رمان ژانوس_سارا رایگان


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


سارا رایگان:
گرگ‌باران‌دیده
عشق و اِنکار
لِوطاهور
ازپیله تا پروانه
فودوشین
ژانوس
مهسا رمضانی‌:
پای‌همه‌ی‌دردها‌مانده‌ام و منسی(چاپی)
آیو پتریکور
حبس ابد و قلب دیوار(مشترک با دل‌آرا‌دشت‌بهشت)
به جنونم کشاندندو...
🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


➖⃟‌🤍لیستی از بهترین و خفن ترین رمان های تلگرام رو واستون جمع کردم✨🫡
➖⃟‌🤍رمان های هااا🔥اات و مخصوص بزرگ🔞سال
┄┅┄┅┄ ᯽💊⛓᯽┄┅┄┅┄
   
https://t.me/addlist/BVPs0W5g0Ts5NmY0
┄┅┄┅┄ ᯽💊⛓᯽┄┅┄┅┄
➖⃟‌🤍این خفن ترین و کامل ترین فولدریه که توش میتونی رمان مورده علاقتو پیدا کنی با هر ژانری که بخوای🫦💦

هشداررر: رمانای این فولدر همگی خصوصی ان و تا شب بیدار نگهت میدارن 🤫❌
‌‏تب لیست هـــور✨


꒷︶꒷꒦꒷꒦꒷︶꒷꒦꒷꒦꒷︶꒷꒦꒷꒦꒷︶꒦꒷
❌❌❌❌

بالاخره لیستی از هــا🔥ت ترین و عااااشقانه ترین رمان های تلگرام رو براتون پیدا کردم 💯🤩

فولدری که داخلش میتونی هر ژانر رمانی که میخوای رو پیدا کنی 🫦⭐️

。゚゚・。・゚゚。
゚。    https://t.me/addlist/Jrb93TLPTgZkZThk
 ゚・。・゚
#دارک_رومنس #اجباری #مافیای #بزرگسال #معمایی #اروتیک #پسر_خشن #عشق_ممنوعه  #رئیس_کارمندی🌚❤️‍🔥

فقط محدود سنی به صورت خود جوش رعایت بشه دیگه🫣
تب لیست هـــور


به درخواست شما تخفیفات‌ عیدانه‌مون برای vip ژانوس و باقی رمان‌هامون تا ۴۸ ساعت آینده تمدید شد.

❌️این آخرین فرصته و دیگه تمدید نمیشه.

تخفیفات‌ ویژه‌مون👇
https://t.me/c/1301487483/186832


با دقت همراه قصه‌ی یاسمن بشید چون قراره از دل زندگیش خیلی از اتفاقات متولد بشه :)

پیج اینستاگرام من جهت اطلاع از اخبار رمان‌هام و آشنایی بیشتر با هم🙂
http://instagram.com/_u/sara.raygan

لینک گروه دورهمی‌ داستان ژانوس، اگه دوست داشتید به جمع‌مون ملحق بشید.🤍
https://t.me/joinchat/CTxpazxtkL5kZGQ0

نحوه تهیه‌ی vip ژانوس و باقی رمان‌های من👇
https://t.me/c/1365197653/3427
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۸۱
⏳♡🔥

یاسمن از روی روسری‌اش تای گوشواره‌اش را چنان لمس کرد که گوشش درد گرفت. از شدت بی‌چاره‌گی و تنهایی نمی‌دانست باید چکار کند. با این حال تاب شنیدن توهین به خودش و برادرش را هم نداشت.
-گفتم کاری به برادرم نداشته باش. تو فقط یه چند تا حرف سربسته از قبادخان شنیدی. از خیلی چیزها خبر نداری.

همزمان با گفتن این حرف توی دلش خدا را شکر کرد که شهرام از اصل ماجرا باخبر نیست.
-خیلی خب! من که بد تو رو نمی‌خوام. فقط یه سری مسائل مهم رو واسه‌ت شکافتم تا وخامت اوضاعت رو بسنجی و بی‌گدار به آب ندی.

یاسمن به بشکه‌ی نفت تکیه داد و تمام مکالمه‌شان و اوضاع پیش آمده را مرور کرد. راه‌حل قابل توجه‌ای عایدش نشد جز همان دلخوشی کوچکی که می‌گفت بالاخره یکی از آن دو مرد به سراغش می‌آیند و نجاتش می‌دهند.
-می‌شه یه کاری واسه‌م انجام بدی؟

فیلتر سوخته‌ی سیگارش را انداخت جلوی پای یاسمن. چشمانش را ریز کرد و گفت:
-چی؟

یاسمن ترس و تردیدش را مثل فیلتر سیگار او، انداخت زیرپایش و به آرامی لب‌ جنباند.
-می‌خوام بدون اینکه قبادخان و خانواده‌اش متوجه بشن بری سراغ سرایدار جدیدشون و بهش بگی که اگه کسی با اون شماره تماس گرفت و نشونی از من گرفت آدرس خونه‌ی تو رو یا شماره‌ی بقالی این محله رو بده تا بتونم...

