ژانوس_سارا رایگان


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


سارا رایگان:
گرگ‌باران‌دیده
عشق و اِنکار
لِوطاهور
ازپیله تا پروانه
فودوشین
ژانوس
مهسا رمضانی‌:
پای‌همه‌ی‌دردها‌مانده‌ام و منسی(چاپی)
آیو پتریکور
حبس ابد و قلب دیوار(مشترک با دل‌آرا‌دشت‌بهشت)
به جنونم کشاندندو...
🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




#۱۰۶
⏳♡🔥

با سکوت آقابزرگ و عقب نشینی پدر و عمو نوید فهمیدم که چقدر خاطرم برایشان عزیز است. نفسم به سختی بالا می‌آمد. آقا بزرگ مرا به سینه‌ی داغش چسباند و مثل یک اژدها آتش از دهان و بینی‌اش بیرون زد.
-از خونه‌ی من پرتشون کنید بیرون تا به وقتش حسابمون رو باهاش تسویه کنیم.

عطا ابروهایش را بالا انداخت و آستین پیراهنش را که توی درگیری از کتش بیرون زده مرتب کرد.
-من مشتاقم برای دادن طلبم. خیلی وقته که خودم رو برای پرداختنش آماده کردم واسه همین همه‌ی این تهدید و توهین‌ها رو به جون خریدم و پا گذاشتم توی خونه‌ت...

پدر دندان روی هم سایید و نفس‌هایش را چنان بیرون فرستاد که سوراخ‌های بینی‌اش بزرگ و کوچک شدند.
-عطا دست پسرت و آدم‌هات رو بگیر و از اینجا ببر. بزرگترین حماقت زندگیت رو کردی که برگشتی و اومدی پیش ما... باورم نمی‌شه اینقدر وقیح و احمق بوده باشی که این درخواست مسخره رو از من داشته باشی! داغ هیچکدوممون هنوز سرد نشده و هیچوقتم نمی‌شه... پا توی قفس شیری گذاشتی که سال‌هاست گرسنه‌ست.

عطا دستش را بند بازوی پسرش کرد و او را به خودش و ما نزدیکتر کرد. انگار که می‌خواست همه‌ی ما ببینیمش... این دشمن‌های هرگز ندیده چرا به چشمم ناآشنا نمی‌آمدند!
-واسه همین خواهان این وصلتم. می‌خوام پسرم رو بهتون بدم و شما هم دخترتون رو به...

آقابزرگ چنان غرید که فهمیدم پدر با تشبیه‌اش به شیر گرسنه مبالغه نکرده. هر حرف و فحشی مثل تیر از لب‌هایشان خارج می‌شد و با سرعت به گوش طرف مقابلشان اصابت می‌کرد و بعدش قصد به ریختن خون می‌کردند...
نزدیک به ده دقیقه‌ی دیگر طول کشید این جنجال شبیه جنون...
حین رفتن دلهره‌آور آن آدم‌های ناامن از خانه‌ی همیشه امن ما این سوال ناخودآگاه به زبانم آمد که:
-بابا چرا اصرارشون روی خواستن منه؟ من که تنها دختر این خانواده نیستم!

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186084
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۰۵
⏳♡🔥

عطا جلو آمد و به دنبالش هم محافظ‌های مسلح و پسرجوانی که همراهش بود.
-شما با همه‌ی خواستگارهاتون این رفتار رو دارید؟ پس این همه تعریف و تمجید از تو و خانواده‌ت توی فامیل و بین مردهای بازار بلوفه؟
-عطا تمومش کن. برو تا بقیه برنگشتن و جونی گرفته نشده.

با این حرف تازه جای خالی شهاب و عمو فردین به چشمم آمد.
-دانیال جونی گرفته نشده؟

دور از انتظارم بود سکوت پدر و عجیب‌تر از آن شنیدن ادامه‌ی حرف عطا!
-برخلاف شما من ازتون دختر می‌خوام واسه پسرم نه جون واسه گرفتن. می‌خوام رسم مسلمونی رو به جا بیارید و کینه‌ها رو بذارید کنار...

هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارت‌ها و فایلی از رمان‌هام در کانال و سایت دیگه‌ای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از  کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید.

