#پارت939
دست ازادش و به چونه لرزونم بند کرد و با صدای آروم و گرفته ای گفت:
-اگه زن من شی کاریت ندارن.
وقتی به خاک باباشون قسم خوردن گفتن آرام فروزان و می کشیم.
گفتن تا وقتی به بابات وصلی می کشنت.ا
گه زن من شی نجاتت می دم.
با چشمای ریز شده دستم و بردم بالا،
و چونم و از دستای داغ و آرام کشش خلاص کردم و نالیدم:
-چرا؟ مگه بابام چی کار کرده؟ ها؟
عصبی دندون رو هم سابید و سرش و تو گوشیش فرو برد
و تو گوگل چیزی رو سرچ کرد و یه متن عربی رو با سرعت خوند و گفت:
-قبلتُ؟
منتظر نگام کرد.رنگم پریده بود و یخ کرده بودم.
پاهام می لرزید با اخمای در هم نگاهش کردم و گفتم:
-چند ماهه اس؟
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