پـنـاهگــاهِ طــوفـــان


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых


شیطان در گوشم زمزمه کرد:
آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری...
امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم:
"من خود طوفانم"
به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے

کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: بنرای امروز
من مینودختر تاجرفرش که ازکودکی از خواهردوقلوی خودم جداشدم وتنهابا پدرم زندگی میکنم.
تایادم می آیددچارحمله های پانیک بودم .
زندگی من تقسیم شده به دوبخش،قبل وبعداز ازدواج پدرم..
نامادریم وکیل بودواز رتبه ی بالای شغلی برخوردار بود.
ازبودن کنارش لذت می بردم.
تااینکه درگیرمشکلات نامادریم شدم وبدون آنکه بدانم هیرادبرادرنامادریم است،عاشقش شدم.
هیرادمهندس عمران،پسرجذاب ودوست داشتنی که به دورازچشم پدرونامادریم برایم دلبری می کرد.
قرارهای عاشقانه ونگاه های دزدانه و حرف های درگوشی،زنگ میزد میگفت: دلم برات تنگ شده..
میگفتم:من که هر روز دارم بهت زنگ میزنم!
میگفت:باهوش!نگفتم که گوشم تنگ شده!
گفتم دلم تنگ شده،بایدبیای پیش دلم..
دل باختم.
ولی نمی دانستم تقدیرچقدر برایم ناجوانمردانه رقم خورده.
من بدون آنکه به کسی بگویم جنین مردی رادررحمم می پروراندم که به جرم قتل به زندان افتاده بود.بااینکه می دانستم اوبی گناه است.
نمی توانستم ازاین رازپرده بردارم،منتظر ماندم تا هیراداز زندان آزاد شودو خودش ناجی آبرویم باشد.
ولی هر روزشکمم بزرگترمی شدومخفی گردنش برایم مشکل.
https://t.me/+kk7JZbVl1bZiZjlk




Репост из: آرام
هفت ساله از روی ناچاری صیغه ی مردی هستم که چیزی از عشق و علاقه نمیدونه...سرد، مغرور و کم حرف و جدی.

با این حال مردم عاشقشن برای یک لحظه دیدنش حاضرن هر کاری بکنن.

اون یک فرد معمولی نیست...هنرپیشه ی معروف ایرانی که تا به حال تو هیچ مصاحبه ای شرکت نکرده و هیچ حاشیه ای  براش پیش نیومده.

داستان از اونجا شروع میشه که عکس های خصوصی  ما از روی عمد توسط یک آدم پخش میشه و این خبر مثل بمب منفجر میشه.

میخوام از زندگیش برم تا همه چی به صورت شایعه بمونه...هرچی نباشه اون ناجی روز های سخت من و تنها عشق زندگیمی.

امااا...وقتی می خوام ترکش کنم اون روی دیگشو می بینم...رویی که برام غیرقبل باوره.

تازه میفهمم که پشت نقاب هنرپیشگیش  چه آدم قدرتمندی وجود داره که هیچکس نمیتونه حریفش بشه...

اون یه...

https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0


Репост из: آرام
#پارت_واقعی
- دختره دنده‌ش شکسته آقا... تو زیرزمین کشتی، یخ می‌زنه از سرما!

مَرد همانطور که تکیه داده به نرده‌ها در عرشه ایستاده، خونسرد به سیگارش پک می‌زند اما قلبش تیر می‌کشد و به #کره‌ای می‌گوید:

- نترس... سگ‌جون‌تر از این حرف‌هاست!

و با اخم هشدار می‌دهد:

- تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!

دستیارش سریع با یک عذرخواهی دور می‌شود و قلب هارو از فکر دخترک زخمی آرام نمی‌گیرد. دقیقه‌ها همان جا می‌ماند و تلاش می‌کند بی‌تفاوت باشد اما در آخر، عصبی سیگارش را در دریا پرت می‌کند و سمت زیرزمین می‌رود.

بلافاصله با ورودش، جسم ظریفی را جمع شده در خودش گوشه‌ی زیرزمین می‌بیند.‌ زیرزمینی که نم دارد و به حد مرگ، سرد است! و دخترک، تنها یک تیشرت و شلوار نازک به تن دارد...

حضورش را حس می‌کند که پلک‌های سنگینش را به سختی از هم فاصله می‌دهد و لب می‌زند:

- ا... اومدی!

نیشخند هارو، قلبش را می‌شکند...

- فکر نمی‌کردم #طاقت بیاری!

دخترک دست ستون تنش می‌کند و به سختی نیم‌خیز می‌شود. نفسش لحظه‌ای از درد دنده‌ی شکسته‌اش بند می‌آید.

- تو رو خدا... تو رو خدا منو برگردون تهران! مامانم... مامانم دق می‌کنه!

هارو روی یک زانو مقابلش می‌نشیند. صورت دخترک، رنگ گچ است! کت از تن درمی‌آورد و روی شانه‌های نحیف او می‌اندازد و بعد، انگشت اشاره‌اش را زیر چانه‌ی او می‌اندازد و سرش را به ضرب بالا می‌کشد و با آن لهجه‌ی غلیظش به سختی فارسی صحبت می‌کند:

- مامان من هم دِگ (دق) کرد! پدرم همینطور اون رو از تهران برد... من سال‌ها اجیت (اذیت) شدن مادرم رو دیدم. کی براش مهم بود؟

نفس با ناراحتی هق می‌زند و هارو فریاد می‌کشد:

- کی؟ چرا هیچکس مادرم رو ندید؟ چرا پدرم تماشا کرد که اون جره جره (ذره ذره) می‌میره؟

کره‌‌ای‌ها در زبانشان "ز" ندارند... نفس همیشه از فارسی حرف زدنِ بانمکش لبخند می‌زد. در آن حال اما حتی جانِ لبخند زدن نداشت:

- تو... تو مثل پدرت نشو! تو واسه بد شدن، زیادی خوبی...

فک هارو محکم قفل می‌شود و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:

- نه... من خوب نیستم! تو از اولش هم من رو اشتباه شناختی.

دخترک باور نمی‌کند که تمام آن حرف‌ها و ناز کشیدن‌ها، دروغ بود... که پشت چهره‌ی مهربان هارو، چنین مرد بی‌رحمی زندگی می‌کرد!

هارو بلند می‌شود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که صدای شکستن چیزی متوقفش می‌کند‌. وحشت‌زده سمت دخترک می‌چرخد و با دیدن تکه‌ای شکسته از لیوان در دستش، فریاد می‌زند:

- چه #غلطی می‌کنی؟

نفس شیشه را روی رگش می‌گذارد و اشک می‌ریزد:

- منو برگردون تهران...

هارو با خشم و نگرانی نگاهش می‌کند:

- نَپَس! (نفس...) من حتی جسدت رو برنمی‌گردونم تهران! بجارش (بذارش) کنار...

اسمش را با آن لهجه‌ی همیشگی صدا می‌زند و نفس میان گریه می‌خندد:

- دلم واسه حرف زدنت تنگ میشه نامرد! کاش... کاش رابطه‌مون همیشه در حد یه مترجم و... مترجم و توریست باقی می‌موند!

می‌گوید و شیشه را عمیق روی #رگش می‌کشد و فریاد هارو با خونی که بیرون می‌زند همزمان می‌شود...

- نَپَس!

https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
https://t.me/+TFStz7bMb2wzYWJk
پسره دورگه ایرانی کره‌ایه🥹😎🇰🇷


Репост из: آرام
_کجا بودی این چند روز؟

خیره به چشم های سرخ و عصبی اش قدمی به عقب می‌گذارم. با تپه تپه می‌گویم:
_باورکن مممم...مننننو.....دزدیده بودن!

