پـنـاهگــاهِ طــوفـــان


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Для взрослых


شیطان در گوشم زمزمه کرد:
آنقدر قوی نیستی که در این طوفان دوام بیاوری...
امروز من در گوش شیطان زمزمه کردم:
"من خود طوفانم"
به قلم: مــحـ🖋ـدثــه رمـضــانـے

کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Для взрослых
Статистика
Фильтр публикаций




_ وسایلاتو جمع کردی دخترم؟
امشب از این خونه میری

بغض کرده به ساک کوچک و رنگ و رو رفته ام نگاه انداختم

مامان متوجه دلخوری ام شد که جلو اومد

_ نیاز نیست این لباس های کهنه رو با خودت ببری ،
قراره زن آرمین بشی! اتاقی که برات آماده کرده رو دیدم کمدات انواع و اقسام لباسها هست . فقط چیزای خیلی ضروری رو با خودت ببر

آوردن اسم آرمین برای به لرز نشستن تنم کافی بود

قرار بود به عقد مرد جذاب اما تندخو و وحشی بچگی هام در بیام و چطور میتونستم خودم رو کنترل کنم تا نلرزم؟

مردی که وقتی فقط هفت سال داشتم بخاطر اینکه توی کوچه تو حلقه ی پسرای هم سن و سال خودم رقصیده بودم جوری بهم سیلی زد که لبم پاره شد!

بخاطر اینکه با پسرها فوتبال بازی می‌کردم توپشون رو پاره کرده بود و تاکید کرده بود اگه نزدیکم بشن کتکشون میزنه

من عاشق فوتبال و بازی های پسرونه بودم اما با اینکارِ آرمین دیگه هیچ کس جرأت نزدیک شدن بهم رو نداشت

هیچ یک از دوستام بهم نزدیک نمیشدن چون می‌ترسید بهم آسیب بزنه و آرمین تلافیش رو سرش دربیاره

مامان با دیدن تن به رعشه افتاده ام اخم کرد

_ چته دختر یه جور ترسیدی انگار میخوای بری قتلگاه!
باید از خداتم باشه آرمین خان تو رو پسندیده و راضی شده در قبال پرداخت بدهی های بابات تو رو عقد کنه

_ من نمیخوام با اون ازدواج کنم مامان
اون روانیه
ازش متنفرم

یاد عروسک موطلایی قشنگم افتاده بودم که از بس دوسش داشتم و بهش توجه میکردم آرمین گم و گورش کرده بود

با خشم و جدیت همیشگیش تو صورت منی که فقط دخترکی هفت ساله بودم توپیده بود حق ندارم پیرهنم رو بالا بزنم و به عروسکم شیر بدم!

همسایمون بود و همیشه از پنجره اتاقش تماشام میکرد و بعد به بهونه ای بازی هام رو به هم میریخت

مامان اینبار با اخم بیشتری تشر زد

_ خوبه خوبه توأم!
یه جور ناز میای انگار خواستگارا برات صف بستن دم در
پاشو جمع کن خودتو یه دستی هم به سر و صورتت بکش الآنه که آرمین خان پیداش میشه

من ناز نمی‌کردم
من میترسیدم،
وحشت داشتم از مردی که از بچگی هرکسی دور و برم آفتابی میشد رو فراری میداد و حتی از ترسش جرأت نداشتم مثل بقیه دختر بچه ها توی خاله بازی رژ لب بزنم!

زیر لب ناله کردم

_تولد یازده سالگیم لباس دکلته ای که عمو برام خریده بود رو پوشیده بودم
بدون جوراب شلواری
خوشحال رفتم توی کوچه ولی ... ولی ...

به هق هق افتادم

هنوز سوزش سیگار سوخته ی روی پاهام رو حس میکردم!

_ آرمین با دیدن من که با اون لباس با دوستام لی لی بازی می‌کردم خون چشماش رو گرفته بود
دستم رو کشید و از جمع دوستام جدا کرد و گفت حق ندارم با پاهای لخت بیام بیرون
هیچ کس حق نداره پوست سفید تن من رو ببینه!

هق هق بالا گرفت ولی نفهمیدم که مامان قبل از اینکه حرف زدنم رو شروع کنم از اتاق بیرون رفته بود

نه .. من نمیتونستم چنین زجری رو تحمل کنم
محال بود زن آرمین بشم

مامان و بابا هرگز برای من کاری نمیکردن،
اونا از خداشون بود آرمین راسخ با اون دبدبه کبکبه و اسم و رسم و مال و منال دامادشون بشه!

باید هر طور شده از این خونه فرار می‌کردم

ساکی که بسته بودم رو چنگ زدم و پاورچین پاورچین از در پشتی خونه بیرون زدم

از گوشه دیوار رفتم و خودم رو به کوچه رسوندم اما ناگهان با دیدن چندتا ماشین غول پیکر مشکی رنگ سر جا خشک شدم

باورم نمیشد ، دور تا دور خونمون با ماشی های مشکی و آدم های آرمین محاصره شده بود!

قلبم داشت از توی سینه ام بیرون میزد

قدم از قدم برنداشته بودم که دوتا از آدم های آرمین کنارم ایستادن و ثانیه ای بعد هم هیکل تنومند خودش مقابلم ایستاد!

آب دهانم رو فرو دادم
موهای کوتاه شده ی مشکی رنگش، چشمای وحشی و نافذش و پیپ گوشه لبش

تمام تنم از استرس می‌لرزید

جلو اومد و با شیفتگی سر تا پام رو با نگاهش کاوید

رو به آدم هاش غرید

_ گمشید اونور

خودش جلوتر اومد و بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت

_ عروسکم ...

میلرزیدم اما نالیدم

_ من ‌‌.‌.. من عروسک تو نیستم

گوشه لبش بالا رفت
انگار حتی نمی‌شنید چی میگم

_ چرا میلرزی خوشگلم؟ فرار که نمیکردی نه؟

مامان سراسیمه خودش رو بهمون رسوند

_ س‌‌‌‌....سلام آقا!

آرمین بدون اینکه نگاهش رو از منی که به دیوار چسبیده بودم بگیره خطاب به مامان گفت

_ چرا داره میلرزه؟ کی اذیتش کرده؟

دندون روی هم فشرد

_ بفهمم سوگلیم تو این خونه اذیت می‌شده این خونه و افرادش و آتیش میکشم

مامان آب دهانش رو فرو داد

_ نه،نه آقا آرمین ، جای مدیا رو تخم چشمای ما بوده
الآنم صحیح و سالم خدمتتونه
حتما استرس شب عروسی داره که میلرزه

چشمای آرمین برق زد و بهم نزدیک تر شد

در ماشین رو باز کرد توی یه حرکت کمرم رو گرفت و روی صندلی جلو گذاشت و خودش پشت فرمون نشست

گونه م رو به نرمی نوازش کرد و لب زد

_ نترس سوگلیم،
امشب بهترین شب زندگیمونه

https://t.me/+o4i_930uXd4yZGE0
https://t.me/+o4i_930uXd4yZGE0


#پارت349

_ دخترت ماشالا چقدر خوشگله به کی رفته؟ به
تو که نرفته تو چشات رنگیه این فسقلی چشماش مشکیه حتما به باباش رفته نه ؟

به اجبار لبخندی میزند و سر به تایید تکان می‌دهد

_ آره به پدرش رفته

دلش میخواهد بگوید پدری که از وجود فرزندش خبر ندارد و دخترشان تا حالا اونو ندیده ، اما زبان به دهان میگیرد و بجایش در اطراف خانه سرکی میکشد .

به خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر سابقش آمده بود که کلی به گردنش حق داشتند و میخواست قبل از رفتن با آنها خداحافظی کند

_ ریحانه خانوم نیستن ؟ واقعیتش من زیاد وقت ندارم اومدم یه سر بهشون بزنم خداحافظی کنم .

پگاه در حالی که پاهای خوش تراشش‌را روی هم می انداخت لب میزند

_ کجا جایی داری میری به سلامتی؟

وای که چقدر از اجبار بدش می آمد ، نمونه اش همین لبخند های اجباری که باید تحویل این دخترک بدهد.

_ آره دارم میرم شهرستان ، پیش خانوادم زندگی تو تهران و دست تنها بچه بزرگ کردن سخته ، بابای بچه هم که حالا حالا ها کار داره و نمیتونه بیاد پیشمون ...


پگاه حرفش را تایید می‌کند و می گوید

_ اره حق با توئه وای من یکی که اصلا توانش رو در خودم نمیبینم دست تنها بچه بزرگ کنم ، به شهیار گفتم هر موقع خواستیم بچه دار شیم قبلش باید منو ببره لندن پیش خونوادم.


زنِ مقابلش بی آنکه بداند حرف هایش چقدر او را آتش میزند ادامه می‌دهد.

_ شهیارم میگه تو خودت فعلا بچه ای چخبره هنوز ، چند سال دیگه شاید بچه بیاریم ...

او قهقه میزند و دخترک با خودش فکر میکند ، پس چرا مرد نامردش به او نگفته بود این هارا؟

چرا اوی نوزده ساله را رها کرده بود تا تنها و در بدبختی بچه اش را به دنیا بیاورد !!

