•••ایوای جاوید•••


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


ژانر رمان: عاشقانه_ صحنه‌دار🔞
پایان خوش💝
شروع رمان👇
https://t.me/c/1962736477/28

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


پارت امروز👆


از چهار شنبه این هفته افزایش قیمت داریم اگه می‌خواید با قیمت قبل عضو بشید عجله کنید❗️❗️❗️


پارت امروز👆


° ایوای جاوید °
#پارت371


پارت امروز👆


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: گسترده مهربانی❤
-راسته میگن ممدا بگیرن؟


برای چند لحظه سر از دفتر دستکش بیرون کشید و به دخترک نگاه کرد.
تمام این یک ساعت را دورش می‌چرخید و مدام سوال می‌پرسید.

-من که تورو گرفتم، معلوم نیست.

دستی به موهای بافته شده اش کشید و نوچی کرد.
-نه، منو زوری عقد کردی...چون دلت سوخت که نکشنم. واقعی منظورمه، عاشق بشی میگیری اون دخترو!؟

خودکارش را روی کاغذ ها انداخت و نگاهش را از لبان کوچک برفین به چشمانش داد.
-من زن دارم، تا وقتی زن دارم نمی تونم عاشق کسی دیگه بشم.


چهارزانو مقابلِ محد نشست و دست هایش را در هم قلاب کرد.
-خب...خب منظورم بعد از این که منو طلاق دادیه. اون موقع؟

طلاقش دهد؟ چرا این دختر رحم نداشت!
-دلت می‌خواد از من طلاق بگیری؟!

دخترک خیره به چهره‌ی جذاب و مردانه‌ی محمد سخت اب دهانش را بلعید و ناخوداگاه گفت:
-من...من یه کاری کردم...

جوری با ترس گفت که اخم های محمد درهم فرو رفت. پس بگو یک ساعته چرا دورش میچرخند و سوال الکی میپرسد.
-چیکار!؟

-امروز خونه صغرا خانوم مولودی بود. مامانت منو به زور برد....صداشونو شنیدم داشتن میگفتن پس کی تو منو طلاق میدی، انگار قراره اون دختره ارزو رو برات بگیرن.

محمد ناخوداگاه خندید و ضربه ای نوک بینی دخترک زد.
-مگه دیوونم تورو طلاق بدم برم اونو بگیرم ول کن این حرفارو

برفین هیچ چیز نگفت که محمد مشکوک پرسید
-چیز دیگه ای هم مونده بگی؟!


-خب..خب...به خدا من ممی‌خواستم اینطور شه. دختره برام پشت چشم نازک کرد....اومد در گوشم چرت و پرت گفت. منم گرفتم مثل سگ زدمش. الانم حاج خانوم حاج اقا بیمارستانن...دختره‌ی سلیطه رو بردن بیمارستان.

جملات اخرش را طوری با حرص گفت که دهان محمد باز ماند.
-چیکار کردی برفین؟ رفتی ارزو رو کتک زدی؟!

با شنیدن نام ارزو از زبان محمد انگار که کله‌ش را اتیش بزنن.
طلبکار در صورت محمد براق شد و جیغ جیغ کرد.
-خوبش کردم. بازم پرویی کنه جرش میدم. محمد به خدا می‌کشمت اگه بری سمتش. حق نداری منو طلاق بدی، فهمیدی!؟ من از اون زنای بی غیرت نیستم بذار کسی به شوهرم چشم داشته باشه.


چشم های محمد از ذوق درخشید....یعنی ازدواج صوری‌شان بالاخره داشت به واقعیت تبدیل می‌شد؟!

https://t.me/+Q0ASxnjPNqg5MGVk
https://t.me/+Q0ASxnjPNqg5MGVk
https://t.me/+Q0ASxnjPNqg5MGVk
یه آقا محمد داریم، آقا و متین در مقابل یه برفین خانوم داریم دریده و سلیطه که هرکی به شوهرش چپ نگاه کنه رو تیکه تیکه میکنه😂😂😂
ریا نباشه دوباری هم سر همین هوچی گریاش میگیرنش و شوهر بیچارش در به در با سند میوفته تو کلانتری ها برای ازادی زنش🤣🤣🤣🤣


Репост из: گسترده مهربانی❤
من آرامم

دختری که شد بازیچه ی دست حامدِ ارجمند!

دختری که یتیم بودنش این‌ جرعت را به پسر کوچک خانواده ارجمند داد که مرا دست خورده‌ی خودش کند!

