° ایوای جاوید °
#پارت362
نفسش را صدادار بیرون فرستاد.
با خستگی ناشی از بیخوابی چند ساعتهاش سمت ایوا چرخید.
- میشنوم ایوا.
ایوا نگاه دزدید.
دو دل بود حرفش را بزند اما دست آخر، دل به دریا زد و گفت:
- چرا میخواید برید؟
نیشخند صداداری روی صورت جاوید نقش بست.
سوال به جایی بود!
خودش هم دقیق علتش را نمیدانست.
فقط میدانست باید برود...
- چه فرقی به حال تو داره؟ کار دارم.
ایوا ناامید نالید:
- آخه یک ماه؟ نمیشه منم بیام؟
نیشخند جاوید در کسری از ثانیه از بین رفت.
صورتش سخت شد.
همین یک کارش مانده بود.
یک ماه را با ایوا صبح و شب درون آپارتمانش در دوحه بماند.
کوتاه جواب داد:
- نمیشه.
با سر به سالن اشاره زد.
- باید وسایلم رو جمع کنم. تو هم برو حاضر شو الان نعلمت میاد.
ایوا با شنیدن جملهی اولش طوری دچار اضطراب شده بود که دیگر مابقی حرفش را حتی نشنید!
چشمانش دو دو میزد.
با ضعف نامش را بار دیگر صدا زد اما همزمان شد با بسته شدن در اتاق جاوید.
صدایش به گوش خودش هم نرسیده، چه رسیده به جاوید!
احساس خفگی داشت.
نفسش بالا نمیآمد.
مثل مرغ پر کنده دور خودش میپیچید.
به قدری بی قراریاش مشهود بود که میجان نگران سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت و سمت مبل بردش.
- خانم جان... خوبید؟ بیاید بشینید.
ایوا که منتظر یک تلنگر کوچک بود تا منفجر شود، با صدای بلندی به گریه افتاد.
دستش را جلوی صورتش گرفت و بلند بلند گریه کرد.
مطمئن بود جاوید به خاطر فرار از او میخواست برود...
با بی تابی دست میجان که سعی در آرام کردنش داشت را گرفت.
- چیکار کنم؟
میجان بیچاره گیج نگاهش کرد.
اصلا نمیدانست چرا ایوا به این روز افتاده.
از وابستگی بیش از حد ایوا به جاوید خبر نداشت.
نمیدانست اینکه چندین ماه، در اوج بی کسی و بی پناهی یک نفر همه کس و پناهت شود، چه معنیای میتواند برایت داشته باشد.
تا به حال در طول این چند ماه نشده بود حتی یک روز از جاوید جدا باشد!
یک ماه عذاب الیم بود...
میجان از همه جا بیخبر شانهی ایوا را نوازش کرد.
- هیچی خانم. لباستون رو عوض کنید معلمتون الان...
حرفش تمام نشده بود که ایوا از سر جایش پرید.
بلند گفت:
- معلم بخوره تو سرم. بگو نیاد. زنگ بزن بگو هیچکس نیاد!
با همان حال پریشان دوباره سمت اتاق چاوید راه افتاد.
انقدر بی قرار و ترسیده بود که بدون در زدن، در اتاق جاوید را باز کرد.
اگر دیشب را فاکتور میگرفت، این ادلین باری بود که در هوشیاری جاوید را نیمه برهنه میدید.
نگاهش چند لحظه روی عضلههای برهنهی جاوید ثابت ماند اما طولی نکشید که با دیدن چمدان باز روی تخت جاوید، آه از نهادش برخواست!
جاوید نگاه سنگینی به ایوا انداخت و نفسش را صدادار بیرون فرستاد.
در همان حال لباسش را چنگ زد و پوشید.
اما نتوانست تکهاش را نپراند.
- در رو هم محض قشنگی گذاشتن اونجا...
ایوا مثل مادر مردهها به چمدان جاوید نگاه میکرد.
- چ... چرا... چرا دارید چمدون میبندید؟
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت362
نفسش را صدادار بیرون فرستاد.
با خستگی ناشی از بیخوابی چند ساعتهاش سمت ایوا چرخید.
- میشنوم ایوا.
ایوا نگاه دزدید.
دو دل بود حرفش را بزند اما دست آخر، دل به دریا زد و گفت:
- چرا میخواید برید؟
نیشخند صداداری روی صورت جاوید نقش بست.
سوال به جایی بود!
خودش هم دقیق علتش را نمیدانست.
فقط میدانست باید برود...
- چه فرقی به حال تو داره؟ کار دارم.
ایوا ناامید نالید:
- آخه یک ماه؟ نمیشه منم بیام؟
نیشخند جاوید در کسری از ثانیه از بین رفت.
صورتش سخت شد.
همین یک کارش مانده بود.
یک ماه را با ایوا صبح و شب درون آپارتمانش در دوحه بماند.
کوتاه جواب داد:
- نمیشه.
با سر به سالن اشاره زد.
- باید وسایلم رو جمع کنم. تو هم برو حاضر شو الان نعلمت میاد.
ایوا با شنیدن جملهی اولش طوری دچار اضطراب شده بود که دیگر مابقی حرفش را حتی نشنید!
چشمانش دو دو میزد.
با ضعف نامش را بار دیگر صدا زد اما همزمان شد با بسته شدن در اتاق جاوید.
صدایش به گوش خودش هم نرسیده، چه رسیده به جاوید!
احساس خفگی داشت.
نفسش بالا نمیآمد.
مثل مرغ پر کنده دور خودش میپیچید.
به قدری بی قراریاش مشهود بود که میجان نگران سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت و سمت مبل بردش.
- خانم جان... خوبید؟ بیاید بشینید.
ایوا که منتظر یک تلنگر کوچک بود تا منفجر شود، با صدای بلندی به گریه افتاد.
دستش را جلوی صورتش گرفت و بلند بلند گریه کرد.
مطمئن بود جاوید به خاطر فرار از او میخواست برود...
با بی تابی دست میجان که سعی در آرام کردنش داشت را گرفت.
- چیکار کنم؟
میجان بیچاره گیج نگاهش کرد.
اصلا نمیدانست چرا ایوا به این روز افتاده.
از وابستگی بیش از حد ایوا به جاوید خبر نداشت.
نمیدانست اینکه چندین ماه، در اوج بی کسی و بی پناهی یک نفر همه کس و پناهت شود، چه معنیای میتواند برایت داشته باشد.
تا به حال در طول این چند ماه نشده بود حتی یک روز از جاوید جدا باشد!
یک ماه عذاب الیم بود...
میجان از همه جا بیخبر شانهی ایوا را نوازش کرد.
- هیچی خانم. لباستون رو عوض کنید معلمتون الان...
حرفش تمام نشده بود که ایوا از سر جایش پرید.
بلند گفت:
- معلم بخوره تو سرم. بگو نیاد. زنگ بزن بگو هیچکس نیاد!
با همان حال پریشان دوباره سمت اتاق چاوید راه افتاد.
انقدر بی قرار و ترسیده بود که بدون در زدن، در اتاق جاوید را باز کرد.
اگر دیشب را فاکتور میگرفت، این ادلین باری بود که در هوشیاری جاوید را نیمه برهنه میدید.
نگاهش چند لحظه روی عضلههای برهنهی جاوید ثابت ماند اما طولی نکشید که با دیدن چمدان باز روی تخت جاوید، آه از نهادش برخواست!
جاوید نگاه سنگینی به ایوا انداخت و نفسش را صدادار بیرون فرستاد.
در همان حال لباسش را چنگ زد و پوشید.
اما نتوانست تکهاش را نپراند.
- در رو هم محض قشنگی گذاشتن اونجا...
ایوا مثل مادر مردهها به چمدان جاوید نگاه میکرد.
- چ... چرا... چرا دارید چمدون میبندید؟
پارتهای دوسال دیگه رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/20793
از تخفیف ویژهمون جا نمونید🔥🔥🔥