رمان ‌های مهلا.خ


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


کانال رسمی مهلا.خ
رمان های در حال تایپ👇
🍃رمان جاری خواهم ماند🍃
🌒رمان سیاهی مطلق👈در کانال VIP🌒
کپی ممنوع⛔
آدرس پیج اینستاگرام نویسنده👇
http://Instagram.com/mahlanovels
@mahlanovels

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


میانبر پارت های رمان جاری خواهم ماند👇🏻🌹💫

پارت_۱👇🏻
https://t.me/mahlanovels/18
پارت_۱۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/43
پارت_۲۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/70
پارت_۳۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/113
پارت_۴۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/702
پارت_۵۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/807
پارت_۶۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/852
پارت_۷۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/1604
پارت_۸۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/2424
پارت_۹۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/3231
پارت_۱۰۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/4145
پارت_۱۱۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/6228
پارت_۱۲۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/8113
پارت_۱۳۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/9981
پارت_۱۴۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/10112
پارت_۱۵۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/10252
پارت_۱۶۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/10549
پارت_۱۷۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/10733
پارت_۱۸۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11105
پارت_۱۹۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11218
پارت_۲۰۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11333
پارت_۲۱۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11416
پارت_۲۲۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11478
پارت_۲۳۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11508
پارت_۲۴۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11539
پارت_۲۵۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11573
پارت_۲۶۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11604
پارت_۲۷۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11637
پارت_۲۸۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11682
پارت_۲۹۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11734
پارت_۳۰۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11785
پارت_۳۱۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11836
پارت_۳۲۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11890
پارت_۳۳۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11932
پارت_۳۴۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/11970
پارت_۳۵۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12007
پارت_۳۶۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12045
پارت_۳۷۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12080
پارت_۳۸۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12122
پارت_۳۹۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12164
پارت_۴۰۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12197
پارت_۴۱۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12215
پارت_۴۲۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12240
پارت_۴۳۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12264
پارت_۴۴۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12287
پارت_۴۵۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12307
پارت_۴۶۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12336
پارت_۴۷۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12368
پارت_۴۸۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12426
پارت_۴۹۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/12992
پارت_۵۰۰👇🏻
https://t.me/mahlanovels/13065


به پارت ۵۰۰ رمان‌مون رسیدیم🫠🥺❤️


پارت‌های جدید از جاری‌خواهم‌ماند👆🏻😍

💜👇🏻میانبر پارت اول👇🏻💜
https://t.me/mahlanovels/18

🦋آدرس #اینستاگراممون👇🏻🦋
http://Instagram.com/mahlanovels


#پارت_۵۰۰

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع


دخترک قبل از آنکه از مزرعه دل بکند و پای رفتن پیدا کند بار دیگر به سنگ قبر کوچک سری زد.
_هنوز در تعجبم که چرا کسی در مورد این موضوع حرفی نزده و تا الان بی‌خبر بودم.

جوابی برای سوالش نداشتم پس سکوت را ترجیح دادم و او روی زانوهایش نشست و دستش سنگ قبر را لمس کرد.
_پسر کوچولو، سلام. منم آسو، دخترعمه‌‌ی تو و شهریار. من مهمان این چند ساعت بودم و باید برگردم. لطفا مواظب اون یکی قُلی که اهل خطر کردنه باش. من به مادرتون هم گفتم، داداشت اینجا خیلی‌ها منتظرش هستن که برگرده. مواظبش باش تا سالم پیش خانواده‌ش برگرده، باشه؟

چطور می‌توانست چنین راحت و صمیمی با همچین سنگی صحبت کند. سنگی که زیرش کسی آرمیده که تا همین چند ساعت پیش هم او را نمی‌شناخت. اصلا منم در این چند روز نتوانسته بودم با برادری که حتی یک بار هم او را ندیده بودم و پدر می‌گفت قُل دیگر توست صحبت کنم. قلبم سنگین شده و نگاهی که باز هم به غم‌ نشسته بود را به سنگ قبر کوچک دادم. از دست دادن برادر دوقلو هم به دیگر حسرت‌هایم اضافه شده بود!

_بریم؟

با صدای مهراد محکم پلک‌هایم را به هم فشردم تا از خیس شدن احتمالی چشمانم جلوگیری کنم. وقتی آسو زودتر از من پشت سر مهراد رفت، روی زانوهایم نشستم و رو به سنگ قبر تنها گفتم:
_کمکم کن؛ داداش!

هر سه به همراه دوست فربد که حکم راننده را داشت، سوار ماشین شدیم. هر چند در طول مسیر تا رسیدن به جنگل هیچ کس قصد حرف زدن نداشت. من و مهراد به خوبی می‌دانستیم راننده‌ای که فربد همراه ما فرستاده در واقع حکم گزارش دهنده به او را دارد پس ترجیح می‌دادیم هر چیزی را به زبان نیاوریم. نزدیکی‌های جنگل بود که از او خواستیم ماشین را متوقف کند تا پیاده برویم و کمتر جلب توجه کنیم‌ و از او خواستم ماشین را تا برگشتن من و مهراد جایی که در دید نباشد پنهان کند.