و بعد از آن که نطفه‌اش را درون شکمم کاشت
در روز عقد کوله بارش را ببندد ومن را به همراه بچه ای که از او به حمل داشتم رها کند!


دایی ام‌ مرا به مرگ تهدید کرده بود که همین کار را هم انجام داد!

و درست همان لحظه که داشت زنده به گورم می کرد او به کمکم شتافت!

هامینِ ارجمند
پسرِ ارشدِ خانواده‌ی ارجمند!

آنکه آوازه انسانیتش زبان زد عالم و آدم بود !

مرا به عقد خود در آورد و جلوی عالم و‌ آدم ایستاد و یک تنه تمامِ اشتباهاتِ برادرش را به دوش کشید!


https://t.me/+Ncr-0BgjNwIxYWVk


https://t.me/+Ncr-0BgjNwIxYWVk


Репост из: گسترده مهربانی❤
#۳۷۳

-من با محرمیت موافق نیستم!

ام‌حارث لحظه‌ای مات ماند و با یک نگاه به صورت تیره شده‌ی اُوِیس ، ملایم جواب داد:

-خیلی عذر می‌خوام. اما... اما این دوتا جوون قراره‌ یه مدت با هم زندگی کنن. درست‌تر و منطقی‌ترش این نیست که‌ یه محرمیت موقت بین‌شون خونده بشه؟


مهری نگاه جدی‌اش را به اُوِیس داد .
وفا بعد از دادن چای حالا با استرس بیشتری روی مبل می‌نشست.

هر آن منتظر بود مادرش جنجالی به پا کند. اما او به بهمن قول داده بود امشب مقابل خواستگارها آرام باشد!


-اگر قضیه شناخت بیشتر و پی‌ریزی برای ازدواجه، نیازی به محرمیت نیست. همه چیز موقتیه!


بهمن سینه صاف کرد:

-محرمیت بیشتر به صلاحه!

اخم‌های مهری لحظه به لحظه پررنگ‌تر می‌شد. از کسی خجالت نمی‌کشید. موضوع آینده‌ی دخترش بود.


-اونجوری که من متوجه شدم ،شاخ شمشاد شما از اون مدل مردای غیرتیه که خیلی بُکن نَکن دارن و زنِ من، ناموسِ من راه می‌ندازن. اگر هدف فقط یه آشنایی ساده‌ست، من نمی‌خوام کسی دخترم رو زن خودش بدونه!


اویس سر پایین انداخته بود که مبادا حرفی از دهانش بیرون بیاید و حمل بر بی‌ادبی باشد.

اما از فشاری که روی دوش مادر مهربانش بود هم عصبی می‌نمود.


-اون چیزی که ما بهش می‌گیم ناموس ، شما می‌گید آبرو. حقیقتش جایی که من و وفا کار می‌کنیم به‌جز‌ یه گَله مرد ، حتی پرنده‌ی ماده هم پر نمی‌زنه. این دختر اگر قراره با من تو یه اتاق بمونه ،در مرحله‌ی اول آبروش برام اولویت داره. آبروی وفا، آبروی منه. اون صیغه‌نامه هم واسه بستن دهن حرّاف جماعته!


نگاه مستقیم مهری روی چهره‌ی اویس ماند. زبانش چرب و نرم بود.
خوب حرف می‌زد و شاید همین زبانش دخترک چغر و متنفر از مردش را رام کرده بود.


-از کجا مطمئن باشم به بهونه‌ی اون صیغه‌نامه دخترم حامله از اون پروژه بیرون نیاد؟


حرف بی‌پرده و رک زن ، گوش‌های اویس را سرخ کرد و آب سردی بر تن وفا ریخت.

جمع در شوک فرو رفته بود انگار و مهری با احدی تعارف نداشت!


-مامان!


ام‌حارث خجالت‌زده و پر از شرم چادر جلوی دهان کشید و نگاهش را به میوه‌های روی گل‌میز داد.


طلیعه کم مانده بود به صورتش چنگ بی‌اندازد و اویس حالا می‌فهمید وفا به چه کسی رفته است.


-چی مامان؟ بگو اون محرمیت کلاه شرعی نیست که راه‌تون رو برای هرکاری باز کنه و آخر سر به اسم موقت بودن این رابطه‌، یه بچه رو دست تو نمونه؟ مگه ندیدیم قبلا؟


اشاره مستقیمش به وانیار ، برادر ناتنی وفا بود و بهمن هم کم‌کم از سکوت مادر و پسر معذب می‌شد.


