-کیان؟!حواست کجاست؟! حالا باید چکار کنیم؟
آنقدر گیج هستم و از چیزی که شنیده ام شوکه ام که حتی نمی توانم پلک بزنم. باورش برایم غیر ممکن است. به هیفا نگاه می کنم:
-یه بار دیگه بگو!
هیفا متاسف به من چشم می دوزد:
-مونس بعد از دو سال برگشته و یه بچه توی بغلشه...
دست می کشم به پیشانی ام:
-یعنی چی؟! بچه مال کیه؟!
هیفا سری به تاسف تکان می دهد:
-عجب رویی داری کیان! مال کیه؟!
مگه من بهت نگفتم مونس بارداره!؟
قلبم از تپش می افتد و به زحمت نفس می کشم. بچه ای که قرار بود نباشد؟ بچه ای که مونس گفت انداخته؟
بر می خیزم:
-الان کجاست؟! خونه مامانش؟ کجاست؟!
-کور خوندی کیان! اگر فکر کردی می تونی بهش نزدیک بشی! تو این دختر رو به خاکستر نشوندی!
فریاد می کشم. من اعصاب درست و درمانی ندارم. من از بین رفته ام:
-من خاک برسر گول خوروم.
من از دلم و عشقم گذشتم چون فکر می کردم کار اشتباهیه! چون به جا دیگه تعهد اجباری افتاد گردنم...هیفا دست روی شکم برجسته اش می کشد:
-
تو بزرگترین اشتباه رو کردی و جبران نمی شه. در ضمن مونس و بچه اش تنها برنگشتن!
باید بمیرم. باید همینحالا از بند این غم و زندگی خلاص شوم. با دستان لرزان سیگاری روشنمی کنم:
-یعنی ازدواج کرده؟ با کی؟ چرا هیچ کس چیزی به من نمی گه؟!
دیگر طاقت نمی آورم. سوییچم را برمی دارم و به طرف در خروجی می دوم. هیفا جیغ می کشد:
-کیان...کیان نرو! علیرضا تو رومی کشه...کیان!
اهمیت نمی دهم. دو سال زجر مداوم را باید تمام کنم.
نادین دختر عمویم که به اجبار و حیله با من ازدواج کرد؛ آن هم به خاطر رسم و حرف پدر بزرگم عامل تمام بدبختی هایم هست....https://t.me/+B_C1Yru2_jwyNTNkhttps://t.me/+B_C1Yru2_jwyNTNk