Репост из: گسترده مهربانی❤
-اینکه یه دختر التماست کنه باهاش عقد کنی برات لذت بخشه؟
کم مانده بغضش بترکد.
-چرند نگو!
نگاهش پایین افتاد و ناخوداگاه روی زمین نشست.
در این چند روز انقدر از پدرش کتک خورده بود که نای سرپا ایستادن هم نداشت.
جالب بود که تمام تنش را کبود کرده بود اما مواظب بود صورتش اسیب نبیند تا چند روز دیگر سر سفرهی عقد آن مرد بنشید.
-خستم... از همه جا بریدم که دست به دامن تویی شدم که پسرعموی بابامی و ۱۵ سال ازم بزرگتری. انقدر بدم که دست رد به سینم میزنی؟
بد بود؟ فقط خدا مینداست مرد خشک و جدی روبهرویش چگونه شیفتهی حنایی های دلربایش بود. چه میکرد که از بد روزگار پدر آسو با فرهاد پدرکشتگی داشت و سایهاش را با تیر میزد.
-پاشو برو دختر... جای تو اینجا نیست.
-جام کجاست؟ بغل مردی که دوستش ندارم؟
حتی فکر اینکه آن مرد اسو را بخواهد لمس کند هم باعث میشد دیوانه شود.
-انقدر چرت و پرت نگو. هیچ میدونی من چندسال ازت بزرگترم؟ بچه بودی خودم میبردم برات ابنبات و بستنی میخریدم حالا انتظار داری عقدت کنم؟
اسو خودش تمام اینها را میدانست اما هیچ ادم امنی جز او نداشت.
-من هیچ مشکلی با اختلاف سنیمون ندارم.
مرد عصبی شد. کفری کام عمیقی از سیگارش اورد و گفت:
-من دارم! بچهای عقل نداری زن مردی مثل من شدن یعنی چی!
از جایش بلند شد. عصبی جلو رفت و با یاغی گری سینه به سینهی مرد ایستاد.
-چی قراره بشه مگه؟ کتکم میخوای بزنی؟ مگه کم الان دارم کتک میخورم؟ میخوای بهم بی توجهی کنی؟ مگه مهرداد عاشقمه؟ فقط به خاطر پول بابا میخوادم. سرمو میخوای بذاری رو سینم؟ بذار چون اگه جواب بله به مهرداد ندم بابا این کارو میکنه.
من مردن به دست تورو ترجیح میدم به نفس کشیدن کنار اونا... توروخدا کمکم کن.
اینبار بی محابا زیر گریه زد و مقابل نگاه مات مرد زار زد.
-تموم جونم درد میکنه... تو دوسم داشتی، من نیمدونهت بودم چرا دیگه حواست بهم نیست، چرا دیگه مثل اون موقع دوستم نداره.
دستانش بی کنترل تر از انی بود که بتواند مانعشان شود و دور تن دخترک نپیچند.
با احتیاط بازویم را گرفتم. سرش را روی سینهام چسباند و دست دیگرش را بالا تردید بالا برد تا موهایش را نواز کند.
دیگر نمیتوانست دوری از او را تاب بیاورد.
بیکنترل بوسهای روی سر دختر زد و گفت:
-هییش... گریه نکن، نیمدونهی فرهاد. مال خودم شو، سر خواستنت دنیارو به آتیش میکشم.
و همان لحظهای که فشار دستانش را دور تن دختر زیاد کرد صدای فریاد پدر آسو آمد و...
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
کم مانده بغضش بترکد.
-چرند نگو!
نگاهش پایین افتاد و ناخوداگاه روی زمین نشست.
در این چند روز انقدر از پدرش کتک خورده بود که نای سرپا ایستادن هم نداشت.
جالب بود که تمام تنش را کبود کرده بود اما مواظب بود صورتش اسیب نبیند تا چند روز دیگر سر سفرهی عقد آن مرد بنشید.
-خستم... از همه جا بریدم که دست به دامن تویی شدم که پسرعموی بابامی و ۱۵ سال ازم بزرگتری. انقدر بدم که دست رد به سینم میزنی؟
بد بود؟ فقط خدا مینداست مرد خشک و جدی روبهرویش چگونه شیفتهی حنایی های دلربایش بود. چه میکرد که از بد روزگار پدر آسو با فرهاد پدرکشتگی داشت و سایهاش را با تیر میزد.
-پاشو برو دختر... جای تو اینجا نیست.
-جام کجاست؟ بغل مردی که دوستش ندارم؟
حتی فکر اینکه آن مرد اسو را بخواهد لمس کند هم باعث میشد دیوانه شود.
-انقدر چرت و پرت نگو. هیچ میدونی من چندسال ازت بزرگترم؟ بچه بودی خودم میبردم برات ابنبات و بستنی میخریدم حالا انتظار داری عقدت کنم؟
اسو خودش تمام اینها را میدانست اما هیچ ادم امنی جز او نداشت.
-من هیچ مشکلی با اختلاف سنیمون ندارم.
مرد عصبی شد. کفری کام عمیقی از سیگارش اورد و گفت:
-من دارم! بچهای عقل نداری زن مردی مثل من شدن یعنی چی!
از جایش بلند شد. عصبی جلو رفت و با یاغی گری سینه به سینهی مرد ایستاد.
-چی قراره بشه مگه؟ کتکم میخوای بزنی؟ مگه کم الان دارم کتک میخورم؟ میخوای بهم بی توجهی کنی؟ مگه مهرداد عاشقمه؟ فقط به خاطر پول بابا میخوادم. سرمو میخوای بذاری رو سینم؟ بذار چون اگه جواب بله به مهرداد ندم بابا این کارو میکنه.
من مردن به دست تورو ترجیح میدم به نفس کشیدن کنار اونا... توروخدا کمکم کن.
اینبار بی محابا زیر گریه زد و مقابل نگاه مات مرد زار زد.
-تموم جونم درد میکنه... تو دوسم داشتی، من نیمدونهت بودم چرا دیگه حواست بهم نیست، چرا دیگه مثل اون موقع دوستم نداره.
دستانش بی کنترل تر از انی بود که بتواند مانعشان شود و دور تن دخترک نپیچند.
با احتیاط بازویم را گرفتم. سرش را روی سینهام چسباند و دست دیگرش را بالا تردید بالا برد تا موهایش را نواز کند.
دیگر نمیتوانست دوری از او را تاب بیاورد.
بیکنترل بوسهای روی سر دختر زد و گفت:
-هییش... گریه نکن، نیمدونهی فرهاد. مال خودم شو، سر خواستنت دنیارو به آتیش میکشم.
و همان لحظهای که فشار دستانش را دور تن دختر زیاد کرد صدای فریاد پدر آسو آمد و...
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8
https://t.me/+oayPsHRKIf04ZmY8