اشک هایی که میرفت رسوایش کند را سریع پس میزند و دخترش را که آرام کنارش خوابیده به آغوش میکشد ...

_ من برم دیگه دیرم میشه اتوبوس راه میوفته ، از قول من از حاجی و ریحانه خانم کلی تشکر کنید بهشون بگید حلالم کنن .

پگاه بی خبر از همه چیز با خنده باشه ای می گوید . و دخترک با عجله به طرف خروجی می رود ، چرا که اگر بیشتر می ماند هجوم خاطره های این خانه او را میکشت !‌

https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk

شهیار "

ماشین را گوشه ی حیاط پارک میکند پیاده میشود ، هنوز هم شک داشت به تصویری که سر کوچه دیده بود !

یعنی امکان داشت بعد از ماه ها او را ببیند ؟ شاید هم توهم میزد !

وارد پذیرایی میشود و پگاه با خنده با استقبالش می آید

_ خسته نباشی عشقم ‌

نگاه او اما به لیوان های چایی روی میز خیره می ماند

_ سلامت باشی ، مهمون داشتیم ، کسی اومده بود ؟

پگاه با شوقِ به یادآوری ثمر و بچه اش لب میزند

_ وای آره نمیدونی چه اتفاقی افتاد ‌، پیش پای تو ثمر اینجا بود باورت میشه بچه به بغل بود ! یه دختر ناز و خوشگل داره ... من اصلا نمیدونم کی ازدواج کرد کی بچه دار شد ...

او می گوید و نمی داند چه زلزله ای در وجودِ مرد مقابلش به پا میکند هر کلمه اش .

ثمر ...
بچه ، آن کاغد سونوگرافی که چند ماه پیش در خانه ی مشترکشان پیدا کرده بود ؟
همه و همه در سرش چرخ میخورد و پاهایش توان ایستادن ندارند

_ آها راستی گفت اومده خداحافظی، داره میره شهرستان پیش خونواده اش !

لحظه ای به گوش هایش شک میکند ، شوکه و بهت زده به دهان زن نگاه می‌کند

_ گفت میره پیش خونواده اش ؟

او که تایید می کند ، نمیداند چطور خودش را به ماشینش می رساند و استارت میزند .

دخترک حتما قصد خودکشی داشت که میخواست برگردد پیش خونواده ای که به خونش تشنه بودند !

پدر و برادرانش قطعا با دیدن او کار ناتمامشان را تمام می‌کردند... و می کشتنش !

پشیمان است خدا را صدبار صدا میزند تا پیش از اتفاقی دخترک را پیدا کند اما انگار خدا هم قصد دارد او را تنبیه کند که ...


ادامه پارت 👇🏻

https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk

شهیـــار نکیسا❤️‍🔥
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک  شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب اونو میخ تنش کنه اما یه اتفاق باعث میشه اون ماه ها دلبرکش رو گم کنه و وقتی پیداش میکنه که ...

https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk
https://t.me/+jy2VLJd7npFhZmFk

#پارت‌واقعی‌رمان‌کپی‌‌ممنوع❌


-ناپدریش سال ها بهش تجاوز کرده. خانواده‌اش فهمیدن و دختره رو انداختن بیرون!

-آخ بمیرم براش چه خانواده بی‌رحمی. چرا این کارو کردن آخه جای حمایتشونه؟!

-والا میگن دختره ناپدریشو کشته... خرخره‌شو جوییده!

-هین چی داری میگی؟ اصلاً به جثه ضریفش نمیاد!

بخاطر حرف های پرستارها بیشتر زیر ملحفه جمع شدم.

همین بود... هیچکس باور نمیکرد اون شیطان رو من نکشتم!
باور نمیکردن درست وقتی اون عوضی میخواست دوباره بهم دست درازی کنه، یه گرگ بزرگ از پنجره خونه اومد تو و خرخره شو پاره کرد!

هیچوقت نمیتونستم همچین چیزی رو ثابت کنم!
احتمالا بخاطر کشتن اون لعنتی تا ابد یا مُهر قاتل بودن یا دیوونه بودن رو باید حمل میکردم!

https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0

-بلندشو... بلندشو عزیزم باید بریم.


با صدای بَم و مردونه ای کنار گوشم به سختی چشم باز کردم و به مرد زیبا و تنومندی که روی تنم خیمه زده بود، نگاه کردم.

-شما... شما کی هستی؟ منو از کجا میشناسی؟!

چشماش جوری با شیفتگی خیره ام بود که انگار زیباترین زن روی کره خاکی ام!

و وقتی خم شد و محکم گونه‌مو بوسید، حتی بیشتر گیج شدم!

-جواب همه سوال هاتو بهت میدم عروسک خانوم ولی اول باید از اینجا بریم بیرون... تو که دلت نمیخواد تا آخر عمر تو این کلینیک نگهت دارن هان؟!

نه البته که نمیخواستم!

تند سرمو به چپ و راست تکون دادم.

-نمیخوام اصلا نمیخوام.

-آفرین دخترعاقل من. پس حالا که نمیخوای بیا اول از این خراب شده ببرمت بیرون.

دستشو گرفتم و اجازه دادم کمکم کنه از تخت بیام پایین.

حتی نمیدونستم چرا دارم به حرفش گوش میدم!

ولی انقدر مهربون نگاهم میکرد و زیرلب قربون صدقه ام میرفت که اگه میخواستم هم نمیتونستم بهش اعتماد نکنم!

-آروم بپوش عروسک مراقب زخمات باش.

لباسمو پوشیدم تا خواستم بگم بریم با شنیدن زمزمه زیرلبیش که میگفت

حرومزاده ببین چیکار کرده با تن برگ گلم... حقش بود فقط گردنش نه تا خشتک باید تیکه پاره اش می کردم.

سرجام خشکم زد و...

https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0
https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0
https://t.me/+zE8RSfdROZY3ODg0


#پارت۱۳۷

_ کمکم می‌کنین تابلوهامو بفروشم؟ آخه برای داروهای مامانم خیلی به پول نیاز دارم


دخترک با خجالت و معصومیتِ خاصی گفته بود.
شرمش از بی‌پولی، برای برسامِ سنگدل و خودخواه، جالب بود!
باورش ‌نمی‌شد کسی لنگِ چند میلیون تومن باشد!

اخمو گفت:

_ چه کمکی از من برمی‌آد دختر کوچولو؟

_ همون… همون فامیلتون که گفتید گالری داره. میشه زنگ بزنید بهش تابلوهامو بخره؟

_ آره، می‌شه!

شاپرک ذوق کرد و با چشم‌هایی درشت پرسید:

_ وای جدی می‌گین آقا؟ یعنی قبول میکنه؟

با حرارتِ شیرینی حرف می‌زد. برای مردی مثل برسام و در زندگیِ سیاه و جنجالی او، این دختربچه مثل زنگ تفریح بود!

برسام پوزخند زد.
روزانه صدها نفر مثل جنابیان و گالری اش‌را می‌خرید و می‌فروخت! امثال جنابیان مگر جرات می‌کردند دستور او را اطاعت نکنند؟! شاپرک نمی‌دانست کنار چه مردی ایستاده…!!

یک ساعت بعد

دوشادوش هم وارد گالری معروف «اطلس» شدند. رئیس گالری، آقای جنابیان تهدید شده بود که باید عادی رفتار کند و هویت برسام را پیش این دختر لو ندهد.

چسبیده به هم روی مبل نشستند. اگر برسام یک درجه سرش را پایین‌تر می‌آورد، نفس داغش کامل پخش می‌شد روی صورت دخترک. عجیب بود که دختر کم سنی مثل او توانسته بود شور عجیبی در وجودش بیاندازد…

شاپرک صادقانه‌ گفت:

- راستش خیلی‌خیلی خوشحالم! هول کردم.

برسام دوباره پوزخند زد. این همه ذوق فقط برای چند میلیون؟

دخترک با همان لحن مظلومش پرسید:

- اگه در آینده‌ام تابلویی داشته باشم، می‌خرید آقای جنابیان؟

جنابیان برای کسب تکلیف، نامحسوس به صورت برسام نگاه کرد. برسام یک‌بار آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت و فرمان را صادر کرد.

جنابیان جواب شاپرک را داد:

- بله حتما. خوشحال می‌شم همکاری‌مون مدت‌دار باشه. فی‌الحال، برای این چهار تابلو با دونه‌ای هشت تومن موافقید؟

- "هشت"؟؟

داد زده بود ناخواسته! خجالت کشید. با گونه‌هایی گل‌انداخته ادامه داد:

- آره عالیه! عالیه! من موافقم. خیلی موافقم!

برسام اخم‌آلود سرش را کمی کج کرد.
جنابیان به او نگاه کرد و وحشت‌زده آب دهان بلعید. می‌دانست اگر «برسام هامون» ناراضی از گالری‌اش خارج شود، افراد خاندان هامون به شب نکشیده ،خودش و جدوآبادش را آتش می‌زدند!

سریع حرف خود را اصلاح کرد:

- البته ارزش تابلوهاتون بیش‌تره. نُه چه‌طوره؟

شاپرک داشت از شادی، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کرد.

