#۱۷۹
⏳♡🔥
همراه با گامهایی که برمیداشت قولنج انگشتان دستش را هم به نوبت و پر سر و صدا میشکست.
-یاسمن بهتره هرچی زودتر در مورد خیلی مسائل با هم صحبت کنیم. من و این خونه تا هر وقت که بخوای در اختیارت هستیم. بازم میگم، تو فامیل و ناموس منی و امانت پدر خدا بیامرزت...
-خدا ازت راضی باشه. ولی من هرچی زودتر باید از اینجا برم.
پاکت قرمز سیگارش را از توی جیب روی سینهاش بیرون آورد و یک نخ روشن کرد.
-هنوزم امید داری به اون عمارت برگردی؟ مگه قول نداده بودی که همه چیز رو فراموش کنی؟
بله فراموش کرده بود و از نظرش این اولین و بهترین بدقولی عمرش بود.
-میرم روستا.
بااینکه ظاهرش آرام دیده میشد، اما لحنش کمی عصبی بود.
-یاسمن میخوای بری روستا پیش کی؟ پدر و مادر من که چند ساله به رحمت خدا رفتن. فامیلاتم که خواهر و برادر منن بیشتر از یه وعده اونم به عنوان مهمون اجازه نمیدن خونهشون بمونی.
حرفش را برای چند ثانیه قطع کرد و دود سیگارش را فوت کرد سمت چپ شانهاش.
-حرفهای دیروزم رو جدی نگرفتی؟ یه دختر جوونِ بیپدر و مادر توی اون محیط کوچیک و بسته دووم نمیاره. هزارتا حرف برات در میارن. آخرشم با یه انگ و تهمت میندازنت بیرون یا اگه خیلی شانس بیاری به زور میدنت به یکی از پیرمردهای روستا.
یاسمن به تمام این جریانات واقف بود. آخرین باری که پا به آن روستا گذاشت را بخاطر نداشت چون نه خاطرهی خوبی از اقوامشان توی ذهنش ثبت شده نه محبتی دیده بود. میدانست پیشبینی شهرام نه تهدید است نه بلوف بلکه تصویرسازیای از آینده است. اشکش را از چشمانش گرفت و گفت:
-پس چیکار کنم؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
همراه با گامهایی که برمیداشت قولنج انگشتان دستش را هم به نوبت و پر سر و صدا میشکست.
-یاسمن بهتره هرچی زودتر در مورد خیلی مسائل با هم صحبت کنیم. من و این خونه تا هر وقت که بخوای در اختیارت هستیم. بازم میگم، تو فامیل و ناموس منی و امانت پدر خدا بیامرزت...
-خدا ازت راضی باشه. ولی من هرچی زودتر باید از اینجا برم.
پاکت قرمز سیگارش را از توی جیب روی سینهاش بیرون آورد و یک نخ روشن کرد.
-هنوزم امید داری به اون عمارت برگردی؟ مگه قول نداده بودی که همه چیز رو فراموش کنی؟
بله فراموش کرده بود و از نظرش این اولین و بهترین بدقولی عمرش بود.
-میرم روستا.
بااینکه ظاهرش آرام دیده میشد، اما لحنش کمی عصبی بود.
-یاسمن میخوای بری روستا پیش کی؟ پدر و مادر من که چند ساله به رحمت خدا رفتن. فامیلاتم که خواهر و برادر منن بیشتر از یه وعده اونم به عنوان مهمون اجازه نمیدن خونهشون بمونی.
حرفش را برای چند ثانیه قطع کرد و دود سیگارش را فوت کرد سمت چپ شانهاش.
-حرفهای دیروزم رو جدی نگرفتی؟ یه دختر جوونِ بیپدر و مادر توی اون محیط کوچیک و بسته دووم نمیاره. هزارتا حرف برات در میارن. آخرشم با یه انگ و تهمت میندازنت بیرون یا اگه خیلی شانس بیاری به زور میدنت به یکی از پیرمردهای روستا.
یاسمن به تمام این جریانات واقف بود. آخرین باری که پا به آن روستا گذاشت را بخاطر نداشت چون نه خاطرهی خوبی از اقوامشان توی ذهنش ثبت شده نه محبتی دیده بود. میدانست پیشبینی شهرام نه تهدید است نه بلوف بلکه تصویرسازیای از آینده است. اشکش را از چشمانش گرفت و گفت:
-پس چیکار کنم؟
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan