#پارت891
بیاد ببینه چیزی تو خونه جاش تغیر کرده،
از پسر عمویی که من میشناسم بعید نیست،
تا کهکشان راه شیری نیاد دنبالت برای کشتنت!
برگشتم و با بهت به نیش باز مهیار زل زدم.
فرهاد بهم نگاه کرد و گفت:
-راست می گه.بشین سر جات.
اخم کرده بهش نگاه کردم،
با پام به چهار پایه چوبی جلوم لگد زدم
انداختمش و داد زدم:
-به من دستور نده به چه حقی منو آوردی این جا؟
نگاهم کرد و عصبی به موهاش چنگ زد و گفت:
-مهیار ببین من چی می کشم.
با حرص گفتم:
- چی می کشی؟
مهیار خندید و گفت:
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
بیاد ببینه چیزی تو خونه جاش تغیر کرده،
از پسر عمویی که من میشناسم بعید نیست،
تا کهکشان راه شیری نیاد دنبالت برای کشتنت!
برگشتم و با بهت به نیش باز مهیار زل زدم.
فرهاد بهم نگاه کرد و گفت:
-راست می گه.بشین سر جات.
اخم کرده بهش نگاه کردم،
با پام به چهار پایه چوبی جلوم لگد زدم
انداختمش و داد زدم:
-به من دستور نده به چه حقی منو آوردی این جا؟
نگاهم کرد و عصبی به موهاش چنگ زد و گفت:
-مهیار ببین من چی می کشم.
با حرص گفتم:
- چی می کشی؟
مهیار خندید و گفت:
عزیزان رمان #احساس خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #احساس رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