- عالیه آقای جنابیان! من کاملا موافقم. موافقِ موافق!

وقتی شاپرک فنجان چایش را برمی‌داشت، برسام از فرصت استفاده کرد، آن دستش را که روی پا گذاشته بود تکان داد و انگشتانش را بالا بُرد.

خودش هم نمی‌دانست چرا دلش لرزیده برای شوقِ معصومانه‌ی این دختر ظریف… چرا آن لحظه دلش می‌خواهد بیش‌تر خوشحالش کند!

جنابیان گفت:

- خانم فراهانی به نظرم دوازده بهتره.

قلب شاپرک از فرط ذوق و بُهت رگباری می‌تپید.

- وای "دوازده"؟ هر تابلو دوازده میلیون؟؟

یک‌باره مثل فنر از جا پرید و شبیهِ تیری که از چلّه رها شود، فاصله‌اش را با میز جنابیان کم کرد:

- عالیه! عااالیه! لطفا همین الان قرارداد رو امضا کنیم. همین الااان!

جنابیان روی صندلی ناخواسته خود را عقب کشید و ترسید از این پرش ناگهانی.
فنجان قهوه‌ای که در دست داشت، تکان خورد و محتویات داغ روی پایش ریخت.
با "آخ" از جا برخاست. مدام سعی می‌کرد بین پای خود و شلوار قهوه‌ای که خیس شده بود و بخار از رویش بلند می‌شد، فاصله ایجاد کند. صورتش هم سرخ شده بود از درد سوختگی.

شاپرک هول کرد:
- ای وای! سوختید؟ ببخشید. من... من هیجا‌ن‌زده شدم، ترسوندمتون.

سرِ برسام پایین افتاد. لب‌هایش کش آمده بودند. جنابیان لبخند او را که دید شوکه شد.
«برسام هامون» بلد بود بخندد؟
این دختر چه کسی بود بود و چه بلایی سر رئیس مافیای خطرناک و دورگه آورده بود؟

مرد خبر نداشت برسامی که اراده می‌کرد تختخوابش یک شب هم خالی نمی‌ماند، دلش می‌خواست که این دختر ساده و معصوم را به دست بیاورد و عقدش کند…

❌❌این پارت دقیقا پارت ۱۳۷ رمانه؛ می‌تونید عضو شید و در کانال سرچ کنید.کپی ممنوع❌❌

https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

من یه دیوِ سیاه بودم و اون دلبرِ کوچولویی که از هیچی خبر نداشت! قرار نبود دل ببندم بهش. تو سیاه‌ترین دوره‌ی زندگیم وسط یه ماموریت خطرناک و گیر انداختن یه قاتلِ سریالی، با اون دختر آشنا شدم… دختری که جاش تو بغل گناهکار من نبود. ولی نمی‌تونستم به دلِ لعنتیم بفهمونم! می‌خواستمش! با همین دستای گناهکاری که عادت به گرفتن سلاح داشت، به نوازش تن ظریف و سفیدش محتاج شده بودم. از بین اون همه زن و دختری که دورم میچرخیدن، #لبام تمنای بوسیدن اونو داشت… اون خورشیدِ زندگیم شده بود…
ولی دشمنام که فهمیدن، دست دراز کردن واس دزدیدنش… دزدیدنِ نفسِ من
…‼️‼️‼️🔥

https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_نه




صدای زنگ تلفنش بلند شد و با نیم نگاهی بهش اشاره زد.

+بفرما خودشه. الان می خواد بگه اون برگه هارو بیار اتاقم.

صداشو کلفت کرده بود و ادای یاشار در آورد و همین باعث خنده ام شد.

تماس وصل کرد و روی آیفون گذاشت و با ابرو بهش اشاره کرد.

+بله ارباب!
+بردار اون برگه هارو بیار اتاقم.

خنده ام صدا گرفت و سپنتا که انگار به موفقیت بزرگی دست پیدا کرده بود با غرور به صندلی تکیه زد و ابرویی بالا انداخت.

+چشم امر دیگه؟!
_زودتر بیا، بعدم برو انبار ببین این مرتیکه حرومزاده چی میگه.

گوش هام ناخودآگاه تیز شده بود تا ببینم از کدوم حرومزاده حرف می‌زنه و اون حرومزاده چی گفته.

+نخعی؟
+آره.
+باشه.
+زودتر.
+باشه دیگه فقط مهمون داری رئیس.

مکثی افتاد.

+مگه قرار ها تموم نشد؟
+آره منتها مهمون ویژه است.
+کی؟
+خانمتون تشریف حضور آوردن.
+پناه اومده؟

سپنتا ابرویی بالا انداخت و چشماش چرخوند و بهم اشاره کرد.

+مگه خانم دیگه ای هم داری؟

خندیدم و سری به تاسف تکون دادم.

+بفرستش داخل.
+چشم.

با قطع تماس سپنتا شکلکی در آورد و با برداشتن چند برگه از روی میز بلند شد.

+بفرما مادمازل منتظرتونن.
_حسود.
+حالا من میام مستقیم تو روم میگه اومدی چه غلطی کنی.

خندیدم و از جا بلند شدم.

_دوستت داره بابا.
+به خونم تشنه اس.

در رو باز کرد و به بیرون اشاره زد.

_از بس اذیتش می کنی.
+تو پشتش نگیری کی بگیره.

جلوتر رفت و در اتاق یاشار باز کرد. یالله کرد و به من اشاره زد.

+بفرما مادمازل.

آروم وارد اتاق شدم و نگاهم روی یاشار که پشت میزش نشسته بود و چند تا پرونده مقابلش باز بود، افتاد.

_سلام.

یاشار از پشت میزش بلند شد و صدای صاف کردن صدای سپنتا باعث خنده ام شد.

+من هستما.

یاشار از پشت میزش بیرون اومد و بی توجه به سپنتا جواب سلامم داد و به مبل اشاره زد.

+خوش اومدی بشین.
+بسم الله، از این لفظ ها بلدی؟ من فکر کردم فقط گردنت قابلیت معاشرت داره.

با خنده روی مبل نشستم و سپنتا کاغذ ها رو سمت یاشار گرفت.

+خدمت شما. امری؟ فرمایشی؟ دستور جدیدی؟
+دو تا قهوه هم بیار.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_هشت




نگاهم از میز گرفتم و به سپنتا دادم.

_جان‌؟
+ناراحت شدی؟

چی گفته بود مگه که ناراحت شم! وای خدا چرا مغزم داشت رو به زوال می رفت. داشتم آلزایمر می گرفتم.

_نه.
+کاملا مشخصه.
_نه، فقط فکرم درگیر شد.
+درگیر چی؟

خب الان دیگه واقعا موقعیت این بود که بحث وسط بکشم، فقط باید می دونستم چجوری مدیریتش کنم.

_اسم دوستم‌.

گیج نگاهم کرد.

+ها!
_اسم دوستم یادم نمیاد.

لب های سپنتا با مکث به لبخند کش اومد.

+بوی پیری به مشامم می رسه‌.

پشت چشمی نازک کردم.

_جدیدا تو آب نمکی چیزی می خوابی یا مصرف خیارشورت رفته بالا؟
+هیچ کدوم فقط از شوهرت دوری می‌کنم، نه که خیلی یوبسه دوری ازش باعث میشه آدم رو بیاد.

حیف نمی خواستم بحث منحرف کنم وگرنه بهش می‌گفتم یوبس کیه برای همینم به چشم غره ای اکتفا کردم.

_رفیقم چند وقته گفت دنبال کار می گرده. اتفاقا سابقه منشی گری هم داشت.

کمی فکر ‌کردم تا هم تعاریف بردیا رو یادم بیاد و هم جمله بندی ام درست کنم.

_اگه اشتباه نکنم توی یک شرکت توزیع مواد غذایی یا همچین چیزی کار می‌کرده.

سپنتا که حالا جدی بهم گوش می داد سری تکون داد و نگاهش توی صورتم چرخید.

_نمی‌دونم چرا اومده بیرون از کارش ولی می دونم دختر خوب و درستیه.
+چند سالشه، مجرده یا متاهل؟

با لبخند محوی چشمام تو حدقه چرخوندم.

_تو کارش تاثیر داره؟

سپنتا لبخند محوی زد و به صندلی تکیه زد.

+می خوام ببینم منشی ‌که داری واسه شوهرت پیشنهاد میدی چجوریه. چقدر ریسک پذیری.
_چه ربطی داره؟
+ربط نداره؟
_نه.

لبخندش عمق گرفت و من کاملا جدی نگاهش کردم.

_طرف مقابلت اگه درست باشه هرجا باشه با هرکی باشه ازش خیالت راحته، اگه هم نباشه جا و آدم برای ولنگاری زیاده.

لبخند سپنتا جمع شد و کاملا جدی سری تکون داد.

+درسته.
_چون دنبال منشی می گشتین و این قبلی هم اینجوری شد گفتم بهتون یک آدم مطمئن پیشنهاد بدم، وگرنه برای من یکی حداقل فرقی نداره کی اینجا کار می کنه کی نمی کنه.
+خب حالا نزن. یک خبر بگیر ببین اگه هنوز بیکاره بگو بیاد شرکت.