موجی از افکار درهم و گمان‌های بی‌اساس بر ذهنم مستولی شد. عمونوید حرفی توی گوش پدر خواند که نفهمیدمش. آقابزرگ با لحنی بدتر از قبل توهین کرد.
-دهن نجست رو ببند و از چیزهایی که بویی ازشون نبردی حرف نزن. من اگه مَردم به وقتش بی‌حرمتی امروز رو به حساب قبلت اضافه می‌کنم و تقاص سنگین‌تری ازت می‌گیرم.
-آقابزرگ آروم باش! من از تو که دختر نخواستم؟ یا حتی از این دوماد مزخزفت! دانیال دخترت رو می‌دی به پسرم؟

انگشتان پدر دور مچم شل شد. دست سرد و بی‌روحش را گرفتم و تلاش کردم این سوال غیرقابل باور را نادیده بگیرم. اما ناگهان عصای پدر بزرگ وسط سینه‌ی عطا فرود آمد و همه چیز به هم ریخت.
پدر مرا به عقب هل داد و صدای جیغ‌های زنانه از پشت در و پنجره‌های عمارت بلند شد. عطا اگر به آدم‌هایش دستور نمی‌داد که دخالت نکنند قطعاً جان عزیزی از من با گلوله تلف می‌شد.
-هری برو بیرون... ده تا مشتری خارجی منتظر اشاره‌ی اقابزرگن واسه همکاری... گوه نخور هیچی ندار پفیوز... چطور جرات می‌کنی اسم دختر ما رو به زبونت بیاری... کله گنده‌‌های اون‌ور آب معطل یه موافقت منن...

دشوارتر از تلاش برای میانجی‌گری، تمرکز بر حرف‌هایی بود که در این میان ردوبدل می‌شد. دستانم دور بازوی آقابزرگ حلقه شد و اشک به چشمانم دوید.
-تو رو خدا تمومش کنید... به خاطر من آقابزرگ... به خاطر نیازتون...

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


وی آی پی رمان ژانوس ۳۸۰۰۰هزارتومان
فایل رمان فودوشین ۵۰۰۰۰هزارتومان
از پیله تا پروانه ۲۵۰۰۰تومان
فایل لوطاهور ۲۵۰۰۰تومان

در صورت تهیه‌ی دو قصه با هم شامل تخفیف میشه‌.
ژانوس vip + فایل فودوشین=۷۵۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ فایل لوطاهور=۶۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ از پیله تا پروانه=۶۰۰۰۰تومان
فایل لوطاهور+ عضویت از پیله تا پروانه=
۳۸۰۰۰تومان
تومان

در صورت تهیه سه قصه با هم شامل تخفیف ویژه میشه(۸۵۰۰۰تومان)

در صورت تهیه‌ی هر چهار قصه با هم(۱۲۰۰۰۰ تومان)

مبلغ رمان‌های مورد نظر رو به این شماره کارت 👇واریز بفرمایید.
💳 : 6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇
@kimia_sajedi :ایدی ادمین


#۱۰۴
⏳♡🔥

پس اسم این مرد جذاب و مرموز عطا بود!
ناگهان پدر مچ دستم را گرفت و به سمت خودش کشید.
-دانیال! تو همیشه برای من محترمی و رفیقم بودی حتی وقتی که این رفاقت از سمت تو رد شد. واسه همین این همه مدت خودم رو کوچیک کردم و هی پیغام فرستادم واسه ترتیب دادن یه ملاقات حضوری...

عطا در میانه‌ی کلامش نوک پیکان نگاهش را سمت من گرفت.
-من واسه آشتی و وصلت اومدم نه جنگ و خونریزی! می‌خوام دخترتون عروسم بشه.

آقابزرگ چنان خروشید که سکته‌ی قلبی‌اش را تضمین کردم و می‌دانم اگر عمو نوید مانع نمی‌شد قطعاً به آن‌ها حمله‌ می‌کرد.
-من تو رو می‌کشم عوضی...

لحن عطا در برابر آقابزرگ کاملاً خلاف رفتار آرامَش با پدر بود. وقتی که به نشانه‌ی تمسخر قهقه‌ای زد شانه‌هایش پهنش به عقب متمایل شد و اسلحه‌ای که توی کمر شلوارش و زیر کتش پنهان کرده بود دیده شد. وخامت اوضاع تازه داشت به چشمم می‌آمد!
-خیلی‌ها تلاش کردن ولی همه‌شون شکست خوردن و یه تعدادشونم کشته شدن.

آقابزرگ تف کرد جلوی پایش و نوک عصایش را سمت عطا نشانه گرفت.
-تو اینقدر بی‌شرف و بی‌رگی چطوری خون توی رگ‌هات هست؟ واسه من آدم شدی بی‌بته؟ با چندتا آدم مسلح لشکرکشی کردی خونه‌ی من تا از اعتبار و ثروتت برامون بگی؟ تو واسه‌ی ما همون عطای کثیفِ بی‌آبرویی که یه جو معرفت توی وجودش نبود.

آقابزرگ را هم ضمیمه‌ی حرفی می‌کنم که چند دقیقه پیش در مورد پدر گفته بودم. باورم نمی‌شد این الفاظ و برخورد را با این غریبه‌ها... عطا با لحن کشداری گفت:
-می‌خوام نشونتون بدم که دیگه اون عطای سابق نیستم. من الان از همه‌تون بزرگتر و بالاترم.