آسو بی‌حرف و دخالت دنبالمان می‌آمد. مهراد که چند قدم جلو تر بود را تنها گذاشتم و خود را به کنار دخترک رساندم. سکوتش طبیعی به نظر نمی‌رسید.
_چیزی شده؟

قدم‌هایش را به آرامی و با دقت برمی‌داشت تا پایش جایی گرفتار نشود و سکندری نخورد.
_مغزم هر چند دقیقه قدرتش رو از دست می‌ده و مرتب از خودم سوال می‌کنم که آسو نکنه داری خواب می‌بینی؟ از جشن انار تا الان کم اتفاق‌های مختلف نیفتاده. باور کردن و درک کردن همه‌ی داده‌هایی که به مغزم وارد شده کار چند ساعت نیست. احتیاج دارم چند روز به اتفاقات و حرف‌های امروز فکر کنم

_باز هم باید تکرار کنم که همه چیز واقعیته؟

https://t.me/mahlanovels


#پارت_۴۹۹

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع

با پایان حرفم از جای برخاستم تا از اتاق خارج بشوم که به عادت همیشه‌اش سرآستینم اسیر انگشتانش شد. چشمانش به تنهایی قصه‌ای عاشقانه داشت. مروارید های آبی رنگ‌ جفت چشمانش را به من دوخت وقتی که گفت:
_وقتی تله فربد جواب بده و اون مرد روانی دستگیر بشه، برمی‌گردی روستا؟

آن‌قدر آبی‌های نگاهش برایم زیبا بودند که به جای پاسخ به سوالش جمله‌‌ای که در ذهنم رژه می‌رفت را به زبان آوردم.
_درد چاویل مستت له گیانم. (درد و بلای چشم‌های مستت به جانم)

و حقیقت همین جمله بود که حاضر بودم درد و بلا
‌هایش را به جان بخرم. به چهره‌ی مات شده‌اش خندیدم و سری به چپ و راست تکان دادم. دستم بند دستگیره در شد و تا در اتاق را باز کردم؛ صدای لطیف و لرزانش تمام رگ‌هایی که بر قلبم سرازیر می‌شدند را برای یک ثانیه از کار انداخت و قلبم برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد و لحظه‌ای دیگر چنان به جنبش افتاد که از ترس شکافتن استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌ام دستم روی قسمت چپ قفسه سینه‌ام نشست و گویی قلبم را میان انگشتانم گرفته بودم.
_چاوی رشی تو جوانترین رشی ژیانم بو. (چشم‌های سیاهت‌ قشنگ‌ترین سیاهی تو زندگی‌ِ من بود.)

تا سرم به عقب چرخید دیدم که کامل پشت به من ایستاد تا نگاهم دو گوی آبی رنگ چشمانش را شکار نکند. روسری‌اش را کامل باز کرد و به شکل مثلث درآورد و روی سرش انداخت و طوری روی سرش تنظیمش کرد و جفت دنباله‌هایش را از پشت به هم گره داد که روسری‌اش را مدل کُردی بست و وقتی بار دیگر به سویم چرخید ناخودآگاه به سر تا پایش نگاه کردم. موهای پر کلاغی‌اش آزادانه از زیر روسری بیرون ریخته و با دلم بازی می‌کردند. دختر مقابلم دختری از تبار کُرد بود. دختری از تبار شجاعت و مقاومت.
حالا وقت پاسخ به سوالش نبود؟
_برمی‌گردم. مرد سیاهپوش گرفتار بشه تا پیدا کردن کسی که پشت سایه‌ها پنهان شده فقط یک قدم‌ می‌مونه. برمیگردم و قدم آخر رو با هم برمی‌داریم.

همین لبخند برای دل افسار پاره کرد‌ه‌ام کافی بود. در اتاق را بستم و بار دیگر جمله‌ مست‌کننده‌اش در گوشم زنگ زد. برای دل آسو هم که شده باید برمی‌گشتم. به خاطر خانواده و عزیزانم باید خودم را نشان می‌دادم.

***

در جدال با فربد که رضایت نمی‌داد من و مهراد آسو را تا جنگل همراهی کنیم، بالاخره پیروز شدم. اگر مرغ او یک پا داشت من هم دست کمی از او نداشتم. احتمال اینکه ممکن بود کسی مرا ببیند و به جان خریدم و از خواسته‌ام کوتاه نیامدم. فربد هم در آخر به شرط آنکه یک نفر از اعضای گروهش با ما همراه باشد و دیگر اعضای گروهش از قبل در مکان مورد نظر حضور داشته باشد پذیرفت که من هم همراه آسو بروم.

https://t.me/mahlanovels


اگر به دریا می‌گفتم که
چه احساسی نسبت به تو دارم،
سواحل و صدف‌ها و ماهی‌‌هایش را
رها می‌کرد و به دنبال من می‌آمد.