-این مسئله بین من و اویسه. چیزی نیست که توی جمع بهش پرداخته بشه!


سر اویس بالا آمد و خیره‌ی صورت وفا شد.
چه چیز این جمله وجودش را تکان داد؟

مهری عصبی خندید و مخاطبش را بهمن قرار داد:

-نمی‌خوای چیزی بگی؟

بهمن سینه‌ای صاف کرد و با جدیت به اویس چشم دوخت:

-هردوتون اونقدر بالغ هستید که بدونید سرنوشت بچه‌ای که پدر و مادرش به رسمیت با هم نیستن چی می‌شه! من رو مردونگی و شرافت تو حساب باز می‌کنم؛ تو هم قطعاً می‌دونی چطور رفتار کنی که وفا آسیب نبینه!


ام‌حارث شگفت‌زده بود از این مکالمه. حتی از شنیدنش شرم می‌کرد و چگونه پدر و مادری در جلسه‌ی خواستگاری از حامله شدن یا نشدن دخترشان صحبت می‌کنند؟


این یعنی مخالف روابطی که ممکن بود بین‌شان رخ دهد نبودند و اصل موضوع باردار شدن یا نشدن وفا بود.


-حمایت از زنی که پشتش رو به من داده جز بدیهی‌ترین وظایف منه. اگر موضوع فقط اینه که تو این مدت بچه دار نشیم، هم شما و هم مادرش می‌تونید از این بابت خیال‌تون راحت باشه که چنین اتفاقی تا رسمی شدن رابطه‌ی ما نمی‌افته!


وفا روی اویس خیرگی می‌کرد و کمی هم گرمش شده بود.
چقدر عجیب بود این مراسم.
داشتند درمورد اتفاقاتی که ممکن بود بین او و اویس بیفتد صحبت می‌کردند.


طلیعه بود که جو سنگین را عوض کرد و با لبخند، ظرف شیرینی را بلند کرد:

-این دو جوون خیلی از ما‌ها عاقل‌ترن. تا چایی‌تون سرد نشده کام‌تون رو شیرین کنید!

کم مانده بود وفا به طلیعه چشم‌غرّه برود. زن هیچ‌جوره دلش نمی‌آمد اویس دامادشان نشود.

ام‌حارث لب لرزاند و کشیده شدن لب‌هایش، شباهتی به لبخند نداشت.
شیرینی را برداشت:

-مبارکه انشاءالله؟


❌❌❌❌
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0
https://t.me/+44ww1iF5Hzc2MTc0


Репост из: گسترده مهربانی❤
-اینکه یه دختر التماست کنه باهاش عقد کنی برات لذت بخشه؟

کم مانده بغضش بترکد.
-چرند نگو!

نگاهش پایین افتاد و ناخوداگاه روی زمین نشست.
در این چند روز انقدر از پدرش کتک خورده بود که نای سرپا ایستادن هم نداشت.
جالب بود که تمام تنش را کبود کرده بود اما مواظب بود صورتش اسیب نبیند تا چند روز دیگر سر سفره‌ی عقد آن مرد بنشید.

-خستم... از همه جا بریدم که دست به دامن تویی شدم که پسرعموی بابامی و ۱۵ سال ازم بزرگتری. انقدر بدم که دست رد به سینم میزنی؟

بد بود؟ فقط خدا می‌نداست مرد خشک و جدی روبه‌رویش چگونه شیفته‌ی حنایی های دلربایش بود. چه می‌کرد که از بد روزگار پدر آسو با فرهاد پدرکشتگی داشت و سایه‌اش را با تیر می‌زد.

-پاشو برو دختر... جای تو اینجا نیست.

-جام کجاست؟ بغل مردی که دوستش ندارم؟

حتی فکر اینکه آن مرد اسو را بخواهد لمس کند هم باعث می‌شد دیوانه شود.
-انقدر چرت و پرت نگو. هیچ میدونی من چندسال ازت بزرگترم؟ بچه بودی خودم میبردم برات ابنبات و بستنی می‌خریدم حالا انتظار داری عقدت کنم؟

اسو خودش تمام اینها را می‌دانست اما هیچ ادم امنی جز او نداشت.
-من هیچ مشکلی با اختلاف سنیمون ندارم‌.

مرد عصبی شد. کفری کام عمیقی از سیگارش اورد و گفت:
-من دارم! بچه‌ای عقل نداری زن مردی مثل من شدن یعنی چی!

