رمان ژانوس_سارا رایگان


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


سارا رایگان:
گرگ‌باران‌دیده
عشق و اِنکار
لِوطاهور
ازپیله تا پروانه
فودوشین
ژانوس
مهسا رمضانی‌:
پای‌همه‌ی‌دردها‌مانده‌ام و منسی(چاپی)
آیو پتریکور
حبس ابد و قلب دیوار(مشترک با دل‌آرا‌دشت‌بهشت)
به جنونم کشاندندو...
🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


خسته نشدی انقدر برای رمان هزینه کردی این چنل تمام رمان‌های خاص رو رایگان گذاشته!

#عاشـقانه♨️
#انتـقامی🚫
#پلیـسی👮
#اربابـی🕷

دیگه این چنل و اون چنل دنبال رمان نگرد! چنل زیر پی دی اف تمام رمان‌های معروف و ناب رو کاملا رایگان در اختیارتون گذاشته🥵🔥

https://t.me/biparva1369
https://t.me/biparva1369
به جونم دعا کن از پارت به پارت خوندن و منتظر پارت جدید بودن خلاص میشی با این چنل
صبح پاک


وی آی پی رمان ژانوس ۴۵۰۰۰هزارتومان
فایل رمان فودوشین ۵۰۰۰۰هزارتومان
از پیله تا پروانه ۲۵۰۰۰تومان
فایل لوطاهور ۲۵۰۰۰تومان

در صورت تهیه‌ی دو قصه با هم شامل تخفیف میشه‌.
ژانوس vip + فایل فودوشین=۸۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ فایل لوطاهور=۶۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ از پیله تا پروانه=۶۰۰۰۰تومان
فایل لوطاهور+ عضویت از پیله تا پروانه=
۳۸۰۰۰تومان
تومان

در صورت تهیه سه قصه با هم شامل تخفیف ویژه میشه(۸۵۰۰۰تومان)

در صورت تهیه‌ی هر چهار قصه با هم(۱۲۰۰۰۰ تومان)

مبلغ رمان‌های مورد نظر رو به این شماره کارت 👇واریز بفرمایید.
💳 : 6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇
@kimia_sajedi :ایدی ادمین


#۱۵۱
⏳♡🔥

از جعبه سیگارم یک نخ برداشت و اهرم فندک را فشرد.‌ سیگار روشن را به پلاک پیدا از میان دو دکمه‌ی باز پیراهنم نزدیک کرد. بوی کِز خوردن موهای روی سینه‌ام و داغی پوستم خواب را علاوه بر چشمانم از تمام وجودم پراند.
-برای فردا شب... این رفتن با بقیه رفتن‌هات فرق داره. باید کار رو تموم کنی. می‌خوام دفعه بعد که توی این اتاق نشستیم در مورد اینکه چقدر خوب تونستیم از پسش بربیایم حرف بزنیم.

این بوی کثیف داشت حالم را بهم می‌زد. انگشتانم را دور سیگارش حلقه کردم و آتش‌اش را توی مشتم خاموش.
-همینه! به دیدن این خشمت احتیاج داشتم.

سیگار را توی دستم جا گذاشت و پرده‌ را کنار زد. توی قاب فقط سیاهی محض بود. قلبم با این تصویر برآمده در دل پنجره رقابت کرد.
-تو عزیزترین و باارزش‌ترین آدم زندگیم هستی پسرم. جدا از همخون بودن‌مون، هدف مشترکی داریم که رابطه میان ما رو خیلی محکم‌تر کرده.

مشتم را باز کردم. فیلتر افتاد روی کفپوش و سوزش کف دستم بیشتر شد. با باز شدن ناگهانی درِ اتاق نگاه هردویمان به یک سو جهت پیدا کرد.
-چرا نیومدید سر میز؟

با لحن تندی سوال دومش را پرسید.
-ژانوس خسته‌ست چرا اجازه ندادی حداقل الان که بعد از چند روز برگشته خونه کمی استراحت کنه؟ مگه نگفتم می‌خوام امشب فقط به خانواده‌مون تعلق بگیره نه کار و...
-خیلی خب! چرا اینقدر عصبانی‌ شدی؟ قصد داشتم فردا صبح باهاش صحبت کنم ولی حس کردم حالش زیاد خوب نیست.

برای متقاعد کردن همسرش دروغ گفت!
-ژانوس خوبی؟

با شناختی که از من داشت حرف شوهرش را باور نکرد. روی صندلی کنارم نشست و دستانم را گرفت. پوست سوخته و ملتهب کف دستم باعث گره خوردن ابروهای باریکش و بیشتر شدن عصبانیتش شد.
-این چه بلایی که سر خودت آوردی پسرم؟

بلافاصله یکی از خدمتکارها را برای آوردن جعبه کمک‌های اولیه صدا زد و با دستان خودش زخمم را پانسمان کرد.
-نمی‌دونم کی قراره این روزها بگذره فقط دعا می‌کنم هرچی زودتر تموم بشه.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۵۰
⏳♡🔥

موهای بازش توی هوا میان صورت هردویمان آویزان شد.
-می‌گفتن با دیدن مدل‌های چند سال اخیرت اولین چیزی که به ذهن‌شون خطور می‌کنه پیچیدگی، ظرافت و کلاس اجتماعی مُد ایتالیاست.