با اتمام جمله ام زیر خنده می‌زند.
_پشت گوشای من احیانا مخملی نیست ارغوان؟

با عجز پلک روی هم می‌گذارم. می دانم اویی که به زمین و زمان مشکوک است حرفم را باور نمی‌کند حتی اگر فقط دو هفته به عروسی من و او مانده باشد!

_وسط خونه چیدن وخرید عروسی گذاشتی رفتی چند روز غیب شدی و به هیچکس نگفتی! نه من نه پدر ومادرت! اونوقت انتظار داری خیلی ریلکس بگم «فدای سرت که یهویی غیبت زد و معلوم نبود این چند چه گوهی می‌خوردی و شب تو بغل کدوم بی ناموسی بودی!»

پلکم می‌پرد. همان لحظه که دست هایم را بسته حس کردم و نمی‌دانستم کجا هستم فاتحه خودم و عشقم را خوانده بودم!

_چطور بگم که باورم کنی که خودم نرفتم؟ که به زور بردنم؟ که...که...

زبانم لال می‌شود و اشک هایم‌آرام روی صورتم سر می‌خورند. اگر می‌فهمید که دیگر دختر نیستم چه می‌کرد؟

نگاهش سرد می شود و لحن اش سردتر!
_برو ارغوان! از این لحظه به بعد من و تو صنمی نداریم! من حاضر نیستم با زنی برم زیر یک سقف که بی هوا غیبش می‌زنه...

پوزخندی کنح لبش می نشیند و زمزمه می‌کند:
_پدر و مادرت هم حرفت رو باور نکردن! پس از من چه انتظاری داری؟

سقوط قلبم را حس می‌کنم! نمی خواستم بیشتر از این جلوی مردی که روزی می‌پرستیدمش خرد شوم!

_باشه...می‌رم! اما یادت باشه توام مثل خانواده ام باهام مثل یه تیکه آشغال رفتار کردی! بترس از روزی که همه چیز عیان بشه و بی گناهیم به همتون ثابت!

پوزخندش می‌گوید حرفم را باور نکرده....!

بغضم را قورت می‌دهم و دسته کیفم را محکم‌ درون دستم فشار می‌دهم باید می‌رفتم... باید می‌رفتم سراغ مردی که خیلی نمیشناختمش اما از مردانگی اش تعریف شنیده بودم... مردی که بعد از مدت‌ها هم هنوز داغدار زنی بود که عاشقانه دوستش می‌داشت...!

https://t.me/+kUJAirTzOvxkNjFk
https://t.me/+kUJAirTzOvxkNjFk

ارغوان دختری که تنها دو هفته مانده به جشن عروسی اش توسط مورد اعتمادترین آشنای خود دزدیده می شود و مورد تجاوز قرار می گیرد…
ولی این راز را نمی‌‌تواند با کسی در میان بگذارد حتی با شریک زندگی اش!
چرا که هیچکس او را باور نمی‌کند و حال او زنیست که روحش هنوز در دنیای دخترانه گیر کرده و از خانواده و عشقش هم طرد شده!


https://t.me/+kUJAirTzOvxkNjFk


Репост из: آرام
-میگن دختره لاله

پرستار این را آرام در گوش همکارش زمزمه کرده بود ولی فرهاد شنیده که لب روی هم فشرد و از کنار آن دو دختر پرستار که نگاهش می‌کردند گذشت و وارد اتاق شد.

نگاهش روی دختری که روی تخت خوابیده بود چرخید.

دیشب انگار به یکباره از آسمان نازل شده بود و فرهاد نتوانسته بود که موتورش را کنترل کند و با او برخورد کرده بود.

دختر فقط یک بار چشم باز کرده بود و بدون اینکه در جواب سوال های دکتر چیزی بگوید دوباره به خواب رفته بود و این ظن را به وجود آورده بود که توانایی حرف زدن ندارد

فرهاد پرده اتاق را کشید و با افتادن نور در صورت دختر، دستش را مقابل چشمانش گرفت.

-خوبی؟

دختر فقط نگاهش کرد و فرهاد خودش را بالای سرش رساند و نگاهش در صورت دختر چرخ خورد.

برخلاف لباس های کهنه و قدیمی اش چهره زیبایی داشت.

-نمیتونی حرف بزنی؟


با نگرفتن واکنشی از دختر دستی در موهایش کشید

سرش شلوغ تر از آنی بود که در این بیمارستان منتظر زبان باز کردن دختر باشد.

قصد رفتن کرد که دست دختر دور مچش قفل شد و نگاه فرهاد روی صورتش نشست

-منو از اینجا ببر

دختر می‌توانست حرف بزند و تمام دیروز تا به حال را چیزی نگفته بود و او را علاف خودش کرده بود؟!

-خواهش میکنم منو از اینجا ببر

دست فرهاد چنگ لباس صورتی رنگ بیمارستان شد و دختر را بالا کشید

-بازیت گرفته؟

-خواهش میکنم

همین! میخواست او را از اینجا ببرد اما به کجا؟

یقه اش را رها کرد و سمت در رفت

-منو ببر با خودت اگه پیدام کنه منو میکشه

با کلمه آخر دختر فرهاد ایستاد و به سمت دختر چرخید

-کی!

-سورن،سورن آریا!

https://t.me/+8WdKdJHQqSxlNjJk
https://t.me/+8WdKdJHQqSxlNjJk

با صدای زنگ موبایلش لب های به کام گرفته بهارش را رها کرد و بوسه ریزی در زیر گلویش کاشت.

نگاهش روی صفحه موبایل چرخید و با ناشناس بودن شماره تماس را وصل کرد

-بفرمایید

-جناب آریا؟سورن آریا ؟

-خودم هستم

-جناب آریا من از مرکز روانی فردوس تماس میگیرم خیلی متاسفم ولی باید بگم که مهتا فتحی دیشب از آسایشگاه فرار کرده

https://t.me/+8WdKdJHQqSxlNjJk

https://t.me/+8WdKdJHQqSxlNjJk

https://t.me/+8WdKdJHQqSxlNjJk


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_شصت_دو




پول گرفت و نگاهش داخل پاکت چرخید و سری تکون داد.

_تموم؟
+درسته آقا.
_چند روزی تهران نمون.
+حله.
_منم نمی شناسی.
+شما؟

لبخندی زدم و سری تکون دادم که شیشه کلاهش پایین زد. با تکون سری به راه افتاد و خیلی زود محو شد.

نگاهم به سمت کیان چرخید و ابرویی بالا انداختم.

_دیدی کارشون درسته.
+باید دید گندش در میاد یا نه.

با قیافه ای در هم نگاه از نگاهش گرفتم و ماشین راه انداختم.

_واقعا غیر قابل تحملی، بدبخت زنت.

هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که گوشیم زنگ زد و با دیدن شماره نیاز تماس وصل کردم.

+چی شد؟
_تموم شد.
+خبر رسید به یاشار.
_طبیعیه.
+خیلی بهم ریخت.

لبخندم عمق گرفت و سری تکون دادم.

_خوبه.
+چی خوبه؟
_این یعنی چیز مهمی از دست داده.
+دردسر نشه.
_ما الان درست وسط دردسریم.
+کجایی؟
_تو راه.
+خیلی خب مراقب باشین.
_باشه فعلا.

با قطع تماس مستقیم به سمت خونه روندم و بین راه جلوی کافه سیاری که کنار خیابون به چشمم خورد ایستادم.

+چرا وایستادی؟
_یک چیزی بخرم بخوریم.
+الان؟

نگاهم روی ساعت چرخید‌. ساعت حدودا سه بود.