ذهنم سراسر سوال بود و در بحبوحه‌ی این رویارویی که بوی خون و گلوله می‌داد چیزی برای درک نمی‌یافتم.
-گفتم از خونه‌ی من برو بیرون این زمین حرمت داره.
نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۰۳
⏳♡🔥

تماس‌هایم همچنان به شنیدن صدای بوق ختم می‌شد نه صدای پدر.
وقتی داخل اتاق گزارش‌نویسی هم پیدایش نکردم چاره‌ای نماند جز زنگ زدن به مادر. جواب داد، اما با تاخیر.
وقتی نبود پدر را با دلهره برایش تعریف کردم سکوت کوتاهی کرد و بعد با نگرانی فقط یک جمله گفت(- پدرت برگشته خونه.)

سابقه نداشت پدر بدون خبر یا دلیل کارش را رها کند و برگردد! سوار ماشینم شدم و با سرعت به سمت خانه حرکت کردم. دلشوره‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد و با دیدن دو ماشین مدل بالای مشکی جلوی درِ باز خانه رمق از تنم رخت بربست.
ماشین را در اولین جای خالی توی کوچه پارک کردم و بعدش شروع به دویدن کردم. درِ نیمه باز را با شتاب به داخل هل دادم و حین صدا زدن نام پدر به دنبالش گشتم...
وسط حیاط چند مرد ناشناس ایستاده بودند و در برابرشان هم چند تا از مردهای خانواده‌ام.
-بابا؟ اینجا چه خبره؟!

سرها برگشت سمت منِ تازه وارد. نمی‌توانسنم چشم از دیدن آن مرد میانسال و پسر جوان کنار دستش بردارم. از دو طرف با چند مرد قوی هیکل محافظت می‌شدند.
-نیاز دخترم تو برو توی خونه.
-آخه بابا...

آقاجان درخواست پدر را محکم‌تر تکرار کرد.
-برو داخل... نمی‌خوام اینجا باشی...

از جایم تکان نخوردم و بدون اینکه بدانم میان دو طرف قرار گرفتم. من این مرد و پسر را در طول عمرم ندیده بودم پس چرا حس غریبگی با چهره‌شان نداشتم!
-نیاز؟ مشتاق دیدارت بودم دخترم...

این جمله را مرد میانسال گفت و فریاد پدر اجازه‌ی اتمامش را نداد. برای اولین بار بود که صدایش را تا این حد بلند و با این لحنِ به دور از احترام می‌شنیدم. دیگر تشخیص اینکه این غریبه‌ها دشمن بودند نه دوست و آشنا، سخت نبود!
-عطا دهنت رو ببند و از خونه‌ی ما گمشو بیرون... نمی‌خوام توی خونه‌م و جلوی چشم خانواده‌م اونچه توی ذهنم هست رو عملی کنم چون خیلی به ضررتون تموم می‌شه.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۰۲
⏳♡🔥

وحید در گوشه و کنار محوطه می‌پلکید و مثل همیشه مشغول جمع کردن شاخه‌ی شکسته‌ی درختان بود. دو سال است که هر روز کارش جمع کردن این تکه چوب‌های کوچک و خشک است. از دکتر خشنود شنیدم که قصدش ساختن یک پله‌ی طویل است برای ملاقات با خدا.
رنج بی‌ثمری می‌کشید بیچاره...

اتاق‌های بخش زنان را هم گشتم، اما پدر نبود و هیچکدام از پرسنل هم امروز او را ندیده بودند. چندتا از بیمارها جلوی پنجره‌ی یکی از اتاق‌ها تجمع کرده بودند. به امید دیدن پدر به جمع‌شان ملحق شدم.
مشغول صحبت با کلاغ‌ها بودند. اولین بار یک از دخترها این پرنده‌ی سیاه را همدم خودش کرد و به دنبالش بقیه‌ی مریض‌ها هم یاد گرفتند. حسرت برآمده از سینه‌شان در واج به واج حرف‌هایشان قابل لمس بود.
(-خوش به حالتون که آزادید و بیرون... خوش به حالتون که می‌تونید چای داغ بخورید و آبِ سرد... خوش به حالتون که هر چند تا که دوست داشته باشین می‌تونید دوش گرم بگیرید و تمیز باشید... لباس‌های خوب و رنگی بپوشید... خوش به حالتون که...)
-خانم شریفی؟

صدای آمنه مرا از آن فضای ساخته‌ی حسرت دور کرد و به حال خودم برگشتم.
-سلام آمنه خانم.

جلو آمد. مثل سابق سعی‌ام بر این بود که نگاهم به سوختگی عمیق دستانش و صورتش نیفتد چون حس ترحمم را به طرزی آزاردهنده بیدار می‌کرد.
-شنیدم دنبال آقای دکتر می‌گردی. امروز نیومده اینجا دخترم.
-مرسی آمنه خانم... برمی‌گردم اتاقش شاید الان برگشته باشه.