دستانش را از روی شانه‌هایم برداشت و سایه‌اش از روی سرم کم شد.
-بخاطر تلاش و نبوغ توئه که در صنعت چرم با برندهای جهانی بسیار مطرح ایتالیا مثل فندی، جورجیو آرمانی، ورساچه و پرادا رقابت می‌کنیم.

رایان هم صندلی‌اش را ترک کرد و کنار او قرار گرفت.
-امیلیا درست میگه پدر. داریم توقف ناپذیر میشیم پس دلیلی برای نگرانی نیست. در مورد این پنهان کاری ژانوس هم حالا که فکر می‌کنم بدون نیاز به شنیدن توضیحی از خودش برامون قابل درکه.
-بچه‌ها شما برید سرمیز من و ژانوس هم چند دقیقه دیگه بهتون ملحق می‌شیم.

"هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارت‌ها و فایلی از رمان‌هام در کانال و سایت دیگه‌ای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از  کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."

رایان خواست حرفی بزند، اما منصرف شد و همراه با اِمیلیا اتاق را ترک کردند.
پدر از کانتر بار گوشه‌ی اتاق لیوانم را برایم پر کرد و دستم داد.
-هیچکس توی این دنیا به اندازه‌ی من، تو رو نمی‌شناسه پسرم.

نوشیدنی را سر کشیدم. لیوان خالی را از دستم گرفت و با صدای بدی روی میز کوبید.
-اگه هفته آینده رُم باشم خودم می‌رم کامپانیا...

جلویم زانو زد. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و به تندی بالا کشید.
-بحث رو عوض نکن. پنج روزه که منتظرم برگردی تا بتونم باهات صحبت کنم. اصلاً وقت نشد با هم تنها باشیم. از وقتی که برگشتی ایتالیا خودت رو توی کار غرق کردی. فَشن ویک میلان هم بهترین بهانه‌ شد. حالا هم که تموم شده و همه از کارت راضی‌ان تو بازم از خودت ناراضی‌ای.

دلم می‌خواست بخوابم. نیاز روحم برای جدا شدن از جسمم داشت به تقلا ختم می‌شد.
-واسه چه تاریخی بلیط گرفتی؟

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۴۹
⏳♡🔥

پدر دستش را به چانه‌اش کشید و نگاهش روی من دقیق‌تر شد.
-حق باتوئه ژانوس! مهمترین و بزرگترین قراردادمون مونده و هرطوری شده راضی‌شون می‌کنیم. مگه نه؟

دود سیگار آهسته از دهانم خارج شد. رایان اخمی کرد و دکمه پاور گوشی‌اش را فشرد.
-خیلی سمجن... ولی از وقتی که شنیدن بیشتر همکارهاشون با ما قرارداد بستن نرم‌تر شدن. بچه‌هاش که خیلی استقبال می‌کنن از این همکاری، اما خودش قبول نمی‌کنه.

اِمیلیا موهای دور صورتش را به پشت گوشش هدایت کرد.
-دو روز پیش توی میلان به وکیل‌مون ایمیل زده بودن و درخواست یه قرار ملاقات مجدد داشتن.

گزارش این خبرش باعث تعجب‌شان شد.
-ژانوس چرا چیزی به ما نگفتی؟!

اِمیلیا حس کرد نباید این حرف را می‌زد و درست هم حس کرده بود. رایان شاکی شد.
-ژانوس حق با پدره! چرا به ما نگفتی؟ من تا همین الانش داشتم به این فکر میکردم که برای متقاعد کردنشون باید چه کار دیگه‌ای کنیم!

فیلتر سیگار با فشار انگشتانم توی زیرسیگاری لِه شد.
-تا وقتی نهایی نشده دیگه در موردش حرفی نمی‌زنم.

رایان اعتراض کرد، ولی صدای نواختن ضرباتی روی در بحث را ناتمام گذاشت. اِمیلیا حین برخاستن از روی صندلی گفت:
_بله؟

در باز شد و خدمتکار قدمی داخل اتاق گذاشت.
-خانم گفتن شام آماده‌ست تشریف بیارید سر میز.
-باشه بهشون اطلاع بده الان میایم.

اِمیلیا آمد و پشت صندلی‌ام ایستاد. دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت و سرش را توی صورتم خم کرد.
-می‌دونستی این چند روز وقتی دیر می‌اومدی روی صحنه و خیلی زود هم می‌رفتی در موردت چی می‌گفتن؟ در مورد مدل‌هات، طراحی‌هات، برندت و همینطور خودت؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۴۸
⏳♡🔥

رم_ ایتالیا
ژانوس:
بعد از یک هفته دوری از خانه و کار بی‌وقفه، جانم داشت در می‌رفت برای چند ساعت استراحت، نشنیدن و ندیدن...

اِمیلیا با آرامش کمی از قهوه‌اش را نوشید و پای چپش را سوار بر پای چپش کرد. بوت‌‌های مشکی و بلندش تا نزدیکی زانوهای برهنه‌اش را پوشش داده بود.
-باتوجه به تمرکز خانه‌های مد روی استان لومباردیا طبیعیه که واحدهای چرمش بیشتر برای تولید کیف و کفش برندهای معروف ایتالیا استفاده بشه.