از جایش بلند شد. عصبی جلو رفت و با یاغی گری سینه به سینه‌ی مرد ایستاد.
-چی قراره بشه مگه؟  کتکم می‌خوای بزنی؟ مگه کم الان دارم کتک می‌خورم؟ می‌خوای بهم بی توجهی کنی؟ مگه مهرداد عاشقمه؟ فقط به خاطر پول بابا می‌خوادم. سرمو میخوای بذاری رو سینم؟ بذار چون اگه جواب بله به مهرداد ندم بابا این کارو میکنه.
من مردن به دست تورو ترجیح میدم به نفس کشیدن کنار اونا... توروخدا کمکم کن.

اینبار بی محابا زیر گریه زد و مقابل نگاه مات مرد زار زد.
-تموم جونم درد میکنه... تو دوسم داشتی، من نیم‌دونه‌ت بودم چرا دیگه حواست بهم نیست، چرا دیگه مثل اون موقع دوستم نداره.

دستانش بی کنترل تر از انی بود که بتواند مانعشان شود و دور تن دخترک نپیچند.
با احتیاط بازویم را گرفتم. سرش را روی سینه‌ام چسباند و دست دیگرش را بالا تردید بالا برد تا موهایش را نواز کند.

دیگر نمی‌توانست دوری از او را تاب بیاورد.
بی‌کنترل بوسه‌ای روی سر دختر زد و گفت:
-هییش... گریه نکن، نیم‌دونه‌ی فرهاد. مال خودم شو، سر خواستنت دنیارو به آتیش می‌کشم.

و همان لحظه‌ای که فشار دستانش را دور تن دختر زیاد کرد صدای فریاد پدر آسو آمد و...
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8


° ایوای جاوید °
#پارت371

گونه‌های ایوا از شرم گل انداخت.
جاوید زبانش را میان دندانش فشرد.
تقصیر دخترک بود نیمه شب از خواب بیدارش کرده بود.
هنوز هوش و حواسش سر جایش نیامده و بود و طبیعی بود تعجب کند از دیدن شاهکارش روی تن ایوا که بعد از یک هفته هنوز خوب نشده بود!

بحث را عوض کرد:

- طوری شده این موقع بهم زنگ زدی؟

ایوا با صدای خفه‌ای صادقانه گفت:

- نه... خواستم تشکر کنم ازتون بابت گوشی ولی حواسم به ساعت نبود.

جاوید نفسش را صددار بیرون فرستاد.
سری تکان داد و هرکاری کرد نتوانست نگوید:

- خواهشا دوباره با عره و عوره و شمسی کوره برامون پلن نچین که این یکی هم خرد کنم!

ایوا لب گزید.

- نه... خیالتون راحت باشه.

جاوید " خوبه "ای زیر لب گفت.
چند لحظه بینشان سکوت برقرار شد.

ایوا این بار با لحن غمگینی پرسید:

- شما توی دوحه بهتون خوش می‌گذره؟


پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/22167
از چهار شنبه این هفته افزایش قیمت داریم اگه می‌خواید با قیمت قبل عضو بشید عجله کنید❌


آنچنان این پارت‌های وی‌آی‌پی‌ که 2 سال هم جلوتره از کانال عمومی هیجان انگیز و نفس‌بره که من دیگه صحبتی ندارم!
جاوید که گور می‌گرفتی همه عمر.... چی شد؟ عاشق شدی؟
😍

توجه: از چهار شنبه این هفته افزایش قیمت داریم اگه می‌خواید با قیمت قبل عضو بشید عجله کنید❗️❗️❗️

⭐️⭐️⭐️⭐️ســــورپرایز ویـــژه⭐️⭐️⭐️⭐️

برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه😍 )⬇️⬇️⬇️

❤️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...❤️

❤️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...❤️

🎁🎁🎁سورپرایز ویژه🎁🎁🎁
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان🔽
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🥰

🔴توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔴

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💝)


° ایوای جاوید °
#پارت370

ایوا با دیدن شرایط جاوید تازه چشمش‌به ساعت افتاد.

ساعت دو نصف شب، از خواب بیدارش کرده بود.
چشمش وحشت زده گرد شد و دستش را جلوی دهانش گرفت.

بی اختیار نالید:

- ببخشید!

ابروهای جاوید با تعجب بالا پرید.
روی تخت خوابش نیم‌خیز شد و هالوژن آبی اتاق را روشن کرد.

بهت زده گفت:

- ایوا؟‌

ایوا جوابی نداد و همچنان با همان چشم گرد شده به جاوید نگاه کرد.