💙

#جاری_خواهم_ماند
#شهریار_آسو

https://t.me/mahlanovels


#خاطره_بازی😍❤️

🔸برشی از پارت‌های قبل👇🏻👇🏻👇🏻

شالش در دستم مشت شد. به او از این نزدیک‌تر که نمی‌توانستم بشوم؛ اما از خیر شالش نگذشتم. آن را به صورتم نزدیک کردم. خود را غرق در عطر شالش کردم و پلک فروبستم. بوسه‌ی طولانی‌ام بر روی شالش نشست و چشمانم او را هدف گرفت.
_مثل الان؟

شالش از زیر دستم لیز خورد و رها شد. سر بلند کردم و متقابل با نفس حبس شده و چشمان‌ تَر، از خیر لمس انگشتر یاقوت کبودم گذشت. دستانش را به عادت همیشه‌اش که شرمگینی به تنش حمله‌ور می‌شد پشت کمرش پنهان کرد. سوالم را تکرار کرد.
_مثل الان چی؟

حرف را در دهانم مزه مزه کردم. شیرین بود. مثل عسل و لبخندی بر لب‌هایم آورد.
_مثل الان که ثابت کردی دلم برای دوست داشتن اشتباه نمی‌کنه؟

انگار از بازی کلمات خوشش آمد. لبخندش عمیق و چال گونه‌اش عمیق‌تر شد. بی‌شک قصد داشت من را در این چاله‌ی جادویی غرق کند.
_دوست داشتن کی؟

سری کج کردم و چپ چپ نگاهش کردم. نگاه از چهره‌ی خندان و مشتاقش گرفتم و به هر جایی نگاه کردم به جز او. می‌ترسیدم این دوست داشتن صبرم را لبریز کند. چشمانم میخ شد به تنه‌ی قطع شده و با بدجنسی گفتم:
_خودت بهتر می‌دونی.

#جاری_خواهم_ماند
#شهریار_آسو

https://t.me/mahlanovels


#پارت_۴۹۸

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع

_پر مهر ترین دختری هستی که شناختم.

لبخند خجالت‌زده‌اش و گونه‌های سرخ رنگش در نگاهم خوش نشست. او در کنار تمام ظرافت و زنانگی‌هایش شخصیت محکمی هم داشت. شاید هر دختر دیگری بود خودش را به خطر نمی‌انداخت و نقشه‌ی فربد را قبول نمی‌کرد. اما او برای پذیرفتن تردید نکرده و سعی داشت مرا هم قانع کند.

_فکر می‌کنم دفعه‌ی دیگه که دیدمت این‌طور راحت ننشسته باشیم و توی موقعیت خطرناکی باشیم‌. البته امیدوارم همین‌طور که دوستت گفت تله‌ای که گذاشتین جواب بده.

_جواب می‌ده. چند ماه ما داریم تلاش می‌کنیم. از اون آدم ابرقدرت نساز که فکر می‌کنی از بین نمی‌ره. اون هم مثل ما انسان هست و اشتباه می‌کنه. قرار نیست یک عمر پشت سایه‌ها قایم بشه ما از اشتباه و غفلتش به نفع خودمون استفاده می‌کنیم.

_به این فکر می‌کنم که چطور کسی تا الان کاری نکرده. البته چندین سال خبری نبود با برگشتن تو انگار آتش خاکستر شده باز روشن شد. چیزی که من متوجه شدم اینکه از حاج بابا تا من و تو تهدید شدیم و...

نمی‌دانم چه در نگاهم متوجه شد که حرفش را کامل خورد و شاید چهره‌ی شوکه شده‌ من حرفش را قطع کرد.
_حاج رضا تهدید شده؟ تازگی‌ها این اتفاق افتاده؟

خجالت‌زده سر پایین انداخت. آن‌قدر تردیدش آشکار بود که می‌توانستم حدس بزنم هر چه که هست نامی از من برده شده. به جلو خم شدم تا فاصله‌ی کمتری با او داشته باشم اما میزی که میانمان بود حفظ فاصله را رعایت می‌کرد.
_هر چیزی که هست به منم بگو.

_وقتی که ازش سوال کردم چرا نمی‌تونه تو رو قبول کنه، گفت قبول کردن شهریار یعنی پشت کردن به بقیه نوه‌هام. وقتی ازش پرسیدم که با قبول کردن شهریار تهدید شدی؟ باز همین جمله رو تکرار کرد.

