج و پر درد صدام زد

_ما...ماهی؟


https://t.me/+UA5owAvxY1ljNzI0
https://t.me/+UA5owAvxY1ljNzI0
https://t.me/+UA5owAvxY1ljNzI0


° ایوای جاوید °
#پارت335

صدای قفل در که آمد، ایوا نفهمید چطور از جا کنده شد.
سمت در دوید و به محض اینکه جاوید وارد شد، بی اختیار و بی مهابا خودش را درون آغوش جاوید انداخت.

دندان هایش را بهم فشرد تا دوباره گریه نکند اما کل تنش می‌لرزید.
از ترس... از نبود جاوید!

جاوید همان دم در خشکش زد.
دستش از هم باز شده و در هوا بلاتکلیف مانده بود‌.

نگاهش را سرسری دور تا دور خانه چرخاند.
همه‌ی چراغ‌ها را روشن گذاشته بود.
تلوزیون را با صدای بلندی روشن گذاشته بود.

با درد پلک زد و دستش را دور تن دخترک پیچید.
رکابی نفرین شده هنوز بدون لباس زیر تنش بود.
جاوید اما به قدری عذاب کشیده بود که الان بتواند مدارا کند.

از آن سو ایوا بود و ضریب هوشی بالایش و شم زنانه‌ای به تازگی یکی یکی داشت بیدار می‌شد!

همانطور که در آغوش جاوید بود، وقتی کم کم هوش و حواسش داشت سر جایش می‌آمد، بوی تند عطر زنانه‌ای که از تن جاوید ساطع می‌شد را عمیق بو کشید.

بوی آشنایی بود، مثل همان بویی که وقتی آن رد رژ روی چانه‌اش جا خوش کرده بود، از تنش بلند می‌شد!

سرش را یک ضرب بالا کشید و ناباور به جاوید نگاه کرد.

پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت334

گوشی را که قطع کرد، هاج و واج به مقابلش خیره شد.

این مرض جدیدش را باید کجای دلش می‌گذاشت دیگر؟

ایوا برایش عزیز بود.
برایش مهم بود.
نسبت به او احساس مسئولیت داشت و نگرانش می‌شد.

ولی هرچه فکر کرد به هیج نتیجه‌ای نرسید از اینکه، کی و کجا ایوا در نظرش از دختر بچه‌ای بی پناه، به زنی بدل شده که می‌تواند هورمون‌هایش را بالا و پایین کند و به او کشش جنسی پیدا کند!

شاید از همان مهمانی کذایی در عمارت رازقی‌ها...

شاید از همان وقتی که بعد جدیدی از ایوا را دید.
صورت آرایش شده و موهای آراسته و لباس های زنانه که جذابیتش را به رخ می‌کشد!

و آتشِ انبار باروتش هم همان نسبت کذایی‌ترِ بینشان بود که هرچقدر هم که نمی‌خواست فکر کند، باز صدایی درون گوشش یادآوری می‌کرد او و ایوا زن و شوهر هستند!

ایوا زن عقدی او بود....
و جاوید باید با تمام توان خودش را از ایوا دور می‌کرد تا دخترک آسیب نبیند.

در حمام باز شد.
آرزو درحالی که کمربند ربدوشامبرش را گره می‌زد، با چهره‌ای خسته و متعجب به جاوید نگاه کرد.

لبه‌ی وان نشست.
دستش را به قصد نوازش روی موهای جاوید گذاشت.

لرزی به تن جاوید نشست.
هیچوقت، از هیچ کارش احساس گناه نمی‌کرد.
اما امشب، حتی دیگر نمی‌خواست یک لحظه تنش به تن آرزو برخورد کند.

مچ دستش را در هوا گرفت و با مکث دستش را از خودش دور کرد.
اخم‌هایش به طرز وحشتناکی درهم تنیده بود.

آرزو متفکر نگاهش می‌کرد.

- خودت نیستی جاوید. عوض شدی. هیچوقت مست نمی‌کردی موقع معاشقه.... هیچوقت... انقدر حواست پرت نبود.... کجایی که اینجا نیستی؟

کجا بود؟
کنار دختری که تا نیمه شب در آن خانه‌ی بی در و پیکر، تنهایی از نبود او اشک ریخته بود!

کجا بود؟
در فکر بی لیاقتی خودش!


آقا جاوید سریدیییی؟😞😂
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت333

جایش بود کسی بگوید جلل الخالق!
جاوید و کم آوردن در حرف؟
جاوید و به من و من افتادن؟

نگاه کلافه‌اش را دور تا دور حمام چرخاند.
چشمش را محکم بهم فشرد و با صدای خفه و گرفته‌ای گفت:

- امشب یهویی شد. اومدم خونه یکی از دوستام. فراموش کردم خبر بدم. انقدر بیخودی خودت و منو آزار نده.

