#پارت_۴۹۹
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
با پایان حرفم از جای برخاستم تا از اتاق خارج بشوم که به عادت همیشهاش سرآستینم اسیر انگشتانش شد. چشمانش به تنهایی قصهای عاشقانه داشت. مروارید های آبی رنگ جفت چشمانش را به من دوخت وقتی که گفت:
_وقتی تله فربد جواب بده و اون مرد روانی دستگیر بشه، برمیگردی روستا؟
آنقدر آبیهای نگاهش برایم زیبا بودند که به جای پاسخ به سوالش جملهای که در ذهنم رژه میرفت را به زبان آوردم.
_درد چاویل مستت له گیانم. (درد و بلای چشمهای مستت به جانم)
و حقیقت همین جمله بود که حاضر بودم درد و بلاهایش را به جان بخرم. به چهرهی مات شدهاش خندیدم و سری به چپ و راست تکان دادم. دستم بند دستگیره در شد و تا در اتاق را باز کردم؛ صدای لطیف و لرزانش تمام رگهایی که بر قلبم سرازیر میشدند را برای یک ثانیه از کار انداخت و قلبم برای لحظهای از حرکت ایستاد و لحظهای دیگر چنان به جنبش افتاد که از ترس شکافتن استخوانهای قفسهی سینهام دستم روی قسمت چپ قفسه سینهام نشست و گویی قلبم را میان انگشتانم گرفته بودم.
_چاوی رشی تو جوانترین رشی ژیانم بو. (چشمهای سیاهت قشنگترین سیاهی تو زندگیِ من بود.)
تا سرم به عقب چرخید دیدم که کامل پشت به من ایستاد تا نگاهم دو گوی آبی رنگ چشمانش را شکار نکند. روسریاش را کامل باز کرد و به شکل مثلث درآورد و روی سرش انداخت و طوری روی سرش تنظیمش کرد و جفت دنبالههایش را از پشت به هم گره داد که روسریاش را مدل کُردی بست و وقتی بار دیگر به سویم چرخید ناخودآگاه به سر تا پایش نگاه کردم. موهای پر کلاغیاش آزادانه از زیر روسری بیرون ریخته و با دلم بازی میکردند. دختر مقابلم دختری از تبار کُرد بود. دختری از تبار شجاعت و مقاومت.
حالا وقت پاسخ به سوالش نبود؟
_برمیگردم. مرد سیاهپوش گرفتار بشه تا پیدا کردن کسی که پشت سایهها پنهان شده فقط یک قدم میمونه. برمیگردم و قدم آخر رو با هم برمیداریم.
همین لبخند برای دل افسار پاره کردهام کافی بود. در اتاق را بستم و بار دیگر جمله مستکنندهاش در گوشم زنگ زد. برای دل آسو هم که شده باید برمیگشتم. به خاطر خانواده و عزیزانم باید خودم را نشان میدادم.
***
در جدال با فربد که رضایت نمیداد من و مهراد آسو را تا جنگل همراهی کنیم، بالاخره پیروز شدم. اگر مرغ او یک پا داشت من هم دست کمی از او نداشتم. احتمال اینکه ممکن بود کسی مرا ببیند و به جان خریدم و از خواستهام کوتاه نیامدم. فربد هم در آخر به شرط آنکه یک نفر از اعضای گروهش با ما همراه باشد و دیگر اعضای گروهش از قبل در مکان مورد نظر حضور داشته باشد پذیرفت که من هم همراه آسو بروم.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
با پایان حرفم از جای برخاستم تا از اتاق خارج بشوم که به عادت همیشهاش سرآستینم اسیر انگشتانش شد. چشمانش به تنهایی قصهای عاشقانه داشت. مروارید های آبی رنگ جفت چشمانش را به من دوخت وقتی که گفت:
_وقتی تله فربد جواب بده و اون مرد روانی دستگیر بشه، برمیگردی روستا؟
آنقدر آبیهای نگاهش برایم زیبا بودند که به جای پاسخ به سوالش جملهای که در ذهنم رژه میرفت را به زبان آوردم.
_درد چاویل مستت له گیانم. (درد و بلای چشمهای مستت به جانم)
و حقیقت همین جمله بود که حاضر بودم درد و بلاهایش را به جان بخرم. به چهرهی مات شدهاش خندیدم و سری به چپ و راست تکان دادم. دستم بند دستگیره در شد و تا در اتاق را باز کردم؛ صدای لطیف و لرزانش تمام رگهایی که بر قلبم سرازیر میشدند را برای یک ثانیه از کار انداخت و قلبم برای لحظهای از حرکت ایستاد و لحظهای دیگر چنان به جنبش افتاد که از ترس شکافتن استخوانهای قفسهی سینهام دستم روی قسمت چپ قفسه سینهام نشست و گویی قلبم را میان انگشتانم گرفته بودم.
_چاوی رشی تو جوانترین رشی ژیانم بو. (چشمهای سیاهت قشنگترین سیاهی تو زندگیِ من بود.)
تا سرم به عقب چرخید دیدم که کامل پشت به من ایستاد تا نگاهم دو گوی آبی رنگ چشمانش را شکار نکند. روسریاش را کامل باز کرد و به شکل مثلث درآورد و روی سرش انداخت و طوری روی سرش تنظیمش کرد و جفت دنبالههایش را از پشت به هم گره داد که روسریاش را مدل کُردی بست و وقتی بار دیگر به سویم چرخید ناخودآگاه به سر تا پایش نگاه کردم. موهای پر کلاغیاش آزادانه از زیر روسری بیرون ریخته و با دلم بازی میکردند. دختر مقابلم دختری از تبار کُرد بود. دختری از تبار شجاعت و مقاومت.
حالا وقت پاسخ به سوالش نبود؟
_برمیگردم. مرد سیاهپوش گرفتار بشه تا پیدا کردن کسی که پشت سایهها پنهان شده فقط یک قدم میمونه. برمیگردم و قدم آخر رو با هم برمیداریم.
همین لبخند برای دل افسار پاره کردهام کافی بود. در اتاق را بستم و بار دیگر جمله مستکنندهاش در گوشم زنگ زد. برای دل آسو هم که شده باید برمیگشتم. به خاطر خانواده و عزیزانم باید خودم را نشان میدادم.
***
در جدال با فربد که رضایت نمیداد من و مهراد آسو را تا جنگل همراهی کنیم، بالاخره پیروز شدم. اگر مرغ او یک پا داشت من هم دست کمی از او نداشتم. احتمال اینکه ممکن بود کسی مرا ببیند و به جان خریدم و از خواستهام کوتاه نیامدم. فربد هم در آخر به شرط آنکه یک نفر از اعضای گروهش با ما همراه باشد و دیگر اعضای گروهش از قبل در مکان مورد نظر حضور داشته باشد پذیرفت که من هم همراه آسو بروم.
https://t.me/mahlanovels