یعنی حاج رضا بین قبول کردن یک نوه با دیگر نوه‌هایش، بقیه‌ی نوه‌هایش را ترجیح داده بود؟ این یک نوع تهدید بود؟ نمی‌فهمیدم کسی که چنین ماجراهای پیچیده‌ای برای دو خانواده درست کرده، چرا تمام تلاشش را می‌کند که جدایی بین افراد دو خانواده مرادی و زندسلیمی ایجاد کند. چرا با تهدید و زور و اجبار روابط این دو خانواده را قطع می‌کند؟ انگار تمام تلاش و کارهای آن شخص روانی‌گونه بوده و تنها به این منظور بود که کسی با شخص دیگری در ارتباط نباشد و به جایش دشمنی بر پا بشود.
گیج شده سرم را میان دو دست گرفتم و بار دیگر تمام داده‌هایی که به دست آورده بودم را مرور کردم و به بن بستی رسیدم که راه پایان به جایی نداشت.
_حالت خوبه؟ ناراحت شدی؟

_ناراحت نه فقط کمی گیج شدم. بهتره زودتر آماده بشی آسو، وقت رفتن رسیده.

https://t.me/mahlanovels


#پارت_۴۹۷

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع

_من خیلی وقته که به سیروان شک کردم. تماس‌های مشکوک و رفتار عجیب و غریبش اون رو مضنون می‌کنه.

سری تکان دادم و حرف آسو را تاکید کردم. حالا که قرار بود آسو هم بخشی از بازی باشد باید خیالم از بابت آنکه قرار نیست صدمه‌ای ببیند راحت بشود.
_کسی که قراره به تله بیفته همیشه واکنش‌های عجیب و تصمیم‌های غیر منتظره گرفته. فربد، اول از همه باید خیالم رو از بابت امنیت آسو راحت بکنی؛ وگرنه هرجای نقشه‌ای که کشیدی باشیم و احساس کنم قراره آسو به خطر بیفته، همه چی رو بهم می‌زنم.

لبخندی زد و دستش را روی چشمش به معنای چشم گفتن گذاشت. با حرف مهراد هر سه به او زل زدیم.
_مسئله‌ی برگشتن آسو خانم هم هست. الان همه دارن دنبال زن داداش می‌گردن و فکر می‌کنن اتفاقی افتاده. اینکه بخواد همین‌طوری به روستا برگرده خیلی مشکوک به نظر می‌رسه.

چرا به اینجای داستان فکر نکرده بودم؟ هنوز ذهنم درگیر نکته‌ای که مهراد به زبان آورده بود که بار دیگر فربد با اعتماد به نفسی که در لحن صدایش هم آشکار بود به حرف آمد.
_باید بگم که برای برگشتن آسو خانم هم راه حلی داریم. می‌تونیم طوری صحنه سازی کنیم که آسو خانم از دست کسی مثل مرد سیاهپوش فرار کرده و وسط جنگل گرفتار شده. حالا یا آسیب دیده یا بی‌هوش شده یا هر چیزی. طبق خبرهایی که برای من آوردن دارن منطقه جنگلی رو قدم به قدم می‌گردن و اگر آسو خانم به اون جنگل برگرده خود اهالی روستا پیداش می‌کنن. باید بگم آسو خانم تا یک ساعت دیگه بیشتر مهمان ما نیست و کم کم باید برگرده. البته با نقشی که قبول کرده بازی کنه.

_و اگر کسی پیداش نکرد؟

نگران بودم و این چیزی نبود که از نگاه تیزبین فربد پنهان بماند. دستش روی مشت دستم نشست و گفت:
_بدون اینکه متوجه بشن مجبورشون می‌کنیم پیداش کنن. سوال دیگه‌ای نیست؟

با پایان حرفش ایستاد و ما هم به تبعیت از او برخاستیم. سوال که بود ولی الان وقتش نبود. با رفتن مهراد و فربد بار دیگر سر جایم نشستم و این بار دخترک به جای اینکه کنارم را برای نشستن انتخاب کند، مقابلم نشست.
_احساس می‌کنم وارد یک خواب دنباله‌دار شدم که اگر چشم باز کنم تموم اتفاقات این مزرعه در حد خواب می‌مونه. هنوز باور نمی‌کنم که بعد از چند ماه تونستم ببینمت و حالا وارد بازی شما شدم.

هنوز هم از چهره‌اش همانند این چند ساعت ناباوری را می‌خواندم و چیزی که برای من در وجود آسو جالب بود این بود که خوب توانست خودش را کنترل کند.
_خواب نیست. همه‌ش واقعیت بود.

_می‌دونم. این چند ماهی که گذشت باور نکردم که نیستی و می‌دونستم جایی خودت رو پنهان کردی. تموم خواسته‌ی این چند ماه من فقط این بود که ببینمت و بدونم سالمی.

https://t.me/mahlanovels


هر گوشه کسی
صحبت تو می کند
اما
یک شهر به هنگام تماشای
تو لال است!