به حیاط بیمارستان برگشتم. چند بیماری که داخل محوطه بودند روی پله‌ها زانوهایشان را بغل کرده و به مسیر ورودی خیره شده بودند. زن‌ها حتی در اینجا هم بیچاره‌گیشان حادتر از مردها بود. چون در بخش پشتی بیمارستان بستری بودند دسترسی‌شان به این فضای باز محدود بود و گاهی هم نشدنی!

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186152
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۰۱
⏳♡🔥

روبرگرداندم از ادامه‌ی تماشای صحنه‌ای که به وفور شاهدش بودم، اما هرگز برایم عادی و قابل تحمل نمی‌شد.
به اتاق آرمان برگشتم. بدون پلک زدن از توی قاب در نظاره‌گر جنجال پسر بیست و دو ساله‌ای بود که توسط دو پرستار به تخت بسته می‌شد.
-آرمان برگرد توی اتاقت... لطفا برگرد روی تختت... آرمان دارم با تو حرف می‌زنم!

انگار این حرف‌ها را به دیوار زدم نه او.
-دست‌ و پامون رو به زنجیر می‌کشن، دهن‌مون رو می‌بندن، اما ذهنمون چی؟ ما اونجا آزادیم... کاش گاهی وقت‌ها می‌تونستن جلوی ذهنمون رو هم بگیرن.

نه از بیماری‌اش و این نگاه سردش بلکه از افکاری که گاهی مثل الان به زبانش می‌آید می‌ترسم و نگرانش می‌شوم.
اینکه توی اتاقش هیچ دریچه‌ی دیواری و سقفی‌‌‌‌ای نبود یا وسیله‌ ای که بتواند با آن خودش را حلق‌آویز کند یا اقدام به خودکشی، کمی از شدت نگرانی‌ام می‌کاهد.
دکتر خشنود با نگرانی از اتاق شماره 4 خارج شد و به محض دیدنم گفت:
-نیازجان آقای دکتر توی اتاقش نیست! باهاشون هم تماس گرفتیم ولی جواب نمی‌دن. تو نمی‌دونی کجا هستن؟

پدر تا آخرشب باید بیمارستان می‌بود یعنی کجا رفته؟
-سلام خانم دکتر... با هم اومدیم بیمارستان! من بعد از تایم کلاس کارگاه دیگه ندیدمش.

گوشی‌ام را از توی جیب شلوار جینم بیرون آوردم و با او تماس گرفتم. بوق می‌خورد، اما جواب نمی‌داد!
-تماس منم جواب نمی‌ده خانم دکتر... من یه سر میرم بخش زنان شاید اونجا باشه.

صدایش از پشت سر آمد.
-عزیزم به محض اینکه پیداشون کردی بگو با من تماس بگیره وضعیت یکی از بیمارها اصلاً خوب نیست.

بند کیفم را توی مشتم گرفتم و قبل از رفتن به بخش زنان، چشمانم محوطه‌ی باز بیمارستان را برای یافتنش دور زد.
نشانی از حضورش نبود و تماس‌هایم را همچنان پاسخ نمی‌داد. نگرانی داشت کم‌کم توی وجودم پخش می‌شد.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۰۰
⏳♡🔥

هنوز هم نمی‌دانم چه نوع مصیبت بزرگی بر روانش نازل شده که قوای جسمانی و طراوت جوانی‌اش را اینگونه تضعیف کرده است.
-نیاز حافظه‌ی قوی از هر بیماری صعب‌العلاجی بدتره. روزی هزار بار جونت رو می‌گیره بدون نیاز به عزرائیل.

نزدیک شدنم را حس کرد و کامل به سمتم برگشت. نمی‌دانم چرا در کنارش از قید و بند هر باید و نبایدی رها بودم. خجالت نمی‌کشیدم و حتی به بیماری سختش هم توجه‌ای نمی‌کردم!
-آرمان می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم... توی این مدت بارها سعی کردم که بهش فکر نکنم و جای خالیش رو با کس دیگه‌ای پر کنم، اما نشد و تو هم چند دقیقه پیش شاهد نتیجه ندادن این تلاشم بودی. نمی‌تونم بیشتر از این احساسم به امیر رو انکار کنم.
-عشق و رنج انکار ناشدنی‌ان و تلاش برای نادیده گرفتن‌شون فقط یه زحمت بیخوده. چون خواستن اونا از نخواستن تو خیلی قوی‌تره.

هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارت‌ها و فایلی از رمان‌هام در کانال و سایت دیگه‌ای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از  کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.