دستی به صورتش کشید.
ایوا غافلگیرش کرده بود.
با همان صدای دو رگه از خواب گفت:

- نصف شبی زنگ زدی عذرخواهی کنی؟

ایوا چشمش را با خجالت بهم فشرد و دوباره زمزمه کرد:

- ببخشید...

- خب خداروشکر حالت خوبه و کاملا روی تنظیمات کارخانه هستی. نه اینکه ایران کم ازم معذرت خواهی می‌کنی حالا باید اینجا هم ساعت دو نصف شب زنگ می‌زدی بازم ازم عذرخواهی می‌کردی!

ایوا حرفی نزد.
جاوید حالا خواب کامل از سرش پریده بود.
با دقت به صورت ایوا نگاه می‌کرد‌.
زیر چشمانش مشهود گود رفته بود.
و استخوان گونه‌اش برجسته‌تر شده بود.

حدس می‌زد دوباره غذا خوردن را فراموش کرده.
خوب بود به میجان سپرده بود مواظبش باشد!

آرام پرسید:

- خوبی؟

ایوا با ولع صورت جاوید را روی صفحه‌ی موبایلش می‌کاوید.
برای اولین بار خوشحال بود که جاوید مقابلش نیست و او می‌تواند با خیال راحت،‌ چشم‌هایش را دید بزند.

دوست داشت بگوید:

- الان خوبم... الان خیلی خوبم.

ولی به گفتن:

- مرسی. شما خوبید؟

اکتفا کرد.

جاوید دستی به موهای آشفته‌اش کشید و سری تکان داد‌.
دوربین ایوا کمی پایین‌تر رفت و اینبار یقه‌ی بازش در کادر قرار گرفت.

جاوید در همان حال خشکش زد.
کاملا غیرارادی گفت:

- تنت هنوز کبوده که!


ببخشیییید بزرگوار که تنش هنوز کبوده!
حالا می‌ریم از همسایه‌ها حساب پس می‌گیریم...
کی تنشو کبود کرده یعنی؟🚬🚬🚬
پسرمون نه تنها خیلییی پرروعه بلکه خجالت مجالت هم سرش نمی‌شه!😂😂
پارت‌های دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از هفته جدید افزایش قیمت داریم اگه می‌خواید با قیمت قبل عضو بشید عجله کنید❌


آنچنان این پارت‌های وی‌آی‌پی‌ که 2 سال هم جلوتره از کانال عمومی هیجان انگیز و نفس‌بره که من دیگه صحبتی ندارم!
جاوید که گور می‌گرفتی همه عمر.... چی شد؟ عاشق شدی؟
😍

توجه: از هفته جدید افزایش قیمت داریم❗️❗️❗️

⭐️⭐️⭐️⭐️ســــورپرایز ویـــژه⭐️⭐️⭐️⭐️

برای کسایی که همه‌ی رمان‌های نویسنده رو می‌خوان ( توجه: همه‌ی رمان ها فوول عاشقانه، صحنه‌دار و پایان خوشه😍 )⬇️⬇️⬇️

❤️ وی‌آی‌پی رمان ایوای جاوید با نزدیک 400 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش از دو سال جلوتره )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 53 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...❤️

❤️ وی‌آی‌پی رمان کلاویه‌های زنگ‌زده با بیش از 100 پارت جلوتر از کانال اصلی ( یعنی بیش‌تر از سه ماه جلوتره که هی این تعداد بیشتر می‌شه )
هزینه‌ی ورود به وی‌آی‌پی 55 هزارتومان هست.
خلاصه‌ی رمان...❤️

🎁🎁🎁سورپرایز ویژه🎁🎁🎁
اگر Vip رمان‌ها رو به صورت جدا جدا بخواید تهیه کنید جمعا مبلغشون می‌شه 108 هزارتومان اماااا تخفیف ویژه داریم برای عزیزانی که جفت رمان ها رو بخوان🔽
می‌تونید فقط با پرداخت مبلغ 71 هزارتومان هردو رمان نویسنده رو داشته باشید عزیزان🥰

🔴توجه: قیمت هرکدوم از رمان‌ها به صورت تکی جلوشون درج شده🔴

واریز به شماره کارت:
💳 6221061206075329
(پوربهمن)
ارسال فیش واریز: @haana_namjo
❌لطفاااا قبل از واریز مبلغ دقت فرمایید❌
(اسم رمان مد نظرتون رو حتما بگید💝)


° ایوای جاوید °
#پارت369


از هفته جدید افزایش قیمت داریم اگه می‌خواید با قیمت قبل عضو بشید عجله کنید❌


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
_ برای بچه‌ی نامشروع ثبت‌نام مهدکودک نداریم‌‌ خانم محترم


ماهی مقنعه‌اش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت

_میشه داد نزنید؟ بچم می‌شنوه

مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد

_اگر خجالت می‌کشیدید بچه‌ی حاصل زِنا رو دنیا نمی‌آوردید!

ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده

بغض اجازه نداد حرفی بزنه

با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت

کیان با شادی به نقاشی‌ رو دیوار خیره بود

_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)

خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت

صداش گرفته بود

_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟

پسرکش مثل همیشه زود قانع شد

بی‌کسیشون باعث شده بود بچه‌ی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه

سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد

_میخوام برم هولدینگ شاهی

کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند

_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک

با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید

_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟


چشمش که به ساختمون‌های هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد

صدای مردونه‌اش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد


" این صیغه یک‌ساله‌ست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم می‌شه و ما با هم غریبه می‌شیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "


برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد

احتمالا فکر کرد خانواده‌ی یکی از کارمنداست

صداهای گذشته رهاش نمی‌کردن


" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
اینقدر خودتو سفت نکن
هرجا دیدم نمیتونی تحمل کنی میرم عقب خب؟
حالا بدنتو شل کن عزیزم
نفس عمیق بکشی سریع تموم میشه"



سه آسانسور توی راهرو بود

روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد

_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمی‌دونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟

کیان با مظلومیت سر تکون داد

صدا دوباره تکرار شد



" _ بخواب رو شکم عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید به محض تموم شدنِ رابطه بزنی

خواب‌آلود جوابش رو داده بود

_ ولم کن طوفان
دیروز که با هم بودیم بعدش قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
لگنم درد می‌کنه نمیتونم تکون بخورم"


از آسانسور خارج شد

ناخواسته پوزخند زد

اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه

سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت

منشی با دیدنش گفت

_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا

مستأصل جواب داد

_می‌خواستم آقای خسروشاهی رو ببینم

ابروهای زن بالا پرید

_وقت قبلی داشتید؟

آروم زمزمه کرد

_بهشون بگید ماهی اومده!

به پسرکش نگاه کرد

صداها آزارش می‌دادن

مثلا صدای وکیلِ بی‌رحمِ



" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "


و ماهی نگفت!

از بیبی‌چکِ مثبت شده‌اش نگفت

از نطفه‌ای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود

به قول نرجس‌خاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!

حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود

پادشاه بود!

و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت


_بفرمایید داخل

با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت

کیان ریز خندید

_من بزلگ شدم اینجا کار می‌کنم


تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!

تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست می‌کردی

با دست های لرزون در رو باز کرد

تمام بدنش منقبض شده بود

سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمی‌دید

کیان با خجالت گفت

_سلام

صدایی نشنید

گوشه‌ی مانتوی مادرش رو مشت کرد و آروم گفت

_آقاعه بی‌ادبه جوابمو نمی‌ده
مگه نگفتی مهلبونه؟

ماهی سرش رو بالا گرفت

هاله‌ی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش

دلتنگش بود اما حقی نداشت

اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!

آروم پچ زد

_وقتی... داشتی بدونِ خداحافظی ولم می‌کردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام


کیان ترسیده پاشو بغل کرد

_گلیه نکن ، دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟


سر پسرکش رو به خودش چسبوند

از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد

چهارسال پیش ته‌ریش نداشت

حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود

با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم و جدی به کیان زل زده بود

دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟

پچ زد

_ پول نمیخوام ، مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم

بغضش منفجر شد

_فقط یه شناسنامه می‌خوام واسه بچه‌ای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟

https://t.me/+l5zbCmqNcFcyMzQ0
https://t.me/+l5zbCmqNcFcyMzQ0


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
_عمو آشور فایشه فُحشه؟ 

آشور با تعجب به حلما نگریست که در آغوشش نشسته بود.

_فایشه چیه دخترِ عمو؟ این‌و از کجا شنیدی؟

پناه عروسکی که آشور برایش خریده بود را محکم بغل گرفت و گفت:

_نمی‌دونم که... مریم خانم به مامان نازان گفت فایشه‌ی شوعر مرده.

ابروهای آشور درهم رفت.

_مریم خانم دیگه چی گفت؟!