گریه‌ی ایوا از نرمش و عطوفت جاوید، بند آمده بود.
نمی‌دانست چطور و با چه زبانی جایگاه جاوید را در قلب و ذهنش توضیح دهد.

فقط می‌دانست هیچکس برای او جاوید نمی‌شود.

جاوید با صدایی خش‌دار اضافه کرد:

- تا یه ساعت دیگه میام خونه. ایوا اگه می‌تونی برو یکم بخواب. سعی می‌کنم زود بیام.

ایوا باید تعارف می‌کرد اما، فقط می‌خواست جاوید برگردد.
برای اولین بار، به خودش فکر کرد.
به اینکه چقدر حضور جاوید را در آن خانه‌ی درندشت نیاز دارد.

- منتظرتونم.

حالا نصف شب چطور میخواد بره پیش ایوااا چطور خودشو کنترل کنهههه:)))))
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت332

حرف‌های او، چرا باید از دهان ایوا در می‌آمد؟

چرا هر چه تلاش می‌کردند درمان هم باشند، دست آخر دوباره درد می‌شدند بر دردهای یکدیگر.

و این مرضی که به جان جاوید افتاده بود دیگر چه بود....

- بس کردم و ساکت شدم هربار که الان از خونه فراری شدید.‌.. معلوم نیست شب رو کجا صبح می‌کنید فقط به خاطر اینکه ریخت منو نبینید.

اسید بود که از معده‌اش می‌جوشید و تا دهانش بالا می‌آمد.
نفسش از درد منقطع شده بود.

- اشتب...اه می‌کنی!

ایوا مانند خواب‌زده هایی که هذیان می‌گویند، واگویه کرد:

- ببخشید... من... من چیکار کنم که شما انقدر اذیت...

حرفش را برید.
صدایش کمی بالا رفت:

- ایوا! بس کن! بسه.... یه کاری نکن بیشتر از این حالم از خودم بهم بخوره.

اثرات الکل درون خونش بود که صادقانه حرف می‌زد.
وگرنه در حالت عادی، زمین و آسمان هم که جا به جا می‌شد، جاوید این حرف ها را نمی‌زد!

گریه ایوا اوج گرفت.

- شما خیلی برای من مهم هستید. شما قابل اعتماد‌ترین آدم زندگی من هستید که بدون چشم داشت و قصد سوء؛ همیشه و همه جا بهم کمک کرده! و من هربار جواب محبت‌هاتون رو به بدترین نحو ممکن می‌دم.

دنیا برای کسی آخر شدن.
شاید به ظاهر اصطلاحی بود برای توصیف شدت سختی‌ای که بر یک نفر وارد می‌شود، اما، دنیا واقعا در آن لحظه با این حرف ایوا، برای جاوید آخر شد.

جاوید، حتی در اوج بی بند و باری هم همیشه یک چهار چوب مشخص برای خودش تعیین می‌کرد.

مثلا اگر با کسی در رابطه هستی، فقط به آن یک نفر فکر کن.
مثلا خیانت حتما نباید فیزیکی باشد و حتی با فکر کردن هم می‌شود خیانت کرد.
مثلا اگر کسی یا چیزی ممنوعه است، همیشه ممنوعه می‌ماند و حالا....

در یک شب، به هبوط آدم رسیده بود!
سیب ممنوعه را گاز نزده، نیمی از اعتقاداتش فرو ریخته بود.

خدا لعنت کند آن هورمون‌های زبان نفهمی که با یک بالا و پایین شدن کار دستش داده بود.
بیشتر از همه چیز، از خودش متعجب بود.

جاوید در همه حال خیلی ظرفیت و اراده‌ی قوی‌ای داشت.
و اینکه چرا جلوی ایوا انقدر سست عنصر شده بود در حدی که حتی از ظرفیت بالای الکلش هم بگذرد، برای خودش هم جای سوال داشت!

و حالا که ایوا او را قابل اعتماد خوانده بود، دلش می‌خواست دستش را درون جمجمه‌اش فرو ببرد و آن بخش از مغزش را که دیشب حین رابطه ایوا را تصور می‌کرد، با تمام وجود له کند.

به سختی و با نرمی‌ای که از عذاب وجدان به آن روی آورده بود گفت:

- ایوا... ایوا جان... عزیزِ من... تو هیچ کاری نکردی خواهش می‌کنم انقدر به این مزخرفات فکر نکن. من... من امشب...


