#پارت_۴۹۴
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
حاضرم سر هرچیزی قسم بخورم جملات پایانی و سرزنشش بیشتر مخاطبش من بودم تا مهراد.
من میدانستم به خانوادهام بد کردهام و با فکر مرگ و ناپدید شدنم باعث عذابشان شدهام؛ اما باید راهی برای نجات دادن زندگیشان پیدا میکردم. شخصی پشت سایهها پنهان شده و یک به یک افراد این دو خانواده را هدف قرار میداد و به هر روشی باعث رنجش زن و مرد این دو طایفه میشد. همچون آتشی که همه چیز را میسوزاند، چندین سال به دنبال خاکستر شدنمان بوده و هنوز که هنوزه دلیلش را نمیدانم. باید برای پایان این زنجیرهی رنج راهی پیدا میکردم.
سرِ پایین انداختهام از روی شرمی بود که خرخرهام را میجوید و هوش و حواسم از بحث و جدل آسو و مهراد پرت شد و در دنیای شرمنگی با خودم دست به یقه شده بودم که با اشاره فربد که میگفت پشت میز بنشینم قدم جلو گذاشته و روبه رویش نشستم. با کف دست محکم روی میز کوبید که بحث میان آن دو را خاموش کند و با سکوت لحظهای که ایجاد شد آن دو را هم دعوت به نشستن کرد. آسو که کنارم نشست، زیر لب به من غر زد و به مهراد چشم غره رفت.
_رفیقت رو جمع کن وگرنه بلایی سر هر دوتون میآرم.
با خنده شانهای بالا انداختم. خدا میداند مهراد باز چه گفته که این چنین حرص آسو را درآورده بود. با تک سرفه فربد توجه هر سه نفرمان به او جلب شد.
_به لطف یک نفر که سرخود تصمیم گرفته عضو جدید داریم. آسو خانم.
با اشاره به من و آسو لبخندم روی لبهایم بیشتر کِش آمد. حقیقتا از حرص خوردن فربد خوشم میآمد. همیشه جوش زدنش برای موضوعی بیش از حد انتظار بود.
_پس از موضوع پیش اومده ما به نفع خودمون استفاده میکنیم. حالا که آسو خانم از ماجرا خبر داره باید کاری رو برای ما انجام بده که ممکنه یک مسیر میانبر باشه و ما زودتر به هدف برسیم و مجبور نباشیم راه قبلی که طولانیتره رو بریم، شما موافقین؟
_بله
_نه
سکوت مهراد، جواب مثبت آسو و منفی من هیچ نقطه اشتراکی با هم نداشتند.
با جواب بله گفتن آسو برگشتم تا مخالفتم را به دخترک بگویم که با نگاه مصممش مواجه شدم.
_مگه میدونی چی ازت میخواد که راحت قبول میکنی؟
قبل از آنکه فرصت بدهم جوابی به من بدهد بلافاصله فربد را مخاطب قرار دادم.
_خوب گوش کن ببین چی میگم، آسو رو وارد بازی نمیکنی. به اندازه کافی امنیتش به خطر افتاده. چپ و راست خودش و اطرافیان ما تهدید میشن. پس هر نقشهای که با اعضای گروه ریختی رو بریز دور و همون راه قبلی رو میریم.
فربد ابرویی بالا انداخت و با گفتن باشهای خیلی راحت و به طرز مشکوکی حرفم را قبول کرد. خودش و مهراد هر دو بیخیال به پشتی صندلی تکیه دادند و با لبخندی مضحک به تماشایم نشستند. از نگاهشان میخواندم که به راحتی واکنش آسو و سرتق بازیهایش را پیشبینی کرده بودند. طرز نگاه کردنشان به گونهای بود که بار دیگر سرم به سوی آسو کج شد و به طور بامزهای او هم با بیخیالی همانند آن دو دلقک به صندلی تکیه داد و به جای آن لبخند مسخره با اخم تماشایم میکرد.
https://t.me/mahlanovels