با فاصله‌ی اندک کنارش روی تخت نشستم.
مرد تو زیر پوست دردت چه تجربه‌ای را پنهان می‌کردی؟!
-من هرگز به طور کامل درد هیچکدوم از آدم‌های اینجا رو تجربه نکردم، ولی باعث شدن یه واقعیت بزرگ رو در مورد آدم‌ها کشف کنم. اینکه هر چقدر سقف درکت بالاتر باشه و عمق فهمت عمیق‌تر به همون اندازه قامت تنهایی و رنجت بلندتره.

به شکل ترسناکی به من خیره شد. اگر کسی خارج از این مکان او را در این حالت می‌دید سریع بیمار بودنش را حدس می‌زد و حس ناامنی می‌کرد، اما من می‌شناختمش، بی‌خطر بود مثل چوب کبریتی سوخته و خیس.
ناگهان توی سالن شلوغ شد و صدای فریاد یکی بلند. چون انتظارش را نداشتم شانه‌هایم به عقب پرید. آرمان برخلاف من انگار که هیچ صدایی نمی‌شنود. به سمت راهرو دویدم. یکی از بیمارهایی که وضعش وخیم بود را داشتند به تخت می‌بستند.
-ولم کنید... من می خوام برگردم خونه‌م... به من یه لیوان نوشابه‌ی خنک بدید تا اینجا رو منفجر کنم...

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3427

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۹۹
⏳♡🔥

تشخیص‌اش که از قضا درست هم از آب درآمده بود زبانم را توی دهانم قفل کرد و نگاهم را روی چشمان مشکی‌اش.
نمی‌دانم چقدر گذشت که از امتداد این نگاه جاخالی داد و به اتاقش برگشت. فکر کنم زودتر از خودم به این احساس پی برده بود. به دنبالش رفتم.
بعضی از اتاق‌های این بخش فاقد در بودند و اگر هم در داشتند قفل نداشتند. سمت چپ بدنم را به چهارچوب خالی در تکیه دادم و دستانم را در آغوش گرفتم. خوشبختانه دو بیمار دیگر این اتاق هنوز نیامده بودند. پشتش به من بود و صورتش رو به دیوار. شاید خودش نمی‌دانست اما برایم خیلی عزیز بود.
-قهری با من؟

لبه‌ی تختش نشست و پاهای آویزانش را توی هوا تاب داد.
-مهمی برام... دلبسته‌ی تصوراتت از یه آدم نشو. به این حس‌های متراکمی که تجربه می‌کنی وابسته نشو.

نمی‌دانم چرا دیگر برایم مهم نبود کسی از علاقه‌ام باخبر شود. شاید به این خاطر که می‌دانستم به زودی خبرش می‌پیچید میان همه‌ی کسانی که مرا می‌شناختند. در رابطه با آرمان هم مثل همیشه این بدگمانی‌اش را ربط دادم به بیماری‌اش که چند سالی بود گریبان گیرش شده بود.
-دیگه دیره آرمان... کار من از نصیحت گذشته به سرزنش رسیده.

نگاهش برگشت پیش من.
-می‌دونم! من همیشه آدم دیر رسیدن بودم. هر وقت خواستم کاری یا حرفی رو شروع کنم قبل از گفتنش یا انجام دادنش تموم شده بود. من توی هر بازی‌ای بدون نوبت باختم. توی این دنیا هیچ سهمی بهم تعلق نگرفته... گفته بودم شبیه آدمی توی گذشته‌م هستی که الان سهمم از حضورش فقط داشتن یه مشت خاطره‌ست؟

چقدر غم انگیز بود این مرد!
-گفتی اما داستانش رو تعریف نکردی. نگفتی اسمش رو یا حتی نسبتش رو.
--داستانی وجود نداره فقط یه رازه و رازها هم که گفته نمیشن حبس می‌شن توی سینه‌ات.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


Репост из: ژانوس_سارا رایگان
چون تفاوت تعداد پارت‌های vip با اینجا داره بیشتر می‌شه و در اونجا داستان به قسمت‌های هیجانیش رسیده به زودی افزایش قیمت داره.

در حال حاضر می‌تونید با قیمت سابق عضویت vip رو تهیه کنید تا داستان رو زودتر بخونید و یه حمایت کوچیک هم از زحمات نویسنده کنید.❤️

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3427


#۹۸
⏳♡🔥

نیاز:
وسایل نقاشی‌ام را توی کیفم جا دادم و از کارگاه بیرون زدم. غیبت آرمان نگرانم کرده بود چون هرگز حاضر به از دست دادن کلاس‌های آموزشی من نبود مگر در موارد خاص...
در راهِ رفتن به اتاقش پاهایم جلوی درِ شماره 13 به ادامه‌ی مسیر موردنظرم اعتنایی نکرد و روی توقفش سماجت کرد. انگار کل شهر در این اتاق خلاصه شده بود که هرکجا می‌رفتم توسط نیرویی قوی به سمتش جذب می‌شدم.
بدون مراعات و توجه به حرف دیگران در را باز کردم و قدمی به داخل گذاشتم. اتاقش تاریک بود و تختش خالی...
-نیازجان کسی داخل اتاق نیست! امیر مرخص شده.

