#پارت_۷۰
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
به سمت جعبه هایی که روی هم چیده شده بودن، رفتیم. دقیقا پشت جعبه ها که تنها برای یک نفر جای بود، پنهان شدیم. فاصلهاش با من تنها به اندارهی یک نفس بود؛ اما همچنان هیچ نقطهای از تنش با من برخوردی نداشت.
برای کنترل خودش دستش از کنار گردنم عبور کرد و روی جعبه ها نشست. هم او سرش افتاده بود و هم من از خجالت سر بلند نمیکردم.
نفس های گرمش دقیقا روی گردنم مینشست و با هر دم و بازدم بوی ادکلنش را به خوبی حس میکردم و همین هم کلافهام کرده بود. با همان سر افتاده زمزمه کرد.
_معذرت میخوام، مجبور شدم.
فرصت نشد جوابش را بدهم و لب گزیدم و تا خواستم چیزی بگویم در چوبی با ضرب باز شد. سیروان به فرد پشت خط گفت:
_حله دیگه، همه چیز رو راست و ریست میکنم. من ببینم این زبون بسته چشه و برم سراغ حاج بابا.
کمی مکث کرد و بعد از خنده ای کوتاه گفت:
_خداحافظ رفیق.
با صدای قدم هایش از ترس بیشتر جمع شدم و دست شهریار روی بینیاش نشست به نشانهی اینکه سکوت کنم و سر و صدایی ایجاد نکنم.
با صدای سیروان چهره ام از نفرت در هم رفت و انگشتان شهریار هم مشت شد.
_صاحبت هم مثل خودش تربیتت کرده. سرکش، سرتق و زبون نفهم.
مشت انگشتان شهریار محکم تر شد و با تردید به سر افتادهاش نگاه کردم. در همین تاریکی چشمانش را که روی هم فشار میداد را میدیدم.
از چهرهی سخت شدهاش بیش تر از سیروانی که تنها دو سه قدم با ما فاصله داشت، ترسیدم.
سیروان همچنان غر میزد و حرصش را بر سر اسب بیچاره خالی میکرد.
معذب بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم، تکانی به خودم دادم.
تمام تنم آتش گرفته بود. کافی بود دستانش همت کنند تا در آغوشش محبوس بشوم. قفسهی سینهاش که به شدت بالا و پایین میشد توجهام را جلب کرد.
باز هم صدای زنگ گوشی سیروان بلند شد و بلافاصله جواب داد.
_جانم حاج بابا... چشم، چشم... دارم میام... چشم، همین الان.
چقدر ثانیه ها به کندی میگذشت.
با بستن در نفس حبس شدهام رها شد و شهریار بلافاصله خودش را از این جای تنگ و باریک نجات داد و از من فاصله گرفت.
با رفتنش نفس های گرمش هم از بین رفت. با دور شدنش بوی ادکلنش هم از بین رفت.
حتی قدم از قدم هم برنداشتم و بی رمق به همان جعبه ها تکیه دادم.
تک سرفه ای کرد و دکمهی اول پیراهنش را باز کرد.
گرمش بود؟
_به یکی از بچه ها سپردم کمکتون کنه. من نمیتونم الان همراهتون بیام و مهمونی رو ترک کنم؛ اما مطمئن باشین جایی که میرین امنه و به دو ساعت نکشیده من هم خودم رو میرسونم.
باید همراه آن مرد میشدم؟
اسمش چه بود؟
آزاد!
آزادی که شخصیتش مجهول بود و فکر و نیتش هم مشخص نبود.
سری تکان دادم و زیر لب تشکری کردم.
https://t.me/mahlanovels
📌رمان جاری خواهم ماند
📌به قلم: مهلا.خ
📌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع
به سمت جعبه هایی که روی هم چیده شده بودن، رفتیم. دقیقا پشت جعبه ها که تنها برای یک نفر جای بود، پنهان شدیم. فاصلهاش با من تنها به اندارهی یک نفس بود؛ اما همچنان هیچ نقطهای از تنش با من برخوردی نداشت.
برای کنترل خودش دستش از کنار گردنم عبور کرد و روی جعبه ها نشست. هم او سرش افتاده بود و هم من از خجالت سر بلند نمیکردم.
نفس های گرمش دقیقا روی گردنم مینشست و با هر دم و بازدم بوی ادکلنش را به خوبی حس میکردم و همین هم کلافهام کرده بود. با همان سر افتاده زمزمه کرد.
_معذرت میخوام، مجبور شدم.
فرصت نشد جوابش را بدهم و لب گزیدم و تا خواستم چیزی بگویم در چوبی با ضرب باز شد. سیروان به فرد پشت خط گفت:
_حله دیگه، همه چیز رو راست و ریست میکنم. من ببینم این زبون بسته چشه و برم سراغ حاج بابا.
کمی مکث کرد و بعد از خنده ای کوتاه گفت:
_خداحافظ رفیق.
با صدای قدم هایش از ترس بیشتر جمع شدم و دست شهریار روی بینیاش نشست به نشانهی اینکه سکوت کنم و سر و صدایی ایجاد نکنم.
با صدای سیروان چهره ام از نفرت در هم رفت و انگشتان شهریار هم مشت شد.
_صاحبت هم مثل خودش تربیتت کرده. سرکش، سرتق و زبون نفهم.
مشت انگشتان شهریار محکم تر شد و با تردید به سر افتادهاش نگاه کردم. در همین تاریکی چشمانش را که روی هم فشار میداد را میدیدم.
از چهرهی سخت شدهاش بیش تر از سیروانی که تنها دو سه قدم با ما فاصله داشت، ترسیدم.
سیروان همچنان غر میزد و حرصش را بر سر اسب بیچاره خالی میکرد.
معذب بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم، تکانی به خودم دادم.
تمام تنم آتش گرفته بود. کافی بود دستانش همت کنند تا در آغوشش محبوس بشوم. قفسهی سینهاش که به شدت بالا و پایین میشد توجهام را جلب کرد.
باز هم صدای زنگ گوشی سیروان بلند شد و بلافاصله جواب داد.
_جانم حاج بابا... چشم، چشم... دارم میام... چشم، همین الان.
چقدر ثانیه ها به کندی میگذشت.
با بستن در نفس حبس شدهام رها شد و شهریار بلافاصله خودش را از این جای تنگ و باریک نجات داد و از من فاصله گرفت.
با رفتنش نفس های گرمش هم از بین رفت. با دور شدنش بوی ادکلنش هم از بین رفت.
حتی قدم از قدم هم برنداشتم و بی رمق به همان جعبه ها تکیه دادم.
تک سرفه ای کرد و دکمهی اول پیراهنش را باز کرد.
گرمش بود؟
_به یکی از بچه ها سپردم کمکتون کنه. من نمیتونم الان همراهتون بیام و مهمونی رو ترک کنم؛ اما مطمئن باشین جایی که میرین امنه و به دو ساعت نکشیده من هم خودم رو میرسونم.
باید همراه آن مرد میشدم؟
اسمش چه بود؟
آزاد!
آزادی که شخصیتش مجهول بود و فکر و نیتش هم مشخص نبود.
سری تکان دادم و زیر لب تشکری کردم.
https://t.me/mahlanovels