حرفش را قطع کرد و با خشمش رنگ تهدید را بر بوم چشمان دخترک پاشید.
-تمومش کن دختر! خجالت نمی‌کشی؟ می‌خوای کی بهت زنگ بزنه؟

رمق از تن یاسمن رخت بست. مظلوم بود و ساده از پس هیچکس بر نمی‌آمد.
-داداشم... بجز اون کی رو دارم؟

ابروهایش که فاصله‌ی کمی با هم داشتند بهم گره خورد و سر تکان داد.
-ببخش حواسم پرت بود یادم رفت از خانواده‌ت یه فراری برات مونده... تو حرف منو گوش کن منم خطر قبادخان و آدم‌هاش رو به جون می‌خرم. می‌رم پی اون آدمی که جای شما نشسته و بهش می‌سپارم یه خبری ازت به داداشت بده. واسه اینکه خیالت راحت بشه یه پولی هم میذارم کف دستش.

امید در قلب پاکش قوت گرفت و در نظرش شهرام آنقدرها که ظاهرش نشان می‌داد بی‌عاطفه و بی‌تفاوت نبود.
از الان به بعد تمام زندگی‌اش معطل یک تماس تلفنی بود...

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


Репост из: رمان ژانوس_سارا رایگان
تنها خداست که می‌دونه بهترین در زندگی چگونه معنا می‌شه؛ در سال نو آن بهترین رو براتون آرزو می‌کنم.❤️

به مناسبت عید تا ۱۴ فروردین #تخفیف_ویژه و #تکرار_نشدنی داریم👇

🔥وی آی پی رمان ژانوس ۴۵۰۰۰هزارتومان با تخفیف ۳۷۰۰۰تومان

🫀فایل رمان فودوشین ۵۰۰۰۰هزارتومان با تخفیف ۴۰۰۰۰ تومان
🦋از پیله تا پروانه ۲۵۰۰۰تومان با تخفیف ۱۸۰۰۰تومان
🎻فایل لوطاهور ۲۵۰۰۰تومان با تخفیف ۱۸۰۰۰تومان

در صورت تهیه‌ی دو قصه با هم شامل تخفیف میشه‌.
ژانوس vip + فایل فودوشین=۷۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ فایل لوطاهور=۵۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ از پیله تا پروانه=۵۰۰۰۰تومان
فایل لوطاهور+ عضویت از پیله تا پروانه=
۳۵۰۰۰تومان
تومان

در صورت تهیه سه قصه با هم مجدد شامل تخفیف میشه(۶۵۰۰۰تومان)

در صورت تهیه‌ی هر چهار قصه با هم شامل #تخفیف_ویژه می‌شه(۹۸۰۰۰۰ تومان)

مبلغ رمان‌های مورد نظر رو به این شماره کارت 👇واریز بفرمایید.
💳 : 6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇
@kimia_sajedi :ایدی ادمین


#۱۸۰
⏳♡🔥

شهرام مشغول تا زدن آستین‌های پیراهنش شد.
-بهتره فعلاً همین جا بمونی تا یه مدت بگذره بعد یه فکر درست و حسابی می‌کنیم. از بابت منم خیالت راحت هیچ خبط و خطایی ازم سر نمی‌زنه به شرطی که توام دم به دقیقه فیلت یاد هندوستون نکنه و نخوای بری در اون خونه. قبادخان از هردومون قول و قرار گرفته که دیگه نزدیک اهل و عیالش نشیم. خودت بهتر از من درجریانی که اگه بزنی زیرقولت چه تاوانی بابتش باید بدی؟

شهرام حواسش نبود که هنگام استفاده از کلمات چقدر بی‌پروا و بی‌تعارف بوده. بی‌رحمانه حقایق را توی صورت خیس یاسمن کوبیده بود.
-من نمی‌تونم با یه نامحرم توی یه خونه زندگی کنم.

-کی گفته با هم زندگی کنیم؟ تو یکی از اتاق‌ها رو بردار و فکر کن مستاجر منی. همین اتاق بغلی رو دیدی؟ که صدای زنِ و توله‌هاش دم به دیقه می‌آد؟ صاحبش منم. در عوض تو هم از غذایی ‌که واسه خودت میپزی یه بشقابم واسه من کنار بذار اگر هم نذاشتی گله‌ای نیست من هرطوری شده خودمو سیر می‌کنم. فقط به شرطی که فعلاً پیش آدم‌های این محل هیچ حرفی نزنی و زیاد از خونه هم بیرون نری. به آمنه هم اعتماد نکنی هر چی ازت پرسید راستش رو بهش بگی. هر چی کمتر ازت بدونن امنیتت بیشتره.

"کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارت‌ها و فایلی از رمان‌هام در کانال و سایت دیگه‌ای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از  کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."

یاسمن باورش نمی‌شد! باید توی این خانه زندانی شود و حق ملاقات با کسی را هم نداشت! ولی از طرفی هم این تنها و آخرین فرصتی بود که می‌توانست از آن به نفع خودش استفاده کند تا بار دیگر با برادرش صحبت کند.
ته دلش هم خوش بود به اینکه شاید مردش هوای وفای به عهد به سرش بزند و سراغش را بگیرد. حاضر بود در حاشیه‌ی شهری بماند که او در مرکزش و یکی از بهترین منطقه‌هایش بود فقط با این امید که باز ببیندش و بپرسد که چرا؟ دلیل نیامدنت و دیگر نخواستنت چه بود؟ همان‌هایی است که شنیده‌ام؟
-ولی آخه تا کی؟ من خیلی سخته برام اینطوری ادامه بدم!

-مجبوری. چاره دیگه‌ای داری؟ قبادخان هم ازم قول سفت و سخت گرفته که دیگه مزاحم‌شون نشی. از اینجا بهتر جایی برای تو نیست... بهتره پات رو از این محله بیرون نذاری و هوس سرکشی به اون آدم‌ها به سرت نزنه چون بعدش ممکنه هر اتفاقی واسه خودت و اون برادر نفله‌ات بیفته.

شهرام روی عبارت آخرش تاکید زیادی کرد.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۷۹
⏳♡🔥

همراه با گام‌هایی که برمی‌داشت قولنج انگشتان دستش را هم به نوبت و پر سر و صدا می‌شکست.
-یاسمن بهتره هرچی زودتر در مورد خیلی مسائل با هم صحبت کنیم. من و این خونه تا هر وقت که بخوای در اختیارت هستیم. بازم میگم، تو فامیل و ناموس منی و امانت پدر خدا بیامرزت...
-خدا ازت راضی باشه. ولی من هرچی زودتر باید از اینجا برم.

پاکت قرمز سیگارش را از توی جیب روی سینه‌اش بیرون آورد و یک نخ روشن کرد.
-هنوزم امید داری به اون عمارت برگردی؟ مگه قول نداده بودی که همه چیز رو فراموش کنی؟

بله فراموش کرده بود و از نظرش این اولین و بهترین بدقولی‌ عمرش بود.
-می‌رم روستا.

بااینکه ظاهرش آرام دیده می‌شد، اما لحنش کمی عصبی‌ بود.
-یاسمن می‌خوای بری روستا پیش کی؟ پدر و مادر من که چند ساله به رحمت خدا رفتن. فامیلاتم که خواهر و برادر منن بیشتر از یه وعده اونم به عنوان مهمون اجازه نمیدن خونه‌شون بمونی.

حرفش را برای چند ثانیه قطع کرد و دود سیگارش را فوت کرد سمت چپ شانه‌اش.
-حرف‌های دیروزم رو جدی نگرفتی؟ یه دختر جوونِ بی‌پدر و مادر توی اون محیط کوچیک و بسته دووم نمیاره. هزارتا حرف برات در میارن. آخرشم با یه انگ و تهمت میندازنت بیرون یا اگه خیلی شانس بیاری به زور میدنت به یکی از پیرمردهای روستا.

یاسمن به تمام این جریانات واقف بود. آخرین باری که پا به آن روستا گذاشت را بخاطر نداشت چون نه خاطره‌ی خوبی از اقوامشان توی ذهنش ثبت شده نه محبتی دیده بود. می‌دانست پیش‌بینی شهرام نه تهدید است نه بلوف بلکه تصویرسازی‌ای از آینده‌ است. اشکش را از چشمانش گرفت و گفت:
-پس چیکار کنم؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


Репост из: رمان ژانوس_سارا رایگان
تنها خداست که می‌دونه بهترین در زندگی چگونه معنا می‌شه؛ در سال نو آن بهترین رو براتون آرزو می‌کنم.❤️

به مناسبت عید تا ۱۴ فروردین #تخفیف_ویژه و #تکرار_نشدنی داریم👇

🔥وی آی پی رمان ژانوس ۴۵۰۰۰هزارتومان با تخفیف ۳۷۰۰۰تومان

🫀فایل رمان فودوشین ۵۰۰۰۰هزارتومان با تخفیف ۴۰۰۰۰ تومان
🦋از پیله تا پروانه ۲۵۰۰۰تومان با تخفیف ۱۸۰۰۰تومان
🎻فایل لوطاهور ۲۵۰۰۰تومان با تخفیف ۱۸۰۰۰تومان