مجید باقرزاده

❤️

#جاری_خواهم_ماند
#شهریار_آسو

https://t.me/mahlanovels


جاری خواهم ماند2 !!!!!!!😳 دوست دارید جاری خواهم ماند 2 رو بخونید و نوشته بشه؟ (جواب به سوال امشبم از واجباته، یعنی چه خبره؟😂)
Опрос
  •   بله🥹
  •   خیر🫣
72 голосов


#پارت_۴۹۶

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع

_من باید چی کار کنم؟

و این آن صدای مصممی بود که به دنبالش می‌گشتم. از همان ابتدا می‌دانستم آسو دست رد به خواسته‌ی فربد نمی‌زند. بار دیگر دخترکی که بدون ترس کنارم نشسته بود را به تماشا نشستم هیچ پشیمانی را در چشمانش نمی‌دیدم. نمی‌دانم چه در نگاهم خواند که گفت:
_سختی‌های زیادی پشت سر گذاشتیم، این رو هم پشت سر می‌ذاریم. من فقط دارم مقدمات زودتر برگشتنت رو آمده می‌کنم. غیبت شما دو تا طولانی و غیر قابل تحمل شده.

بار دیگر رو به فربد کرد و سوالش را تکرار کرد.
_آسو خانم من وقتی می‌تونم کامل به شما توضیح بدم که چی کار کنید که موافقت کرده باشید این کار رو حتما انجام می‌دید.

_خب موافقت کردم که می‌گم باید چه کاری رو انجام بدم.

فربد نگاهی به هر سه ما کرد و دستان در هم گره خورده‌اش را روی میز گذاشت و بی‌آنکه برگردد و به چهره‌ی ناراضی من و مهراد نگاه کند به آسو توضیح داد:
_یکی از افراد خانواده‌ت توی این ماجراها نقش داره. بخوام دقیق‌تر بگم خانواده‌ی عموت، زن‌عموت و سیروان یکی از این دو نفر عجیب توی ماجراها نقش دارن و مشکوک می‌زنن. من ازت می‌خوام وقتی که اون‌ها حضور دارن طوری با گوشی‌ همراهت حرف بزنی که انگار شخص پشت خط شهریاره و نگرانی خودت رو از این بابت نشون بدی که ممکنه لو برین که شهریار زنده‌ست. می‌خوام مکالمه جوری پیش بره که به یک قرار ملاقات ختم بشه و اسم از اون مکانی ببری که ما می‌خوایم و توی اون روز و مکان همراه شهریار حضور پیدا کنی و منتظر عکس العمل مرد سیاهپوش بشینیم. ببین همیشه اون مرد بی‌خبر و دور از انتظار خودش رو نشون می‌داد، برای همین گیر انداختنش مشکل بود. این بار ما موقعیت رو جور می‌کنیم که خودش رو نشون بده و توی کمین می‌شینیم تا بتونیم بالاخره گنجشک رو شکار کنیم.

_اگر خودش رو نشون نداد چی؟ اصلا از کجا می‌دونید که زن‌عموم یا سیروان توی این ماجراها نقش دارن؟

در برابر سوال آسو خندید و دستی به پاکت مهر و موم شده کشید و مطمئن گفت:
_شهریار برای اون‌ها یک زنگ خطره پس قبل از اینکه بخواد توی روستا پخش بشه که شهریار حالش خوبه و برمی‌گرده حتما تصمیم‌ می‌گیرن که رفیق ما رو از سر راه بردارن. پس شک ندارم که خودش رو نشون می‌ده. در مورد سیروان و زن‌عموت هم باید بگم‌ ما همه‌ی کسایی که ممکنه نقش کوچیکی توی این ماجراها داشته باشن رو بررسی کردیم. حتی اطلاعاتی از خودت تو هم توی این پاکت هست؛ پس وقتی می‌گم این دو نفر مشکوک هستن، شک نکن نقشی دارن و کبوتر نامه‌ بر خونه‌‌ی حاج رضا ممکنه باشن.

https://t.me/mahlanovels


#پارت_۴۹۵

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع

سرم را به چپ و راست به نشانه‌ی اینکه چه شده تکان دادم و بالاخره لب‌هایش جنبید و سکوت پر از تمسخر اتاق را شکست.
_خیلی ممنون از اینکه نگرانمی؛ اما من خودم زبون دارم و فکر کنم چیزی توی سرم به اسم مغز و عقل وجود داشته باشه پس می‌تونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم. درسته؟

کیش و مات که فقط مخصوص شطرنج نبود. آسو با زبانش همچین قدرتی داشت. سعی کردم بار دیگر پا فشاری کنم.
_اما تو که نمی‌دونی ممکنه چقدر خطرناک باشه، بذار‌ ما حلش...