رایان وقفه‌ای میان تایپ پیام با گوشی توی دستش انداخت و سرش را بالا گرفت.
_درسته برندمون توی کت واک امسال نسبت به سال قبل و خیلی از رقبا پیشرفت داشته، اما این کافی نیست. هست؟

از آن سوی میز چرمش حرف رایان را تایید کرد.
-نیست، ولی نباید زیاده‌خواهی‌مون باعث ضرر و زیان‌مون بشه. مگه بهتون نگفتم؟ برای پیشرفت توی صنعت مد هم زمان کافی هست هم فرصتش برات پیش می‌آد. کافیه این دو مورد رو از دست ندی و ما هم ندادیم.

سرم را را به پشتی بلند صندلی‌ تکیه دادم و سیگارم را گوشه‌ی لبم گذاشتم. حتی حوصله پک زدن به آن را هم نداشتم. اِمیلیا لیوانش را گذاشت روی میز گردی که وسط جمع‌مان بود.
-اکثر تولیدات چرم ایران بصورت خام به ایتالیا و بقیه‌ی کشورهای صاحب فناوری صادر می‌شه. حتی توی صادرات چرم و سالامبور نخستین صادر کننده این محصولات به صورت خامه. همونطور که ژانوس گفت، چرا از این فرصت بهره بیشتری نبریم؟

رایان حرف اِمیلیا را تایید کرد.
- پدر ما پیشنهاد این قراردادها و حتی پیشرفت توی برندمون رو مدیون ایده‌ها و طراحی‌های ژانوس هستیم. دیگه وقتش نرسیده قدم بزرگی که این همه سال ازش حرف زدیم رو برداریم؟
-برنداشتیم؟! انتظار داری توی چند ماه تمام اون قراردادها بسته بشه؟

به جلو خم شدم و خاکستر سیگار را تکاندم توی زیرسیگاری روی میز.
-برای من فقط یه قرارداد مونده.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۴۷
⏳♡🔥

یاسمن به صندلی‌اش تکیه داد و گردنش مثل یک فرد در حال احتضار روی شانه‌اش افتاد. داشت جان می‌کند بی‌آنکه کسی ببیند.
-نگران نباش. این جایی که می‌خوایم بریم شاید به بزرگی و خوبی عمارت قبادخان نباشه، ولی به اندازه سرباری هم بد نیست.

اشک از گوشه‌ی چشم یاسمن سر خورد و در پیچ و تاب موی بیرون زده از شالش گم شد. قرار بود از او به عنوان عروس عمارت یاد کنند نه سربارش!
-خودم همه جوره هوات رو دارم. نمیذارم بهت سخت بگذره.

بودن این مرد مدعی ماندن و نماندن مردی که سال‌ها ادعای ماندن داشت فرسخ‌ها از باورش دور بود.
-گرسنه نیستی؟

سکوت یاسمن شهرام را کلافه کرد. سیگارش را روشن کرد و ضبط صوت را روشن. وانتش به قدری کهنه بود که صدای اجزای توی کاپوت تا توی اتاقک آهنی‌ هم می‌آمد.
-تو که خیلی وقته تنها زندگی می‌کنی دیگه نگران چی هستی؟

تنهایی قبل از رفتنش با تنهایی بعد از رفتنش خیلی فرق داشت.
-از اینکه دیگه تنها نباشم می‌ترسم. از آدم‌هایی که قراره باهاشون آشنا بشم.

شهرام سیگارش را از پنجره پرت کرد بیرون و شروع به سرفه زدن کرد. دستمال کثیفی را از روی داشبورد برداشت و توی آن تف کرد.
-نفهمیدم چی گفتی!

و به دنبال حرفش طوری خندید که چانه‌ی گوشتالویش شروع به لرزیدن کردند و چشم‌های تنگ و اریبش بسته شدند.
یاسمن از خودش پرسید دوام آوردن در این راه تازه‌ای که انتخاب خودش نیست بلکه تحمیل دیگری است چقدر دوام خواهد آورد؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#پارت_جدید


#۱۴۶
⏳♡🔥

چشمانش در اطرافش چرخی زدند.
اهل خانه از پشت شیشه و خدمه از جلوی در، بیرون انداختن محترمانه‌اش را به تماشا نشسته بودند...
درختانِ انتهای باغ از طولانی بودن آخرین ملاقات‌شان گلایه کردند...
وزن دلتنگی‌اش برای خاطرات دوران کودکی و نوجوانی سپری شده در این خانه غیرقابل حمل شد...
شادمانی‌های ناکامش و شادابی رو به زوال روح و جسمش...