واو چه زود؛ فکر کردم باید کلی آپشن بدم.

_جدی؟
+آره دیگه اگه تو تاییدش کنی تمومه. کار منم راحت تره هم لازم نیست کلی بگردم، هم یاشار بفهمه رفیق توعه و تو سفارشش کردی دیگه گیر الکی نمیده.

لبخندی زدم که سراسر از سر رضایت بود.
عالی شد. من حتی اسم طرف یادم نبود ولی نقشه ام گرفته بود و چی از این بهتر.

_باشه پس میگم بیاد.
+آره بگو بیا مدارکشم بیاره تا اگه اوکی شد زودتر کاراشو بکنیم. بدون منشی اینجا رسما فلجیم. از صبح شدم له له دوست پسرت.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_هفت




نگاهم دوباره به چهره زن دادم. سپنتا اومد و پشت میز نشست.

_چهره زیبا و معصومی دارن.
+آره مثل شخصیتش.
_خدا حفظشون کنه.

به تشکر سری تکان داد و ظرف کلوچه خرمایی رو به سمتم گرفت.

+مرسی. بردار روشن شی.

کلوچه ای برداشتم و سری به تشکر تکون دادم.

_مرسی.
+نخعی رو هم دیدی؟

حالا یاشار حتما باید هرچی گفتم به سپنتا آمار می‌داد!

_اره فکر کنم. مطمئن نیستم ولی خب شبیه اش بود.

سپنتا سری تکون داد و من خودم با خوردن کلوچه مشغول کردم.

+یاشار امروز خیلی اعصاب میزونی نداره خیلی خوب کاری کردی اومدی، البته که یاشار هیچ وقت اعصاب میزونی نداره ولی خب امروز خیلی بدتره.

پوکر نگاهش کردم که خندید و شونه ای بالا انداخت‌.

+والا ناراحتی نداره‌. بالاخره پارتنر هرکسی یک سری مشکلات داره، مثلا یاشار کلا مشکله یک سری خوبیا هم داره که مهم ترینش پول و قیافه اس.
_تو خوبی!

ابرویی بالا انداخت.

+اوه غیرتی هم هستی که. ببینم بلا نکنه دیدی این منشیه خوشگله زیرآبش زدی شوهرت تور نکنه.

گیج و مات نگاهش کردم.

_چی میگی؟
+دروغ میگم مگه! سیاست شما خانما دنیا رو بهم می ریزه، نعوذبالله خدا حریفتون نیست.

سری به تاسف تکون دادم.

_ماهواره دارین؟

رنگ نگاهش عوض شد.

+واسه چی؟
_دارین؟
+آره.
_هی گفتن این شبکه های خارجی روی شخصیت بچه ها تاثیر می ذاره ها.

با دست بهش اشاره کردم.

_بیا اینم یک نمونه اش. کمتر فیلم ترکی ببین روی ناخودآگاهت تاثیر گذاشته.

سپنتا خندید و سری به مسخره تکون داد.

+نه خوب بود خوشم اومد.

سری به تاسف تکون دادم که چشمکی زد.

+ولی خوب مارو بیچاره کردیا.
_چرا باز! من چیکار به تو دارم اخه؟
+من دریده شدم تا این هدایت پیدا کرده بودم حالا که این جوری شده یاشار مگه دیگه کسی قبول می کنه. همینجوری هزارتا عیب و ایراد می گیره دیگه، الان که هیچی انگار میخوام براش زن بگیرم.

نگاهم با اخم ازش گرفتم و صدای خنده اش به گوشم رسید.

+خب حالا ترش نکن گفتم انگار.

بهترین فرصت برای وسط کشیدن بحث فامیل بردیا بود.

هرچی زور زدم اسمش یادم نمیومد. همینطور که خیره میز مقابلم بودم تلاش می کردم که یادم بیاد اسم دختره چی بود.

یعنی ماهی حافظه بهتری از من داشت.

+پناه.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_شش




در آسانسور بسته شد و نخعی با همون لبخند مسخره اش محو شد و آسانسور شروع به حرکت کرد.

خب اینکه هنوز بود، انگار نقشه اخراجش خوب پیش نرفته بود چرا که حتی اخلاقش هم خوب بود.

با ایستادن آسانسور بیرون اومدم. با ورودم به شرکت، نگاهم روی میز و صندلی خالی هدایت چرخید و لبخندی زدم.

خب الان من از کجا باید می فهمیدم که کسی داخله یا نه!

با خروج سپنتا از داخل اتاق کنار اتاق یاشار لبخندی زدم. بی انصافی بود اگه می‌گفتم دلم براش تنگ نشده.

+به احوال پناه خانم. پارسال دوست امثال هیچی.

با لبخند ابرویی بالا انداختم.

_نفرمایید جناب کم سعادتی ماست که شما رو زیارت نمی‌کنیم.

با لبخندی عمیق به سمتم اومد که به میز هدایت اشاره زدم.

_نیست؟

سپنتا با لبخند نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت.

+یعنی فکر می‌کنی با حرفی که به یاشار زدی اجازه می‌داد توی شرکت بمونه.

لبخندم آروم آروم محو شد.

_اخراجش کرد؟

با همون لبخند معنادار سری تکون داد.

+همون دیشب عذرش خواست.

فکرش می‌کردم که یاشار خیلی تند و سریع واکنش بده ولی فکر نمی‌کردم که خبر اینکه کار منه به گوش بقیه هم برسه.

_فهمید چرا؟
+نه نگران نباش.
_نگران نیستم.

لبخندش محو شد و قدمی جلو اومد.

+اشتباه می کنی. اگه یک طرف این ماجرا انوشه باید نگران باشی‌.

در سکوت نگاهم ازش گرفتم که به اتاقش اشاره زد.

+بیا پیش من. یاشار فعلا جلسه داره، حدودا بیست دقیقه دیگه تموم میشه.

با دست به اتاقش اشاره زد که با تکون دادن سری به اون سمت راه افتادم و خودش پشت سرم اومد و در اتاق باز کرد.

+تو بشین من چندتا پرونده است به یاشار برسونم میام.
_باشه‌.

سری به تایید تکون دادم و وارد شدم که سپنتا در بست و رفت. نگاه من داخل اتاق چرخید.

به نسبت اتاق یاشار خیلی کوچیکتر بود ولی دکور متفاوتی داشت.

روی مبل چرم قهوه ای رنگ نشستم و پا روی پا انداختم.

منشی رفته بود. حالا قطعا باید فکری به حال پیدا کردن منشی جدید می کردن و بهترین فرصت برای ورود یک نفوذی بینشون بود.

نگاهم روی میز سپنتا و عکس زنی که داخل تصویر بود چرخید.

دست دراز کردم‌ و قاب عکس برداشتم و دقیق خیره چهره اش شدم.

خب میشد حدس زد مادر سپنتاس ولی هیچ شباهتی با سپنتا نداشت و کاملا چهره متفاوتی داشت.

با باز شدن در نگاهم سمت سپنتا چرخید که با دیدن قاب لبخندی زد.

+مادرمه.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_پنج




پسر کمی نگاهم کرد که لب روی هم فشردم. به سمت داشبورد خم شدم و برای مطمئن شدن داخل اونم گشتم.

_ندارم عزیزم.

چشمم به بسته بيسکوئيت افتاد و نگاهم سمت پسر چرخید. بسته رو بیرون آوردم و نشونش دادم.

_حقیقتش اینه پول ندارم، بیا اینو بگیر بخور جون بگیری، شیشه رو هم نمی خواد تمیز کنی.

اخم هاش در هم رفت و عقب رفت.
+من گدا نیستم خانم دارم کار می‌کنم.

ابروم بالا پرید.

_منم همچین حرفی نزدم و اتفاقا برای این مردونگی که داری افتخار هم می‌کنم.

باز صدای بوق ماشین پشتی باعث شد کمی جلو برم. پسر باز هم با همون اخم های در هم همونجا ایستاد و نگاه من از داخل آینه روش چرخید.

سرم از شیشه بیرون بردم و بهش اشاره زده.

_آقا پسر!

نگاهش به سمتم چرخید که با دست گفتم بیاد پیشم.

_بیا اینجا.
+بله؟

باز هم مقابل شیشه بود و نگاه من روش چرخید.

_اسمت چیه؟
+علی.
_علی آقا. چند سالته؟
+۱۶سال.

با ابروی بالا پریده سری تکون دادم.

_خب پس مردی شدی دیگه برای خودت.

در سکوت نگاهش کردم. کاغذی برداشتم و شماره ام روش نوشتم و با بيسکوئيت به سمتش گرفتم.

_من اصلا پیش خودم فکر نادرستی در موردت نکردم و اگه همچین برداشتی کردی ازت عذر می‌خوام.

بيسکوئيت تکون دادم که نگاهش از چشمام گرفت و به بيسکوئيت داد‌.

_این بگیر برای میان وعده ات بخور، دوستم خریده من به کاکائو حساسیت دارم. اونم شماره منه. مامان من یک موسسه داره اگه دوست داشتی میتونه کمکت کنه که توی گارگاه های فنی کار کنی.