_چند ماه دارین تلاش می‌کنید که حلش کنید. خودتون رو از خانواده محروم کردین پس بذار توی این چند ماه منم شریک باشم. کاری که از من‌ می‌خواین که خطرناک‌تر از پرت شدن از پرتگاه که نیست. من همچین خطرهایی رو پشت سر گذاشتم. البته اگر بتونم کمکی بهتون بکنم که زودتر اون آدم به تله بیفته و یک جمعیتی از دستش نفس راحت بکشه حتما کاری از دستم بربیاد انجام می‌دم.

فربد بی‌آنکه اجازه بدهد بار دیگر اعتراض کنم خودش را روی صندلی جلو کشید و میان حرفمان پرید.
_ما با وجود تو از نقشه جایگزین استفاده کردیم. توی این چند ماه موفق شدیم که هویت اون مرد رو شناسایی کنیم و حالا وقت این رسیده که اون رو به تله بندازیم. راجع به نقشه قبلی چیزی نمی‌گم اما چیزی که الان توی ذهنمون هست اینکه تو باید طوری وانمود کنی که با شهریار در ارتباطی و این رو از همه قایم کردی و به صورت سوری ترتیب یک ملاقات رو بدی. البته هم تو و هم شهریار باید توی اون مکان حضور پیدا کنید تا اون شخص هم خودش رو نشون بده...

با بلند شدن دست مهراد که بیشتر به معنی اجازه گرفتن برای حرف زدن بود رشته‌ی کلام فربد پاره شد.
_از کجا مطمئن بشیم که اون شخص خودش رو نشون می‌ده؟ همیشه قدمی جلو بوده و وقت‌هایی خودش رو نشون داده که همه رو غافلگیر کرده.

در ادامه‌ی حرف مهراد سوالی به سوال او اضافه کردم.
_و اینکه چطور می‌خواد با خبر بشه که آسو با من در ارتباطه؟

فربد کلافه هر دو دستش را بلند کرد تا بار دیگر خودش متکلم وحده بشود و عجیب آنکه آسو در سکوتی عمیق و دست به سینه تنها به حرف‌هایمان گوش می‌کرد. پاکتی زرد رنگ را مقابلمان روی میز گذاشت و بی‌آنکه بازش کند گفت:
_ما این چند ماه برای جمع کردن اطلاعات در مورد اون شخص و آدم‌های پشت سرش کم زحمت نکشیدیم. این پاکت تلاش چند ماه یک گروه هست. ما روابط اون آدم رو شناسایی کردیم. با هر کسی که در ارتباط بوده همه توی این پاکت موجوده درسته آقایون؟ فراموش که نکردین؟ از اقوام نزدیک تا دور و دوست و رفیق و حتی آدم‌هایی که این چند وقت فقط یک بار ملاقات کرده و حتی مکان‌هایی که فقط یک بار رفته. پس نقشه‌ی ما حساب شده‌ست و اگر دقیق اجرا بشه تله‌ای که می‌ذاریم جواب می‌ده. فقط بازیگری می‌خواد که نقشش رو حرفه‌ای بازی کنه و کسی بهش شک نکنه.

https://t.me/mahlanovels


هربار که نگاهت می‌کنم
جمله‌ای آشنا
به ذهنم خطور می‌کند:
در این سرزمین،
چیزی هست که ارزش زندگی کردن دارد...

محمود درویش

❤️

#جاری_خواهم_ماند
#شهریار_آسو

https://t.me/mahlanovels


اسپویل: به نظرتون دیالوگ کدوم #شخصیت رمان جاری خواهم ماند هست؟🥰 "_حتی عالی‌ترین آدم‌ها هم گوشه و کناری از زندگی‌شون خطاهایی داشتن." حالا چرا اسپویل؟ به خاطر اینکه ماجرا داره بعد متوجه میشین🤭🫡
Опрос
  •   شهریار💙
  •   آسو💜
  •   دانیار🩵
54 голосов


#پارت_۴۹۴

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع

حاضرم سر هرچیزی قسم بخورم جملات پایانی و سرزنشش بیشتر مخاطبش من بودم تا مهراد.
من می‌دانستم به خانواده‌ام بد کرده‌ام و با فکر مرگ و ناپدید شدنم باعث عذابشان شده‌ام؛ اما باید راهی برای نجات دادن زندگی‌شان پیدا می‌کردم. شخصی پشت سایه‌ها پنهان شده و یک به یک افراد این دو خانواده را هدف قرار می‌داد و به هر روشی باعث رنجش زن و مرد این دو طایفه می‌شد. همچون آتشی که همه چیز را می‌سوزاند، چندین سال به دنبال خاکستر شدنمان بوده و هنوز که هنوزه دلیلش را نمی‌دانم. باید برای پایان این زنجیره‌ی رنج راهی پیدا می‌کردم.