در صورت تهیه‌ی دو قصه با هم شامل تخفیف میشه‌.
ژانوس vip + فایل فودوشین=۷۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ فایل لوطاهور=۵۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ از پیله تا پروانه=۵۰۰۰۰تومان
فایل لوطاهور+ عضویت از پیله تا پروانه=
۳۵۰۰۰تومان
تومان

در صورت تهیه سه قصه با هم مجدد شامل تخفیف میشه(۶۵۰۰۰تومان)

در صورت تهیه‌ی هر چهار قصه با هم شامل #تخفیف_ویژه می‌شه(۹۸۰۰۰۰ تومان)

مبلغ رمان‌های مورد نظر رو به این شماره کارت 👇واریز بفرمایید.
💳 : 6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇
@kimia_sajedi :ایدی ادمین


#۱۷۸
⏳♡🔥

دستانش از پشت به لباس سرمه‌ای و کهنه‌ی آمنه چنگ انداخت و هق زد. اگر گریه نمی‌کرد دلش منفجر می‌شد.
-دلم خیلی تنگه...

فشار دستان آمنه دور تن ناآرامَش بیشتر شد. کم مانده بود که سفره‌ی دلش را برای این دوست دو روزه پهن کند که شهرام از پله‌ها پایین آمد. با دیدنش واژه‌ها در انحنای گلویش گیر کرد و زبانش قفل شد.
-سلام چیزی شده؟

یاسمن خجالت‌زده از آغوش آمنه بیرون آمد.
-سلام... آمنه‌جان زحمت کشیده واسه‌م غذا آورده.

شهرام زیرلب تشکری کرد و سمت شیر آب رفت. طوری وانمود کرد که صحنه‌ی احساسی بین آن دو زن را ندیده است.

آمنه که دیگر صمیمیت جو قبل را از دست داده بود ترجیح داد وقت دیگری به سراغ یاسمن بیاید. اندک زمانی از آشنایی هردویشان می‌گذشت، اما احساس نزدیکی زیاد و علاقه‌ی قوی‌ای نسبت به هم داشتند و این حس از طرف آمنه پررنگ‌تر بود.
-من باید برگردم بعداً باز مزاحم میشم.

با قد کوتاه و لباس بلندش به تندی از پله‌ها بالا رفت. یاسمن سینی را برداشت تا به داخل آشپزخانه ببرد و با تقسیم کردنش توی بشقاب دیگری آن را با شهرام سهیم شود.
-خودت تنهایی خونه رو شستی؟ مگه چقدر جون داری تو؟

یاسمن نرسید به در اتاقی که اسم آشپزخانه را یدک می‌کشید.
-بدون اجازه بود معذرت می‌خوام.

شهرام خندید و با پایین پیراهنش صورت خیسش را خشک کرد.
-اجازه بابت چی؟ کلی زحمت کشیدی. البته نباید از خونه‌ای که زن توش نیست و زنی هم رفت و آمد نمی‌کنه از این بیشتر انتظار داشت.

یاسمن حس کرد بند آخر حرفش بیشتر از یک توضیح ساده است.
-زحمتی نیست. نمی‌خوام این چند روز که مهمونتم بیشتر از این باعث اذیتت بشم.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3414

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3419
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۷۷
⏳♡🔥

یاسمن به استقبال آمنه رفت.
مادری جوان که چند سالی از خودش بزرگتر بود و از دیروز که برای اولین بار با شهرام دیده بودش با خوش‌آمدگویی و خوش‌رویی‌اش کمی از غربت و ترسش کاسته بود.
-سلام عزیزم... چرا زحمت کشیدید... شرمنده‌ کردید.

سینی را به دستش داد. یک بشقاب برنج با چند قاشق خورشت که روی آن ریخته بود. تکه‌ای نان سنگک و یک لیوان دوغ... نسبت به وضعیت معیشت مردم این محله، سینی غذایش اعیانی محسوب می‌شد.
-نوش جانت. یاسمن صدات بزنم ناراحت نمی‌شی؟

سینی را روی بشکه‌ی نفت گذاشت و لبخندی زد.
-اگه اینطوری صدام بزنی نه تنها خوشحالم می‌کنی بلکه احساس راحتی بیشتری هم می‌کنم.

-به روی چشم. حالا تا غذات سرد نشده بخورش که از دهن میفته. می‌خوام تا شب که شوهرم برمی‌گرده کنارت بشینم و با هم حرف بزنیم. دلم می‌خواد بیشتر همدیگه رو بشناسیم.

گرسنه بود، اما میل به غذا نداشت. حس حالت تهوع‌اش هم از بین رفته بود، اما تلخی زردآبه توی بزاقش حل شده و طعم بدی به دهانش داده.
-می‌خورم ولی الان نه...

دست کوچک و لاغرش را زیر چانه‌ی یاسمن گذاشت.
-ببینم تو رو دختر؟ چقدر خوشگلی! حیف این چشم‌ها نیست اینقدر غمگین باشه؟ به شهرام نمی‌خوره همچین فامیل ماهی داشته باشه.