با تردید دست دراز کرد، بيسکوئيت و کاغذ ازم گرفت که لبخندی زدم.

_موفق باشی آقا علی.

پسر بی حرف جلو رفت و با ریختن آب و کفی روی شیشه، شیشه رو تمیز کرد و اومد جلوی شیشه.

+اینم بابت بيسکوئيت. اسم شما چیه؟
_پناه.

شماره رو روی هوا تکون داد.

+زنگ می زنم.
_خوشحال میشم

پسر رفت و من هم بعد علافی توی ترافیک سنگین، بالاخره خودم به شرکت یاشار رسوندم و با ورودم به شرکت به سمت آسانسور رفتم و منتظر موندم تا برسه.

با باز شده در آسانسور نگاهم روی نخعی چرخید که لبخندی زد و از آسانسور خارج شد.

+مشتاق دیدار خانم صدر.

لبخندی زدم و سری تکون دادم و وارد آسانسور شدم و دکمه رو زدم.

_از دیدنتون خیلی خوشحال شدم جناب عه ببخشید من فامیل شریفتون یادم رفته.

لبخند معناداری زد.

+نخعی.
_بله از دیدنتون خیلی خوشحال شدم جناب نخعی.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_چهار




نگاه آخر داخل آینه انداختم و از خونه بیرون زدم و پشت فرمون نشستم.
باید می فهمیدم توی شرکت چه اتفاقی افتاده و در حاضر چه خبره، البته که دعوت انوش خودش یک پروسه جداگونه بود.

با بلند شدن صدای تماس موبایلم، نگاهم روی اسم بردیا چرخید و ناخودآگاه لب روی هم فشردم.

شک نداشتم داستان جدیدی بود و امروز هیچ پتانسیل داستان جدیدی رو نداشتم.

تماس وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و نگاهم به مقابل دادم.

_بله؟
+سلام بهتری؟
_سلام نه.
+ای بابا.
_داستان جدیدیه؟

مکثی افتاد و این یعنی اره داستان جدیدیه.

+رفتی پیش یاشار؟
_دارم میرم.
+پناه من فکر کردم به نظرم از دعوت انوش به یاشار چیزی نگو.

پشت چراغ ایستادم و نگاهم روی نمایشگر چرخید و با دیدنش آه از نهادم بلند شد.

_چرا؟
+برو سر قرار، ما خودمون هواتو داریم.

ابروم بالا پرید و پوزخندی زدم.

_هوامو دارین؟
+آره ما مراقبیم نتونه حرکتی بزنه.
_حالا رفتن من چه سودی داره براتون؟ قطعا انوش نمی شینه جلوی من اعتراف کنه به کارهای زشتش که.
+نه ولی احتمالا می خواد تهدیدت کنه.

چراغ سبز شد و نگاهی به اطراف به راه افتادم.

_خب؟
+اینکه ما این تهدید داشته باشیم خوبه
_خب من می تونم این به یاشار بگم و برم.
+نمی ذاره بری.
_می‌ذاره!
+از کجا می دونی؟

با دیدن ترافیک انگار آب سرد ریختن روم. آخه این وقت روز چرا انقدر ترافیک شده بود!

_دفعه قبلی هم می دونست ولی گذاشت برم.
+قبلا هم با انوش دیدار داشتی.
_متاسفانه.
+چی گفت؟
_تهدید.

کمی جلوم جا باز شد که جلوتر رفتم.

+خب خوبه.

تک خنده ای کردم. اره بابا چی از این بهتر که پدر دوست پسرت هر چند وقت یک بار دعوتت کنه و به مرگ و هزار چیز دیگه تهدیدت کنه.

+چرا می خندی؟
_هیچی همینطوری.
+ولی به نظرم به یاشار نگو.
_باشه حالا برم ببینم اوضاع چطوره.
+باشه ولی به حرفم فکر کن.
_اوکی.

با قطع تماس و دیدن ترافیک روی فرمون ریتم ‌گرفتم و سری به تاسف تکون دادم.

نمی دونستم باید در رابطه با انوش چه تصمیمی بگیرم و حالا حرف بردیا وسوسه ام کرده بود.

با صدای بوق ماشین پشت سری نگاهم داخل آینه چرخید و کمی جلوتر رفتم.

+خانم شیشه رو تمیز کنم.

نگاهم روی پسر نوجوونی که کنار شیشه ایستاده بود چرخید.

_پول نقد ندارم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_سه



پناه


بعد از بیرون اومدن از شرکت بردیا تا جایی که ماشین پارک کرده بودم پیاده رفتم.

هنوز هم بدون ماشین و گوشی اصلیم میومدم پیش بردیا و تا ماشین حدود ده دقیقه پیاده روی داشتم.

به حدی خسته و بی جون بودم که هر آن ممکن بود ایستاده از حال برم و بدی ماجرا اون جایی بود که اصلا خستگی ام جسمانی نبود بلکه روحم خسته و کلافه بود.

با رسیدن به ماشین راه افتادم و به سمت خونه رفتم.
نیاز به استراحت داشتم و قبل رفتن پیش یاشار نیاز به انرژی داشتم.

لااقل باید یک صبحانه درست درمون می خوردم و البته یک قهوه.

آهنگی پلی کردم و با سرعتی نرمال به سمت خونه روندم.


+آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریک تاریکم
+از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم
+تو ولی دور از من و دور از تمام دورتر هایی
+تو کجایی تو کجایی تو کجایی تو کجایی

حقیقتش این بود که از دیروز که با انوش حرف زده بودم به شدت استرس گرفته بودم و اصلا نمی تونستم این استرس کنترل کنم.

+بی چراغ شب گرد کاش چراغت بودم
+کلبه ای تاریک نه نور اتاقت بودم
+بی چراغ شب گرد کاش چراغت بودم
+کلبه ای تاریک نه نور اتاقت بودم

از انوش می‌ترسیدم و نمی‌تونستم از دستش به هیچکس پناه ببرم و این منو بیشتر می‌ترسوند.

پشت چراغ ایستادم و خیره شمارشگر شدم.

+ای رویایم تو بیا تو بیا تو بیا با من
+تو کجا تو کجا تو کجا تا من تو کجا تا من
+ای رویایم تو بیا تو بیا تو بیا با من
+تو کجا تو کجا تو کجا تا من تو کجا تا من

شانس قشنگم دیشبم تصادفی داشتیم و تا ساعت ۵ صبح سر عمل بودم و بی خوابی هم حالم خراب تر کرده بود.

+حال من بی تو به سان حال یک آواره غمگین است
+تو نبودی و ندیدی که دل بیچاره غمگین است
+تو ولی دور از من و دور از تمام دورتر هایی
+تو کجایی تو کجایی تو کجایی تو کجایی

هم دلم می‌خواست قرار امشب برم و ببینم اوضاع از چه قراره و هم نمی‌خواستم که تنهایی با مردی مثل انوش رو به رو شم.

البته که قرار گذاشتن توی یک جای عمومی اونقدر ها هم خطر نداشت ولی بازم در هر حال طرف حساب من مرد خطرناکی بود.

+بی چراغ شب گرد کاش چراغت بودم
+کلبه ای تاریک نه نور اتاقت بودم
+بی چراغ شب گرد کاش چراغت بودم
+کلبه ای تاریک نه نور اتاقت بودم

وارد کوچه شدم و نگاهم روی مامان که در حال بیرون رفتن از پارکینگ بود چرخید.

من واقعا آدم آسیب پذیری بودم اگه پای خانواده ام به میون کشیده میشد.


+ای رویایم تو بیا تو بیا تو بیا با من
+تو کجا تو کجا تو کجا تا من تو کجا تا من
+ای رویایم تو بیا تو بیا تو بیا با من
+تو کجا تو کجا تو کجا تا من تو کجا تا من

مامان از سمت دیگه کوچه رفت و من مقابل در خونه پارک کردم و پیاده شدم.

با ورودم به خونه اول صبحانه خوردم و بعد فنجون قهوه ای برای خودم درست کردم و به اتاقم رفتم تا سر و سامونی به این قیافه آشفته بدم.

آبی به دست و صورتم زدم و لباسامو کامل عوض کردم و سعی کردم از رنگ های شاد تری استفاده کنم.

ارایشمم به نسبت قبل غلیظ‌تر شده بود و هدفم رنگ دادن به صورت رنگ پریده ام بود.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_دو




نگاهم توی چهره کلافه و بی حوصله اش چرخ خورد.

_چی گفت بهت؟
+گفت کسی نفهمه و بعدم با پرتو تهدیدم کرد.

لاشخور حرومزاده.
لب روی هم فشردم. پس این حال خراب برای همین بود.

_گوه خورده‌.

لبخند کجی زد.

+خورده یا نخورده اونقدر لجن هست که بتونه نابودم کنه.

کمی خودم جلو کشیدم و دست توی هم قفل کردم.