سرِ پایین انداخته‌ام از روی شرمی بود که خرخره‌ام را می‌جوید و هوش و حواسم از بحث و جدل آسو و مهراد پرت شد و در دنیای شرمنگی با خودم دست به یقه شده بودم که با اشاره‌ فربد که می‌گفت پشت میز بنشینم قدم جلو گذاشته و روبه رویش نشستم. با کف دست محکم روی میز کوبید که بحث میان آن دو را خاموش کند و با سکوت لحظه‌ای که ایجاد شد آن دو را هم دعوت به نشستن کرد. آسو که کنارم نشست، زیر لب به من غر زد و به مهراد چشم غره رفت.
_رفیقت رو جمع کن وگرنه بلایی سر هر دوتون می‌آرم.

با خنده شانه‌ای بالا انداختم. خدا می‌داند مهراد باز چه گفته که این‌ چنین حرص آسو را درآورده بود. با تک سرفه‌ فربد توجه هر سه نفرمان به او جلب شد.
_به لطف یک نفر که سرخود تصمیم گرفته عضو جدید داریم. آسو خانم.

با اشاره به من و آسو لبخندم روی لب‌هایم بیشتر کِش آمد. حقیقتا از حرص خوردن فربد خوشم می‌آمد. همیشه جوش زدنش برای موضوعی بیش از حد انتظار بود.
_پس از موضوع پیش اومده ما به نفع خودمون استفاده می‌کنیم. حالا که آسو خانم از ماجرا خبر داره باید کاری رو برای ما انجام بده که ممکنه یک مسیر میانبر باشه و ما زودتر به هدف برسیم و مجبور نباشیم راه قبلی که طولانی‌تره رو بریم، شما موافقین؟

_بله

_نه

سکوت مهراد، جواب مثبت آسو و منفی من هیچ نقطه اشتراکی با هم نداشتند.
با جواب بله گفتن آسو برگشتم تا مخالفتم را به دخترک بگویم که با نگاه مصممش مواجه شدم.
_مگه می‌دونی چی ازت می‌خواد که راحت قبول می‌کنی؟

قبل از آنکه فرصت بدهم جوابی به من بدهد بلافاصله فربد را مخاطب قرار دادم.
_خوب گوش کن ببین چی می‌گم، آسو رو وارد بازی نمی‌کنی. به اندازه‌ کافی امنیتش به خطر افتاده. چپ و راست خودش و اطرافیان ما تهدید می‌شن. پس هر نقشه‌ای که با اعضای گروه ریختی رو بریز دور و همون راه قبلی رو می‌ریم‌.

فربد ابرویی بالا انداخت و با گفتن باشه‌ای خیلی راحت و به طرز مشکوکی حرفم را قبول کرد. خودش و مهراد هر دو بی‌خیال به پشتی صندلی تکیه دادند و با لبخندی مضحک به تماشایم نشستند. از نگاه‌شان می‌خواندم که به راحتی واکنش آسو و سرتق‌ بازی‌هایش را پیش‌بینی کرده بودند. طرز نگاه کردنشان به گونه‌ای بود که بار دیگر سرم به سوی آسو کج شد و به طور بامزه‌ای او هم با بی‌خیالی همانند آن دو دلقک به صندلی تکیه داد و به جای آن لبخند مسخره با اخم تماشایم می‌کرد.

https://t.me/mahlanovels


#پارت_۴۹۳

📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع

_باور کن من این وسط فقط همراه شهریار شدم که تنها نباشه. همه‌ی اتفاق‌ها زیر سر اون آدمی هست که پشت سرت ایستاده و داره با نیش باز من رو نگاه می‌کنه‌.

آسو چندین بار سرش را با حرص به نشانه‌ی درک کردن حرفش تکان داد؛ ولی من که می‌دانستم آن چشمانی که شمشیر را از رو بسته به راحتی بی‌خیال قضیه نمی‌شود. وقتی سرش را به اطرافش برای پیدا کردن چیزی تکان داد، فاصله‌ام را با مهراد بیشتر کردم و دخترک گلدان کوچک روی میز را در دوستش جای داد و یک بار آن را به بالا پرتاب کرد و با لحنی تهدیدگونه مهراد را هدف گرد.
_من زن داداشی نشونت بدم که تا عمر داری این کلمه از زبونت بیفته‌.

