#پارت934
-فرهاد؟
مهیار با وحشت و دستایی که می لرزید گفت:
-عقل ندارید؟ میخواید کل زندگیتون و سر یه قسم،
تو بچه گی و یه انتقام بی ارزش سیاه کنید؟
فرهان دوباره ریلکس و بی حس،
درحالی که به من نگاه می کرد خطاب به مهیار
گفت:
-خفه شو.
فرزاد با فک قفل شده و چشمای به خون نشسته اسلحه رو چسبوند به پیشونیم،
من یخ زدم.اخه چرا؟ چه کرده بودم؟
که همچین مرگی داشته باشم!
خدایا با خودکشی نبردیم که الان با گلوله بیام پیشت؟
دستام بدون این که بتونم کنترلی داشته باشم،
می لرزید و با چشمای خیس و پر بغض گفتم:
-چ..چرا؟
-فرهاد؟
مهیار با وحشت و دستایی که می لرزید گفت:
-عقل ندارید؟ میخواید کل زندگیتون و سر یه قسم،
تو بچه گی و یه انتقام بی ارزش سیاه کنید؟
فرهان دوباره ریلکس و بی حس،
درحالی که به من نگاه می کرد خطاب به مهیار
گفت:
-خفه شو.
فرزاد با فک قفل شده و چشمای به خون نشسته اسلحه رو چسبوند به پیشونیم،
من یخ زدم.اخه چرا؟ چه کرده بودم؟
که همچین مرگی داشته باشم!
خدایا با خودکشی نبردیم که الان با گلوله بیام پیشت؟
دستام بدون این که بتونم کنترلی داشته باشم،
می لرزید و با چشمای خیس و پر بغض گفتم:
-چ..چرا؟