#پارت936
فرهاد سمت فرزاد یورش برد و فرهان محکم گرفتش
و اسلحه رو روی سرش گذاشت و فرهاد نمی تونست کاری کنه.
با هقهقه گفتم:
-فرهاد ن...نیا جلو.ن..نیا.می کشنت
چشماش پر از رگه های سرخ بود و سینش با ضرب بالا و پایین می شد.
فرزاد برگشت سمتم و با لبخند گفت:
-به بابایی سلام برسون.
نفسم رفت و ترسیده به چشماش زل زدم.
سردبدون حس بدون ذره ای انسانیت.
مرگم این جا بود؟ چرا بترسم؟ چرا بلرزم؟
من مرگ خوبی دارم.پیش فرهادم.
و صدای داد و فریادش و تقلا هاش
و مهیاری که دستاش و روی گوشاش گذاشته
بود
و چشم بسته فرزاد و صدا می زد
و من خوش بخت بودم.من دیشب کنار فرهاد آواز خوندم.
به فاصله یک کاناپه کنارش بودم.
فرهاد سمت فرزاد یورش برد و فرهان محکم گرفتش
و اسلحه رو روی سرش گذاشت و فرهاد نمی تونست کاری کنه.
با هقهقه گفتم:
-فرهاد ن...نیا جلو.ن..نیا.می کشنت
چشماش پر از رگه های سرخ بود و سینش با ضرب بالا و پایین می شد.
فرزاد برگشت سمتم و با لبخند گفت:
-به بابایی سلام برسون.
نفسم رفت و ترسیده به چشماش زل زدم.
سردبدون حس بدون ذره ای انسانیت.
مرگم این جا بود؟ چرا بترسم؟ چرا بلرزم؟
من مرگ خوبی دارم.پیش فرهادم.
و صدای داد و فریادش و تقلا هاش
و مهیاری که دستاش و روی گوشاش گذاشته
بود
و چشم بسته فرزاد و صدا می زد
و من خوش بخت بودم.من دیشب کنار فرهاد آواز خوندم.
به فاصله یک کاناپه کنارش بودم.