بخاطر همین دلیل‌های ضعیف و قوی، کوچک و بزرگ بود که دل نازکش کنده نمی‌شد از این ملک و مالکش...
از خاطراتش، از مردی که رفت تا زود برگردد و هرگز برنگشت. پیراهنی که پس داده نشد و به تن صاحبش نرفت. گوشواره‌ای که یک تایش جا ماند و از گوش‌اش آویزان نشد.
سقف آسمان این حیاط که قرارهایشان را از چشم بقیه دور نگه می‌داشت و بودنشان کنار هم را توی دل تیره‌ی خودش پنهان می‌کرد.
مهمتر از همه‌ی این‌ها دیدار با عزیزترینش بود که وجودش توی این خانه حضور داشت.
-دیر میشه دخترعمو.

دلش خواست همه چیز را بالا بیاورد. حتی جانی که وبال گردن این زندگی شده بود.
-بریم...

وقتی برای خداحافظی جلو رفت مازیار سرش را به عقب برگرداند تا شاهد این وداع نباشد. مخالف این ازدواج بود اما موافق این تصمیم پدرش هم نبود. سال‌های طولانی‌ای در کنار هم زندگی کرده و توی یک هوا نفس کشیده بودند.
وابستگی، عادت، ترحم و دلسوزی... مجموعه‌ای از احساسات ترتیب داده شده در دلش بود.
-خداحافظ قبادخان... آقا مازیار...

قبادخان بدون اینکه در جهت نگاهش لغزشی ایجاد کند زیرلب زمزمه کرد.
-به سلامت دخترجان...

یاسمن خداحافظی را به زبان آورد، اما بند بند وجودش می‌خواهم بمانم را فریاد کشید.
وقتی وانت از در خانه بیرون رفت با چشمان اشکی سرش را از پنجره بیرون آورد. تا زمانی که از محله دور شدند با قطرات اشکش در مسیر پشت سرش ردی از خودش به جا گذاشت.
-سرت رو بکش تو شیشه رو هم بده بالا. باد تند می‌خوره توی صورتت مریض می‌شی.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۴۵
⏳♡🔥

یاسمن اعتراضش را توی گلویش خفه کرد و در عوضش تشکر هم نکرد، بلکه آهسته پرسید:
-شما قول دادید و قسم خوردید که کاری به برادرم نداشته باشید. من مثل یه زن سر حرفم موندم و از خونه شما و زندگی پسرتون رفتم شما هم مرد باشید و پای قولتون بمونید.

قبادخان برایش سر تکان داد. یاسمن بیشتر از ده روز بود که از برادرش بی‌خبر بود و هیچ شماره تلفن ثابتی هم از او نداشت. برای نرفتن چند روز بهانه آورد و مقاومت کرد به این امید که شاید قبل از رفتنش یکبار دیگر صدایش را از پشت تلفن بشنود و اتفاقات افتاده را با کمی سانسور برایش تعریف کند. قرار بود در اولین فرصت به او ملحق شود، اما بعد از تعیین این قرار دیگر نه تماسی گرفت نه خبری از او رسید.
همین بی‌خبری، یاسمن را برای قبول شرط قبادخان ترغیب کرد:
(-از زندگی پسرم دور شو در عوض منم از جان برادرت میگذرم)

شهرام در حین گذاشتن چمدان‌ها کنار چرخ خیاطی در عقبِ ماشینش گفت:
-همین دو تا چمدون مونده؟

مازیار با یک سه حرفی "آره" خیلی کوتاه جوابش را داد.
-پس راه بیفت بریم دخترعمو.

"هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارت‌ها و فایلی از رمان‌هام در کانال و سایت دیگه‌ای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از  کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."

یاسمن حس کرد مامور عذابش رفتن به جهنم را به او تعارف کرده است. تمام احساساتش به غلیان درآمده و سینه‌اش ظرفیت حجم قلبش را نداشت و در شُرُف انفجار بود. جلوی مازیار ایستاد و با لحن خیسش گفت:
-نمی‌خوام به خودش بگی فقط می‌گم که تو بدونی... من خیلی دوستش داشتم. حتی الانشم که آواره‌ی این عشق شدم بازم دوستش دارم.

این دختر باور مازیار را نسبت به عشق دگرگون کرده بود. نمی‌فهمید چطور ممکن است یک زن در وضعیت سخت و دردآور طرد شدن باز هم طالب حفظ احساس و ابراز علاقه‌اش باشد!
زن‌ها چقدر جان سخت بودند در مراقبت از احساساتشان و عشق...!
-امیدوارم با مردی که لایقت باشه خوشبخت بشی.

خوشبخت شود؟ با مرد دیگری؟ قبل از رفتنش دومین آرزوی شبیه به توهین را هم از پسر قبادخان شنید.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


وی آی پی رمان ژانوس ۴۵۰۰۰هزارتومان
فایل رمان فودوشین ۵۰۰۰۰هزارتومان
از پیله تا پروانه ۲۵۰۰۰تومان
فایل لوطاهور ۲۵۰۰۰تومان

در صورت تهیه‌ی دو قصه با هم شامل تخفیف میشه‌.
ژانوس vip + فایل فودوشین=۸۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ فایل لوطاهور=۶۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ از پیله تا پروانه=۶۰۰۰۰تومان
فایل لوطاهور+ عضویت از پیله تا پروانه=
۳۸۰۰۰تومان
تومان

در صورت تهیه سه قصه با هم شامل تخفیف ویژه میشه(۸۵۰۰۰تومان)

در صورت تهیه‌ی هر چهار قصه با هم(۱۲۰۰۰۰ تومان)

مبلغ رمان‌های مورد نظر رو به این شماره کارت 👇واریز بفرمایید.
💳 : 6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇
@kimia_sajedi :ایدی ادمین


#۱۴۴
⏳♡🔥

مازیار با بی‌رغبتی و به سختی دختر بچه را از او جدا کرد. برای کنترلش تا توی عمارت در آغوش‌اش گرفت و بلافاصله به حیاط برگشت.
-خودش رو کشت از بس گریه کرد.