_ الان بریم خونه می دونم که نمی‌خوابیم یک چیزی بگیرم هم حالمون جا بیاد هم شیرینی کارمون بشه.

کیان سری به تاسف تکون داد که با خنده پیاده شدم و به سمت ون مشکی که ریسه بندی شده بود رفتم.

_سلام.

نگاه دو پسر جوون به سمتم چرخید و جوابم دادن.

+شیرموز دارین؟
_الان؟

شونه ای بالا انداختم و سری تکون دادم.

_مگه وقت داره. دیدم بازه گفتم لابد سفارش حاضر می کنین.
+حاضر که می کنیم منتها زمان می بره یکم.

کارتم به سمتش گرفتم.

_مشکلی نیست.

با حساب کردن سفارشا کارت و رسید به سمتم گرفت.

+شما بشین تو ماشین‌ آماده بشه میارم برات
_حله دستت درد نکنه فقط میخوام ببرم در بسته باشه لطفا.
+اوکیه.

به سمت ماشین اومدم و با سوار شدنم کوله رو برداشتم.

+چی شد؟
_آماده کنه میاره.

دسته ای دلار و مجسمه طلایی از کیف بیرون کشیدم و بالا گرفتم.

_گویا یک دزدی کلی جلوه دادنش.
+ببین دیگه چیا داره.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_شصت_یک




لبخندی زدم پس چیزی نمونده بود تا رسیدن به مدارک.

_خوبه حواست جمع کن هرچی دستشون بود بزن. مورد بعدی هم اینکه تمام تلاشت بکن گیر نیافتی افتادی هم من نمی شناسمت؟ اوکیه؟!
+بله آقا اوکیه اوکیه من حواسم هست، شما نگران نباش.
_خوبه تموم شد بیا همونجایی که قرار داشتیم.
+رو چشمم فقط آقا اگه بیافتن دنبالم باید تاب بخورم ردم گم کنن.
_هروقت مطمئن شدی دنبالت نیستن بیا یا زنگ بزن من بیام.
+حله آقا.
_مراقب باش فعلا.

تماس را قطع کردم و سر به صندلی تکیه دادم و چشم بستم. انگار چاره دیگه ای جز انتظار نداشتم و باید به هر نحوی شده خودم مشغول می کردم.

+چی گفت؟
_ گفت رفتن تو خونه.
+پس الاناس که دزد از دزد بزنه.

با لبخند سری تکون دادم و به این فکر کردم که توی اون کیف چیا ممکنه باشه و چه کمک هایی می تونه بهمون بکنه.

شاید بیست دقیقه از تماسم با حامد رد شده بود که موبایلم به صدا در اومد، باعث شد چشمام که دیگه گرم خواب شده بود رو باز ‌کنم.

_چی شد؟
+تمومه آقا.

لبخندم عمق گرفت و صاف نشستم.

_کجایی؟
+سیریش شدن مجبور شدم خیلی بپیچم دورم ازتون.
_یک جایی مشخص کن اونجا همو ببینیم.
+حله آقا آدرس می فرستم.
_خوبه فقط مراقب باش کسی تعقیبت نکنه.
+خیالت تخت تخت.

تماس قطع کردم و نگاهم به سمت کیان که منتظر خیره ام بود، چرخید.

_تمومه.

لبخند رضایت روی لب های کیانم نشست و سری تکون داد که ماشین روشن کردم و راه افتادم.

_داره تموم میشه.
+باید دید چی توی گاوصندوق انوش بوده.
_قطعا همچین توی گاوصندوق همچین آدمی چیزهای به درد بخوری پیدا میشه.

صدای پیامک موبایلم بلند شد که گوشی به سمت کیان گرفتم.

_ادرس بخون.

به سمتی که کیان گفت راه افتادم و حدود یک ربع بعد به مقصد رسیدم و نگاهم توی کوچه چرخید.

+پس کجان؟
_لابد هنوز نرسیدن.
+زنگش بزن.

دوباره گوشی ازش گرفتم و شماره رو گرفتم ولی با نوری توی چشمم افتاد نگاهم به سمت موتوری که به سمتمون میومد چرخید.

دو سرنشین که هردو کلاه کاسکت داشتن و تماما سیاه پوشیده بودن.

+همینان؟
_خودشونن.

با رسیدن به ماشین شیشه رو پایین زدم که شیشه کلاهش بالا زد و کوله ای مشکی به سمتم گرفت.

+سفارشی تون.

کوله رو ازش گرفتم، زیپش باز کردم و نگاهم گذرا داخلش چرخید.

باید سر فرصت و با دقت چک می کردم برای همینم زیپش بستم و روی صندلی عقب گذاشتم. پاکت پول برداشتم و به سمتش گرفتم.

_اینم باقی پول.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_شصت


بردیا


شیشه ماشین پایین زدم و نگاهم توی خیابون چرخید ساعت حوالی دو بود و هنوز خبری نبود.

_مطمئنی امشب میان؟

کیان با مکث سری تکون داد و نگاهی به موبایلش انداخت.

+آره طبق حرف هاشون امشب قرار بود بیان.
_پس چرا غلطی نمی کنن؟
+نمی دونم.

کلافه نگاه از کیان گرفتم و خیره مقابل شدم.

_تو چی می دونی!

چند خیابون بالاتر از خونه انوش تو کوچه خلوتی زیر درختی پارک کرده بودم و منتظر بودم تا آدمام اون چیزی که دنبالشم برام بیارن.

+حالا گیرم اونا مدارک گیر آوردن آدمای تو می تونن اونارو باز کش برن؟

سری به تایید تکون دادم.

_کارشون درسته. از کیف قاپ های معروف شهرن.

صدای خنده اش اومد.

+اگه کارشون خوب بود که معروف نبودن.

نیم نگاهی بهش انداختم و کمی صدای پخش بیشتر کردم و روی فرمون ضرب گرفتم.

نمی دونم توی خونه انوش چی بود و یاشار چرا اونا رو می خواست ولی هرچی که بود می تونست کمک بزرگی به ما باشه.

با بلند شدن صدای موبایلم نگاهم روی اسم نیاز چرخید. سریع صدای پخش کم کردم و تماس وصل کردم.

_سلام
+سلام چه خبر؟
_فعلا هیچی
+انوش تازه خوابید.

پناه و نیاز امشب خونه من بودن و قرار بود خبر هارو داغ داغ بهشون برسونیم.

+مراقب باش.

لبخند محوی زدم.

_هستم.
+خبری شد زنگ بزن.
_باشه.
+کاری نداری؟
_نه فعلا.
+خداحافظ

با قطع تماس نگاهم سمت کیان چرخید که باز هم نگاهش روی گوشیش می چرخید.

_چیزی شده؟

نگاه از صفحه موبایلش گرفت و سری به نفی تکون داد.

+نه.
_اگه نه که پس تو گوشی دنبال چی می گردی؟
+ساحل جوابم نداده.

ابروم بالا پرید و کجخندی زدم.

_اوهو!
+چیه؟
_تا دیروز نمی دونستی کجا فرار کنی پیگیرت نشه الان تو دنبالی! آخر زمان شده.
+گمشو.

با لبخند نگاه ازش گرفتم و بازم به تاریکی مقابلم چشم دوختم.

چرا پس خبری نمی شد! کم کم داشت حوصله ام سر می رفت برای همینم شماره حامد گرفتم.

+جونم آقا؟
_چه خبر؟
+رفتن داخل.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_نه




به تاسف سری تکون دادم و افسوس خوردم.

_چی بگم، خودمم گیر کردم چندساله ولم نمی کنه با این وحشی بازیاشم می ترسم ادامه بدم. راست میگه برو تا سر نرسیده. همین خیابون بالا مغازه داره برو واسه خودت و من شر درست نکن.

پسره یکم نگاهمون کرد و در سکوت به سمت ماشینش رفت و پشت فرمون نشست و گازش گرفت و رفت.

+شلوار لازم شد فکر کنم.

بلند خندیدم و سری تکون دادم.

_کثافت اینا چی بود گفتی.
+بده با گفتمان راضی اش کردم بره.

با خنده ماشين راه انداختم.

+ولی طفلی رنگش پرید.
_سنی نداشت.
+فکر کنم سنش کمتر از خودمون بود.
_اره.

جلوی کتابفروشی علیرضا پارک کردم و پیاده شدیم.

+البته همچین بی راهم نگفتما.
_چیو؟
+مشخصات دوست پسرت.

شکلکی براش در اوردم و وارد کتابفروشی شدیم که علیرضا با دیدنمون از پشت میزش بلند شد و به سمتمون اومد.

+به پارسال دوست امسال آشنا، چه عجب از این ورا.
_سلام چطوری؟

بعد از احوال پرسی با علیرضا و گرفتن آمار کلی از باقی بچه ها بین قفسه ها راه افتادیم.

_ماهی زلال پرست داری؟
+فکر می‌کنمبود یک لحظه صبر کن.

علیرضا دنبال کتاب رفت و نیاز همینطور که نگاهش روی کتاب ها می چرخید کتابی برداشت.

+عه تعریف اینو زیاد شنیدم.
_چیه؟
+و آنگاه هیچکس نماند.
_اسمش که باحاله.
+هوم.

نگاهم روی تصویر کتاب چرخید و نیاز شروع به ورق زدنش کرد تا خلاصه اش بخونه.

+بیا پیداش کردم.

نگاهم به سمت علیرضا که کتابی توی دستش بود، چرخید.

+یکی ازش مونده بود.
_دستت درد نکنه.

کتاب ازش گرفتم و نگاهم روش چرخید. کتاب سفارشی فرشته جون بود و تو اولین فرصت به دستش می رسوندم.

+میگم این کتاب چطوره؟

نگاه علیرضا روی کتاب دست نیاز چرخید و سری تکون داد.

+کتاب پر فروشیه.
+موضوعش چیه؟
+رمانه پلیسیه اگه اشتباه نکنم.
+خوندی خودت؟
+آره جالبه اگه این سبک دوست داری ببر خوشت میاد.

نیاز سری تکون داد و کتاب توی دستش گرفت و بین قفسه ها به راه افتاد.

+تو چیکار می کنی؟
_مشغولم.
+کم پیدایی.
_درگیرم یک مدته.
+ایشالله خیره.

لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم.

_خیر و شرش که نمی دونم ولی امیدوارم زودتر بگذره.
+کمکی از من برمیاد؟

لبخندی زدم و سری تکون دادم.

_دعا کن برام.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_هشت




کنارم که قرار گرفت اشاره زد شیشه رو پایین بزنم که کمی شیشه رو پایین زدم و آهنگ کمتر کردم.

+انقده میگم که باور کنی احساس منو
+درکم کن یه کم از پیشم نرو

_بله؟
+اسمت چیه؟

چشمام توی حدقه چرخوندم و نگاهم به جلو دادم. تقصیر منه با تو با فرهنگ برخورد می‌کنم. به تو چه اسمم چیه فضول.

+ببین منو.

نگاهم دوباره به سمتش چرخید.

_برو پسرجون، برو مزاحم نشو.
+خوشم اومده ازت.

تمام تلاشم این بود که هم حواسم به جلو باشه و هم از بغل این پسره یهو خر نشه بماله به ماشینم.

_حق داری ولی خب من ازت خوشم نیومده.

سرعتم بیشتر کردم و ازش جلو زدم که پا روی گاز گذاشت و دوباره کنارم قرار گرفت و به بوق بست‌.

_عجب کنه ایه‌.
+وایستا ببین چی میگه خب.

پوکر نگاهش کردم.

_می خواد در مورد انرژی اتمی مذاکره کنه. خب چی می خواد بگه؟ می خواد مخ بزنه.
+تو مخ داری؟
_نه.
+خب پس موفق نمیشه. ببین چی میگه همه خیابون دارن نگاهمون می کنن.

با تاسف سری تکون دادم و شیشه رو پایین زدم.

_چی میخوای؟
+شماره ات.
_برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
+سینگلی؟
_نه.

پسره خندید. مرتیکه احمق به یکباره جلوم پیچید که اگه روی ترمز نمی زدم میرفتم وسط ماشینش.

+گاو نگاه.
_عجب خریه.

پسره پیاده شد و اومد کنار شیشه، من شیشه رو کمی بالا تر زدم.

_دیوونه ای چیزی هستی این چه کاری بود.
+شماره ات بده برم.
_برو کنار بذار برم، مسخره بازی در نیار.
+ناز نکن شماره ات بده.

سری بالا انداختم.

_بالاییا! ناز چی؟ برو اونور برم دنبال کار و زندگیم. من متاهلم.

نگاهش روی دستم چرخید و لبخندی زد.

+کو حلقه ات پس؟
_فضول حلقه منی تو، عجب گیری افتادم.
+ببین منو.

نگاهم سمت نیاز که خودش این سمت کشیده بود چرخید که اشاره زد.

+شیشه رو بزن پایین.
_چرا؟
+بزن کارش دارم.

شیشه رو پایین زدم و نگاه پسر سمت نیاز چرخید.

+ببین این مجرده ولی تو یک رابطه سمیه. دوست پسرش دیوونه میوونه اس. از این لات های قمه به دست. دفعه آخری که یکی مزاحم رفیقم شد ۸۰ تا بخیه خورد، تقریبا یک دور کامل دور دوزی اش کردن. برو رد کارت پسر جون تا نرفتی زیر چرخ خیاطی.

سعی کردم خنده ام کنترل کنم و نگاهم به پسر که گیج به نیاز نگاه می کرد دادم.

+چی میگه دوستت؟!


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_هفت


پناه


با رسیدن به بیمارستان از تاکسی پیاده شدیم و سوار ماشینم شدیم.

_کیان چش بود؟

نیاز بی تفاوت شونه ای بالا انداخت.

+مهم نیست.
_طلب داشت.
+بازم مهم نیست، بهش فکر نکن.

عصبی ماشین راه انداختم و به سمت خونه نیاز روندم.

+میری خونه؟

سرم به سمتش چرخید و سوالی نگاهش کردم.

_کجا بریم؟
+نمیدونم حوصله خونه ندارم.
_بریم پیش علیرضا.
+کتاب می خوای؟
_اره بینم جدید چی آورده.
+خب پس بریم.

نیاز پخش روشن کرد و آهنگ هارو اینور اونور کرد. با رسیدن به آهنگ قدیمی از محسن یگانه صدارو بلند تر کرد.

+حرفم این بوده همش ، روزی که میترسم ازش
+روزی که خسته بشی و بخوای منو ترکم کنی

با صدای بلند شروع به خوندن کردیم.

+آخه وقتی با منی حرف رفتن میزنی
+مگه چی خواستم به جز اینکه یکم درکم کنی

محسن یگانه هم جز اون دسته خواننده های مورد علاقه ام بود و اکثر آهنگ هاشو حفظ بودم، حتی یکی دوبار کنسرتش رفتیم.