صدای پرستار باعث شد سرم به عقب پرت شود.
-می‌دونم خانم صالحی. گفتم شاید بیمار جدید جایگزین شده باشه.

پرونده‌ی توی دستش را به سینه‌اش فشرد و ابروهایش را بالا انداخت.
-نه عزیزم! فعلاً واسه این بخش پذیرش بیمار جدید نداشتیم. توی این چند روز که امیر رفته اتاقش خالی مونده.

رفته بود؟ پس چرا من هرجا می‌رفتم می‌دیدمش!
-خانم صالحی می‌دونه که امیر از اینجا رفته، ولی نمی‌دونه که از قلب تو نرفته.

صدایش مثل تنه‌ای محکم به شانه‌هایم خورد و به بیرون از اتاق هلم داد.
-آرمان؟ دنبالت می‌گشتم...

جلو آمد. حس کردم این چند روز صورتش کمی چاقتر شده.
-توی اتاق امیر دنبال من می‌گشتی؟

امیر! این اسم برایم برابر شده بود با واحد اندازه گیری فاصله.
-عادت کردم به همه‌ی اتاق‌ها سرک بکشم. این روزها یکم حواس پرت شدم فکر کنم...
-نتیجه مشخصه... عاشق شدی!

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3427

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


دوستان قلم دلاراجان و مهساجان احتیاجی به تعریف نداره.
قصه‌ی جدیدشون رو بخونید و لذت ببرید🥰


عرق از روی  پیشانی‌اش روی صورتم چکید. سنگینی تنش نفسم را بریده بود. چنگی به ملحفه زد. لبان ترش را روی استخوان ترقوه‌ام گذاشت، محکم و طولانی بوسه‌ای زد. نفسم را حبس کردم.
همانطور آهسته اسمم را صدا زد:
- یادگار!
نمی‌توانستم حرکت کنم.
- نمی‌دونی چه طعمی داری؟ نمی‌تونم ازت دل بکنم.
بوسه‌هایش را تا روی گردنم ادامه داد. لبانش چفت دهانم شد آهی کشیدم.
-حالا دیگه مال منی...
حرکات آرام و ریتم‌دارش سستم کرده بود. نمی‌خواستم تسلیمش شوم، ولی با نوازشها و حرفهایی که زیر گوشم می‌زد مقاومتم شکست.
https://t.me/+VIKyc6XNCQUzN2Rk
https://t.me/+VIKyc6XNCQUzN2Rk


#۹۷
⏳♡🔥

انتظار نداشتم بلافاصله بعد از این پس زدن قانع شود! واقعاً پول از هرچیزی مهمتر بود؟!
در را محکم پشت سرم و به روی او بستم.
توی راهروی اشباح شده با تاریکی و صدای آه و ناله و لجنی که بوی تعفنش توی هوا پیچیده بود و کثافتش هر دقیقه رنگی به در و دیوارش می‌پاشید با سستی تنم درگیر شدم.
با گذشتن از آن زن بار دیگر به خودم و تنم ثابت کردم که فقط از خودم حرف شنوی دارم.
از وقتی به این درجه رسیده بودم دیگر کنترل هیچ چیز برایم سخت نبود.
به محض پشت‌سر گذاشتن آخرین پله رایان را وسط جمعیت و در حال رقص با چند دختر دیدم. صدایش نزدم تا زمانی که نگاهش تصادفی به من برخورد. توی گوش دختر مقابلش چیزی گفت و باعجله خودش را به من رساند.
-چی شد؟ صورتت چرا سرخ شده؟ باز هورمون‌های مردونه‌ت رو که به جنب و جوش افتادن کتک زدی تا آروم بگیرن؟

دندان روی هم ساییدم و دکمه‌های پیراهنم را بستم.
-خیلی خب اینقدر عصبی نباش. می‌دونم قول داده بودم مودب و سر به زیر یه گوشه بشینم تا زنِ اون لاکپشت‌پیر رو راضی کنی، ولی نتونستم. خودت که در جریانی من مبتلا به سندروم باسن بی‌قرارم نمی‌تونم یه جا ساکن بمونم. اینجور جاها هم که دیگه کونم اعلام استقلال می‌کنه و هرطور دوست داره رفتار می‌کنه. خیلی یاغیه این بوگندو.

دیگر دلیلی برای ماندن نبود به خواسته‌ام رسیده بودم.
-به راننده زنگ بزن بگو بیاد در باغ.