تجربه ثابت کرده هروقت جاوید عصبی می‌شه یا عذاب وجدان می‌گیره باید منتظر یه کولاک بعدش باشیم🙂‍↕️🙂‍↕️🙂‍↕️
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت331

نفس ایوا بند آمد و انگار که با شنیدن صدای جاوید، مانند بادکنکی که تا آخرین حد باد شده باشد، یک دفعه ترکید و با صدای بدی، پشت تلفن به گریه افتاد.

حرف هایش دست خودش نبود.
این که در حالت عادی اگر سرش را هم می‌زدند حاضر نمی‌شد انقدر ندار با جاوید حرف بزند اما حالا، در شرایط نرمالی نبود!

بعد از اینکه جاوید از او دلخور شده بود و خانه را ترک کرده بود، اینبار حتی تا نیمه شب هم به خانه بر نگشته بود‌.

و ایوای آسیب دیده، ترس از رها شدن داشت.
زخم های روح و تنش را با جاوید تحمل کرده بود و اگر جاوید قرار بود ترکش کند....

نمی‌توانست.
نمی‌توانست ادامه بدهد.

پس بی اختیار، با گریه شکایت کرد:

- انقدر ازم بدتون میاد که امشب دیگه شب رو هم خونه نیومدید؟

جاوید با درد چشمش را بهم فشرد.
هرکاری که می‌کرد، دست آخر زهر می‌شد به جان این دختر.
خیر سرش با آن همه ادعا، از پس یک دختر هفده ساله برنمی‌آمد!

چه می گفت وقتی حتی از رو دررویی با ایوا هم خجالت می‌کشید.
تمام لحظات شب گذشته در سرش چرخ می‌خورد.

بی اختیار دستش را روی معده‌اش فشرد و آوای نامفهومی از بین لب‌هایش خارج شد.

ایوا ادامه داد:

- می‌خواید... می‌خواید بفرستیدم خونه مامانم؟ اذیتتون می‌کنم؟ من نمی‌خوام انقدر زندگی رو به کامتون تلخ کنم ولی مثل اینکه هرکار هم بکنم تهش باز چیزی از طفیلی بودنم کم نمی‌کنه!

تقریبا نالید:

- بسه ایوا....


نمردیم و عذاب وجدان گرفتن جاوید خان هم دیدیم😏
عجبببب بابا عجبببب😐
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت330

دستش به خاطر الکل می‌لرزید و نمی‌توانست درست دکمه های لباسش را باز کند.

تنها لباس را از سرش بیرون کشید.
کمربندش را باز کرد و تقریبا لباس آرزو را در تنش پاره کرد.

حتی در عالم مستی هم ذهنش با هوشیاری بی مورد داشت آزارش می‌داد.

هر جایی از تنش را که آرزو می‌بوسید، آتش می‌گرفت.

احساس می‌کرد دستان خودش هم از یک تکه یخ سردتر است.

داشت از رابطه‌ای که باید باعث آرامشش می‌شد، زجر می‌کشید و خودش هم دلیلش را نمی‌دانست.

در همان حال فقط می‌خواست رابطه را تا انتها برساند.
احساس می‌کرد اگر هرچه سریع تر خودش را خالی کند، از تمام این احساسات ضد و نقیض رها می‌شود...

نیمه‌های شب، با سردردی طاقت فرسا از خواب پرید.

اول متوجه موقعیتش نشد.
گنگ به اطرافش نگاه کرد.
وقتی چشمش به آرزو افتاد که کنارش برهنه به خواب رفته تمام اتفاقات شب گذشته با جزئیات از جلوی چشمش گذشت.

با یادآوری اینکه دیشب حین رابطه چندبار به جای آرزو، ایوا را تصور کرده، چیزی در معده‌اش جوشید و محتویات معده‌اش بالا آمد.

خودش را درون سرویس بهداشتی اتاق انداخت و با شدت عق زد و بالا آورد.

چه بر سرش آمده بود.
الکل و سیگار و رابطه‌ی جنسی هم از پس آرام کردنش برنمی‌آمدند!

هیچ وقت تا این حد از خودش متنفر نشده بود.
اما حالا... احساس رذل بودن داشت.

هربار که تصویری از شب گذشته در ذهنش مرور می‌شد، با شدت بیشتری بالا می‌آورد.

می‌دانست رابطه‌ی او و ایوا تنها در حد همان کاغذ است اما احساس مزخرفی داشت.
چیزی مثل خیانت!
هم خیانت به ایوا و آن رابطه‌ای که تنها روی کاغذ بود‌.
هم خیانت به آرزو به خاطر اینکه با فکر کس دیگری با او رابطه داشته.

تنها با شورت مشکی رنگش، کف حمام نشست و سرش را درمانده به توالت فرنگی تکیه داد.

به محض اینکه می‌خواست از حمام خارج شود، حالت تهوع امانش را می‌برید‌.