سکوت کرد. آمنه سراپایش را از زیر چشم عبور داد و مردد پرسید:
-چیزی لازم داری یاسمن‌جان؟

همین سوال را لازم داشت و به جوابش محتاج بود.
-شونه‌هات رو لازم دارم... میشه بهم قرضش بدی؟

توی آغوش‌ آمنه فرو رفت و بغضش میان شانه‌های نحیف و کوچک او شکست.
-هیس... آروم باش دختر... من اینجام... دلت از چی پره که اینجوری ترکید؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


توی vip رسیدیم به قسمت‌های هیجان انگیز و بدون سانسور🫢

-دلم می‌خواد خدایی که تو رو برای من خلق کرده ببوسم. می‌شه؟ اصلاً خدای تو کجاست؟

اولین باری بود که می‌شنیدم کسی این گونه از یک بنده در مورد معبودش می‌پرسد.
-نحن اقرب اليه من حبل الوريد... خدای من از رگ گردنم به من نزدیک‌تره.

بالاتنه‌اش سایه انداخت روی تنم و لبانش خورد به پوست گردنم. لرزی به جانم نشست که هیچ ربطی به سرمای بیرون از ماشین نداشت منشاش از درون خودم بود.
-پس بذار ببوسمش.

لبانش را با زبانش خیس کرد و به آرامی روی نبض گردنم گذاشت. لمسش برابر شد با تجربه‌ی اولین حس‌های غریب و لذتبخش خفته در هویت زنانگی‌ام...
-امیر...

در برابر پیشروی لب‌هایش از روی گردنم به سمت پایین تنها کاری که از دستم برآمد صدا زدنش بود.
-حرفی نزن فقط نفس بکش می‌خوام صدای نفس‌هات رو بشنوم.

مطیع امرش شدم چون هیچ سلاحی برای دفاع در برابر حمله‌ی این معاشقه‌اش نداشتم...

تا ۱۴ فروردین می‌تونید از این #تخفیف_ویژه و #تکرار_نشدنی استفاده کنید و عضوvip بشید👇

https://t.me/c/1301487483/186819


#۱۷۶
⏳♡🔥

نفهمید چقدر گذشته که پلک‌هایش خسته شدند و صدای شکمش خفه. احساس کرد هوای داخل خانه در حال تمام شدن است. به سختی برخاست و سمت پنجره‌ی چهارتکه‌‌ای رفت که فاصله‌ای چندسانتی با درِ اتاق داشت.

پنجره‌ها شیشه نداشتند و به شکلی شلخته‌وار نایلون‌های شفافی را به قابش چسبانده بودند. حتی این شگرد را برای سردر ورودی هم پیاده کرده بودند.

چفت پنجره را که باز کرد صدای لولا‌های خشک و زنگ زده‌اش بلند شد.
سرش همراه با شانه‌هایش از قاب فراتر رفت و روحش با دیدن منظره‌ی پیشِ‌رو ضربه‌ای جبران ناپذیر خورد... خیال کرده بود این پنجره هم می‌رسد به در حیاط خانه‌ی قبادخان و مسیری که معشوقش از راه می‌رسید.

تا بخواهد اوضاع را بسنجد سرش از قاب آویزان شد و چنان عق زد که از زیر شکمش تا قفسه‌ی سینه‌اش درد گرفت.
داشت می‌مرد؟ یا عوارض ترک خاطرات و دلبستگی‌هاش بود؟ نمی‌دانست!

حتی به مدت زمان دوام آوردنش هم شک داشت. دختر سرایدار بود اما ساکن عمارت و مورد احترام بزرگان. نمی‌دانست با این محله‌ی دورافتاده و میان آدم‌های از دنیا عقب مانده‌اش چگونه تا کند.

تنش را به سختی از دل قاب بیرون کشید و همان جا پایین پنجره نشست. چمدان بازش وسط اتاق بلاتکلیف مانده مثل زندگی‌اش...
صدای باز و بسته شدن در حیاط مصادف شد با شنیدن صدای زنانه‌ای.
-یاسمن خانم؟ کجایی؟

روسری‌اش را روی موهایش کشید و چین دامنش را مرتب کرد تا حداقل ویژگی‌های یک ظاهر عادی را داشته باشد. زنِ جوان همسایه با سینی کوچکی توی دستش وسط حیاط ایستاده و با چشمانش دنبالش می‌گشت.
-سلام... حالت خوبه؟ برات کمی غذا آوردم.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3414

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1365197653/3419

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


تنها خداست که می‌دونه بهترین در زندگی چگونه معنا می‌شه؛ در سال نو آن بهترین رو براتون آرزو می‌کنم.❤️

