#پارت_۴۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
از گوشهی چشم نگاهی به چهرهی گرفتهاش کردم. نمیخواستم او را هم درگیراین ماجرا کنم. همین که همراه من به اینجا آمده، رفاقتش را به من ثابت کرده بود. اینکه او را هم درگیر این مسائل کنم، زیاده خواهی بود، نبود؟
_منتظر باش و نتیجهاش رو ببین مهراد. تصمیم الان آسو خانم، تصمیم نهاییش نبود، این رو با اطمینان میگم. بعدشم مثل پیرزن ها بیخ گوش من هِی غر نزن. بیخیال، خودم حلش میکنم. تو رو هم به دردسر انداختم شرمنده.
از حرکت ایستاد و با یکی دو قدم فاصله از او من هم مجبور شدم بایستم. به سویش برگشتم و سرم را تکان دادم به نشانهی اینکه چه شده است. حرص زد.
_که خودت حلش میکنی؟ من اومدم اینجا که غاز بچرونم که تو رو تنها بذارم بین این جماعتی که همه انگشت اتهام سمتت گرفتن؟
لب باز کردم که جوابش را بدهم؛ اما دستش را به نشانهی سکوت بلند کرد. قدمی پیش گذاشت و انگشت اشارهاش مقابل چشمانم بالا و پایین میشد.
_توی رسم رفاقت ما این نیست که توی مشکلات هم رو تنها بذاریم. اخوی، اینجا نیومدم واسه خوش گذرونی، اومدم که پا به پات باشم. فکر پیچوندنم رو نکن آ.
مهراد دوست نبود.
برادر بود!
از برادر هم برادر تر بود.
در جواب تمام حرص و جوش هایش و خط و نشان هایش تنها لبخند زدم و سری به نشانهی مثبت تکان دادم. بلاخره چشمان طوفانیاش، آرامگرفت.
برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. با دو قدم خودش را به من رساند.
_با شهراد این روز ها حرف زدی؟
با سوالش نگاهم به سویش کشیده شد، نمیدانم برای چه یک دفعه همچین سوالی پرسید؛ اما با این حال با طمانینه گفتم:
_آره. حرفی نبود که بارم نکرد. تا حالا نشده بود که اینقدر از هم فاصله بگیریم. همه چیز رو هم دستش سپردم، مشخصه که خسته اش شده. ممکنه همراه شهرزاد به مدت بیاد اینجا.
_پدر و مادرت چی؟
این بار با زیرکی سوالش را پرسید. نیتش از این سوال ها واقعا چه بود؟ چشمانم را تنگ کردم و میخ جفت قهوهای هایش شدم که سعی میکرد، نگاهش را از من بگیرد. با تردید پاسخ سوالش را دادم.
_خبری نیست. مامان که با مدرسهاش سرگرمه. بابا هم میدونی دیگه، اصلا برای چی این ها رو میپرسی؟
_خوب... میدونی... احساس میکنم دلیل اینکه از تهران فرار کردی... اینکه... یعنی... از خانوادت ناراحتی؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم که سر پایین انداخت و دستی پشت گردنش کشید. جلو تر از من حرکت کرد که بازویش را گرفتم و توپیدم.
_کِی دیدی من ناراحتیم طولانی بشه و کینه ای باشم؟ بعدشم مگه تا حالا کسی رو دیدی که از پدر و مادرش کینه بگیره؟ عقلت کمه به خدا.
از کنارش گذشتم که صدای هول زده اش از پشت سرم بلند شد.
_خیلی خوب بابا، نرو توی قیافه. آخه یادمه یه مدت از دستشون بدجور شکار بودی، گفتم شاید یکی از دلیل های این که اومدی اینجا پدر و مادرت باشن.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
از گوشهی چشم نگاهی به چهرهی گرفتهاش کردم. نمیخواستم او را هم درگیراین ماجرا کنم. همین که همراه من به اینجا آمده، رفاقتش را به من ثابت کرده بود. اینکه او را هم درگیر این مسائل کنم، زیاده خواهی بود، نبود؟
_منتظر باش و نتیجهاش رو ببین مهراد. تصمیم الان آسو خانم، تصمیم نهاییش نبود، این رو با اطمینان میگم. بعدشم مثل پیرزن ها بیخ گوش من هِی غر نزن. بیخیال، خودم حلش میکنم. تو رو هم به دردسر انداختم شرمنده.
از حرکت ایستاد و با یکی دو قدم فاصله از او من هم مجبور شدم بایستم. به سویش برگشتم و سرم را تکان دادم به نشانهی اینکه چه شده است. حرص زد.
_که خودت حلش میکنی؟ من اومدم اینجا که غاز بچرونم که تو رو تنها بذارم بین این جماعتی که همه انگشت اتهام سمتت گرفتن؟
لب باز کردم که جوابش را بدهم؛ اما دستش را به نشانهی سکوت بلند کرد. قدمی پیش گذاشت و انگشت اشارهاش مقابل چشمانم بالا و پایین میشد.
_توی رسم رفاقت ما این نیست که توی مشکلات هم رو تنها بذاریم. اخوی، اینجا نیومدم واسه خوش گذرونی، اومدم که پا به پات باشم. فکر پیچوندنم رو نکن آ.
مهراد دوست نبود.
برادر بود!
از برادر هم برادر تر بود.
در جواب تمام حرص و جوش هایش و خط و نشان هایش تنها لبخند زدم و سری به نشانهی مثبت تکان دادم. بلاخره چشمان طوفانیاش، آرامگرفت.
برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. با دو قدم خودش را به من رساند.
_با شهراد این روز ها حرف زدی؟
با سوالش نگاهم به سویش کشیده شد، نمیدانم برای چه یک دفعه همچین سوالی پرسید؛ اما با این حال با طمانینه گفتم:
_آره. حرفی نبود که بارم نکرد. تا حالا نشده بود که اینقدر از هم فاصله بگیریم. همه چیز رو هم دستش سپردم، مشخصه که خسته اش شده. ممکنه همراه شهرزاد به مدت بیاد اینجا.
_پدر و مادرت چی؟
این بار با زیرکی سوالش را پرسید. نیتش از این سوال ها واقعا چه بود؟ چشمانم را تنگ کردم و میخ جفت قهوهای هایش شدم که سعی میکرد، نگاهش را از من بگیرد. با تردید پاسخ سوالش را دادم.
_خبری نیست. مامان که با مدرسهاش سرگرمه. بابا هم میدونی دیگه، اصلا برای چی این ها رو میپرسی؟
_خوب... میدونی... احساس میکنم دلیل اینکه از تهران فرار کردی... اینکه... یعنی... از خانوادت ناراحتی؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم که سر پایین انداخت و دستی پشت گردنش کشید. جلو تر از من حرکت کرد که بازویش را گرفتم و توپیدم.
_کِی دیدی من ناراحتیم طولانی بشه و کینه ای باشم؟ بعدشم مگه تا حالا کسی رو دیدی که از پدر و مادرش کینه بگیره؟ عقلت کمه به خدا.
از کنارش گذشتم که صدای هول زده اش از پشت سرم بلند شد.
_خیلی خوب بابا، نرو توی قیافه. آخه یادمه یه مدت از دستشون بدجور شکار بودی، گفتم شاید یکی از دلیل های این که اومدی اینجا پدر و مادرت باشن.
https://t.me/mahlanovels