#۱۰۵
⏳♡🔥
عطا جلو آمد و به دنبالش هم محافظهای مسلح و پسرجوانی که همراهش بود.
-شما با همهی خواستگارهاتون این رفتار رو دارید؟ پس این همه تعریف و تمجید از تو و خانوادهت توی فامیل و بین مردهای بازار بلوفه؟
-عطا تمومش کن. برو تا بقیه برنگشتن و جونی گرفته نشده.
با این حرف تازه جای خالی شهاب و عمو فردین به چشمم آمد.
-دانیال جونی گرفته نشده؟
دور از انتظارم بود سکوت پدر و عجیبتر از آن شنیدن ادامهی حرف عطا!
-برخلاف شما من ازتون دختر میخوام واسه پسرم نه جون واسه گرفتن. میخوام رسم مسلمونی رو به جا بیارید و کینهها رو بذارید کنار...
هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید.
موجی از افکار درهم و گمانهای بیاساس بر ذهنم مستولی شد. عمونوید حرفی توی گوش پدر خواند که نفهمیدمش. آقابزرگ با لحنی بدتر از قبل توهین کرد.
-دهن نجست رو ببند و از چیزهایی که بویی ازشون نبردی حرف نزن. من اگه مَردم به وقتش بیحرمتی امروز رو به حساب قبلت اضافه میکنم و تقاص سنگینتری ازت میگیرم.
-آقابزرگ آروم باش! من از تو که دختر نخواستم؟ یا حتی از این دوماد مزخزفت! دانیال دخترت رو میدی به پسرم؟
انگشتان پدر دور مچم شل شد. دست سرد و بیروحش را گرفتم و تلاش کردم این سوال غیرقابل باور را نادیده بگیرم. اما ناگهان عصای پدر بزرگ وسط سینهی عطا فرود آمد و همه چیز به هم ریخت.
پدر مرا به عقب هل داد و صدای جیغهای زنانه از پشت در و پنجرههای عمارت بلند شد. عطا اگر به آدمهایش دستور نمیداد که دخالت نکنند قطعاً جان عزیزی از من با گلوله تلف میشد.
-هری برو بیرون... ده تا مشتری خارجی منتظر اشارهی اقابزرگن واسه همکاری... گوه نخور هیچی ندار پفیوز... چطور جرات میکنی اسم دختر ما رو به زبونت بیاری... کله گندههای اونور آب معطل یه موافقت منن...
دشوارتر از تلاش برای میانجیگری، تمرکز بر حرفهایی بود که در این میان ردوبدل میشد. دستانم دور بازوی آقابزرگ حلقه شد و اشک به چشمانم دوید.
-تو رو خدا تمومش کنید... به خاطر من آقابزرگ... به خاطر نیازتون...
میانبر پارتهای رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara@sara_raygan