قبادخان به این گزارش حال پسرش اعتنایی نکرد و دستانش را از پشت روی کمرش گره زد.
-یه چند روز دیگه عادت می‌کنه...

یاسمن حرفی نزد و اشک‌هایش را با گوشه‌ی شال مشکی‌اش پاک کرد.
شهرام برخلاف آن‌ها شاد بود و این شادمانی را راحت بروز می‌داد. چرخ خیاطی یاسمن را برداشت و پشت وانتش گذاشت.
-قبادخان خیالتون بابت یاسمن خانم راحت باشه. جدا از اینکه فامیل هم هستیم مِن‌بعد ناموس منم به حساب میاد.

یاسمن به دکمه‌ی مانتویش چنگ انداخت و دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد. ده سال از آخرین باری که پسرعمویش را دیده می‌گذشت. تقریباً قطع رابطه کرده بودند و حال!
باورش نمی‌شد قبادخان داشت به او می‌سپاردش.
-امیدوارم بتونه زندگی تازه‌ای رو برای خودش شروع کنه.

آرزوی قبادخان برایش توهین بزرگی به حساب آمد. او خوشبختی را توی همین خانه جستجو می‌کرد نه خارج از آن و میان غریبه‌های دوست نداشتنی.
-معلومه که شروع می‌کنه! من مثل اون برادر بی‌غیرتش نیستم که به امون خدا ولش کنم. حیف عموم که همچین پسر بی‌ذاتی نصیبش شد و آخرشم از دستش دق مرگ شد.

شهرام بعد از این حرفش لبخندی چندش‌آور زد و دکمه‌ی ابتدایی پیراهن سفیدش را بست. رنگ کتی که روی پیراهنش پوشیده بود از شدت کهنگی مشخص نبود.
-به برادرم بی‌احترامی نکن.

این جمله را چنان با تحکم گفت که نیش شهرام بسته شد. قبادخان نزدیکش شد و طوریکه کسی متوجه نشود دسته‌ای اسکناس توی کیفش انداخت.
-هیس چیزی نگو... این حق تو و پدرته.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۴۳
⏳♡🔥

درددل‌هایش مازیار را به‌ هم ریخت. در طی این سال‌ها هرگز تا این حد پرحرفی‌اش را نشنیده بود. هم بازی دوران بچگیشان همیشه ساکت بود و سر به زیر.
-هر وقت بتونم میام بهت سر می‌زنم... کاری از دستم برنمیاد رفیق مظلومم.

مازیار هیچوقت در حقش بد نبود و بدی نکرد، ولی مثل این روزها و بخصوص این دقایق قبل از رفتن با او مهربان نبود. دلیلش؟ واضح بود!
دلش برایش می‌سوخت.
-من فقط از کسی که منتظرش بودم انتظار داشتم.
-مازیار؟ کجایی پسر؟

صدای بلند قبادخان در خارج از اتاق باعث شد از حرفی که می‌خواست بزند منصرف شود. لب‌های باریکش را محکم روی هم فشرد و سراغ چمدان‌ها رفت. هر دو را برداشت و بدون حرف اتاق و مهمانش را ترک کرد. یاسمن تتمه‌ انرژی‌‌اش را در پاهایش جمع کرد و با فشار دستانش روی زمین توانست سرِپا شود.
سرانگشتانش را از روی دیوارهای صاف عبور داد. پرده را لمس کرد و پنجره‌ی مشرف به درِ ورودی حیاط را بوسید. این دریچه بارها آمدن عزیزانش را به نگاهش هدیه داده بود.
افکار آزار دهنده‌اش در ذهنش وسعت پیدا کرد و به این اندیشید که عُمر این خانه‌ بعد از او، قرار است با چه کسانی و چه خاطراتی یا حتی دلبستگی‌ای ادامه پیدا کند؟

توی این خانه بیشتر از اینکه به دست آورده باشد از دست داده بود. برادرش، پدرش، امیدش، دوستانش، پناهگاهش، بستر خاطرات خوب و بدش را... این محرومیت‌ها را پذیرفت و با فقدان‌ها مدارا کرد محض خاطر به دست آوردن یک نفر. همانی که سخت و دیر به دستش آورد و خیلی زود از دستش داد.

قطراتی از اشک‌هایش روی تخت فلزی برادرش و گوشه‌ای از خانه که جای همیشگی پدرش برای نشستن بود به جا ماند...

به محض گشودن در و مواجهه به آدم‌های وسط حیاط صدایش توی ذهنش اکو شد.
(-اگر همه‌ی دنیا مقابل تو باشن من کنار توام...)

