#پارت933
آماده ای خانوم کوچولو؟
فرهانم کنار فرهاد ایستاده بود تا یه وقت کاری انجام نده.
با حرص و خشمی که سعی می کردم باهاش ترسم و پنهون کنم داد زدم:
-از من چی می خواید؟
فرهان نیشخندی زد و در حالی که به اسلحه اش زل زده بود گفت:
-جونتو!
هنگ کردم و خشک شده نگاهشون کردم.
فرهاد عرق کرده بود و تند تند نفس میکشید.
چشماش و درشت کرده بود و تنها به من نگاه می کرد.
ترسیده رو به فرهاد نالیدم:
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
آماده ای خانوم کوچولو؟
فرهانم کنار فرهاد ایستاده بود تا یه وقت کاری انجام نده.
با حرص و خشمی که سعی می کردم باهاش ترسم و پنهون کنم داد زدم:
-از من چی می خواید؟
فرهان نیشخندی زد و در حالی که به اسلحه اش زل زده بود گفت:
-جونتو!
هنگ کردم و خشک شده نگاهشون کردم.
فرهاد عرق کرده بود و تند تند نفس میکشید.
چشماش و درشت کرده بود و تنها به من نگاه می کرد.
ترسیده رو به فرهاد نالیدم:
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