+آخه بی انصافیه تا همینجا کافیه
+تا کجا میخوای به این فاصله مجبورم کنی
+من به هر دری زدم تورو از دستت ندم

نیاز دیگه کامل شل کرده بود و دستاش آورده بود بالا و بشکن می زد و با ریتم شونه هاشو تکون می‌داد.

+تا کجا میخوای به این فاصله مجبورم کنی
+منو درکم کن یه کم از پیشم نرو

+هرچی تو بخوای همون میشم نرو
+از حسم بهت فرصت بده که بگم

پشت چراغ قرمز ایستادم و حالا منم دستام روی هوا تکون می‌خورد و همراه نیاز اینور و اونور می رفتم.

+بگم دیوونتم منو درکم کن یه کم
+منو درکم کن یکم از پیشم نرو

نگاهم روی پسری که از ماشین کناری خیره مون بود، چرخید و بی توجه بهش ادامه دادم.

+هرچی تو بخوای همون میشم نرو
+از حسم بهت فرصت بده که بگم
+بگم دیوونتم منو درکم کن

با سبز شدن چراغ راه افتادیم و حالا من یک دستم به فرمون بود و با یکی بشکن می‌زدم.

یعنی هرکی مارو می‌دید اصلا فکرشم نمی‌کرد وسط چه لجن زاری گیری کردیم.

قشنگ دوتا اسگل بی درد مرفه که با پول ددی جون دارن دور دور می کنن.

+بند بند حرف من پشت هر لبخند من
+هی میخواستم بت بگم حرفی که توی دلمه

نگاهم از داخل آینه روی ماشین پشت سری چرخید. همون پسری بود که پشت چراغ نگاهمون می‌کرد، انگار خوشش اومده بود شاه پسر که سپر به سپرمون میومد.

+من فقط خواستم بگم فکر من باشی یه کم
+فکر من که غصه هام قد تمومه عالمه
+نه میشه دست کشید ازت نه میشه دل برید ازت

چراغ داد که ابروهام بالا پرید و سرعتم کمتر کردم که بیاد کنارم.

+نه میشه پنهونش کنم این حس عاشق بودنو
+کاش بدونی خستم و انقدر بهت وابستمو


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_شش




نگاه ازم گرفت و به بردیا داد.

+مثل اینکه پریشب یاشار و باباش بحثشون میشه و حتی یاشار دست روی انوش بلند می کنه. توی اون گاوصندوق هرچی که هست احتمالا به یاشار کمک می کنه که اگه خودش نجات نده انوش غرق می کنه.

بردیا آروم سری تکون داد و از جا بلند شد. پشت میزش و روی صندلی اش نشست.

+منم همین فکر می کنم.

پناه سری به تایید تکون داد و نگاهش دیگه این سمت نچرخید.
نگاه گرفتم که نگاهم توی نگاه نیاز نشست.

در سکوت نگاهش کردم که پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت. با مکث نگاهش گرفت و به بردیا دوخت.

+یاشار از دیروز یک سری آدم گذاشته جلوی خونه انوش و خونه مادری اش، طبق چیزایی که فهمیدیم اگه امشب خبری از انوش سمت خونه مجردی اش نباشه، گاوصندوق خالی می کنن و حالا ما باید چیکار کنیم.

نگاه بردیا به سمتم چرخید که سری تکون دادم.

_ما باید بعد از بیرون اومدن از خونه هرچی دزدیدن بدزدیم.
+عالی شد.

نگاهم روی نیاز که این متلک انداخته بود چرخید و گذرا به پناه که هیچ واکنشی به حرفم نداده بود، چرخید.

چرا ازش عصبی بودم؟

+ما هم باید یک سری آدم بذاریم همون حوالی که با خروج از خونه بریزن سرشون و هرچی دستشونه رو بگیرن.
+خطرناکه.

+می دونم ولی چاره ای نیست. این شکایت بازی اخیر برای کسی مثل انوش و یاشار بچه بازیه و باید یک کار دیگه بکنیم و الان بهترین موقعیته.
+الان قراره مشورت کنیم یا دارین خبر میدین؟

نگاه بردیا روی پناه که این سوال پرسيده بود، چرخ خورد.

+قراره مشورت کنیم.
+خوبه.
+خب!
+اگه این کار باعث میشه این نمایش مسخره تموم شه و بریم دنبال زندگی هامون، از این بازی و استرس خلاص بشیم من موافقم. حتی اگه خطرناک هم بشه ترجیح میدم ریسکش بپذیرم.

بردیا با لبخند سری تکون داد و نگاهش روی من نشست. از جا بلند شد و شماره کسی گرفت.

+سلام پوریا خوبی؟

بردیا مقابل پنجره قرار گرفت و خیره بیرون شد. در همون حال مشغول حرف زدن بود و قضیه رو سر بسته توضیح داد، قرار شد پوریا بهش خبر بده.

نیاز و پناه خودشون با جمع کردن میز مشغول کردن و من هم در سکوت خیره نقطه نامعلومی روی میز بودم‌.

خودمم نمی دونستم امروز چمه ولی هیچ از این حال و روزم خوشم نمیومد.

با زنگ خوردن گوشی بردیا با گذشت زمان کوتاهی نگاه هر سه مون به سمتش چرخید و بردیا قرار شد آدرس براشون بفرسته و توضیح داد که تا کجا اجازه پیشروی دارن.

با قطع تماس گوشی روی میز گذاشت و دستی توی موهاش کشید.

+از همین الان جلوی خونه انوش کشیک میدن.
+لازم نیست جلوی خونه فرشته جون هم آدم بذاری؟
+دوربین هست دیگه با دوربین چکش می کنیم.

+خب دوربین فقط تو اتاقه و جز زمان خواب نمی تونی از باقی شرایط اطلاع داشته باشی. اینجوری می فهمی احتمال اومدن انوش کیه.

بردیا برای پناه سری تکون داد و گفت که بهش می پردازه.

با زدن باقی حرف ها که آنچنان مهم هم نبود دخترا قصد رفتن کردن و پیشنهاد منم برای رسوندشون رد کردن.

+چته تو؟
_چمه؟
+چرا پاچه می گیری؟
_اعصاب ندارم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_پنچ




انگار صبر پناه سر اومد که قبل تموم شدن غذا خواست دلیل جمع شدنمون بفهمه.

بردیا نگاهش گذرا روی من چرخید و بعد روی پناه نشست.

+احتمالا قضیه کلید و خونه انوش شنیدی.

پناه سری به تایید تکون داد.

+آره نیاز گفت برام.
+خوبه یاشار آدم گذاشته جلوی خونه انوش تا تو اولین فرصت گاوصندوق خونشون خالی کنه.

پناه آروم سری تکون داد که نگاه بردیا دوباره روی من نشست و من در خنثی ترین حالت ممکن نگاهش کردم.

+خب نکته مهم اینه که اصلا چی داخل اون گاوصندوقه که یاشار برای بدست آوردنش می خواد همچین ریسکی بکنه.
+احتمالا چیزی که کمک می کنه از زیر سایه انوش بیاد بیرون‌.

نگاهم روی پناه نشست که لیوان نوشابه رو روی میز گذاشت و با تمیز کردن دور لبش به مبل تکیه زد و پا روی پا انداخت.

+از کجا به همچین نتیجه ای رسیدی؟

پناه آروم شونه ای بالا انداخت و نگاهش گذرا روی من چرخید. برای جواب دادن به سوال بردیا خیره بردیا شد.

+طبق چیزایی که از مادرش شنیدم ورود یاشار به کار اون اوایل، نه خواست یاشار بوده و نه فرشته جون حس می کنم یاشار مجبور به همکاری شده.

پوزخندی زدم که با نگاه تیز نیاز رو به رو شدم و نگاهم با مکث از نگاهش گرفتم.

_اون وقت چرا همچین فکری می کنی؟

حالا نگاه هر سه نفرشون به سمت من بود، پناه هم که انگار یک چیز خیلی ساده رو می خواست برای بار چندم بگه نگاهش کلافه شد.

+طبق چیزایی که دیدم و شنیدم.
_من یاد گرفتم تو این کار فقط به مدارک استناد کنم نه گوش و چشمم.

پناه در سکوت نگاهم کرد و با مکث سری تکون داد و کمی خودش جلو کشید.

+منم در مورد احساس و منطق خودم حرف زدم شما میتونی بپذیری میتونی نپذیری.

ابروهام بالا پرید و پوزخندی زدم.

_یک سوال بپرسم.

نگاهش روی لب هام چرخید و با دیدن پوزخندم اخم هاش در هم رفت.

+بپرس.
_فکر نمی کنی منطقت داره به حست می‌بازه و اونجوری که می خواد قضایا رو تحلیل می کنه؟

پناه لب روی هم فشرد و نگاه خیره نیاز و بردیا روی جفتمون می چرخید.

+فکر نمی کنی باید همه چیز در نظر گرفت و یک بُعد ماجرا رو نگاه نکرد؟ انوش و یاشار شریک هم دیگه ان و در واقع توی یک کشتی ان. می خوام بدونم چه دلیلی داره دو تا آدم که دارن از یک آخور می خورن بهم ضربه بزنن؟

در سکوت نگاهش کردم که پا از روی پا برداشت و به سمتم متمایل شد.

+جز اینه که بینشون شکرابه؟ خودتونم اینو می دونید و اگه نمی دونید..

نگاهش بین من و بردیا چرخوند.

+باید بگم رابطه یاشار و پدرش اصلا رابطه دوستانه ای نیست، اینو من دارم میگم که بارها شاهد بحث ها و تهدید های ریز و درشت بینشون بودم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_چهار



کیان


ماشین جلوی دفتر بردیا پارک کردم و با پیاده شدن از ماشین، دستی داخل موهام کشیدم.

تلفنی با بردیا در مورد امشب حرف هایی زده بودیم. مثل همیشه بردیا خر خودش سوار بود و می‌خواست نقشه خودش پیاده کنه و از صبح فکرم بهم ریخته بود.

با ورودم به ساختمون نگاهم روی نیاز و پناه که جلوی آسانسور بودن چرخید. با یادآوری فیلم اتاق یاشار عصبی لب روی هم فشردم و به سمتشون رفتم و سلام دادم.

نمی‌دونم چرا دیدن اون صحنه ها انقدر اعصابم بهم ریخته بود ولی خب از طرفی هم خوب می‌دونستم هیچ ربطی به من نداره و نباید حتی به روی خودم بیارم.

تمام مدتی که داخل آسانسور بودیم نگاهم خیره کف آسانسور بود و حرفی رد و بدل نشد. می‌تونستم حس کنم سکوتم باعث تعجب دخترا شده.

با ایستادن آسانسور و پیاده شدنمون وارد دفتر شدیم که منشی با دیدنم مثل همیشه از جا بلند شد و به داخل اشاره زد.

+بفرمایید داخل منتظر شمان.

در اتاق باز کردم و منتظر موندم پناه و نیاز اول وارد بشن و با بستن در، به سمت بردیا رفتم و دست توی دستش گذاشتم.

+ناهار پیش پای شما آوردن الان میگم میارن داخل.

انگار همه با خوردن ناهار موافق بودن که تایید کردن. حتی دخترا برای چیدن میز پیش قدم شدن، این یعنی گرسنه بودن و تا وقتی برطرف نمی‌شد قرار نبود اصلا در مورد کار حرف زده بشه.

نگاهم روی پناه که در حال باز کردن جعبه های پیتزا و چیدنشون روی میز بود، چرخید.

میشد توی حرکاتش احساس دید و من از لحظه ای که اون فیلم از روی کنجکاوی دیده بودم می‌خواستم بدونم چجوری این مدت با این شرایط کنار اومده.

با ورود پناه به اتاق، نیاز لپتاپ گرفته بود و خودشم بدون صدا نگاه کرده بود. اول هدفم چک مجدد بود که ببینم چیزی در مورد ماجرای انوش و اون کلید دستگیرم میشه یا نه ولی از یک جایی به بعد نگاهم میخ دخترکی شد که موقع تماشاش تو بغل یاشار تمام عضلاتم منقبض بود و خودمم نمی‌دونستم چرا.

انگار این قضیه موش و گربه بازی باعث شده بود من فراموش کنم که پناه و یاشار توی یک رابطه عاشقانه ان و پناه دلش گیر اون مرده.

+بیمارستان چطور بود؟

نگاهم به سمت بردیا که بعد از شستن دست هاش پشت میز نشسته بود، چرخید.

میز چیده شده بود و همه دور میز نشسته بودن و حتی نیاز مشغول شده بود. در جواب بردیا سری تکون داد و بعد از خالی شدن دهنش جوابش داد.

+خوب بود. پناه که نصفش خواب بود.

نگاهم روی پناه که درگیر باز کردن سس بود چرخید.

+خسته نباشی پناه خانم.

پناه در جواب طعنه بردیا سری تکون داد و بی اهمیت سس روی پیتزا ریخت.

+سلامت باشی جناب شمس.

از جا بلند شدم که نگاه سه تاشون به سمتم چرخید.

بی حرف کتم در آوردم و روی مبل انداختم و در حالی که به سمت سرویس می رفتم دکمه بالای یقه ام باز کردم و آستین های پیرهنم بالا زدم. با زدن آبی به دست و صورتم از سرویس بیرون اومدم و مقابل پناه روی مبل نشستم.

غذا بین کل کل های بردیا و نیاز و گاها پناه خورده شد. اونی که کل تایم ساکت بود من بودم و می تونستم بفهمم این سکوتم هر سه تاشون معذب کرده.

+خب قضیه میز گرد چیه؟


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_سه




نیاز به سمت ماشین رفت که کیفش گرفتم و به سمت خودم کشیدم.

_کجا مادمازل؟
+پیش ماشین.

ابرویی بالا انداختم.

+چرا ادا اطوار میای گشنمه بیا بریم.

گوشیمو توی هوا تابی دادم و دزدگیر ماشین زدم.

_آیا جی پی اس را از یاد برده اید؟
+ای تو قبر تو و اون دوست پسر آنرمالت.
_تو نرمالی و اون خوشتیپ.
+برو گمشو گوشیت بذار تا موقع منم ماشین بگیرم.

به سمت ماشین رفتم و با گذاشتن گوشیم و قفل کردن در ماشین به سمت نیاز رفتم و از بیمارستان بیرون زدیم.

+بیا بریم اون سمت الان میاد.

از خیابون گذشتیم و با رسیدن ماشین سوار شدیم و نیاز همون اول کرایه رو حساب کرد.

+خب بگو ببینم چی گفتی به این یارو نادری؟
_تمام نکات مورد نیاز واسه کار تو اتاق عمل گفتم.

نیاز با خنده سری تکون داد

+زنیکه سلیطه.
_اگه از جلوش در نمیومدم نفر بعدی که قرار بود بشینه در موردش روضه بخونه تو بودی.
+گوه خورده.

با خنده سری تکون دادم و نگاهم سمت راننده چرخید و هیس آرومی گفتم.

_دقیقا برای همینم من ترجیح دادم سکوت نکنم.
+حالا چقدر عمیق حرف زدی؟
_در حدی که تا آخر طرحم نیاد دورم.
+اوو پس ترکوندیش.