قبادخان دانه‌های تسبیح‌اش را به تندی از بندش عبور داد و به دختربچه‌ی کنار دستش اجازه داد تا برای آخرین بار یاسمن را در آغوش بگیرد. یاسمن میان آن سه مرد، زانو زد و کودک را محکم در آغوشش گرفت. هر دو با صدای بلندی احساس‌شان را از گلویشان و چشمانشان بیرون ریختند.
-مازیار خواهرت رو برگردون پیش مادرت.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۴۲
⏳♡🔥

راوی:
شانه‌های تکیده و تکیه داده به دیوار ترک برداشته‌ی پشت سرش به آرامی داشت سمت پایین سر می خورد. تنش مثل دانه‌های برف از آسمان، تمایل به سقوط و فرو رفتن توی زمین را داشت.
-یاسمن من راضی به رفتنت نبودم، ولی چاره‌ای نیست. پدر هم حق داره خیلی حرف می‌شنوه و...

مازیار بند پایانی جمله‌اش را قورت داد. نگاه یاسمن مدام میان تلفن گوشه‌ی اتاق و دو چمدان نسبتاً بزرگ کنار در جا به جا می‌شد.
-تلفن که چند روزه وصل شده ولی چرا زنگ نمی‌زنه؟ حداقل برای یه تسلیت!

عاقبت به زمین افتاد و زانوهایش را در آغوش گرفت. مازیار کلافه‌تر شد و دستی میان موهای کوتاهش کشید.
-فراموشش کن... بهت گفته بودم که اون بین تو و پدرمون انتخابش تو نیستی.

حرف‌هایش مثل زهر تلخ بود و کشنده، اما برای یاسمن برداشتی از واقعیت رخ داده بود.
-من درد زیاد دارم، ولی بزرگترین و بدترینش همینه! چرا آدمی که با یادش جای خالی خیلی‌ها رو برای خودت پر کردی، تموم امیدت رو توی چشمات ریختی و به مسیر اومدنش دوختی و از خودتم بیشتر دوستش داری هیچ تلاشی برای موندنت نکرد. چرا حتی حاضر نشد بیاد و رفتنت رو ببینه؟!

مازیار خم شد و روی پای چپش زانو زد. دلش سوخته بود برای این دختر بی‌سرپرست و به زودی هم بی‌سرپناه.
-چرا دلخوش کردی به دیدن رویایی که حتی خوابشم سهم تو نبود؟
-آقامازیار تا حالا عاشق نشدی درسته؟

جوابی نداد، نگاهش کرد. کاسه‌ی چشمانش در حال پر شدن و سر رفتن بود.
-نشدی! که اینطوری رجز می‌خونی و درک نمی‌کنی که حتی اگه بدونی موندنی هم نیست باز زمین و زمان رو به هم می‌دوزی تا موندنی بشه. چشم‌هاتو روی این تلاش بی‌سرانجامت می‌بندی و فقط می‌جنگی تا نره.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


من خودم رو نادرشاه می‌بینم و تو رو الماس کوه نور که به غنیمت برد از یه سرزمین بزرگ و مطمئنم داستان این عشق مثل اون غنیمت سال‌ها تعریف میشه. یعنی تاریخ نمیذاره که فراموش بشه.
یعنی چیکار می‌کنی که فراموش نمیشه امیرخان؟!🙂

لینک گروه دورهمی‌ داستان ژانوس، اگه دوست داشتید به جمع‌مون ملحق بشید.🤍
https://t.me/joinchat/CTxpazxtkL5kZGQ0

نحوه تهیه‌ی vip ژانوس و باقی رمان‌های من👇
https://t.me/c/1365197653/3427

لینک کانال ژانوس جهت معرفی به دوستان‌تون🌸🌿
https://t.me/+rvBv-A7vIbYzMWM8

پیج اینستاگرام من جهت اطلاع از اخبار رمان‌هام❤️
http://instagram.com/_u/sara.raygan

لینک کانالِ دنیایِ من🌈
@Donyaye_sara

کانال عیارسنج رمان‌های من👇
https://t.me/+8Jit9dFvEpk5MGJk


#۱۴۱
⏳♡🔥

چشمانم را بستم تا اینبار نه توی خواب بلکه توی بیداری و پشت پلک‌های خیسم ببینمش.
-خوبه که پدرت هست و راضی شده به حمایت از احساست.

نیمخیز شد و سرش مثل چتر سایبان صورتم شد. باران به موهایش موج داده بود و به پوستش آب.
-از همون بار اولی که دیدمت حس کردم با تو داستانی خواهم داشت.

دستانم را ستون شانه‌هایم کرد و میان بالاتنه‌ام و چمن خیس و گِلی فاصله انداختم.
-و من قبل از دیدن همدیگه خوابت رو دیده بودم و قصه‌م رو با تو شروع کردم.

"هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارت‌ها و فایلی از رمان‌هام در کانال و سایت دیگه‌ای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از  کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."