_مامان گوشام‌و گرف نشنیدم دیگه چی گفت.

نازان با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.
سینی را روی میز گذاشت و چادرش را زیر چانه محکم گرفت.

_پناه من به تو نگفتم خدا بچه‌های خبرچین‌و دوست نداره؟!

پناه لب برچید.

_من که خبرچینی نکردم مامان... از عمو آشور پرسیدم فایشه چیه...خب تو بهم نگفدی چیه...

آشور روی سرش بوسه‌ای کاشت و از روی زانواش بلندش کرد.

_قربون زبون شیرینت بره عمو، برو تو اتاقت من دو کلوم با مامان نازان حرف دارم بعد میام پیشت بازی کنیم.

پناه با آن چشمان درشت و معصومش به بازوی عضلانی آشور آویزان شد.

_حرفای بزرگونه؟ نمی‌شه منم بغلت باشم گوشام‌و بگیری؟

آشور لبخند به رویش پاشید.

_نه عزیزدل عمو، ولی اگه بری تو اتاقت و درو ببندی قول می‌دم واسه‌ت یه خوراکی خوشمزه بخرم.

به محض رفتن پناه، آشور ابروهایش را درهم کشید.
با رگ گردنی بیرون زده سمت نازان چرخید و گفت:

- من بی غیرتم؟ من هویجم اینجا که یه مشت خاله خانباجی چادر چاقچور  سر کنن بیان دوره بیفتن به زنِ داداشِ خدابیامرز من بگن فاحشه؟

نازان سر به زیر گفت:

_ولش کنین آقا آشور... همیشه حرف بوده پشت زن بیوه...

آشور با خشم مشتش را روی مبل فرود آورد.

_تقصیر تو چیه؟ جوونی بر و رو داری. این زنیکه ها قیافه عنترشون شکل میمونه می‌ترسن از شوهرای چشم دریده‌ی ناپاکشون!

نازان از خجالت روی گونه‌اش کوبید.

- هیـــن... آقا آشور... چه حرفیه شما می‌زنین... نگید تو رو خدا...

آشور بی پروا نگاهش می‌کند.

- کورم یا عقب مونده؟! که وقتی نگات می‌کنم نفهمم قشنگیات ده هیچ زده تو دهن دخترای هجده ساله‌ی این محل؟

نازان با چشم اشکی جواب می‌دهد:

- خوشگلی بخوره تو سرم وقتی بختم سیاهه آقا آشور...

آشور از جا بلند می‌شود.
دکمه اول پیراهنش را با خشم باز کرد و نفس نفس زنان گفت:

- میرم دم خونشون... بی آبرو می‌کنم هرکی جرات کرده به زن داداشم بگه بالا چشمش ابروعه... دم درآوردن فحش می‌دن؟

نازان دستش از چادرش سر خورد و ترسیده به دنبال آشور دوید.

- آقا آشور تو رو خدا این کارو نکنید... شر می‌شه!

آشور بی کله عربده کشید:

- شر منم! از من باید بترسن!

نازان به التماس افتاد.

- گوش کنید به من... آقا آشور همینطوریشم حرف پشت سرم هست. شما که بری دم خونشون از فردا تو محل حرف می پیچه نازان دبیر نعوذبالله با بردارِ شوهر خدا بیامرزش ریخته رو هم‌.

آشور وسط حیاط خشکش زد و بی‌اختیار گفت:

_گوه اضافی خورده! جر می‌دم دهنشون‌و!

نازان غمگین چادرش را جمع و جور کرد.

_دیگه وقتی سایه سر نداشته باشی همین می‌شه....

آشور بی فکر گفت:

- زنم شو! زنم شو تا دهنشو آب بکشه هر بی پدر و مادری که می‌خواد اسمتو بیاره!

نازان یکه خورده گفت:

- آقا آشور‌.‌.. شما الان عصبی هستی یچی میگی!

آشور با عصبانیتی غیرقابل کنترل جواب داد:

- آره عصبیم‌. مثل سگ عصبیم که یه زنیکه هیچی ندار جرات کرده به ناموسم بگه بالا چشمش ابروعه! عصبیم و حرفی که یه ساله دارم بهش فکر می‌کنم رو بی فکر زدم! خلاف کردم؟

نازان سرش را پایین انداخت.

- شما نه.‌‌... با هرکی بشه ازدواج کنم با شما نمیشه آقا آشور.