با لبخند سری تکون دادم.

_با بولدوزر از روش رد شدم.
+ناز نفست.
_چاکرم.

با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شدیم. وارد ساختمون شدیم و جلوی آسانسور ایستادیم.

_امیدوارم چیز نا مربوطی ازم نخوان چون واقعا نمی کشم.
+نه فکر نکنم کاری با تو داشته باشن.
_امیدوارم.

+سلام.

سرم به سمت کیان که درست پشت سرمون ایستاده بود چرخید.

_سلام.
+سلام.
+خوبین؟

بعد از حال و احوال، با اومدن آسانسور سوار شدیم و دکمه طبقه دفتر بردیا رو زدیم.

نگاهم روی کیان که در سکوت یک گوشه ایستاده بود و توی فکر بود و خیره نوک کفش هاش بود چرخید. نگاهم به نیاز دادم و با ابرو به کیان اشاره زدم.

نگاه نیاز هم به سمت کیان چرخید و با ابرو جوابم داد که لبخندی زدم.

با ایستادن آسانسور کیان عقب ایستاد تا اول ما پیاده بشیم. با ورود به دفتر بردیا منشی به احترام ما که نه ولی به احترام کیان ایستاد و به اتاق اشاره زد.

+بفرمایید داخل منتظر شمان.

کیان باز هم درو باز کرد و منتظر موند تا اول ما وارد بشیم. بردیا با دیدنمون سریع از جا بلند شد و حال و احوال به نسبت گرمی کردیم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_دو




از کنارش گذشتم ولی قدم رفته رو برگشتم و با انگشت بهش اشاره زدم.

_این بار حرفی که زدین به گوش آقای ثنایی نمی رسه ولی شک نکنین دفعه بعدی نه من بلکه اگه همچین چیزایی در مورد همکارای دیگه ازتون بشنوم گزارش میدم.

نادری و امثال نادری مثل قارچ سمی بودن و اگه همون اول سم نمی ریختی و ریشه شون نمی‌سوزوندی، محیط کاری به کثافت می‌کشیدن.

آدمی که انقدر ذهن خرابی داره که از رفتار من با کسی که جای پدرمه همچین برداشتی کرده بی شک خودش همچین ذهنیتی داره.

این آدم باعث میشه بقیه هم سر و گوششون بجنبه. من وظیفه خودم دونستم توی نطفه خفه اش کنم و بهش بفهمونم اینجا یک محیط کاریه ک بهتره شخصیت خودش حفظ کنه.

وارد اتاق استراحت شدم و سنگینی نگاه سایه رو روی خودم حس می کردم.

+چی شد یهو؟
_هیچی.
+غلط کردی مثل ذرت تو روغن داغ بالا پریدی زدی بیرون. هیچی؟
_یکی نیاز به ادب داشت، ادبش کردم.
+جون بابا تو فقط ادب کن.

با خنده نگاهی بهش انداختم که چشمکی زد و بوسی فرستاد.

خسته بودم و دلم می خواست یکم بخوابم. خیر سرم قهوه خورده بودم انگار قرص خواب خورده بودم.

دراز کشیدم و چشم بستم تا بلکه کمی مغزم آروم بشه.

+پناه!

به سختی چشم باز کردم و نگاهم روی نیاز چرخید، گذرا نگاهی به ساعت انداختم.

از یک ساعتی که باید دکتر میومد نیم ساعت گذشته بود و هیچکی صدام نکرده بود.

_عمل شروع نشده؟
+نه دکتر زنگ زد کنسلش کرد
_خدا خیرش بده پس چرا بیدارم کردی؟
+چی گفتی به نادری؟
_الان منو بیدارم کردی بپرسی چی گفتم به اون ریقو!

از جا بلند شد و اشاره زد که یعنی بکپ.

+فکر نمی کردم خوابیده باشی یبار صدات زدم چشماتو باز کردی.

هیچ وقت توی بیمارستان خوابم عمیق نمیشد و با کوچکترین صدایی بیدار می‌شدم.

_خواب بودم.
+بخواب.
_هوم پاشم برات میگم.
+منم می خوابم.
_تموم کردی؟
+آره خونریزی داشت وگرنه نیم ساعت پیش تموم می‌شد.
_چی شد حالا؟
+اوکی شد خداروشکر.
_خوبه.

غلتی زدم و چرخیدم سمت دیوار و دوباره چشم بستم.

انگار مغزم خاموش بود که اینجوری بدنم قفل کرده بود و کرخت بود.

نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با سرو صدای بچه ها چشم باز کردم و با دیدن ساعت لبخندی زدم و سمت نیاز رفتم‌.

_نیاز.
+هوم؟
_پاشو بریم.
+تموم شد؟
_بله.

به همراه نیاز آماده شدیم و نیاز با بردیا هماهنگ کرد که برای یک ساعت دیگه همه دفتر بردیا باشیم.

_بریم ناهار بعدم بریم دفتر بردیا‌.
+گفت ناهار بیاین اینجا.

با اینکه تمایلی نداشتم سری تکون دادم و از آسانسور بیرون اومدیم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه_یک




بی توجه به حرف سایه از اتاق بیرون اومدم و پشت سر نادری که به سمت اتاق عمل می رفت رفتم.

ظرف بیوپسی به نیاز داد و روی صندلی نشست که نگاهم روی نیاز چرخید.

نیاز ابرویی بالا انداخت که یعنی بیخیال ولی سری تکون دادم و نگاهم روی نادری چرخید.

_آقای نادری!

نادری نگاهم کرد که به بیرون اشاره زدم.

+بله؟
_تشریف بیارین کارتون دارم.

نگاه نادری روی نیاز چرخید و نیاز کاملا خودش به اون راه زد، این یعنی من بی اطلاعم.

با اومدن نادری نیاز پشت سرش چشم غره ای بهم رفت که بی توجه بهش بیرون اومدم و گوشه ای که رفت و آمد کمتر بود ایستادم.

+بله؟

نگاهم توی صورتش چرخید و اخم هام بیشتر در هم رفت.

_شما چقدر منو می شناسین؟
+بله!

در سکوت نگاهش کردم که انگار فهمیده بود اوضاع خیطه و داشت می زد به کوچه علی چپ.

+متوجه حرفتون نشدم.
_عرض کردم شما چقدر منو می شناسین؟
+خب من تازه اومدم توی این بیمارستان شناخت زیادی از پرسنل ندارم.

سری به تایید تکون دادم.

_که اینطور، اون وقت وقتی شناختی از پرسنل ندارین که یکیش منم چجوری به خودتون اجازه میدین کارهاشون قضاوت کنین و پشت سرشون حرف بزنین و همچین تهمتی بزنین!؟

+ببخشید من نمی دونم دارین در مورد چی حرف می زنین.

دیگه داشت کفرم در می‌آورد و هر آن ممکن بود چشم ببندم و دهن باز کنم ادب بذارم کنار یه جوری براش بگم که متوجه بشه.

_آقای نادری!

صدای جدی و کمی بلندم باعث شد نگاهش توی سالن بچرخه و مات نگاهم کنه.

+من منظوری نداشتم.
_جدی!
+بله من قصد جسارت نداشتم چیزی که دیدم گفتم شاید اشتباه کردم.

تک خنده عصبی کردم و ابرویی بالا انداختم.

_پس اون چیزی که دیدین گفتین؟
+بله؟
_اونوقت چی از من دیدین که همچین فکری کردین؟
+خانم صدر فکر کنم الکی دارین شلوغش می کنین.

