#پارت938
فرزاد با اخم بازوم و گرفت و کشون کشون بردم سمت اتاق،
پشت آشپزخونه و در و باز کرد و انداختم داخل و به اتاق خیره شد.
وقتی مطمئن شد راه فراری نیست رفت بیرون
فرهاد اومد و فرزاد عصبی در و محکم بست و داد زد:
-فقط پنج دقیقه.
با بغض به چشمای آبیش زل زدم.
آخرین دیدارمون فقط پنج دقیقه! و چرا باید می مردم وقتی کاری نکردم؟
نگاهش کردم که هول و عصبی دست کرد تو جیبش
و با سرعت گوشیش و در اورد و با حرفی که زد،
برای یک لحظه زمان برام متوقف شد وگفت:
-فقط باید بگی قَبِلتُ.
خشک شده نگاهش کردم.فقط یه اسم تو سرم چرخ می زد.صیغه!
خشک شده دو قدم به عقب برداشتم
که اونم با چهار قدم خودش و بهم رسوند
و برای دیدنش باید سربلند می کردم.
فرزاد با اخم بازوم و گرفت و کشون کشون بردم سمت اتاق،
پشت آشپزخونه و در و باز کرد و انداختم داخل و به اتاق خیره شد.
وقتی مطمئن شد راه فراری نیست رفت بیرون
فرهاد اومد و فرزاد عصبی در و محکم بست و داد زد:
-فقط پنج دقیقه.
با بغض به چشمای آبیش زل زدم.
آخرین دیدارمون فقط پنج دقیقه! و چرا باید می مردم وقتی کاری نکردم؟
نگاهش کردم که هول و عصبی دست کرد تو جیبش
و با سرعت گوشیش و در اورد و با حرفی که زد،
برای یک لحظه زمان برام متوقف شد وگفت:
-فقط باید بگی قَبِلتُ.
خشک شده نگاهش کردم.فقط یه اسم تو سرم چرخ می زد.صیغه!
خشک شده دو قدم به عقب برداشتم
که اونم با چهار قدم خودش و بهم رسوند
و برای دیدنش باید سربلند می کردم.