به مناسبت عید تا ۱۴ فروردین #تخفیف_ویژه و #تکرار_نشدنی داریم👇

🔥وی آی پی رمان ژانوس ۴۵۰۰۰هزارتومان با تخفیف ۳۷۰۰۰تومان

🫀فایل رمان فودوشین ۵۰۰۰۰هزارتومان با تخفیف ۴۰۰۰۰ تومان
🦋از پیله تا پروانه ۲۵۰۰۰تومان با تخفیف ۱۸۰۰۰تومان
🎻فایل لوطاهور ۲۵۰۰۰تومان با تخفیف ۱۸۰۰۰تومان

در صورت تهیه‌ی دو قصه با هم شامل تخفیف میشه‌.
ژانوس vip + فایل فودوشین=۷۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ فایل لوطاهور=۵۰۰۰۰ تومان
ژانوس vip+ از پیله تا پروانه=۵۰۰۰۰تومان
فایل لوطاهور+ عضویت از پیله تا پروانه=
۳۵۰۰۰تومان
تومان

در صورت تهیه سه قصه با هم مجدد شامل تخفیف میشه(۶۵۰۰۰تومان)

در صورت تهیه‌ی هر چهار قصه با هم شامل #تخفیف_ویژه می‌شه(۹۸۰۰۰۰ تومان)

مبلغ رمان‌های مورد نظر رو به این شماره کارت 👇واریز بفرمایید.
💳 : 6037997114568851
به نام سارا رایگان

و ارسال عکس واریزی به ادمین برای عضویت:👇
@kimia_sajedi :ایدی ادمین


#۱۷۵
⏳♡🔥

بالشت را پشت کمرش گذاشت و برای خفه کردن صدای شکم طلبکارش دستانش را محکم دور آن پیچید.

به خودش قول داده بود که فراموش کند،
آن مرد را...
آن عشق را...
آن خانه را...
اما خاطرات و دلبستگی‌اش توی چمدانش لابلای لباس و وسایلش پنهان شده و همراهش شده بودند. به هر کجا که می‌رفت دلتنگی‌اش زودتر از خودش بساط دلِ تنگ و خاطراتش را پهن می‌کرد و غمش را به حراج می‌گذاشت.

هر چقدر بیشتر فکر می‌کرد کمتر به نتیجه می‌رسید. نمی‌دانست چطور از طریقی امن با برادرش ارتباطی برقرار کند!
نمی‌خواست باعث صدمه دیدن تنها عضو باقی مانده از خانواده‌اش شود.

فشار دستانش دور شکمش بیشتر شد و حالت تهوع‌اش هم کمی بهتر... از اینکه مدام به مردی فکر می‌کرد که حتی از تصورش هم منع شده از خودش شاکی بود.

گفته بود، جای خالی مادرش را برایش پُر می‌کند. نبود برادرش را کمی راحت‌تر می‌کند و بودنش را جایگزین همه‌ی نبودن‌ها می‌کند، اما چنان رفت که همه‌‌ی آنچه مانده را هم با خود برد. امید، آرزو، دلخوشی...

از بد روزگار او تنها مرد خوب زندگی‌اش بود.
هر بار توی ذهنش خاطره‌ای دلگرم کننده تداعی می‌شد احساس سرما در وجودش جریان پیدا می‌کرد. نمی‌دانست با این همه بی‌کسی و ناچاری چکار کند!
دست و پنجه نرم کند و در نهایت زیر آوار سنگینی‌اش لِه شود؟

سرش را به دیوار پشت‌سرش رساند و صورتش را رو به سقف بالا گرفت. شبیه یک ماهی دور افتاده از آب بود. مردمک‌هایش ثابت، دهانش نیمه باز و تنش سرد...

سقف کوتاه و نمور اتاق ترک برداشته و شکم داده بود. چند عنکبوت‌ از تارهایشان آویزان شده و توی هوا معلق بودند. هیچ چیزی از زمان حالش شبیه گذشته‌ی سپری شده و آینده‌ی برنامه‌ریزی شده‌اش نبود.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۷۴
⏳♡🔥

سه بشکه‌ی فلزی خالی از نفت را کشان کشان تا کنار دیوار انباری برد و کنار هم ردیف کرد. پرده‌ی جلوی در را داخل لگن مسی انداخت و با آب و مواد شوینده تا می‌توانست چنگ زد. پتوها را توی لگن پر از کف غرق کرد و با پا لگدمال...

دم به دم ساعدش را زیر پلکش می‌کشید و اشکش را خشک می‌کرد...
هیچ شناختی از دنیای خارج از آن عمارت نداشت و حتی بلد نبود باید بیرون از آن چگونه زندگی کند.

روزی که به بزم عشق دعوت شد خبر نداشت که عاقبت باید عزمش را جزم کند و لباس رزم بپوشد برای مبارزه با لشکری از نخواسته شدن...
گلایه داشت از مردی که فقط از لذت عشق برایش گفت نه جور و رنجش...