صورتش از هیجان جمع شد.
-راضی شد؟ چطوری؟ فکر نمی‌کردم بدون باز کردن زیپ شلوارت بتونی از پسش بربیای! بزرگترین دلخوشیم این بود که بالاخره امشب به کمکم احتیاج پیدا می‌کنی و مراحل کسب رضایت از اون دلبر رو به دست من و خشتکم می‌سپاری.

قبل از ترک این مکان نگاهم دوری توی سالن زد. پر بود از صورت‌های نقابدار، نقابداران به ظاهر انسان و بی‌خطر!
-باید همین الان از اینجا بریم.

داخل محوطه‌ی باز باغ ماشین‌های گرانقیمتی پارک شده بودند که صاحب تعداد زیادی از آن‌ها فاقد هرگونه ارزشی هستند. به رولزرویس کنار دستم تکیه دادم و قسمتی از گردنبندم را توی مشتم حبس کردم. ملتهب بودم، اما راضی از خودم برای تن ندادن به آنچه که آن‌ها می‌خواستند و من هرگز نمی‌خواستمش...
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۹۶
⏳♡🔥

حرکت دستانش روی تنم به طرز ماهرانه‌ای تحریک کننده بود. لب خیسش را به لاله‌ی گوشم چسباند و نفسش را پخش کرد روی پوستم.
-ژانوس عقب نکش می‌خوامت...

زبانش را روی گردنم کشید، بدنم مورمور شد و برای لحظه‌ای نفسم رفت.
-بهم یه فرصت بده قول می‌دم نظرت رو عوض کنم. طوری که دیگه هیچکس بجز من نتونه چنین لذتی رو بهت بده.

دستش را روی سینه و بازوهایم کشید و برای لحظاتی نگاهش درگیر گردنبندم شد.
-من با هرکسی اینقدر مهربون نیستم... ولی توئه لعنتی خیلی خوبی! قدرتمند و تحریک کننده‌ای...

حقیقت من را نمی‌دید، تصویری که از من توی ذهنش ساخته بود را تماشا می‌کرد.
-می‌خوام یه شب رویایی رو با یه زن ایرانی برات ترتیب بدم. از همون بار اولی که دیدمت بارها خودم رو زیر این تن بزرگ و قویت تصور کردم.

نباید اجازه می‌دادم غریزه‌ام به مغزم فرمان بدهد. همیشه این من بودم که به بدنم دستور می‌دادم. دستانش را به تندی پس زدم و برخاستم.
حیران نگاهم کرد. در مسیر رفتنم لیوان نوشیدنی‌اش سر راه کفش‌هایم قرار گرفت و با صدای بدی شکست‌.
لحنش مملو از حرص و خشم شد.
-میگی با زن متاهل نمی‌خوابی چون نمی‌خوای نفر سوم یه رابطه باشی. دلیلت واسه نخوابیدن با یه دختر باکره چیه؟ توی اون رابطه که نفر اولی!

فکر می‌کرد زیاد در مورد من می‌داند.
-وایسا!

نایستادم، ولی قدم‌هایم کُند شد.
-می‌دونی چرا اینقدر جذابی؟ بخاطر اینکه کسی نمی‌تونه بهت نزدیک بشه.

صدایش مستی‌اش را فریاد می‌زد.
-بااینکه غرورم رو شکستی، ولی بازم نمی‌تونم از این شراکت بگذرم. پول از غرور مهمتره... فردا وکیلت رو بفرست شرکت برای بستن قرارداد.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186123
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


چون تفاوت تعداد پارت‌های vip با اینجا داره بیشتر می‌شه و در اونجا داستان به قسمت‌های هیجانیش رسیده به زودی افزایش قیمت داره.

در حال حاضر می‌تونید با قیمت سابق عضویت vip رو تهیه کنید تا داستان رو زودتر بخونید و یه حمایت کوچیک هم از زحمات نویسنده کنید.❤️

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3427


#۹۵
⏳♡🔥

بِشکنی زد و یکی دستش را روی پایم گذاشت.
-آفرین همینه... منو ببین! وقتی منشی اون شرکت بودم نمی‌تونستم هیچ غلطی بکنم، ولی از وقتی که زن رئیسش شدم هر گندی که بخوام بالا میارم و برامم مهم نیست چون به قول خودت پول می‌پوشونش.