رضا سینه‌اش را جلو می‌دهد.
می‌پرسد:

- چرا؟ دستم کجه؟ چشام لوچه؟ استغفرالله خانم بازم؟ چیم کمه؟

یک کلام می‌گوید:

- برادر شوهرمی....

- داداشم یه ساله رحمت خدا رفته.

_درسته که بچه‌ی من پدر می‌خواد ولی عمو هم می‌خواد... شما عمو بمونید براش...

ناگهان پناه سرش را از پنجره اتاق بیرون آورد و گفت:

_مامان مگه خودت نگفته بودی کاش عمو آشور بابات بود؟

نازان سرخ شده توی صورتش کوبید و آشور لبخندزنان گفت:

_پس ما شب با نرگس‌مامان میایم خدمتتون.

ادامه👇👇👇👇

https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0
https://t.me/+x8oyDQiwjHc4MWY0


Репост из: 🪴گسترده نهال🪴
دستمالی که بین پام کشیدم رو روی میز گذاشتم. یکم خون روش بود.

- کی این قطع میشه همش نجسم.

شیشه شیر رو توی دهن بچم گذاشتم که با ولع ملچ ملوچ کرد.

- بعد زایمانت ماما لای پاتو بخیه زد؟

سریع برگشتم.
مهزاد بود. خجالت زده زده گفتم:

- سلام اقا. کی اومدین؟

با غرور خاصش نگاهم کرد و بعد با نوک انگشتاش دستمال رو بالا گرفت.

- دوماهه زایمان کردی هنوز خون ریزی داری؟
پمادایی که میخرم رو نمیزنی؟

از خجالت سرخ شدم.
مهزاد مرد کرد غیرتی بود و من حتی روم‌ نمیشد موقع پریودی پیشش برم.
ولی اون ماه به ماه واسم پماد میگرفت.

- منو نگاه کن.

- خب، وقتی میزدم یکم میسوخت منم دیگه نزدم.

اخم هاش وحشت ناکش رو توی هم کشید و نزدیکم شد. با صدای ملچ ملوچ بچه نگاهش به اون خورد و از بغلم بلندش کرد.

روی مبل گذاشتش و گفت:

- لخت شو ببینم. نباید سوزش داشته باشی.

از حرارتی که بینمون ایجاد شد سوختم.
زیر داغی نگاهش داشتم ذوب میشدم.

- نه نمی...خواد. من خودم چک میکنم.

- تو اگه بلد بودی این دوماه رو اینجوری نمیومدی. زود دراز بکش ببینم چرا زنم اینجوریه.

بغض کردم، من فقط زن صوریش بودم و دوستش داشتم.
اون مرد با غیرتی بود.
ولی مثل یه مریض باهام رفتار میکرد.

- من مریضتون نیستم.

استین هاش رو بالا داد. اروم دراز کشیدم و دامنم رو تا رون هام دادم بالا.
بین پام اومد.

- شورت پات نمیکنی؟
- نه. خیلی میسو...

با خوردن نوک ناخنش بهم با درد صورتم جمع شد. انگشتش بالا پایین شد که حرارتم بیشتر شد.

نگاه معناداری بهم انداخت و دستشو برداشت، دستمالی برداشت و بین پام کشید که از خجالت هلاک شدم.
با برخورد نوک انگشتش تحریک شده بودم.

- به خاطر بخیه هاست دارن جوش میخورن.
خوب میشی‌.

سرش رو کج کرد که نفسش بهم خورد و ناله کردم.

- ممنون من پماد می...زنم.

ایستاد که با دیدن خشتکش مات موندم.

- بهت پناه دادم، خونه دادم و ابروتو خریدم.
بهت حس دارم
یا میای تو تختم و زنم میشی. یا عقد باطل! من مردم.
نه میتونم خودمو نگه دارم و نه با داشتن تو با یکی دیگه باشم.
تصمیمت رو بگیر.

قدم های محکمش روبه سمت اتاق برد. لبمو گاز گرفتم، بچه خوابیده بود.اروم بلند شدم.
یقه ی لباسم رو باز کردم و به سمت اتاق رفتم که...
https://t.me/+2VQxTAGjos82Y2Fk
https://t.me/+2VQxTAGjos82Y2Fk
https://t.me/+2VQxTAGjos82Y2Fk
https://t.me/+2VQxTAGjos82Y2Fk
❌کرد زاده ی باغیرت اصیل که به دختر بی ابرویی پناه بده و میشه خونه و کاشانه ی نیلرام، دختر بداقبال روستا که...

Показано 20 последних публикаций.