° ایوای جاوید °
#پارت361
میجان با وجود هزاران سوالی که برایش ایجاد شده بود، حرفی نزد و تنها به کارش مشغول شد.
ایوا اما وضعش صد و هشتاد درجه متفاوت بود.
چطور میتوانست خودش را خونسرد نشان دهد؟
مخصوصا بعد از گذراندن لحظات شب گذشته؟
آن هم برای دختری که به عمرش حتی یک دوست پسر نداشته!
چیزی از معاشقه نمیدانسته...
و حالا انگار، بکارت روحش به دست جاوید گرفته شده بود.
چه گفته بود جاوید؟
یک ماه؟
قطر؟
در کشور دیگری...
جاوید منتظر نماند تا واکنشهای ایوارا آنالیز کند.
از جا برخواست و محض اطلاعشان، خبر داد:
- واسه امشب پرواز دارم.
این بار وحشت درون چشمان ایوا کاملا محسوس بود.
جوری پشت سر جاوید از جایش پرید که صندلیاش برگشت.
ناباور به دنبال جاوید راه افتاد.
هنوز باور نمیکرد.
جاوید زیر چشمی نگاهی به دخترک انداخت.
دردش را میدانست...
اصلا هم درد بودند با یک دیگر.
توضیحی برای اتفاقات شب گذشته.
گفتن ناگفتهها...
کاری که جاوید تا اطلاع ثانوی از انجامش، عاجز بود.
برای همین میخواست به این سفر برود.
میخواست بفهمد چه مرگش شده!
مشکل از اوست یا ایوایی که تا نزدیکش میشود بخش منطق مغزش را بالکل میسوزاند؟
صدای لرزان ایوا به گوشش خورد.
نامطگئن صدایش زده بود:
- جاوید خان؟
بی اختیار سر جایش ایستاد.
چشمش را چند لحظه محکم بهم فشرد.
از ذهنش گذشت:
- کوفت و جاوید خان!
جاوید گفتن های پر شیطنتش به دهانش مزه کرده بود.
و همهی اینها در کنار هم بود که جاوید را وحشت زدهتر از قبل میکرد.
هرلحظه بیشتر بر روی تصمیمش مسر میشد.
چیی شد دلتتت خواستتت جاوید خاااان؟😂😂😂
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت361
میجان با وجود هزاران سوالی که برایش ایجاد شده بود، حرفی نزد و تنها به کارش مشغول شد.
ایوا اما وضعش صد و هشتاد درجه متفاوت بود.
چطور میتوانست خودش را خونسرد نشان دهد؟
مخصوصا بعد از گذراندن لحظات شب گذشته؟
آن هم برای دختری که به عمرش حتی یک دوست پسر نداشته!
چیزی از معاشقه نمیدانسته...
و حالا انگار، بکارت روحش به دست جاوید گرفته شده بود.
چه گفته بود جاوید؟
یک ماه؟
قطر؟
در کشور دیگری...
جاوید منتظر نماند تا واکنشهای ایوارا آنالیز کند.
از جا برخواست و محض اطلاعشان، خبر داد:
- واسه امشب پرواز دارم.
این بار وحشت درون چشمان ایوا کاملا محسوس بود.
جوری پشت سر جاوید از جایش پرید که صندلیاش برگشت.
ناباور به دنبال جاوید راه افتاد.
هنوز باور نمیکرد.
جاوید زیر چشمی نگاهی به دخترک انداخت.
دردش را میدانست...
اصلا هم درد بودند با یک دیگر.
توضیحی برای اتفاقات شب گذشته.
گفتن ناگفتهها...
کاری که جاوید تا اطلاع ثانوی از انجامش، عاجز بود.
برای همین میخواست به این سفر برود.
میخواست بفهمد چه مرگش شده!
مشکل از اوست یا ایوایی که تا نزدیکش میشود بخش منطق مغزش را بالکل میسوزاند؟
صدای لرزان ایوا به گوشش خورد.
نامطگئن صدایش زده بود:
- جاوید خان؟
بی اختیار سر جایش ایستاد.
چشمش را چند لحظه محکم بهم فشرد.
از ذهنش گذشت:
- کوفت و جاوید خان!
جاوید گفتن های پر شیطنتش به دهانش مزه کرده بود.
و همهی اینها در کنار هم بود که جاوید را وحشت زدهتر از قبل میکرد.
هرلحظه بیشتر بر روی تصمیمش مسر میشد.
چیی شد دلتتت خواستتت جاوید خاااان؟😂😂😂
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