نیمخیز شدم و برگه‌ی تا شده را از توی جیب پشتی شلوار جینم بیرون آوردم. سریع توی هوا از میان دستانم قاپیدش و توی لباس زیرش که نیمی از آن از یقه‌ی پیراهنش بیرون زده پنهان کرد.
-عجله نکن به اینم می‌رسیم... بعد از این همه سال تجربه و تجارت هنوز نفهمیدی که فاکتور اصلی برای به دست آوردن رضایت طرف مقابل راه اومدن با خواسته‌شه؟

کمرم را راست کردم و دو پک عمیق به سیگار زدم و بدون خاموش کردنش پرتش کردم جلوی پایش. آمد روی دسته‌ی مبلِ چسبیده به پهلویم نشست و سرش را به صورتم نزدیک کرد.
-چرا پسربچه‌های ایتالیایی بچه ننه هستن؟ و عاشق زن‌های چشم آبی‌ و مو بلوند؟ چطوری ابراز علاقه می‌کنن؟

با هر حرفی که می‌زد بوی شراب از دهانش پخش می‌شد توی صورتم و انگشتانش دکمه‌ی سوم پیراهنم را به بازی گرفته بودند.
-قراردادت رو برنمی‌داری؟ مگه نمی‌خوای امضاش کنم؟


هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارت‌ها و فایلی از رمان‌هام در کانال و سایت دیگه‌ای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از  کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.

یک پایش را انداخت روی پایم و دستش را دور گردنم. نیمی از قرارداد را به آرامی از لباس زیر قرمزش بیرون کشیدم. ناله‌ای کوتاه کرد و دستش محکم دور مچم حلقه شد. اجازه نداد آن را بردارم.
-ثابت کن لیاقت این همکاری رو داری...

به شکمش چنگ انداختم. منقبض شدن ماهیچه‌هایش را از روی پیراهنش هم حس کردم.
-تو متاهلی.

پیشانی‌اش را چسباند به پیشانی‌ام و در میان نفس‌های کشدارش لبخندی زد.
-به درک. فکر کردی شوهرم نمی‌دونه؟ خودش رو به ندونستن می‌زنه تا از دستم نده. من حق دارم بخوام با یه مرد جوون عشق بازی کنم.

چقدر این زن را دوست نداشتم و سیر بودم از شناخت بیشتر اطرافیانم. دلم می خواست خیلی زود به خواسته‌ام برسم تا دیگر دلیلی برای حضور در کنارشان نداشته باشم.
-من هیچوقت بدل و نفر سوم یه رابطه‌ی دو نفره نمی‌شم.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۹۴
⏳♡🔥

فیلتر سیگار میان مشتم جمع شد و سوزشی خفیف زیر پوست دستم به جریان افتاد.
-تو صاحب اون شرکت نیستی، همسر صاحب شرکتی و همه کاره‌اش.
-از لفظ همسر متنفرم. از اینکه شوهرمه حالم بهم می‌خوره. می‌دونم الان با خودت فکر می‌کنی من یه زن عوضی قدرنشناسم، اما تو که جای من با یه پیرمرد هشتادساله‌ که دیابت داره و بعد از هر دو قدمی که برمی‌داره باید نیم ساعت نفس تازه کنه زندگی نکردی.

صورتش نزدیک‌تر شد. سرم به عقب رفت. هر نفسی که می‌کشیدم آغشته به بوی عطر تند تنش بود.
-من 40سالمه. تازه اوج جوونیمه و اون داره واسه نمردن با عزرائیل کُشتی می‌گیره... نمی‌دونی توی رختخواب چقدر وحشتناکه!
-خودت انتخابش نکردی؟

سوالم به مذاقش خوش نیامد باعث عقب‌نشینی‌اش شد و کمی از من دور.
-ترجیح می‌دادم مثل همیشه ساکت بودی و این طعنه رو نمی‌زدی.

لیوانش را به قدری پر کرد که سرریز شد و مقدار کمی از آن روی لباسش و زمین ریخت. چانه‌اش هم مثل دستانش واضح می‌لرزید. بویی از قدرتش و رنگی از غرورش باقی نماند.
-آره من به خاطر پولش حاضر شدم باهاش ازدواج کنم. هرچی که بخوام برام فراهم می‌کنه. هیچوقت اذیتم نمی‌کنه و هر تصمیمی که براش بگیرم رو عملی می‌کنه، اما می‌دونی زندگی و خوابیدن با یه آدم همسن پدربزرگت چه طعمی داره؟

نیمی از لیوان را سرکشید و من در این فاصله سیگار دومم را هم روشن کردم.
-طعم عسلی می‌ده که وسط گوه باشه. بوی تعفنش نمیذاره از شیرینیش لذت ببری.

گردنم را بالا دادم و اینبار دود را سمت سقف سوق دادم.
-گوشِت با منه ژانوس؟ دارم حوصله‌ت رو سر می‌برم؟
-قرارداد رو امضا می‌کنی؟

خنده‌اش چنان گشاد و مضحک بود که دندان‌های آسیابش را هم نشان داد.
-دارم برات دردودل می‌کنم اونوقت تو همش فکر قراردادی؟ البته حقم داری! کی از پول بدش می‌آد؟

-پول روی همه‌ی حرومزادگی‌ها رو می‌پوشونه...¹

1:آلبرکامو

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186123
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


نحوه عضویت در vip ژانوس و دریافت فایل رمان‌‌های خانم رایگان

Показано 20 последних публикаций.