_ وسایلاتو جمع کردی دخترم؟
امشب از این خونه میری
بغض کرده به ساک کوچک و رنگ و رو رفته ام نگاه انداختم
مامان متوجه دلخوری ام شد که جلو اومد
_ نیاز نیست این لباس های کهنه رو با خودت ببری ،
قراره زن آرمین بشی! اتاقی که برات آماده کرده رو دیدم کمدات انواع و اقسام لباسها هست . فقط چیزای خیلی ضروری رو با خودت ببر
آوردن اسم آرمین برای به لرز نشستن تنم کافی بود
قرار بود به عقد مرد جذاب اما تندخو و وحشی بچگی هام در بیام و چطور میتونستم خودم رو کنترل کنم تا نلرزم؟
مردی که وقتی فقط هفت سال داشتم بخاطر اینکه توی کوچه تو حلقه ی پسرای هم سن و سال خودم رقصیده بودم جوری بهم سیلی زد که لبم پاره شد!
بخاطر اینکه با پسرها فوتبال بازی میکردم توپشون رو پاره کرده بود و تاکید کرده بود اگه نزدیکم بشن کتکشون میزنه
من عاشق فوتبال و بازی های پسرونه بودم اما با اینکارِ آرمین دیگه هیچ کس جرأت نزدیک شدن بهم رو نداشت
هیچ یک از دوستام بهم نزدیک نمیشدن چون میترسید بهم آسیب بزنه و آرمین تلافیش رو سرش دربیاره
مامان با دیدن تن به رعشه افتاده ام اخم کرد
_ چته دختر یه جور ترسیدی انگار میخوای بری قتلگاه!
باید از خداتم باشه آرمین خان تو رو پسندیده و راضی شده در قبال پرداخت بدهی های بابات تو رو عقد کنه
_ من نمیخوام با اون ازدواج کنم مامان
اون روانیه
ازش متنفرم
یاد عروسک موطلایی قشنگم افتاده بودم که از بس دوسش داشتم و بهش توجه میکردم آرمین گم و گورش کرده بود
با خشم و جدیت همیشگیش تو صورت منی که فقط دخترکی هفت ساله بودم توپیده بود حق ندارم پیرهنم رو بالا بزنم و به عروسکم شیر بدم!
همسایمون بود و همیشه از پنجره اتاقش تماشام میکرد و بعد به بهونه ای بازی هام رو به هم میریخت
مامان اینبار با اخم بیشتری تشر زد
_ خوبه خوبه توأم!
یه جور ناز میای انگار خواستگارا برات صف بستن دم در
پاشو جمع کن خودتو یه دستی هم به سر و صورتت بکش الآنه که آرمین خان پیداش میشه
من ناز نمیکردم
من میترسیدم،
وحشت داشتم از مردی که از بچگی هرکسی دور و برم آفتابی میشد رو فراری میداد و حتی از ترسش جرأت نداشتم مثل بقیه دختر بچه ها توی خاله بازی رژ لب بزنم!
زیر لب ناله کردم
_تولد یازده سالگیم لباس دکلته ای که عمو برام خریده بود رو پوشیده بودم
بدون جوراب شلواری
خوشحال رفتم توی کوچه ولی ... ولی ...
به هق هق افتادم
هنوز سوزش سیگار سوخته ی روی پاهام رو حس میکردم!
_ آرمین با دیدن من که با اون لباس با دوستام لی لی بازی میکردم خون چشماش رو گرفته بود
دستم رو کشید و از جمع دوستام جدا کرد و گفت حق ندارم با پاهای لخت بیام بیرون
هیچ کس حق نداره پوست سفید تن من رو ببینه!
هق هق بالا گرفت ولی نفهمیدم که مامان قبل از اینکه حرف زدنم رو شروع کنم از اتاق بیرون رفته بود
نه .. من نمیتونستم چنین زجری رو تحمل کنم
محال بود زن آرمین بشم
مامان و بابا هرگز برای من کاری نمیکردن،
اونا از خداشون بود آرمین راسخ با اون دبدبه کبکبه و اسم و رسم و مال و منال دامادشون بشه!
باید هر طور شده از این خونه فرار میکردم
ساکی که بسته بودم رو چنگ زدم و پاورچین پاورچین از در پشتی خونه بیرون زدم
از گوشه دیوار رفتم و خودم رو به کوچه رسوندم اما ناگهان با دیدن چندتا ماشین غول پیکر مشکی رنگ سر جا خشک شدم
باورم نمیشد ، دور تا دور خونمون با ماشی های مشکی و آدم های آرمین محاصره شده بود!
قلبم داشت از توی سینه ام بیرون میزد
قدم از قدم برنداشته بودم که دوتا از آدم های آرمین کنارم ایستادن و ثانیه ای بعد هم هیکل تنومند خودش مقابلم ایستاد!
آب دهانم رو فرو دادم
موهای کوتاه شده ی مشکی رنگش، چشمای وحشی و نافذش و پیپ گوشه لبش
تمام تنم از استرس میلرزید
جلو اومد و با شیفتگی سر تا پام رو با نگاهش کاوید
رو به آدم هاش غرید
_ گمشید اونور
خودش جلوتر اومد و بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت
_ عروسکم ...
میلرزیدم اما نالیدم
_ من ... من عروسک تو نیستم
گوشه لبش بالا رفت
انگار حتی نمیشنید چی میگم
_ چرا میلرزی خوشگلم؟ فرار که نمیکردی نه؟
مامان سراسیمه خودش رو بهمون رسوند
_ س....سلام آقا!
آرمین بدون اینکه نگاهش رو از منی که به دیوار چسبیده بودم بگیره خطاب به مامان گفت
_ چرا داره میلرزه؟ کی اذیتش کرده؟
دندون روی هم فشرد
_ بفهمم سوگلیم تو این خونه اذیت میشده این خونه و افرادش و آتیش میکشم
مامان آب دهانش رو فرو داد
_ نه،نه آقا آرمین ، جای مدیا رو تخم چشمای ما بوده
الآنم صحیح و سالم خدمتتونه
حتما استرس شب عروسی داره که میلرزه
چشمای آرمین برق زد و بهم نزدیک تر شد
در ماشین رو باز کرد توی یه حرکت کمرم رو گرفت و روی صندلی جلو گذاشت و خودش پشت فرمون نشست
گونه م رو به نرمی نوازش کرد و لب زد
_ نترس سوگلیم،
امشب بهترین شب زندگیمونه
https://t.me/+o4i_930uXd4yZGE0https://t.me/+o4i_930uXd4yZGE0