بار دیگر اطرافش را پایید تا همچنان از نبود کسی خیالش راحت شود چون جدا از نگاه سرزنشگر آدم‌های غریبه با عشق، مامورهای پیگیر عشق هم بودند. خطر را که حس نکرد بلافاصله موی چسبیده به پیشانی‌ام را کنار زد.
-امیر من با بقیه فرق دارم. هر چیزی رو با عمق وجودم تجربه می‌کنم نه سرسری یا به اقتضای زمان و شرایطش. شکل آدما تعریف کننده همه ویژگی‌ها و خصلت‌هاشون نیست. مثلاً الان که من زیر بارانم تنم مثل تُنگ بلور شد و با قطراتش پر. وقتی جلوی آفتابم مثل یه گیاه نور و گرماش رو کامل جذب می‌کنم. یا وقتی قلم مو لای انگشتانم میچرخه واقعاً خودم رو آفریدگار صحنه‌ای از پیش خلق شده می‌بینم. وقتی توی آسایشگاه و بین بچه‌هام عمیقاً حس رفاقت و دلسوزی باهاشون دارم نه صرفا یه مربی... الانم که عاشق تو شدم دیگه نیازی نیستم که تا قبل از این بودم من عاشق‌ترین زن روی این کره خاکی‌ام.

خواستم بگویم منم مثل تو هر اتفاقی را با گوشت و استخوانم تجربه می‌کنم، ولی نه به این زیبایی و لطافت... انگار تو از بهشت تعریف کنی و من از جهنمم.
-نیاز من...

چهار انگشتش را جلوی دهانم نگه داشت. چشمانش مثل آسمان هوای گریه کرد و صدایش را بغض برداشت.
-هرگز اجازه نده یه روزی برسه که خوابت رو ببینم...

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۴۰
⏳♡🔥

به یکباره بغض آسمان ترکید و باران به آرامی شروع کرد به باریدن. نیاز با گونه‌ای که از سرما گلگون شده ذوق کودکانه‌ای کرد.
-چند روز پیش بود که به آرمان گفتم پاییز امسال خیلی بی‌برکته. فکر کنم این حرفم رو شنید و به غیرتش برخورد که امروز خودی نشون داد.
-سرما میخوری زیر بارون.

سد راهم شد و ذوقش را غلیظ‌تر بروز داد.
-اینقدر نگران و مراقب من نباش! بیا با هم از دست و دلبازی آسمون لذت ببریم. کی میدونه پاییز بعدی قراره باز این تن ما روی زمین باشه نه زیرش؟

چقدر با این زندگیِ عوضی راحت بود، درست خلاف من...!
باز انگشتانم را به دستش گره زدم و تا پارکی که در آن نزدیکی بود رهایش نکردم. از من خواست با او زیر باران قدم بزنم؟ من بیشتر از خواسته‌اش را به او دادم. در قسمتی خلوت و دور از دید که تقریباً هیچکس نبود با هم روی چمن‌های خیس دراز کشیدیم.
-دهنت رو باز بذار تا بارون از آسمون مثل شیری که از سینه‌ی مادرت توی دهنت می‌ریخت به تمام وجودت نفوذ کنه.

خاطره‌ای در ذهنم زنده شد که دانه‌های باران را مثل سنگ کرد و محکم به سر و تنم کوبید. از نیاز دور شدم و به گذشته نزدیک و نزدیکتر...
-بعضی وقت‌ها اینقدر به آدم خوش می‌گذره که آروز میکنی کاش می‌تونستی زمان رو توی این لحظه ثابت نگه داری و باقی عمر رو ذخیره کرد برای بعدش.

نیاز توی حال خودش بود و من در گذشته‌ام. دانه‌های باران توی دهانم که می‌ریخت انگار آتش بود و گلویم را می‌سوزاند.
-امیر چرا ساکت شدی؟ اگه میترسی مریض بشی میتونیم برگردیم.

من در کنارش زیر باران سوختم، اما شعله کشیدنم سمت آسمان را ندید.
-نیاز تو می‌دونی چرا وقتی کسی رو از دست میدیم زیاد خوابش رو می‌بینیم؟

نیمرخش سمت من متمایل شد. قطرات ریز باران مثل شبنم روی پوست روشنش نشسته بودند و ریملش کمی زیر پلک پایینش را سیاه کرده بود.
-بابام مثل تو، خیلی وقت‌ها خواب کسی یا شایدم کسایی رو میبینه که میگه دیگه نیستن. دلیل رو ازش پرسیدم و اون جوابی داد که نمی‌دونم علمیه یا براساس تجربه. گفت علت اینکه وقتی کسی رو از دست می‌دیم خوابش رو زیاد می‌بینیم یه حقه از طرف مغزه تا با غم اون شخص کنار بیایم. مغز حقه‌های زیادی داره که دردهای ما کم بشه و زخم‌ها التیام پیدا کنن، اما ما مقاومت می‌کنیم.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۳۹
⏳♡🔥

صندلی را عقب دادم و برخاستم. کت اسپرتم را از روی پشتی‌اش برداشتم و دستم را سمتش دراز کردم.
-بیا بزنیم بیرون از اینجا وتا قبل تاریک شدن هوا یکم باد بخوره به کله‌های داغمون.

نی‌ها را از توی لیوان‌ها بیرون آورد و لای دستمالی پیچید و بدون هیچ توضیحی به من، پولش را با صاحب کافه حساب کرد.