دست بالا آوردم که یعنی ساکت باش حرف مفت نزن تا نزدم تو دهنت مرتیکه.

_شاید واسه آدم بی شخصیتی مثل شما که به خودش اجازه میده انقدر راحت در مورد آدما حرف بزنه و ابرو و حیثیت یکی زیر سوال ببره شلوغ بازی به نظر برسه جناب، ولی برای منی که تا الان نشده یکی در مورد خودم و خانواده ام حرف نامربوطی زده باشه و من دهنش پر خون نکرده باشم شلوغ بازی نیست.

نگاهش مات و مبهوت توی نگاهم چرخید که سری تکون دادم تا تاییدی روی حرفام باشه.

_یک نصیحت هم همین اول کاری بهتون بکنم. یاد بگیرین تو محیط کاری خاله زنک بازی کنار بذارین و سرتون تو کار خودتون باشه، چون قطعا به مشکل می خورین و بهتره بیشتر از این که روابط بقیه رو آنالیز کنین که اولا اصلا به شما مربوط نیست و دوما چشم آدمیزاد خیلی ناتوان تر از اونیه که بتونه همه چیز درک کنه، سرتون به کارتون باشه، اگه کسی نکته ای بهتون گوشزد کرد به جای اینکه بچه های دوساله دنبال تلافی بیافتین و براش حرف و حدیث درست کنین و یک کلاغ چهل کلاغ کنین، سعی کنین یاد بگیرین و دیگه تکرارش نکنین.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_پنجاه



پناه


امروز شیفت بودیم و برای بعد از شیفت با کیان و بردیا قرار گذاشته بودیم.

بعد از تمدید داروی مریض روی صندلی نشستم و مشغول پر کردن برگه مصرفی مریض شدم.

+مریض سفته.
_آترا گرفت دکتر الان اوکی میشه.
+مرسی.

سر این شل و سفت بودن عضلات مریض موقع جراحی همیشه خدا ما با این دکتر سجادی مشکل داشتیم.

با باز شدن در اتاق نگاهم روی نادری چرخید و ناخودآگاه اخم هام در هم رفت.

از صبح منتظر موقعیت بودم که یک جا خفتش کنم و حالش بگیرم. متاسفانه موقعیتش جور نمی شد چون یا من سر عمل بودم یا اون.

+به آقای نادری اوضاع کار چطوره؟ راضی هستی؟

نادری نگاهش توی موضع عمل چرخید، نیم نگاهی به من انداخت و رو به دکتر سجادی سری تکون داد.

+بد نیست دکتر. سخته ولی کم کم داره بهتر میشه.
+آره یکم که کارا دستت بیاد برات راحت تر میشه.

برگه مصرفی روی صندلی گذاشتم و از جا بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.

_دکتر چقدر دیگه مونده؟
+آخرشه.
_پس من شل کننده تکرار نکنم دیگه.
+نه نمی خواد.
_اوکی.

خودم با کارهای اتاق و آماده کردن داروها برای مریض بعدی آماده کردم تا از هر تنش احتمالی و خط انداختن روی صورت نادری خودداری کنم.

+کاری اگه هست بدین من انجام بدم.

نگاهم سمت دانشجویی که از صبح داخل اتاق بود و کمک دستم بود و برای استراحت چند دقیقه رفته بود، چرخید.

کارآموزی دانشجوها شروع شده بود و وجودشون برای ما کمکی محسوب می‌شد البته اگه وارد می بودن که خب خدا رو شکر این دختره امتحانش پس داده بود و می‌دونستم بچه زرنگ و کاربلدیه.

_مریض بعدی اسپاینال میشه یک ست اسپانیال بیار لطفا باقی چیزا هست.
+چشم.

با رفتن دختر که اسمش سحرناز هم بود دوباره روی صندلی نشستم و نگاهم تیز شده روی نادری چرخید.

انقدر دیشب بهم فشار اومده بود که اصلا طاقت نداشتم بیشتر صبر کنم و دلم می خواست با دندونام پاره اش کنم.

از روز اول کارم سعی کردم همیشه فاصله ام با همکارا حفظ کنم و اجازه ندم حریم ها حفظ نشه و حرف و حدیثی درست بشه. تا الان هم خدا رو شکر موفق بودم و برای همین هم اینکه یک آدم تازه کار که اصلا هیچ شناختی از من نداشت اینجوری در موردم حرف زده بود واقعا بهم فشار اومده بود.

با اتمام عمل و به هوش آوردن مریض تا ریکاوری همراهش رفتم و با تحویلش به پرستار ریکاوری وارد اتاق شدم.

+خانم صدر پرسیدم دکتر جهانی تا یک ساعت دیگه نمیاد، من هستم مریض اومد صداتون می‌کنم.

به سحرناز لبخندی زدم و با تشکری از اتاق بیرون اومدم. با برداشتن فنجون قهوه ای وارد اتاق استراحت شدم.

+خسته نباشی.
_سلامت باشی.

رو به روی سایه روی تخت نشستم و قهوه ام خوردم و کمی دراز کشیدم.

+ظرف بیوپسی کجاست؟

با شنیدن صدای نادری از بیرون در اتاق رست به یکباره چشم باز کردم و از جا بلند شدم.

+بسم الله چی شد!


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_چهل_نه




پشت چشمی نازک کرد و دستی روی هوا تکون داد

+خب حالا تو هم! بگو.
_گفتم چطور گفت سریع از کوره در میره، چندبار باهام بد حرف زده انگار ازم خوشش نمیاد.
+درست فکر کرده‌.

با خنده علامت هیس دادم که سری تکون داد.

_بعد گفت تقصیر ثناییه.

پناه ابرویی بالا انداخت و چرای آرومی گفت.

ثنایی سرپرستار اتاق عمل بود و برخلاف جدی بودن بیش از حدش به شدت با پرسنل خوش رفتار بود. البته به دلیل آشنایی خانوادگی که با پناه و پدرش داشت و البته قبول داشتن کارش، باهاش صمیمی تر بود.

+چه ربطی داره؟
_اسگله بابا ولش کن.
+نیاز!

با دیدن قیافه جدی پناه شک نداشتم اگه بفهمه داستان چیه امشب نه ولی فردا صبح زود نادری از هم می دره.

_گفت از بس بهش بها میده و پشتشه به خودش اجازه میده با بقیه اینجوری رفتار کنه.

پناه ناباور خندید.

+من این همه مدت توی اون اتاق عمل رفتم و اومدم از پیر و جوون یک بار به یکی بی احترامی نکردم، کدوم بدرفتاری!
_بهش ایراد کارش گفتی ناراحت شده.

+دفعه اولش نبود خب. یک بار یک چیزی آروم توضیح میدن دفعه دوم مراعاتت می کنن ولی نه دیگه چندبار. اون چیزی که باهاش سر و کار داریم آدمیزاده، من نمی تونم به خاطر خوش اومدن بقیه سلامتی یکی به خطر بندازم.

سری به تایید تکون دادم و خوب از حساسیت های پناه تو کارش آگاه بودم. جدا از اون که مسئولیت شغلی بالایی داشت و تمام حواسش جمع می‌کرد که کار بی خطا پیش بره، خب تقریبا همه هم علی رغم سابقه کمش کارش قبول داشتن.

+همین!
_گفت وجود همین روابط توی اداره ها باعث میشه یک سریا حد خودشون ندونن. اگه چیزی هست باید بیرون محیط کاری باشه نه که قاطی کار بشه.

پناه با اخم هایی در هم از حالت درازکش خارج شد و صاف نشست.

+یعنی چی؟
_فکر می کنه با ثنایی رابطه خاصی داری‌!

Показано 20 последних публикаций.