_ببین پناه تو توی این ماجرا تنها نیستی‌. ما همه با هم هستیم و اجازه نمیدیم آسیبی به تو یا هیچ کس دیگه وارد بشه.
+الان من چیکار کنم؟ من که نمی تونم به خانواده ام بگم بیرون نرن. گیرم پرتو رو تو اتاقش حبس کردم با مامان و بابام چیکار کنم؟ با نیاز با نیما با ارسلان!

سری تکون داد و دستی توی موهاش کشید.

+من آدمای مهم زیادی برای از دست دادن دارم و هیچ کدوم نمی تونم مديريت کنم. نمی تونم مراقب هیچ کدوم باشم.

می فهمیدم چی میگه و می دونستم که کنترل شرایط تو این وضع سخته و نمیشه به راحتی مدیریتش کرد.

_تو که نمی خوای بری سر قرار؟
+نمی دونم باید با یاشار حرف بزنم.
_چی بگی بهش؟
+راستشو. اون در جریان باشه بهتره.

پناه کلافه از جا بلند شد و نگاهم کرد که منم بلند شدم‌.

+بهتره حرفامون باشه واسه یک روز دیگه، امروز واقعا ظرفیتش ندارم.

از جا بلند شدم و سری تکون دادم.

_برو خونه استراحت کن.
+باید برم پیش یاشار هم در مورد منشی هم قراره امروز باهاش حرف بزنم.

سری به تاسف تکون دادم .

_باشه پس بذار بگم برای منشی چیا بگی.
+باشه بگو.
_خب اسمش سمانه است ۲۷ سالشه مجرده. قبلا توی یک شرکت عرضه محصولات کشاورزی منشی بوده و کارش خوبه. اینکه خودت کجا باهاش آشنا شدی به عهده خودت فقط بگو که من با سمانه هماهنگ شم.

سری تکون داد و به سمت در رفت.

+لطفا شماره اش رو هم بفرست.
_باشه فامیلش هم مظفری.
+سمانه مظفری.
_اره افرین.
+خوبه ببینم چی میشه بهت خبر میدم.

در اتاق باز کردم و پناه با تکون سری بیرون رفت.

_به نظرم قبلش برو خونه و یکم استراحت کن.
+احتمالا باید همین کارو بکنم.

بعد از رفتن پناه دوباره برگشتم و پشت میزم نشستم و نگاهی به عکس ها انداختم.

تقریبا آمار همه افراد داخل عکس هارو در آورده بودم و به اون چیزی که می‌خواستم خیلی نزدیک شده بودم‌.

با زنگ خوردن موبایلم نگاهم روی گوشی چرخ خورد و با دیدن اسم نیاز لبخندی زدم و تماس وصل کردم.

_سلام عزیزم خسته نباشی.
+سلام قربونت سلامت باشی. دفتری؟
_اره تو کجایی‌؟
+من اومدم خونه. گفتم اگه کاری نداری بریم یک دوری بزنیم.

باید چک می کردم ببینم قراری دارم یا نه. دفتر بالا پایین کردم و چیزی ندیدم.

_بذار چک کنم اگه قرار نداشته باشم برای امروز میام دنبالت.
+باشه پس خبر بده‌.
_باشه بذار آمار بگیرم. خبرشو میدم.
+حله پس فعلنی.
_فعلا.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نود_یک



بردیا


سری برای آقای شریفی تکون دادم و تا دم در بدرقه اش کردم. با رفتنش نگاهم به پناه دادم و بهش اشاره زدم که از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد.

_سلام خسته نباشی.
+سلام تو هم خسته نباشی.
_مرسی.

چشماش قرمز بود و قیافه اش حسابی پکر بود.
با ورودش به اتاق در بستم و پشت سرش راه افتادم و مقابلش روی مبل نشستم.

_خوبی؟

سری تکون داد.

+خوبم تو خوبی؟
_ولی قیافه ات یک چیز دیگه میگه.
+شیفت بودم خستم.
_فقط همین!

در سکوت نگاهم کرد و با مکث سری تکون داد.

+آره چیزی نیست. منشی پیدا کردی؟

مردد نگاهم از چهره در همش گرفتم.

_اره پیدا کردم‌ دختر عمه بابامه. حدودا ۲۷ سالشه و مجرده. قبلا منشی بوده و جدیدا بیکار شده. دختر خوبیه و مورد اعتماده.

سری تکون داد.

+خوبه فقط بهش توضیح دادی باید چیکار کنه؟
_اره سر بسته براش توضیح دادم و اونم خیلی وارد جزئیات نشد. فقط از این به بعد از قرارداد ها و قرار ملاقات ها کپی می گیره و یک دوربینم به لباسش وصل می‌کنیم برای فیلم.

با مکث سری تکون داد.

+خب خیلی خوبه. فقط من باید به عنوان دوستم معرفی اش کنم. یک سری مشخصات کلی بده. به اونم بگو اگه زنگش زدن گاف نده و اعلام کنه که می‌شناسه منو.
_اوکیه میگم برات بعدا.
+باشه.

باید در مورد یک سری چیزا با پناه صحبت می‌کردم و الان به حدی آشفته بود که اصلا موقعیت برای بیانش درست نمی دیدم.

+گفتی می خوای باهام حرف بزنی‌.

سری تکون دادم.

_اره منتها باشه برای یک وقت مناسب تر، الان به نظرم رو به راه نیستی‌.
+نه خوبم بگو.
_نه بعدا سر فرصت با حال مناسب تری حرف می زنیم. الان به نظرم تو بگو.

نگاهش توی نگاهم چرخ خورد و سری تکون داد.

+چی بگم؟
_چرا انقدر بهم ریخته ای؟
+دیشب شیفت بودم نخوابیدم.
_همین!

کمی نگاهم کرد و سری تکون داد.

+نه.
_چی شده؟
+انوش می خواد ببینتم.

ابروم بالا پرید.

_انوش!
+اره
_چرا؟

شونه ای بالا انداخت.

+احتمالا فهمیده اخراج هدایت زیر سر منه.

لعنتی می دونستم این کار پناه عواقبی داره و هنوز هیچی نشده داشت بروز می‌کرد.

_همون اولم هیچ دلم نمی خواست چه برای اون سفته ها و چه داستان منشی اش وارد عمل بشی ولی حیف و صد حیف که مرغت یک پا داره و نمیشه جلوتو گرفت.
+خودم حلش می کنم.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_نو




با خروجم از حموم نگاهم روی پرتو که روی تختم نشسته بود، چرخید.

_بیدار شدی؟
+هوم. چیکار داشتی این همه زنگ زدی‌.

از حموم کامل بیرون اومدم و برای تعویض لباس به سمت کمدم رفتم‌.

_هیچی.
+کاری نداشتی ۱۰ بار زنگ زدی؟

لباسامو عوض کردم و به سمتش چرخیدم‌‌. هنوز حتی صورتش نشسته بود.

_امروز جایی رفتی.
+نه.
_یعنی اصلا از خونه بیرون نرفتی؟
+نه. چرا راستی واسه ناهار رفتم ماست و نوشابه خریدم. چطور؟

لب روی هم فشردم‌.

_چیز مشکوکی نظرت جلب نکرد.

پرتو دقیق نگاهم کرد.

+والا آقای ستاری ريشش پروفسوری زده بود، جز اون نه.

خندیدم و با تکون سری جلوی آینه ایستادم و مشغول خشک کردن موهام شدم.

_مسخره.
+والا. خب حالا بگو چی بوده که من حواسم بهش نبوده؟
_مهم نیست فقط سعی کن خیلی بیرون نری، رفتی هم تنها نری.

از داخل آینه نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت.

+خوبه باز چیزی نیست، اگه چیزی بود دیگه باید چیکار می کردم.

موهامو یک طرفه روی شونه ام ریختم و مرطوب کننده رو روی دست و صورتم زدم و در حالی که روی پوستم پخشش می‌کردم به سمتش چرخیدم.

_انوش زنگم زد.
+خب!
_برای شام دعوتم کرد.

پرتو لب کج کرد و بی حوصله نگاهم کرد.

+مرتیکه نچسب. خب!
_با تو تهدیدم کرد.

حالا رنگ نگاه پرتو عوض شده بود و متعجب خیره ام بود که من کرم روی دستم پخش کردم و به سمتش رفتم و روی تخت نشستم.

_امروز احتمالا دنبالت بوده.
+شایدم زر زده.
_نمیدونم ولی اینو می‌دونم تحت هیچ شرایطی نباید بی توجه از کنارش گذشت.

پرتو سری تکون داد و من روی تخت دراز کشیدم.

_یک قرص سردرد برای من بیار لطفا.
+خوبی؟
_سرم درد می‌کنه.

پرتو دستی روی دستم کشید و از جا بلند شد‌.

+ای توف تو قبر این انوش بی پدر. کی باشه برن زیر لجن یک نفس راحت بکشیم ما.

پرتو همین طور که غر می‌زد از اتاق خارج شد و من با بی صدا کردن موبایلم چشم بستم.

گوشام زنگ می زد و چشمام می‌سوخت‌. سرم گز گز می‌کرد و اگه با همین منوال ادامه پیدا می‌کرد اصلا در توانم نبود امشب برم بیمارستان‌.

+بیا عزیزم.