رنگ آسمان تیره شده بود و هوا سردتر. جمعیت پیر و جوان از شدت سرما توی خودشان جمع شده بودند و خیابان داشت خلوت‌تر از عصر می‌شد. جلوتر از من دست‌هایش را توی جیب پالتوی کوتاه بنفشش فرو برد و از کنار ماشینش رد شد.
-با ماشین قیمتی تو بریم یا افتخار میدی و سوار ماشین من میشی؟

چند قدم رفته را برگشت. بوت‌هایش پاشنه داشت و قدم‌هایش صدا.
-اینکه مدل ماشینم از ماشین تو بالاتره پشیزی برام ارزش نداره. تو واسه این ماشین کلی زحمت کشیدی و باافتخار می‌تونی توی روی هرکسی بایستی و بگی برای خودته ولی من چی؟ سوییچش توی یه جعبه شیک بسته بندی شد و از طرف آقابزرگ و پدرم بهم هدیه داده شد اونم بخاطر یه مناسبت عادی. همیشه دلم میخواد پز چیزی رو بدم که خودم به دستش آوردم نه اینکه نتیجه زحمت یکی دیگه باشه که تقدیم به من شده... الانم دوست دارم توی این فصل پاییزی با تو قدم بزنیم. میای؟

رکب خوردم باز! هر بار که در رابطه با موضوعی بحثی شکل می‌گرفت حس می‌کردم چیز تازه‌ای از این دختر کشف کرد‌ه‌ام و نمی‌شناسمش آنطور که لازم بود.
-پس دستم رو بگیر.

نگاهش میان من و دستانم رفت و آمد.
-چرا هر وقت چیزی ازت می‌خوام یا اتفاقی میفته اولین اقدامت گرفتن دستم میشه؟!
-چون هر بار دست‌های تو تصمیم‌های من میشن که باید محکم بگیرمشون.

دستانم را سفت و محکم گرفت همانطور که می‌خواستم. نیمی از مسیر یا شنیدن صدای نفس‌های هم، آلودگی صوتی و صدای حاصل از زندگیِ در حال اتفاق اطراف سپری شد.

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


کانال VIP رمان ژانوس🔥
جهت عضویت در وی آی پی رمان ژانوس با تعداد پارت های دوبرابر این کانال، مبلغ ۴۵هزارتومان رو به شماره کارت زیر واریز کنید .👇

💳: 6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇
@kimia_sajedi :ایدی ادمین

ممنون که حلال می‌خونید و زحمات نویسنده رو پایمال نمی‌کنید.🙏❤️


#۱۳۸
⏳♡🔥

لب‌های صورتی‌اش کش آمد. وانمود به نفهمی‌ام برایش خنده‌دار بود.
-این چشم‌ها رو از کجا آوردی؟ چرا شبیه‌ش توی صورت هیچکسی نیست! کاش گاهی مثل الان می‌شد چشمات رو زمین بذاری و بعد ازم سوال بپرسی اونوقت منم بدون هیچ مانعی اونچه که دلم می‌خواست رو بهت می‌گفتم. این چشم‌هات خیلی جاها دست و دهن منو میبنده.

-حسادت برازنده‌ی تو نیست! تو لایق و بزرگی. پرنسس بابات و نور چشم آقابزرگتی... من خودم رو نادرشاه می‌بینم و تو رو الماس کوه نور که به غنیمت برد از یه سرزمین بزرگ و مطمئنم داستان این عشق مثل اون غنیمت سال‌ها تعریف میشه. یعنی تاریخ نمیذاره که فراموش بشه.

مقدار کمی از محتوای لیوانش خورد و به کاپوچینوی من اشاره کرد. ترفندهای دخترانه‌اش برای فرار از خجالت کشیدن خیلی ناب بود.
-چرا نمی‌خوری سرد شد! بگم عوضش کنن برات؟ اصلا حواسم نبود از میلک شیکم تعارف کنم و الانم که دیگه دهنی شده.

ویتر را صدا زدم و درخواست یک نی کردم.
-با نی می‌خوای نوشیدنت رو بخوری؟

جوابش را ندادم تا وقتی که نی رسید و توی لیوان او فرویش کردم. سرم را جلوتر بردم و چنان مک عمیقی زدم که مقدار زیادی از مایع رقیق شکلات و خامه توی دهانم جمع شد.
-خوشمزه‌ست!

از تعجب دستش را روی دهانش گذاشت ولی من باز هم خنده‌ی بزرگش را دیدم.
-دهنی بود!
-واسه کسی که چند وقت دیگه قراره زن و شوهر بشن دهنی بودن بی‌معناست در جریانی که!

سرخ شد از شنیدن حرف‌های احساسیِ بدون تعارفم. دستم رفت سراغ موهای بازش که رنگشان دو درجه روشن‌تر از چشمانش بودند.
-موهات و چشمات به رنگ شکلاته واسه همینم اینقدر شکلات دوست داری.

محتویات توی دهانش را به یکباره فرو داد و لیوان را پس زد.
-اولین باره کسی اینطوری علایقم رو ریشه یابی می‌کنه!

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan

Показано 20 последних публикаций.