با بدبختی گوشی و پاکت سیگارش را از سالن برداشت و دوباره وارد حمام شد.
درون وان نشست و نخ به نخ سیگار دود کرد.

سردرد و حالت تهوع امانش را بریده بود.

ظرفیت الکلش به هیچ وجه پایین نبود اما اینکه دیشب چطور نوشیده بود را درست به خاطر نمی‌آورد.

بیست و سه تماس از دست رفته‌ی ایوا از شماره ثابت خانه روی صفحه‌ی گوشی‌اش دهان کجی می‌کرد.
حالا که غریضه‌ی مردانه‌اش آرام گرفته بود، عقلش داشت کار می‌کرد.

این اولین شبی بود که ایوا را در خانه تنها گذاشته بود.
سرش را به لبه‌ی وان تکیه داد و با عذاب وجدان شماره‌ی ایوا را گرفت.
به محض اینکه بوق اول خورد، صدای ایوا با گریه درون گوشش پیچید:

- الو جاوید خان؟

صدایش خش برداشته بود.
با مکث گفت:

- خودمم...


وقتی هم خودشو زجر می‌ده هم ایوا رو خیلی طبیعیه بعد از یه مدت مقاومتش پودر بشه و اونجوری که توی وی ای پی ما رسیدیم بهش بیفته به جون ایوا😂😂😂😂
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥


اهم اهم جاوید قلدروووو🫣🫣🫣🫣
توی وی‌آی‌پی نیستید ببینید چههه می‌کنهههه این بازیکنننن😂😂😂😂
ایوا هم که قشنگ صد و هشتاد درجه عوض شده... که خب طبیعیه! تو دست جاوید باشی و عوض نشی؟😏😏😏
واسه عضویت حتمااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❌🔞


❤️‍🔥ســــورپرایز ویـــژه❤️‍🔥
برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه🍨🍒🌈 )⬇️

☀️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☀️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 50 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...🗝❤️

☺️خبر خوب برای عزیزانی که یکی از وی‌آی‌پی‌‌ها رو دارن یا اینکه می‌خوان هردوی رمان‌ها رو باهم تهیه کنند، می‌تونن از تخفیف ویژه‌ی این پکیج استفاده کنند.❤️‍🔥
فقط با پرداخت 68 هزارتومان جفت رمان ها رو داشته باشند.
یعنی 40 هزارتومان تخفیف!

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید❤️)


° ایوای جاوید °
#پارت329

ابروهای آرزو از سر تعجب بالا پرید.
جاوید همیشه معتقد بود رابطه باید در هوشیاری کامل طرفین باشد.

حتی یادش بود یک بار که آرزو الکل خونش بالا بود، تا خود صبح دست به آرزو نزد تا هوشیاری‌اش برگردد.

و حالا می‌خواست هوشیاری‌اش را از دست بدهد؟
عجیب بود.
بی حرف یکی از سنگین ترین ویسکی های بارش را بیرون کشید و با لیوان پهن و کوتاه پر از یخ مقابل جاوید گذاشت.

خواست کنارش بنشیند که جاوید دستش را کشید و آرزو را روی پایش نشاند.

لباسش را وسط رانش بود.
دست داغ و گر گرفته‌اش را روی ران برهنه‌ی آرزو گذاشت و زیر گوشش لب زد:

- خودت برام بریز...

آرزو با عشوه خندید و همانطور که لیوان جاوید را پر می‌کرد گفت:

- حالت خرابه ها جاوید. فکر نمی‌کردم تا این حد دیگه واست جذاب باشم. هنوز نیومده دم و دستگاهت پا شده!

جاوید سرش را درون گردن آرزو پنهان کرد و نفس گرمش را یک باره همانجا بیرون فرستاد‌.
حقیقت این بود که از وقتی آمده بود یک لحظه جذابیت های آرزو به چشمش نیامده بود و مدام داشت ایوا را با او مقایسه می‌کرد!

حالش داشت از خودش بهم می‌خورد.
انقدر نوشید که دیگر اسم خودش را هم به یاد نیاورد.

حساب پیک هایش از دستش در رفته بود

دستش را زیر باسن آرزو قفل کرد.
سر جایش ایستاد و او را در آغوشش بالا کشید.
آرزو پاهایش را دور کمر جاوید قفل کرد.

جاوید تلو تلو خوران تا اتاق خواب آرزو پیش رفت.

آرزو را روی تخت انداخت و روی تنش خیمه زد.


نههههه🥺🥺🥺🥺
برو خونه پسرممم... زنت مال خودته نمی‌خواد اینجوری خودتو زجر بدی😭😭😭
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژه‌مون هم جا نمونید🔥🔥🔥

Показано 20 последних публикаций.