احساس


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



تنها کانال رسمی ماه🌙من در ایران🇮🇷

انتقاد پیشنهاد

پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پروبال خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش❤️

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت943



و من به این فکر می کردم میلاد بعد از دیدن خونش،



چه مرگی رو برای تک تکمون انتخاب می کنه؟




فرهاد نفرت زده از لابه لای دندوناش گفت:



-شیش ماهه؟ شیش ماه فقط...شیش ماه می تونی ازش محافظت کنی بعدش ...




به سمتمون اومد و انگشتش و روی سینه فرهاد گذاشت و غرید:




-جوری می کشمش که صورتش و شناسایی نکنی.




لرزیدم و دست فرهاد مچ دستم و هدف قرار داد



از حرصش و حتی توانایی ناله و آخ گفتنم نداشتم.



فرهادم درست مثل فرزاد غرید:



-سگ گی باشی!



در اتاق باز شد و مهیار اسلحه به دست که نه کلاشینکف به دست وارد شد



و به حالت بامزه ای عصبی داد زد:




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت942


-چی؟


فرهاد مچ دستم و گرفت و غرید:


-قسمتون چی بود؟

که از خانوادتون تا ته تهش مراقبت کنید


و انتقام خون باباتون و از قاتلش بگیرید.


وقتی سه سال پیش فهمیدید بابای آرام مرده،



تصمیم گرفتید دخترش و وارد قضیه کنید.



با نیشخند به نگاه خونی دوقلو ها چشم دوخت و ادامه داد:


-حالا آرام یکی ازاعضای خانواده ی خودمونه حق کشتنش روندارید رن منه!


قلبم بازیش گرفته بود تو این شرایط!


اصلا وقت شناس نبود دلم.



که تو این موقعیت واسه ی اون زنم گفتن های فرهاد سریده بود.


فرهان نعره ای زد و پاش و به عسلی کوبید


انداختش و داد زد و کل ادکن ها و وسایل روی میز و ریخت



و فرزاد اما نفرت زده به من چشم دوخته بود.


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


#پارت941


-پلیس خبر کرده؟


بی توجه به فرزاد رو به فرهاد گفت:



-تو که می دونی پلیسم نمی تونه جلومون و بگیره.


من آدم دارم اونا حتی پرونده ام تشکیل نمی دن برادر احمقم.


برادر؟ برادر بودن! برادر بودن و رو داداششون اسلحه می کشیدن!



خدایا این جا چه خبره! وحشت بهم غلبه کرد


افتادم رو تخت.نکنه با انتخاب فرهاد اشتباه کرده باشم؟ فرهاد با اونا بود؟



فرزاد سر بلند کرد و مبهوت داد زد:


-صیغه کردیش؟



نیشخند فرهان رو لبش ماسید و خشک شده گفت:



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت940


کلافه و عصبی چشم بست و گفت:



-شیش ماهه.



لب جوییدم و چاره ای داشتم؟ به خدا که نداشتم.



من همسری فرهاد و می خواستم نه صیغه ای بودن رو!



اما مجبور بودم.دسته ی در بالا و پایین شد


و هول زده و ترسیده مچ فرهاد و گرفتم و گفتم:

-قبلتُ

فرهاد نفس عمیقی کشید و فرهان و فرزاد وارد شدن و فرهان با حرص داد زد:



-فرهاد احمق چرا گوشیش و ازش نگرفتی؟



فرهاد با حرص به عسلی لگدی زد و گوشی رو از فرهاد چنگ زد


و به صفحه اش نگاه کرد و خشکش زد و تو همون حالت موند و فرهان داد زد:


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت939


دست ازادش و به چونه لرزونم بند کرد و با صدای آروم و گرفته ای گفت:



-اگه زن من شی کاریت ندارن.


وقتی به خاک باباشون قسم خوردن گفتن آرام فروزان و می کشیم.



گفتن تا وقتی به بابات وصلی می کشنت.ا


گه زن من شی نجاتت می دم.



با چشمای ریز شده دستم و بردم بالا،


و چونم و از دستای داغ و آرام کشش خلاص کردم و نالیدم:



-چرا؟ مگه بابام چی کار کرده؟ ها؟



عصبی دندون رو هم سابید و سرش و تو گوشیش فرو برد


و تو گوگل چیزی رو سرچ کرد و یه متن عربی رو با سرعت خوند و گفت:

-قبلتُ؟

منتظر نگام کرد.رنگم پریده بود و یخ کرده بودم.


پاهام می لرزید با اخمای در هم نگاهش کردم و گفتم:



-چند ماهه اس؟



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت938

فرزاد با اخم بازوم و گرفت و کشون کشون بردم سمت اتاق،


پشت آشپزخونه و در و باز کرد و انداختم داخل و به اتاق خیره شد.


وقتی مطمئن شد راه فراری نیست رفت بیرون



فرهاد اومد و فرزاد عصبی در و محکم بست و داد زد:


-فقط پنج دقیقه.



با بغض به چشمای آبیش زل زدم.


آخرین دیدارمون فقط پنج دقیقه! و چرا باید می مردم وقتی کاری نکردم؟


نگاهش کردم که هول و عصبی دست کرد تو جیبش


و با سرعت گوشیش و در اورد و با حرفی که زد،


برای یک لحظه زمان برام متوقف شد وگفت:


-فقط باید بگی قَبِلتُ.


خشک شده نگاهش کردم.فقط یه اسم تو سرم چرخ می زد.صیغه!