چشم باز کردم و نشستم و قرص از پرتو گرفتم و با خوردنش دوباره دراز کشیدم.

_من می خوابم اگه تا شش و نیم بیدار نشدم، بیدارم کن.
+چرا؟
_شیفتم.
+هووووف.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_نه




مکثی شد که پوزخندی زدم.

_من شکم گرگی که بیاد سمت خانواده ام پاره می کنم سنگ می ریزم توش.

صدای خنده انوش باز هم بلند شد و دست من دور فرمون فشرده تر شد.

حرومزاده!

+همیشه از داستان های تخیلی بدم میومد. حالا در مورد بز بز قندی بیشتر حرف می زنیم عزیزم. پس قراره ما فردا. می بینمت.

تماس قطع شد و من عصبی از این ریلکس بودنش و بیشعوری اش گوشی روی صندلی شاگرد پرت کردم.

لعنت به همتون. رسما تهدیدم کرده بود و حالا نمی دونستم حدس بزنم چه چیزی اینطوری عصبی اش کرده بود که تا این حد جلو اومده بود.

با یادآوری حرفی که زد سریع گوشی برداشتم و شماره پرتو رو گرفتم.

جوابی نداد و تماس قطع شد. من دوباره و این بار با لرزش دستی محسوس دوباره شماره اش گرفتم و باز هم جوابی نگرفتم.

استارت زدم و با سرعت به سمت خونه راه افتادم.

تمام طول مسیر قلبم روی هزار می‌زد و هزار اتفاق بد رو متصور شدم.

چند بار دیگه شماره پرتو رو گرفتم و باز هم جوابی نگرفتم و همین بیشتر نگران و عصبی ام می‌کرد.

خدای من فقط خودت ختم به خیر کن.
با رسیدن به خونه سریع از ماشین پیاده شدم و با ورودم به خونه نگاهم توی پذیرایی چرخید.

_پرتو کجاست؟

مامان به سمتم چرخید و گیج نگاهم کرد.

+سلام.

به سمت پله ها راه افتادم و جواب سلام مامان سریع دادم.

+چی شده، چیکار کرده باز؟

در اتاقش باز کردم و نگاهم روی تخت چرخید و با دیدنش روی تخت به در تکیه زدم.

هنوز قلبم تند می‌زد و حس می‌کردم همه وجودم تا مرز پرت شدن توی یک چاه عمیق رفته بود و حالا لب پرتگاه ثبات پیدا کرده بود.

+چی شده؟

با صدای مامان به سمتش چرخیدم. انگار مامان رو هم نگران کرده بودم.

سری بالا انداختم و دستی روی شونه اش گذاشتم.

_چیزی نشده دورت بگردم.
+اونجوری اومدی فکر کردم کاری‌ کرده.

لبخندی زدم.

_نه چیزی نیست.

مامان سری به تاسف تکون داد و رفت. من وارد اتاق پرتو شدم و کنارش روی تخت نشستم.

رو به شکم خوابیده بود و موهاش آزاد دورش ریخته بود.

دستی داخل موهاش کشیدم و نگاهم روی گوشیش ‌که روی تخت و کنار دستش بود چرخید.
گوشی برداشتم و نگاهی به صفحه اش انداختم.

گوشی بی صدا کرده بود و خوابیده بود خرس خانم.
سری به تاسف تکون دادم و از روی تخت بلند شدم و به اتاق خودم رفتم‌.

به طرز عجیبی نیاز به حموم داشتم. سردرد بدی گرفته بودم و انگار تهدید انوش حسابی روانم بهم ریخته بود و حالا احتیاج به ریکاوری داشتم.

با ورودم به حموم زیر دوش وایستادم و اجازه دادم آب روی موهام و پوستم راه بگیره و کرختی که توی تنم چرخ می‌خورد و با خودش بشوره و ببره.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_هشت




انوش می تونست چه کاری با من داشته باشه؟ استرس گرفته بودم و نمی دونستم چیکار کنم.

لعنتی. مرد غیر قابل پیش بینی بود و اینکه درست امروز اونم بعد از دزدی گاوصندوق و زدن زیر آب هدایت، به من زنگ زده بود نشون می داد چیزهای خوبی در انتظارم نیست.

گوشی برداشتم و با مکث تماس وصل کردم و روی پخش گذاشتم‌.

_الو!
+فکر نمی‌کردم جواب بدی.

لب روی هم فشردم‌ و سعی کردم آرامش خودم حفظ کنم. قلبم به وضوح اوج گرفته بود.

_چطور؟ چه دلیلی داره جواب پدر نامزدم ندم.
+هوم درسته چه دلیلی می‌تونه داشته باشی که جواب پدر نامزدت که از قضا خیلی هم دوست داره رو ندی.

نمی‌تونستم رانندگی کنم. اصلا تمرکز نداشتم و برای همینم ماشین گوشه ای کشیدم و باز ایستادم.

_خوشحالم که حسمون دو طرفه است.
+خب حالا که حسمون دو طرفه است نظرت چیه امشب کنار هم بگذرونیم؟

اخم هام به آنی در هم فرو رفت و دستم دور فرمون مشت شد.

مکثی کردم و صدای خنده بلند انوش به گوشم رسید.
مرض مرتیکه حیوون.

+منظورم یک شام پدر دختریه.

لب زیر دندون کشیدم. شک نداشتم مسئله مربوط به هدایت بود و انوش قصد داشت حالم بگیره.

_امشب که نیستم ولی برای بعدا حتما با یاشار حرف می زنم خدمت می رسیم‌.
+نه بدون یاشار، فقط من و تو.

خب دیگه قطعا می خواست یا سرم زیر آب کنه یا چیزخورم کنه، از این دو حالت که خارج نبود، بود؟

کوفت بگیری یاشار که انقدر تابلویی معلوم نیست چی گفته و چجوری هدایت انداخته بیرون که انوش اینطوری کمر به سرویس کردن من بسته.

_به چه مناسبت؟
+من و تو یک سری مسائل حل نشده داریم که باید حلش کنیم. بالاخره تو قراره عروس من بشی و من دلم نمی خواد سوءتفاهمی بینمون باشه‌.

پوزخندی زدم. انگار می خواست بچه خر کنه.

_سوتفاهم! چه سوتفاهمی؟
+حالا بیا در موردش حرف می زنیم.

باید با یاشار هماهنگ می شدم قطعا. بهترین کار همین بود.

_امشب کار دارم و نیستم میافته برای یک فرصت دیگه.
+من چیزی که زیاد دارم وقت و حوصله است. فرداشب منتظرتم.

خواستم اعتراضی کنم که زودتر از من دهن باز کرد.

+راستی سعی کن قرارمون پیش خودت بمونه. آخه پسرم روحیه حساسی داره بفهمه عروسش بدون اون دعوت کردم دلخور میشه.

کلافه چشم توی خیابون چرخوندم و سری به تاسف تکون دادم.

+راستی خانوادگی زیبا هستین.

کمی اخم هام در هم شد و خیره نقطه نامعلومی توی افق دیدم شدم.

_متوجه نشدم؟
+خواهرت دیدم با اینکه اصلا شبیه ات نیست ولی به شدت زیباس، مراقبش باش، تهران پر از گرگ گرسنه است که دنبال بره ان.

تهدیدم کرده بود. به آشکار ترین حالت ممکن با پرتو تهدیدم کرده بود و از همین الان دلم می جوشید.

_داستان من می دونین مثل کدوم داستانه؟!
+کدوم داستان؟
+بز بز قندی.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_هفت




با بیرون اومدن از مطب امیرعلی نگاهم روی ساعت چرخید و پشت فرمون نشستم. قبل از راه افتادن شماره بردیا رو گرفتم.

+بله؟
_سلام وقت‌ داری حرف بزنیم.
+یک چند لحظه گوشی.

صدای آروم بردیا به گوش می‌رسید و من در حینی که اون انگار داشت با موکلش حرف می زد استارت زدم و به راه افتادم.

+جانم پناه.
_صبح رفتم دفتر یاشار.
+خب!

خیابون شلوغ بود. برای جلوگیری از خراب کاری جدید ماشین گوشه ای کشیدم و ایستادم‌.

_فکر کنم منشی شرکت فرستادم قاطی باقالیا.
+چیکار کردی؟
_کاری که نکردم با یاشار حرف زدم.

کمی مکث کرد و انگار داشت سبک سنگین می‌کرد.

+چی گفتی؟
_گفتم چند باری با انوش دیدمش.
+خب شک نکرد؟
_نه بابا ولی فکر کنم جواب داد.
+خوبه، همونی که می خواستی شد.
_اره فقط یک چیزی.
+جان؟

بردیا نسبت به قبل خیلی خیلی مهربون تر شده بود و نسبت به کیان خیلی بهتر باهام کنار میومد. خب این تغییر موضع تا حد زیادی مربوط به نیاز بود و شاید همون عشقی که امیرعلی ازش حرف می زد.

_میخوام منشی جدید من بهش معرفی کنم.

باز هم مکثی افتاد و این بار طولانی تر بود.

+یعنی می خوای آدم بذاریم تو شرکت‌؟
_اره.
+خب اگه یاشار کسی که معرفی می‌کنیم قبول کنه خیلی خوبه.
_اونش با من، فقط تو می تونی یک آدم مطمئن معرفی کنی؟
+بهت خبر میدم.
_خوبه فقط زودتر که من فردا برم شرکت.
+حله.

دست روی سوئیچ گذاشتم تا ماشین روشن کنم و راه بیافتم.

_کاری نداری؟
+پناه!

دستم روی سوئیچ ثابت موند و نگاهم توی خیابون چرخید.

_بله؟
+یک روز بیا دفتر باهات کار دارم.

ابروم بالا پرید. انگار این بار جلسه محرمانه بود و خبری از جلسه چهارنفره نبود.

_تنها؟
+آره تنها.
_چیزی شده؟
+نه فقط یک سری موضوعات هست که باید با خودت حرف بزنم در موردش.

کلافه از این بهم ریختگی اطرافم سری به تاسف تکون دادم.

_باشه، کی بیام؟
+همین امروز اگه رسیدی یا فردا.
_امروز که خستم، شبم شیفتم. فردا صبح خوبه‌؟
+آره خوبه.
_اوکی پس می بینمت.
+فعلا.
_خداحافظ.

با قطع تماس به راه افتادم و به سمت خونه روندم. تا شروع شیفتم چند ساعتی مونده بود و دلم می خواست استراحت کنم.

دیشب اصلا درست و حسابی نخوابیده بودم و نیاز داشتم کمی به مغزم استراحت بدم.

با بلند شدن صدای تلفنم نگاهم به سمتش چرخید. با دیدن شماره انوش ابروهام بالا پرید.


#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_شش




ابروم بالا پرید و آروم خندیدم.

_این نشونه عشقه‌؟!
+نه تحت تاثیر قرار گرفتن نشونه عشقه‌. یک نفر دیدن نشونه عشقه. صمیمیت و حس نزدیکی بیش از حد نشونه عشقه. تعهد نشونه عشقه. شهوت نسبت به اون آدم نشونه عشقه. می دونی پناه دارم از چی حرف می‌زنم؟ از منحصر بفرد بودن!

در سکوت نگاهش کردم که سری تکون داد.

+تو یاشار منحصر بفرد دیدی تا حالا؟

باز هم جواب من سکوت بود که لبخندی زد.

+ولی اون تو رو این طوری می بینه. تو رو متفاوت از تمام زن های اطرافش می بینه. اون تورو یک فرشته می‌بینه که رنگ و بوی زندگیش عوض کردی‌. اون تورو متعلق به خودش می‌دونه.‌

امیرعلی لبخند محوی زد و دستی توی موهاش کشید.

+اون تورو اولیت خودش می دونه توی همه چیز. احساسی که تا به حال برای هیچ کس خرج نکرده برای تو خرج می کنه‌.

نگاهش یک بار سر تا پامو رصد کرد.

+اون حتی با فکر به تو تمام حس های مردونه اش بیدار میشه و دلش می خواد برای همیشه کنارش باشی و از بغلش جم نخوری.

امیرعلی انقدر عمیق و مطمئن حرف می‌زد که شک نداشتم عاشق شده و تمام این هایی که می گفت خودش حس کرده بود.

+اینا بخش کوچیکی از یک عشق سالمه که برات گفتم، حالا با توجه به اینا فکر می‌کنی تو عاشقی؟

نگاهم به میز دادم.

نه حس من هرچی که بود عشق نبود.

+میدونی مشکل تو چیه؟

نگاهش کردم که لبخندی زد.

+تو فقط وجدان به شدت بیداری داری پناه. وجدانت بهت اجازه نمیده که در برابر عشق یاشار سردی کنی. وجدانت نگرانه مردیه که عاشقته. وجدانت می خواد اونو نجات بده و وجدانت تو رو مواخذه میکنه و باعث میشه توی اون برزخ باشی.

لب روی هم فشردم و نگاهم توی چشم های امیرعلی چرخوندم.

+عشق خیلی پیچیده تر از این حرفاس پناه.
_تو عاشق شدی؟

در سکوت لبخندی زد و سری تکون داد.

_یعنی تمام اینایی که میگی و نسبت به اون آدم داشتی؟
+داشتم و دارم، روز به روزم بیشتر میشه‌.

ابروم بالا پرید.

_باید چیز جالبی باشه‌.
+هست.
_البته اگه تهش وصال باشه.
+امیدوارم که باشه.

نگاه ازش گرفتم و به میز دادم.

_فکر می کنی وجدانم بعد از گرفتار شدن یاشار بهم اجازه میده دوباره عادی زندگی کنم.
+اگه درست جلو بری اره.

نگاهم بهش دادم.

_چه جوری درست جلو برم؟
+جوری که نه سیخ بسوزه نه کباب.
_من تنهام در برابر یک عالمه آدم. دیشب سر گرفتن اون چک و سفته ها از کیان و بردیا یک داستان داشتم، صبح سر تحویلش به یاشار اونم توی اون لونه زنبور که انگار همشون آدم اون انوش حرومزاده هستن یک داستان.

+تو تنها نیستی. هروقت هرجا نیاز به کمک داشتی چه روحی چه هرچی، من هستم. کافیه زنگ بزنی بهم.

لبخندی زدم و به نشانه تشکر چشم بستم و باز کردم.

_مرسی‌.

2.3k 0 15 15 62

#پناهگاه_طوفان
#پارت_هفتصد_هشتاد_پنج




سکوت کردم که امیرعلی دقیق نگاهم کرد.

+دیدی؟
_نه.
+یعنی از کاری که تو اوج عصبانیت کرده پشیمون نبوده حتی اگه اونو می کشته، چرا؟ چون کارش درست و حق خودش می دونسته.

باز هم سکوت کردم که امیرعلی هم کمی سکوت کرد و چیزی نگفت.

+می‌دونی من خوب فهمیدم که مرد مقابلت عاشقته.

نگاهم بهش دادم. ابروهاش به هم نزدیک شده بود و تیز نگاهم می‌کرد.

این خودش دو قطبیه به اون یاشار نازنین میگه مضر. والا.

+ولی کسی که مرگ آدما براش اهمیتی نداره و آسیب زدن بهشون براش کار راحتیه، بیماره.

خب عالی شد. تا پنج دقیقه پیش یاشار فقط مضر بود الان بیمار هم شد. یکم دیگه ادامه بدیم امیرعلی نامه بستری شو امضا می‌کنه.

+همه آدما به نحوی مشکلی دارن ‌که خب یا انقدر خفیفه که به چشم نمیاد یا هم بهش توجه نمیشه، با کش مکش و تنش با دیگران و خودش پیش میره.

پا روی پا انداخت و دستش باز شده روی مبل گذاشت.

+قطعا هم این شخصیت ساخته کودکی سختیه که داشته.

سری تکون دادم.

_اره. اصلا بچگی درستی نداشته‌.
+و همین طور الگوی مناسبی‌ نداشته. مادر ضعیف و منزوی، پدر زورگو و خشن. برای بچه ای که انگار ارتباطش با همین ها خلاصه می‌شده اصلا الگوی خوبی نبودن و نیستن.

سری تکون دادم و لبخند محوی زدم‌.

_می‌دونی من یاشار توی این شرایط قربانی می بینم. کسی که قربانی انوش شده و الان توی شرایطیه که اون براش ساخته.

سری تکون داد و نگاهش توی نگاهم چرخ خورد.

+یاشار مرد خشن و غیر قابل انعطاف و نفوذیه. چیزی که اونو برای تو شخصیت درستی معرفی کرده، عشقه.
_من تمام تلاشم کردم که توی شناختش از عقلم بهره ببرم نه عشق.

پوزخندی زد.

+در مورد تو حرف نمی‌زنم، تو که عاشق نیستی، عشق یاشار به تو اونو انسان بهتری کرده. اونم فقط برای تو.

خودمم می دونستم که من عاشق نیستم ولی شنیدنش از کس دیگه ای ناراحتم می‌کرد و نمی دونستم چرا.

_من عاشق نیستم؟!
+معلومه که نه!
_چرا؟
+عشق خیلی عمیق تر از اون چیزیه که تو فکر می کنی پناه‌. فقط در صورتی می تونی درکش کنی که تجربه اش کرده باشی.
_می خوام بدونم دلیل تو برای اینکه میگی من عاشق نیستم، چیه؟ اینکه دارم منطقی با این مشکل برخورد می کنم؟!

سری به نفی تکون داد و تکیه از مبل گرفت و به جلو متمایل شد.

+نه اصلا. تو یک انسانی، قبل از هر چیز انسانیت حکم می کنه در برابر بدی بیایستی حتی اگه پدر و مادرت اونو مرتکب بکشن. آدم وقتی عاشق کسیه و اون خطایی بکنه اونو نجات میده، تو هم الان قصدت از بین بردن یاشار نیست می دونم که میخوای نجاتش بدی.

گیج نگاهش کردم.

_خب پس چرا میگی حس من عشق نیست؟!
+تا حالا وقتی یاشار دیدی حس کردی ضربان قلبت بالا پایین بشه!

2k 0 13 3 62
Показано 20 последних публикаций.