به سختی آب ملحفه‌ها را گرفت و روی طناب پوسیده‌ی وسط حیاط پهن کرد.
ته دلش از گرسنگی مالش می‌رفت و حالت تهوع با هر نفس به سراغش می‌آمد.

دستش را روی لوله‌ی باز آب گذاشت و عق زد. بخاطر خالی بودن معده‌اش فقط زردآبه بالا آورد.
بوی تند و زننده‌ای که از فاضلاب‌های گندیده‌ی خانه‌ها و نهرهای آلوده‌ی کوچه و محله می‌آمد حالت تهوع‌اش را دوچندان می‌کرد.

چند مشت بزرگ آب سرد به صورتش پاشید و به داخل اتاقی برگشت که شب گذشته به آن دعوت شده بود. از دیروز تا الان شهرام حتی یکبار هم به در اتاقش نیامده و باعث نشده بود درصدی احساس خطر و نگرانی کند.

از داخل چمدانش پارچه‌ای بیرون آورد و روی بالشتی انداخت که روبالشتی‌اش را چند دقیقه پیش شسته و جلوی آفتاب تیز پهن کرده.
تابستان امسال برخلاف سال گذشته خیلی خنک بود و این چند روزه باد تندی هم به این خنکی اضافه شده و مدام می‌وزید. گویی که هوا عجولانه به استقبال پاییزی می‌رفت که روی تقویم هنوز روزهای زیادی به آمدنش مانده بود.

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۷۳
⏳♡🔥

بیش از این در برابر حرف‌ مردهای جوان و هیز تاب نیاورد. جلوتر رفت و در آهنی رنگ و رو رفته را آهسته سمت داخل هل داد. به محض عبور از دَر، پرده‌ای قهوه‌ای و چرک مرده جلویش ظاهر شد. با چندش آن را کنار زد و چند پله‌ی موزائیکی را پایین رفت.
گویی خانه توی گودالی فرو رفته بود. حیاطش مثل یک چاه عمق داشت و همراه با اتاق‌های کوچکش توی دل زمین فرونشست کرده بودند. در دو طرف، دیوارهای نازک و به دور از استحکام با آجرهای کج و کوله بالا رفته و کاملاً مشخص بود که در ابتدا بخشی از این خانه بوده‌اند و بعدها دیوارکشی شده تا خانه‌ای مستقل برای سکونت خانواده‌های پر جمعیتی شود که مدام صدایشان می‌آمد.

گوشه و کنار حیاط پر از دور ریختنی بود و لاشه‌ی حشرات موذی و کثیف همه‌جای زمین پخش بود.
شبِ گذشته تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود. ملافه سفید تشک و بالشتش پر از لکه‌های زرد و آبی بود و پتو‌ی قهوه‌ای پلنگی هم از چند جا سوخته بود.

صدای داد و فریاد ناگهانی از بیرون خانه باعث ترسیدنش شد و شانه‌هایش به عقب پرید. انگار توی این محله چیزی به اسم آرامش و استراحت وجود نداشت. حتی در شب هم مثل روز آدم‌ها در رفت و آمد بودند و پیگیر ماجرایی یا مشغول درگیری.
قرار بود با شهرام برگردد به روستایشان، اما سر از این بیغوله‌ در آورد.

روسری‌اش را برد و پشت گردنش بست. آستینش را تا نزدیکی آرنجش بالا کشید و به سراغ جاروی چوبی رفت. اگر بیکار می‌نشست دیوانه می‌شد. حداقل تا قبل از رفتنش از این خرابه باید تا جایی که در توانش بود تمیزش می‌کرد.
حیاط را جارو زد. تعدادی از وسایل کهنه و بلااستفاده را توی انباری ۵متری جا داد...

به عنوان مهمانِ سربار وظیفه‌ی خودش می‌دانست کاری در حد توانش برای شهرام انجام بدهد و خودش هم از شر این همه کثافت کمی خلاص شود.

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۷۲
⏳♡🔥

راوی:
برای اینکه راه تنفسش کمی بهتر شود به گره‌ی روسری‌اش متوسل شد و شلش کرد.
یک طرف شانه‌اش را به دیوار آجری و فرسوده‌ چسباند و سرش را به سوی کوچه‌ی مقابلش نگه داشت. پلکانی و کم عرض بود و ساکنان سالخورده‌اش با احتیاط شیب را پایین می‌آمدند تا به پایین محله برسند. بچه‌ها برخلاف آن‌ها بدون واهمه و احتیاط صدای خود را همراه با قدم‌هایشان رها می‌کردند و از جلوی چشمش با سرعت پایین می‌رفتند.

در طول عمرش چنین محله‌ای به چشم ندیده بود. مدام هر چه را می‌دید با مکان زندگی قبلی‌اش مقایسه می‌کرد و هر بار بیشتر از قبل پی می‌برد که خانه‌ی قبادخان بهشت بود و علاقه‌اش به پسرش حکم خوردن همان سیب ممنوعه را داشت که به تاوانش از آن رانده شد و به این جهنم تبعید شد.

قرار نبود اینطوری شود!
چرا این روزها هیچکس سر قرار و مدارش با او نمی‌ماند!

کمبود مرد توی زندگی‌اش بیداد می‌کرد و وجود نامرد غوغا...

باید با دستان کم‌جانش یقه‌ی چه کسی را می‌گرفت برای حق خواهی؟ برای وعده‌هایی که کذب بود و بانی عذابش؟

تنها راه ارتباطی با برادرش همان تلفن خانه‌ی سرایداری بود که از دستش داد و هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست بهانه‌ای آبرومندانه برای حتی یک دقیقه برگشتن به آن عمارت فراهم کند.
با احترام از خانه‌شان بیرونش انداخته بودند. اگر برمی‌گشت مطمئناً باز پرت می‌شد بیرون، اما اینبار با بی‌احترامی و لِه کردن شَان زنانه‌اش.
-سلام... شما زن آقا شهرامی؟

سوال زنِ میانسال و بی‌ریخت را بی جواب گذاشت و به او پشت کرد.
در طی دو روزی که پا به این محله گذاشته بود هزاران سوال شنیده و حتی یکی را هم پاسخگو نبوده.
-شهرام نگفته بود همچین خانومی زیرسر داره... خودش می‌گفت در موردش حرف مفت می‌زنن، ولی کسی باورش نمی‌شد... با این انتخابش زد رو دست هرچی مَرده...

نحوه عضویت در کانال vip ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186097

میانبر پارت‌های رمان ژانوس👇
https://t.me/c/1301487483/186322

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


بالاخره این خواستن دختر و پسرمون سرانجام گرفت، اما...
بی‌خیال! فعلاً بهتره از دوارن وسوسه‌برانگیز نامزدی تا روز عروسی لذت ببریم.😎

پیج اینستاگرام من جهت اطلاع از اخبار رمان‌هام و آشنایی بیشتر با هم🙂
http://instagram.com/_u/sara.raygan

لینک گروه دورهمی‌ داستان ژانوس، اگه دوست داشتید به جمع‌مون ملحق بشید.🤍
https://t.me/joinchat/CTxpazxtkL5kZGQ0

نحوه تهیه‌ی vip ژانوس و باقی رمان‌های من👇
https://t.me/c/1365197653/3427

#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan


#۱۷۱
⏳♡🔥

شلوغی سالن خوددارش می‌کرد و دستش را حتی برای نوازشی، کوتاه.
-می‌خوام از دوران نامزدیمون لذت ببرم. به این نگرانی‌های پیش پا افتاده‌ت بها نده به علاقه‌ی من دل بده.
-دوران نامزدی! چه وسوسه برانگیز گفتی...

بخاطر بستن محکم موهایش و خط مشکی بلند و نازک پشت پلکش چشمانش کشیده و رمزآلود شده بود.
-از همین الان دارم به جشن‌هایی که می‌خوایم بگیریم و لباس‌هایی که باید انتخاب کنم فکر می‌کنم. مجبورم قید خوردن این شکلات‌ها رو هم بزنم چون تا روز نامزدی باید لاغرتر بشم. می‌خوام همه چیز اونطوری برگزار بشه که سال‌ها توی ذهنم تجسمش کردم.
-منم سال‌هاست که به امید رسیدن به آدمی که مثل تو باشه زندگی کردم. نمی‌تونم مثل تو به راحتی احساساتم رو به زبون بیارم، ولی مطمئن باش که برای رسیدن به این روز خیلی حریص بودم. از تمام دنیا یه خواسته داشتم. اونم داشتن تو و عضوی از این خانواده‌ شدن.

دکتر خشنود صدایمان زد.
-بچه‌ها بیاید اینجا وقت واسه پچ‌پچ‌های عاشقانه‌تون زیاده...

نیاز باعجله برگشت سمت‌شان. از پشت مچ دستش را گرفتم و زیر گوشش برایش خواندم.
-آرامش جانم هرشب نگرانم
فردا تو نباشی دیوانه بمانم
عاشق‌تر از آنم غیر از تو بخوانم
تو جان و جهانی ای روح و روانم...

سرش چرخید سمت صورتم. دگرگونی حالش را به چشم دیدم و زیر دستم حسش کردم.
-من شبم ماهم تویی
من غمم آهم تویی
تو چه میخواهی که من
هرچه میخواهم تویی
سر و سامانم بیا
ای همه جانم بیا
از که پرسم خانه‌ات
من نمی‌دانم بیا

دیگر محال بود این دختر از من بگذرد.
هرجا که باشد به من برمی‌گردد...
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan

Показано 20 последних публикаций.