خشک شده دو قدم به عقب برداشتم


که اونم با چهار قدم خودش و بهم رسوند



و برای دیدنش باید سربلند می کردم.


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


#پارت937


من از مرگم راضی ام.چه از این بهتر!



منتظرش بودم...منتظر صدای گلوله



اما داد فرهاد باعث شد چشم باز کنم:



-اگه بزاری پنج دقیقه باهاش تنها باشم



هیچ وقت پی انتقام نمی افتم.

فقط پنج دقیقه بزار تویه اتاق باهاش حرف بزنم.



چشم باز کردم و نگاهش کردم و فرزاد برگشت و خیره نگاهش کرد.



فرهاد با صدای گرفته و چشمای پر اشک داد زد

صدات چرا گرفته فرهادم؟



-به خدا میام دنبالتون، اگر بدون وقت دادن بهم بکشیدش،


تا اخر عمرم دنبالتونم تا انتقام بگیرم.


فرهان لپش و باد کرد و چشم بست و بعد چند لحظه فرزاد خیره شد.



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت936


فرهاد سمت فرزاد یورش برد و فرهان محکم گرفتش


و اسلحه رو روی سرش گذاشت و فرهاد نمی تونست کاری کنه.


با هقهقه گفتم:


-فرهاد ن...نیا جلو.ن..نیا.می کشنت



چشماش پر از رگه های سرخ بود و سینش با ضرب بالا و پایین می شد.



فرزاد برگشت سمتم و با لبخند گفت:



-به بابایی سلام برسون.



نفسم رفت و ترسیده به چشماش زل زدم.


سردبدون حس بدون ذره ای انسانیت.



مرگم این جا بود؟ چرا بترسم؟ چرا بلرزم؟



من مرگ خوبی دارم.پیش فرهادم.


و صدای داد و فریادش و تقلا هاش


و مهیاری که دستاش و روی گوشاش گذاشته
بود


و چشم بسته فرزاد و صدا می زد


و من خوش بخت بودم.من دیشب کنار فرهاد آواز خوندم.


به فاصله یک کاناپه کنارش بودم.


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت935


فرزاد خندید و به فاصله پنج سانتی صورتم داد زد:


-اون دنیا می فهمی!


فرهاد داد زد:


-فرزاد نکن.


فرزاد بدون توجه به فرهاد دوباره اسلحه رو به پیشونیم چسبوند.



فرهاد به دسته های صندلی چنگ زد و با رگی برجسته روی پیشونی و گردنش داد زد:



-اون بی گناهه.اون یه بچه بوده.مثل شما.



فرهان اسلحه رو روی پیشونی فرهاد گذاشت و داد زد:



-ما ام بچه بودیم.برای من قصه نباف.زود تر کارش و تموم کن فرزاد.



فرزاد نگاهم کرد و نیشخند ترسناکی زد


فرهاد از جا پرید و من هق زدم و تو خودم با وحشت جمع شدم




عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت934


-فرهاد؟



مهیار با وحشت و دستایی که می لرزید گفت:



-عقل ندارید؟ میخواید کل زندگیتون و سر یه قسم،


تو بچه گی و یه انتقام بی ارزش سیاه کنید؟



فرهان دوباره ریلکس و بی حس،


درحالی که به من نگاه می کرد خطاب به مهیار

گفت:


-خفه شو.


فرزاد با فک قفل شده و چشمای به خون نشسته اسلحه رو چسبوند به پیشونیم،



من یخ زدم.اخه چرا؟ چه کرده بودم؟


که همچین مرگی داشته باشم!


خدایا با خودکشی نبردیم که الان با گلوله بیام پیشت؟



دستام بدون این که بتونم کنترلی داشته باشم،



می لرزید و با چشمای خیس و پر بغض گفتم:


-چ..چرا؟


سلام عزیزان بریم برای ادامه رمان بسیار زیبا و جذاب و کاملااا واقعی احساس


#پارت933


آماده ای خانوم کوچولو؟



فرهانم کنار فرهاد ایستاده بود تا یه وقت کاری انجام نده.


با حرص و خشمی که سعی می کردم باهاش ترسم و پنهون کنم داد زدم:



-از من چی می خواید؟



فرهان نیشخندی زد و در حالی که به اسلحه اش زل زده بود گفت:


-جونتو!



هنگ کردم و خشک شده نگاهشون کردم.


فرهاد عرق کرده بود و تند تند نفس میکشید.

چشماش و درشت کرده بود و تنها به من نگاه می کرد.


ترسیده رو به فرهاد نالیدم:



عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇

@tabliq660👈👈👈👈


#پارت932


فرهاد به حالت تمسخر گفت:


-خب دیگه اقاتون دستور دادن حالا می تونی بری داخل.



با حرص نگاهشون کردم.چاره ای نداشتم.



من بین این همه پسر که از قضا اسلحه هم داشتن چه می کردم!؟



پشت سر مهیار وارد خونه شدم


فرهاد در ماشین و عصبی با لگد محکم بست و پشت سرمون راه افتاد

و فرهاد و فرهانم اومدن.


دستام یخ زده بود.حالا باید چی کار می کردم؟



وارد خونه شدیم و فرهان در و بست و قفل کرد


فرزاد دستاش و رو شونم گذاشت


و با یه فشار کوچیک پرتم کرد رو مبل


فرهاد چرا ساکت بود؟



فرهاد اسلحه رو روی سرم گرفت و به چشمام زل زد و ترسناک لب زد؛

Показано 20 последних публикаций.