وقتی گلدان به سوی مهراد پرتاب شد و رفیقم تنها با دستپاچگی فرصت کرد سر خم کند که گلدان نقطه‌ای از تنش را نشانه نگیرد، همراه فربد نتوانستیم خنده‌هایمان را کنترل کنیم؛ اما گویی من هم از خشم دختردایی بی‌نصیب نبودم که بالشتک کوچک روی صندلی دقیقا وسط پیشانی‌ام برخورد کرد و با ضربه‌اش که به هدف خورد خنده‌ام در نطفه خفه شد.
وقتی من و مهراد از آن حالت دفاعی خارج شدیم و مطمئن شدیم که قرار نیست تنمان میزبان ضربه‌هایی از جانب دخترک باشد صاف ایستادیم و لباس‌هایمان را در تنمان مرتب کردیم. مهراد زیر گوشم پچ پچ کرد.
_چشم بازار رو کور کردی با انتخابت. اعصاب که نداره هیچ، دست به زن هم داره دختردایی جانت.

_خفه شو تا باز چیزی سمتت پرت نکرده مگه نمی‌بینی تقصیر ما...

با حرف آسو نرسیدم جمله‌ام را کامل کنم. انگشت سبابه‌اش را سمت ما نشانه گرفت و من و مهراد را سرزنش می‌کرد.
_این واکنش حق‌تون بود. حق همه‌ی اون آدم‌هایی که توی بلاتکلیفی موندن که حالتون خوبه یا یه بلایی سرتون اومده؛ مخصوصا حقِ شهرزاد. بی‌چاره این وسط آب شد.

من می‌دانستم وضعیت چگونه‌ بود که از حال هیچ کس سوالی نپرسیدم. از محمدخان گرفته تا طایفه‌ی مادری‌ام و حاج رضایی که خبرهایش به گوشم رسیده که به دنبالم می‌گردد. حال نمی‌دانم می‌خواست خودش را بی‌تقصیر نشان بدهد یا واقعا ناپدید شدنم کمی برایش مهم بود. با سوال مهراد نگاه دقیقم را به آسو دوختم.
_حالش خوبه؟

_نه

روی صندلی که فربد برایش عقب کشیده بود نشست و دستان در هم گره خورده‌اش روی میز قرار گرفت. نگاهش یک دور روی چهره‌ی من و یک دور بر چهره‌ی مهراد گشت و گذار کرد. می‌دانستم قصدش از آن تک کلمه چیست. می‌خواست عذاب وجدانی که در این چند ماه با آن دست به یقه شده بودیم را بیدار کند.
_نه؟ یعنی چی نه؟

مهراد بود که به جای منِ مثلا برادر پرسید و نگرانی‌اش را به رخ کشید.
_مگه برای تو مهمه حالش خوب باشه یا نه؟ وقتی خودت رو چند ماه قايم کردی حال اون دختر واست مهم بود؟ حالش خوب نیست مهراد. چشم انتظار دو نفره که با بازی که راه انداختن بقیه رو دارن اذیت می‌کنن و شما دو نفر بیش‌ترین ضربه رو به شهرزاد زدین.

https://t.me/mahlanovels


مبارک باد حلول عشق
تمامِ تو
در تمامت من...

حسين منزوی

❤️

#جاری_خواهم_ماند
#شهریار_آسو

https://t.me/mahlanovels


❤️👇🏻آدرس پیج اینستاگراممون👇🏻❤️

http://Instagram.com/mahlanovels
http://Instagram.com/mahlanovels


#فلسفه_اسم_باوان😍😁👇🏻

انگشتان زلزله زده‌ لرزانش از کنار پهلویم عبور کرد و شالی که به دور کمرم بسته بودم را در برگرفت. گویی قصد داشت با این کار مرا در آغوش پر مهرش جای دهد.

_از وقتی که بار اول تو رو دیدم این گردنبند رو فقط مناسب تو دیدم و همیشه و همه جا همراهم بود حالا پیش توئه همیشه و همه جا باید همراهت باشه آسو پس نگو اگر چون جای اگر گفتن نداره می‌دونی چرا؟ چون تو از حالا به بعد برای من فقط آسو نیستی، باوان هستی.

_باوان؟

نمی‌دیدمش ولی چهره‌ی شکفته‌اش را احساس می‌کردم وقتی که لب‌هایش نزدیک گوشم شد و زمزمه مانند جواب حیرتم را داد.

_یکی از زیباترین اصطلاحات زبان کردی همین کلمه‌ باوان هست آسو که برای من خیلی شگفت انگیزه باوان یعنی جگر گوشه یعنی همه کس و دار و ندارم یعنی هستیِ من این‌ها یه معنی ساده از این کلمه‌ان؛ باوانی که از کلمه‌ی بابا گرفته شده یعنی خاندان، یعنی خانه‌ی پدری پس معنی فرا تر از جگر گوشه داره و وقتی عاشقی به معشوقش بگه باوانِم یعنی چی؟ یعنی "تو چنان در دل و جان و روحم در آمیخته‌ای که گویی الان ریشه‌ی منی" پس تو الان باوانِ منی باوانکم.

#جاری_خواهم_ماند
#خاطره_بازی😍

https://t.me/mahlanovels

Показано 20 последних публикаций.